گفت‌وگویی درباره هویت‌گرایی در خاورمیانه با علی فردوسی (بخش اول)

1394/4/30 ۱۰:۱۰

گفت‌وگویی درباره هویت‌گرایی در خاورمیانه با علی فردوسی (بخش اول)

ما کیستیم؟ یک پرسش خطرناک مسعود رفیعی‌طالقانی: درباره گفت‌وگویی که پیش‌رو دارید چیز زیادی نمی‌توان گفت، چه آن‌که بیم می‌رود تکرار مکررات شود یا بحث اصلی را به حاشیه براند. با این وصف اما دریغ است اگر در آغاز، شما را به خواندن متن این گفت‌وگو با دکتر علی فردوسی، تشویق نکنم، زیرا حرف‌های دقیق آقای فردوسی خواننده مشتاق را به وجد خواهد آورد و او را به شمار زیادی از حفره‌ها و گرفتاری‌های ذهنی و اجتماعی‌اش آشنا می‌کند. گفت‌وگویی که با یک پرسش، آن هم پرسش از خویشتن شکل گرفت و پرسش از هویت، کیستی و چیستی به آن الحاق شد. پرسش‌هایی که در این گفت‌و‌گو طرح شده‌اند - خاصه اولی - دغدغه صاحب این قلم در انجام این کار را به خوبی روشن می‌کنند و نیاز به توضیح اضافی را بی‌نیاز؛ آن‌جاکه چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم در بطن خاورمیانه و زیر آوار آشوبی هویتی درحال زندگی هستیم و صلح و دوستی و همزیستی بدل به رویایی عجیب شده‌اند.


ما کیستیم؟ یک پرسش خطرناک

مسعود رفیعی‌طالقانی: درباره گفت‌وگویی که پیش‌رو دارید چیز زیادی نمی‌توان گفت، چه آن‌که بیم می‌رود تکرار مکررات شود یا بحث اصلی را به حاشیه براند. با این وصف اما دریغ است اگر در آغاز، شما را به خواندن متن این گفت‌وگو با دکتر علی فردوسی، تشویق نکنم، زیرا حرف‌های دقیق آقای فردوسی خواننده مشتاق را به وجد خواهد آورد و او را به شمار زیادی از حفره‌ها و گرفتاری‌های ذهنی و اجتماعی‌اش آشنا می‌کند. گفت‌وگویی که با یک پرسش، آن هم پرسش از خویشتن شکل گرفت و پرسش از هویت، کیستی و چیستی به آن الحاق شد. پرسش‌هایی که در این گفت‌و‌گو طرح شده‌اند - خاصه اولی - دغدغه صاحب این قلم در انجام این کار را به خوبی روشن می‌کنند و نیاز به توضیح اضافی را بی‌نیاز؛ آن‌جاکه چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم در بطن خاورمیانه و زیر آوار آشوبی هویتی درحال زندگی هستیم و صلح و دوستی و همزیستی بدل به رویایی عجیب شده‌اند. در خلال پرسش‌هایم از حوزه نظری هویت و کیستی، به حوزه مصداقی و انضمامی آن وارد آمده‌ام و مصاحبه شونده که سالیانی است بر کرسی ریاست دپارتمان تاریخ دانشگاه نوتردام در ایالات‌متحده تکیه‌زده، در قامتی تمام علمی، پرسش‌ها را پاسخ گفته است. ما امروز در قلب خاورمیانه و کشور خودمان با چه مسائلی روبه‌رو  هستیم؟ بی‌تردید ما این را تاکنون بارها از خود پرسیده‌ایم؛ خواندن این گفت‌وگو مضاف بر این‌که به این پرسش پاسخ می‌گوید، ما را به فهم این مهم خواهد رساند که بحران امروز ما، بحران هویت است یا بهتر است بگوییم؛ بحران هویت‌گرایی...
این گفت‌و‌گو را به دلیل آن‌که بدل به متنی طولانی شد، به دو بخش تقسیم کرده‌ایم که امروز و فردا از نظر خوانندگان می‌گذرد.
*****
١ آقای فردوسی، احتمالا کمی خنده‌دار به‌نظر برسد که من در این شرایط فرهنگی- اجتماعی و سیاسی کشورمان و اساسا خاورمیانه آمده‌ام سراغ شما و می‌خواهم از شما بپرسم فکر می‌کنید ما کی هستیم؟ این درحالی است که من هم مثل هر آدم دیگری که دارد در چارچوب مرزهای خاورمیانه زندگی می‌کند، بدیهی است که باید به این فکر کنم که داعش یکدفعه از کجا سربلند کرده یا بهارعربی چرا آن‌قدر زود خزان شده یا این‌که استبداد تاریخی این منطقه سرانجام کی بساطش را جمع خواهد کرد؟! با این حال اما همانقدر که این چیزها ذهن را به خود درگیر می‌کند، ضرورت خودآگاهی و زندگی در آرامش و صلح هم ذهنم را درگیر کرده، هرچند در حد یک رویا باشد. با این وصف است که خیال کرده‌ام شاید بد نباشد عجالتا برویم سراغ ریشه‌های خودمان تا شاید شناختی حاصل شود. از این‌رو آمده‌ام سراغ علی فردوسی که به من بگوید اصلا راه را درست آمده‌ام؟
این چند تا سوال است، ولی فکر کنم همه آنها به همین پرسش آخری می‌رسند. این‌که آیا راه را درست آمده‌اید یا نه؟ - که من آن را این‌طور می‌فهمم که آیا طرح یک رشته مشکلات و مصائبی که ما، در ایران و در حوزه اشتراکات تاریخی‌مان، با آنها دست به گریبانیم به‌عنوان اموری مربوط به مقوله «کیستی» و بگذارید موقتا این ترم را بگذاریم داخل گیومه، در مقایسه با هر مقوله دیگری، رویکرد درستی است به این مشکلات و مصائب یا نه؟ این پرسشی است راجع به پرسش - و اینگونه تعمیق و تضاعف‌ها، این پرسش از پرسش، همیشه و از همان ابتدا بحث را ناگزیر به موضوعات معرفت‌شناختی می‌برد.  اگر آن حس و پنداری را که پشت مقدمه سوال شما است درست گرفته باشم، آن وقت باید بگویم بله. تردیدی نیست که این پرسش کیستی یکی از پرسش‌های روزگار ما است، آن هم نه به صورت یک پرسش سرد، بلکه با زاویه خاصی که کلمه «هویت» آن را بهتر بیان می‌کند، یک پرسش داغ. گذراترین نگاه به جهان دور و بر و نزدیک ما جای شبهه‌ای نمی‌گذارد که ما، در ایران و خاورمیانه و در جهان اسلام به‌طور اعم، چنان در این دهه‌ها تنور این پرسش را تابانده‌ایم که هر آن ممکن است سرمان گیج بخورد و خودمان را با کله بیندازیم در لهیب سوزانی که از قعر آن بالا می‌آید. واقعا حیات و ممات منطقه ما به صورت هولناکی به امکان یک اشتباه کوچک وابسته شده است. همه‌چیز در اطراف ما دارد «هویتی» می‌شود.
وقتی می‌‌گویید پس چطور شد که بهارعربی، مثل خیلی از بهارها، به این شتاب به خزان تبدیل شد. این‌جا از چیستی به‌عنوان ابژه پرس‌وجو می‌کنید و پای مقوله‌ای به نام «استبداد تاریخی» را پیش می‌کشید که خودش را از پیش به اورینتالیسم و گفتمان هویت تسلیم کرده است و به همین خاطر «بدیهی» به‌نظر می‌رسد. اتفاقا برخی از همین بدیهیات‌‌اند که ما آنها را به‌رغم طرد اندیشه پیش از انقلاب به اینور انقلاب هم منتقل کرده‌ایم، که باید پرسمانی بشوند. توجه بفرمایید که می‌شد، این پرسش‌های شما را  اصلا بدون هیچ‌گونه ربطی به «کیستی» پرسید، مثلا تحت چه شرایط اجتماعی- سیاسی کوشش برای دموکراسی موفق می‌شود، و به چه دلایل مشخصی شکست می‌خورد.  حالا که سن و سالی از من گذشته است باید بگویم که وقتی ما جوان بودیم برخی از ما همین پرسش‌ها را با ارتباط ضعیف‌تری به گفتمان کیستی مطرح می‌کردیم. آن‌موقع آنها را داخل گفتمان طبقات و امپریالیسم و خلاصه «اقتصاد- سیاسی» می‌فهمیدیم. به عبارت دیگر، به اصطلاح، پرسمان هویت برای ما گرم نبود، یا دست‌کم به این اندازه گرم نبود.  فوکو، همان‌طورکه می‌دانید، با طرح مقوله یا متد «پرسشی‌شدن»، به ما یاد داده است که پی بردن به این‌که موضوعی از یک گفتمان به گفتمان دیگر نقل مکان کرده خودش اولین گام است برای فهمیدن مسأله. بنابراین، می‌توانیم بگوییم راه را درست آمده‌اید اگر دقیقا بپرسیم که این راه کدام است و نه آن‌که از همان اول فرض را براین بگذاریم که می‌دانیم این «کیستی» چیست، که یعنی به نوعی جواب را قبل از پرسش بدانیم!

اسلام‌هراسی از کدام دست است؟

٢ یعنی این تفکیکی که مطرح می‌کنید میان چیستی و هویت، با اثرگذاری یکی و بی‌اثری دیگری شناخته می‌شود؟ و مسأله هویت به نوعی می‌تواند امری قراردادی قلمداد شود که شما آن را با نداشتن واقعیت بازمی‌شناسید؟
هویت از موثریت برخوردار است، اما واقعیتش ثانوی و به مفهوم معینی «قراردادی» است. این موضوعی است که هر جامعه‌شناسی با آن آشنا است. برای آن‌که یک پدیده‌اجتماعی از موثریت یک واقعیت طبیعی برخوردار باشد، لازم نیست که به واقع «واقعی» باشد، بلکه کافی است که واقعی انگاشته شود. دبلیو آی. تامس، جامعه‌شناس لهستانی‌الاصل آمریکایی «قضیه» مشهوری دارد که هیچ جامعه‌شناسی نیست که آن را از بر نباشد. می‌گوید: «پیامدهای هر موقعیتی که واقعی انگاشته شود، واقعی است». به عبارت دیگر، لازم نیست چیزی واقعا واقعی باشد، بلکه کافی است که مردم فکر کنند واقعی است تا از همان زور و اثرمندی اجتماعی برخوردار باشد که انگارواقعی است. در این صورت یک امر کاملا ایدئولوژیک طوری عمل می‌کند که انگار یک چیز واقعی است.
این در مورد هويت کاملا صادق است. لازم نیست تصویری که از خود یا از دیگران داده می‌شود واقعیت داشته باشد، تا آدمیان به خودشان افتخار کنند، فکر کنند حضرت مسیح بلوند بود و شیطان تیره‌پوست و دیگران را به خاطر رنگ‌پوست از درخت آویزان کنند. اینگونه داوری‌ها اول صورت می‌گیرند و بعد مدارک مناسب خودشان را، اغلب به صورتی کژیده و بیرون از متن، پیدا می‌کنند و اگر لازم شد اختراع.
حتما نمایشنامه معروف آرتور میلر با عنوان «کروسیبل» را خوانده‌اید که فکر کنم باعنوان «ساحره سوزان» به فارسی ترجمه شده و از رویش چندین فیلم به انگلیسی و زبان‌های دیگر ساخته شده است که در یکی از آنها دنیل دی لوییس بازی می‌کرد. کافی است جماعتی بپندارند دوشیزه‌ای ساحره است، آن‌وقت همه مدارک خودبه‌خود درست می‌شوند، ازجمله اعتراف قربانی، چنانچه «رنه ژیرارد» بارها و بارها یادآوری می‌کند. نه لزوما چون مردم آگاهانه خبیث‌اند، بلکه عمدتا چون چیزی به نام اثرمندی از همان ابتدا در هر انگاشتی هست. این یک حکم کلی و اساسی است. داوری نازی‌ها درباره یهودی‌ها از همین نوع بود. اسلام‌هراسی از همین دست است. سینمای اصغر فرهادی یک جوری دایم به این مضمون برمی‌گردد که یک دروغ حتی کوچک، و نه از جنس دروغ بزرگ گوبلزی، به همان اندازه قدرت اثرگذاری دارد که یک حقیقت و شاید حقیقت درنهایت آسیب‌پذیرتر و شکننده‌تر است
از دروغ.

هویت، فاقد واقعیت

٣خب بگویید شما این پرسش از خویشتن یا همان «ما کیستیم» را چطور تحلیل می‌کنید؟ منظورم خود پرسش است؟
باتوجه‌به آنچه همین الان گفتم این پاسخ تنها می‌تواند به صورت نوعی خانه‌تکانی مفهومی، یا ترمینولوژیک، خودش را نشان دهد. برای این گفت‌وگوی به‌خصوص فکر کنم مهم‌ترین نکته تفکیکی باشد که لازم است بین سه‌ترم «چیستی»، «کیستی» و «هویت» قایل شد. به صورتی‌که من مایلم از این سه‌ترم در این‌جا استفاده کنم، سه پرسش «هویت ما چیست؟»، «ما کیستیم؟» و «ما چیستیم؟» یکی نیستند. من در اینجا و فقط در چارچوب این گفت‌وگو، تمرکزم را روی چیستی و هویت می‌گذارم و سرانجام چند کلمه هم درباره کیستی خواهم گفت. اگر بحثمان را به دو ترم هویت و چیستی محدود کنیم، می‌توانیم با این مشاهده به آن وارد بشویم‌که چیستی مربوط است به آنچه به واقع هستیم و هویت مربوط به آنچه خیال می‌کنیم، هستیم. پس ما می‌توانیم از برساختگی هویت و از دادگی چیستی شروع کنیم.  از منظر چیستی ما آنیم که هستیم حتی اگر خودمان هم ندانیم که هستیم. در مورد فرد اساسا و کارهای متأخرش در مورد جمع هم، فروید به ما نشان داده است که چیستی یک شخص اصلا با هویت او برابر نیست. ما به مفهوم چیستی به همان اندازه به خودمان دسترسی داریم که کاویده فرویدی، یعنی کسی‌که روی تخت مشهور فرویدی دراز کشیده است، به ضمیر خودش. چنانچه مشهور است، قسمت اعظم این شخص مثل یک کوه‌یخی زیرسطحی است. این در مورد جماعات انسانی هم به نوعی درست است. قسمت اعظم تاریخ به صورت مغفولی بر ما اثر می‌گذارند، همین‌طورکه قسمت‌اعظم شرایط جاری. قسمت‌اعظم تاریخ برای ابد از دسترس شعور ما بیرون رفته است، بی‌آنکه اثراتش لزوما ازمیان رفته باشد. «تاریخ موثر» با «تاریخ روایت شده» و روایت‌پذیر اصلا یکی نیست. بعضی برای آن‌که بتوانند از این قسمت زیرسطحی تاریخ سخن بگویند عبارت «ناخودآگاه جمعی» را وضع کرده‌اند. این «ناخودآگاه جمعی»، البته به روزگار پیشا تاریخ محدود نمی‌شود، بلکه به مفهومی «پیشاتاریخ» همیشه در کنار «تاریخ» در حرکت است. آگامبن در کتاب «نشان‌گری همه چیزها» که امیدوارم ترجمه فارسی‌اش به قلم اینجانب هرچه زودتر از چاپ در بیاید، در این مورد بحث ممتعی کرده است که ما را از توضیح بیشتر معاف می‌کند.
کافی است اضافه کنیم که علم تاریخ، یعنی تاریخ تاجایی‌که شأن علمی برای خودش قایل است، بازسازی تصویر یا دادن پرهیبی است به این چیستی به اصطلاح جمعی، از غربال کردن موثر از کمتر موثر در تاریخ، تا جایی‌که دانش بشری در هنگام نوشتن تاریخ ممکن می‌سازد (مثلا قبل و بعد از مارکس یا پاستور یا فروید این غربال ما عوض می‌شود) و تا آن‌جا که اثرات رفتارها و رویدادهای تاریخی خودشان را به‌خاطر شرایط جاری متجلی می‌کنند. اما تاریخ به آن شکلی که اتفاق می‌افتد با تاریخ بدان معنا که ما آن را بازنمایی می‌کنیم یکی نیست. تاریخ به معنای‌ دادن تصویری خودآگاه همیشه و از پیش مبتنی است به یک عمل فرآوری که ما از بیرون به تاریخ به اصطلاح اضافه می‌کنیم؛ مثلا گزینش داده‌ها و سرهم کردنشان به صورت یک روایت. تاریخ درتمامی رخ دادنش هرگز قابل ثبت نیست. جالب‌تر این است که تاریخ در هنگام وقوع خودش، یعنی به اصطلاح در «وقت واقعی»، درست مثل فرد از منظر روانکاوی، خودش نیز خودش را سرکوب می‌کند، یعنی می‌کوشد تا برخی امور را از معلوم به مغفول هل بدهد، به این امید واهی که آن را از موثریت هم بیندازد. استالین یکی از نام‌های تولید سیستماتیک چنین مغفولیتی است. هرگونه سانسوری دقیقا مرادش آن است که تاریخ را از خودآگاه پاک کند، ولی چون نمی‌تواند آن را از ناخودآگاه پاک کند، آن موضوع از موثریت نمی‌افتد، فقط تأثیرش ناخودآگاه و بنابراین تجلیاتش اغلب حیرت‌آور و گاهی دردناک
 می‌شود.  پس من به آنچه ما واقعا هستیم - و به صورت نوعی «علت اندرباشانه»، یعنی از درون ما را تعیین می‌کند و اغلب هم به شکلی که در دسترس آگاهانه ما نیست و علم تاریخ تا آن‌جا که علم است کوششی است برای خاکبرداری از آن- می‌گویم چیستی.
حالا برویم به سراغ هویت. نخستین چیزی که درباره هویت باید گفت این است که برخلاف چیستی فاقد «واقعیت» است، یا دقیق‌تر فاقد واقعیت به آن معنایی است که چیستی واجد آن است.

سنت‌نشناسی سنت‌گرایان

٤اما هویت به مثابه ریشه در یک گذرگاه تاریخی به ما شناسانده شده است به گونه‌ای که از گذشته می‌آید به حال. انسان به هویت خود که ضمیمه تاریخی هم به آن اضافه کرده، فکر می‌کند و گاه به آن می‌بالد. بگذارید بپرسم چرا شما آن را فاقد واقعیت می‌دانید؟
پاسخم این است که درحالی‌که چیستی به معنایی یک مقوله «طبیعی» است، هویت در متنی که منظور ما است یک مقوله برساختنی است. هیچ هویتی نیست که برساخته نشده باشد، یا درست‌تر کسانی آن را به منظوری و در خدمت تکالیفی برنساخته باشند. وجود هیچ چیزی به خودی خود به آن «هویت» نمی‌دهد. هویت گزاره‌ای است که به چیزی اطلاق می‌شود و اساسا از بیرون.
این هویتی کردن چیزی که به خودی خود فقط هست، نیز یک کار صرفا لغوی نیست. هویت‌بخشی به چیزی همیشه و از پیش کاری است، به مفهوم «جی‌ال استین» کلمه اجرایی، (پرفورماتیو). همین‌که کسی به صورت موثری بگوید شما «الف» هستید، یعنی کسی که از اقتدار چنین نامگذاری‌ برخوردار باشد، شما را «الف» بخواند، یک چیز بسیار اساسی در مورد شما تغییر می‌کند. همین که او بگوید هویت شما «الف» است شما تلویحا و تصریحا موظف می‌شوید که مثل «الف» راه بروید، حرف بزنید و بخورید و بپوشید و خلاصه مثل «الف» رفتار کنید و در صورت لزوم به سبب «الف» بودن‌تان به صحنه جنگ با «ب» بروید که او هم به خاطر «ب» بودنش به صحنه آمده است. خلاصه، هیچ‌کس نیست هویتی به شما ببخشد، شما را به‌عنوان هویتی خاص مخاطب قرار دهد، یا یکی‌از هویت‌های شما را صدا بزند و توقعاتی از شما نداشته باشد. چارلز تیلور در کتاب بسیار عالی‌اش با عنوان «سرچشمه‌های خود:   ساختمان هویت مدرن» به خوبی این وجه اجرایی هویت را نشان داده است.
ناچارم قصه‌گویی کنم. پسر من، یکی از مدیران پرواز مریخ‌نورد «کنجکاوی» بود و برای همین تا اندازه‌ای سرشناس شد. ایرانی‌ها هم نسبت او را به ایران برجسته کردند که کاملا هم نابجا نیست، نه چون موسیقی ایرانی و صدای شجریان را دوست دارد، بلکه و از همه مهم‌تر برای آن‌که غایی‌ترین آزمون ایرانی بودن را با بهترین نمره رد می‌کند، یعنی آن‌که خوراک محبوبش در میان همه خوراکی‌های جهان، قورمه‌سبزی است! ولی بابک ما، عمدتا چون قصد دارد برای تشویق بچه‌های دبستانی و دبیرستانی به علم الگوی جدیدی برای آنها درست کند که حس کنند، می‌شود در لبه علوم فضایی کار کرد ولی تیپ هم زد، موهایش را تاج خروسی کرده بود. در یکی از پایگاه‌های ایرانی دیدم که خانمی کامنت گذاشته بود که بابک ایرانی نیست، چون مدل موهایش با سنت‌های ایرانی نمی‌خواند!
اما کوچکترین آشنایی به تاریخ نشان می‌دهد تاجایی‌که به چیستی آرایش مو مربوط می‌شود اصلا چنین حرفی بی‌معنا است. داش‌آکل، مثل لوطی‌های زمان خودش، وسط سرش را می‌تراشید، و دورش را بلند می‌کرد! یا مثلا آیا موی حافظ یا شاه شجاع کوتاه بود یا بلند؟ این خانم ایرانشناس حتما حافظ خوانده است. اما آیا شده است یکبار هم که شده از خودش بپرسد مدل مویی که توی دیوان حافظ هست چه مدلی است؟ من یادم است وقتی دبیرستان می‌رفتم و یکهو «بیتل‌ها» معروف شدند، مثل جوانان سراسر دنیا، موهایم را بلند کردم، آن هم در تربت‌جام. برای نسل پدر من،‌ یعنی نسل سربازان جنگ جهانی دوم، که موهایشان را «ارتشی»وار می‌زدند، که در انگلیسی به آن می‌گویند «کرو کات» - چون ارتش آمریکا موهایشان را آن‌طور می‌زدند، کار من غیرایرانی بود. پدرم سرزنشم کرد: «پسر فردوسی و موی آمریکایی؟» می‌دانید چه‌کار کردم؟ رفتم یک عکس از داریوش در کتیبه تخت‌جمشید آوردم با آن موهای مجعد بلندش و به پدرم گفتم، «نه پدرجان من موهایم را هخامنشی کرده‌ام!» جالب این است که پدر من از آن شاهنامه‌خوان‌ها و هخامنشی‌چی‌های قهار روزگار خودش بود، ولی ظاهرا هرگز متوجه موهای بلند شاهان درشت و ریز باستانی ایران نشده بود!  
البته، این مشکل دوران دبیرستان من هم مختص ایران نبود. همان موقع‌که پدر من مرا به خاطر موهای «آمریکا»ییم سرزنش می‌کرد، در آمریکا هم سنت‌گرایان برعکس همان موهای‌بلند را «ناآمریکایی» می‌دانستند و کوششی می‌دانستند از جانب «کمونیست»های بی‌خدا برای مونث کردن مردان آمریکایی! چون برای آنها هم مدل موی آمریکایی، موی «ارتشی» سربازانشان در جنگ جهانی دوم بود و ظاهرا به کل یادشان رفته بود که وقتی سرخپوستان پوست سرشان را غلفتی می‌کندند موهایشان دم‌اسبی بود! لابد فیلم «ایزی رایدر» را دیده‌اید، یکی از شاهکارهای سینما است. ایزی رایدر سوار موتورسیکلتش، با پرچم‌های آمریکا روی دسته‌فرمان، رفته است تا کشورش را از این سر تا آن سر تجربه کند، ولی آمریکایی‌های «راستین» او را می‌کشند چون موهایش بلند و «ناآمریکایی» است!  یک مدل مو در یک زمان هم آمریکایی بود و هم ناآمریکایی!  
می‌بینید که نگرش هویتی، حتی نمی‌گذارد آدم واقعیات را درست ببیند، یا از واقعیات سوال‌های درستی بپرسد و آنچه را دید یا شنید درست بفهمد. البته تنها با همین مشاهده نمی‌شود ثابت کرد که گفتمان هویت چیزی است و حقیقت چیزی دیگر؛ یعنی اگر این دومی نور است، آن اولی تاریکی است؛ ولی همین نکته بی‌شبهه نشان می‌دهد که این دو از یک جنس نیستند و هویت در جایی است که با حقیقت فاصله دارد.
موضوع تنها این نیست که یک چنین پدیده‌ای به نام الگوی ویژه موی ایرانی نداریم و هویتی کردن مو، گواهی است بر برساختنی بودن هویت، به قول اریک‌هابسبائوم «اختراعی» بودن آن، بلکه در این‌جا موضوع دیگر این است که چگونه یک چیز فرعی و بیرونی که هیچ ربطی به هیچ چیز درونی، به مکنونات ضمیر و باورهای کسی ندارد، تبدیل به چنان اصل زورمند و موثری می‌شود که می‌تواند ایرانی بودن یا نبودن کسی را تعیین کند. یعنی یکی دیگر از کارهای عجیبی که رویکرد هویتی می‌کند این است که بی‌هیچ حساب‌وکتابی یک چیز به راستی ناچیز و کاملا بی‌اهمیت را به سطح معیار ارتقا می‌هد.
پس نمادگرایی افراطی از خصوصیات اندیشه معطوف به هویت است. این نمادهای موثر تنها در ریخت و لباس و آرایش مو و اینها اعمال اثر نمی‌کنند، بلکه در کلیشه‌های زبانی هم فعالند. به بیان ساده‌تر، هویت‌گرایی زبان را به سمت شعار سوق می‌دهد، یا دست‌کم نمودگاری زبان را به قول یوری لوتمن «هایپر» یا مضاعف می‌کند. سخن هویت‌زده باید هم انتقال مضمون کند و هم انتقال هویت؛ یعنی باید مارک هویت را هم با خودش به شکل فاحش و موثری حمل کند. گوینده باید از همان ابتدای سخن و دایما طی آن هویت‌اش را هم اظهار کند. چون درواقع، چنانچه مکتب دانشگاه ترتو نشان می‌دهد، هویت از راه فزون‌نمودگاری، «هایپرسمیوتیزیشن»، عمل می‌کند. این البته نباید تعجب‌آور باشد، چون همان‌طور که گافمن، استاد ما، سال‌ها پیش نشان داد، هویت بنابه تعریف چیزی است در مورد بازنمایی. نمی‌شود اندیشه‌ای از هویت پیدا کرد که در کسر از مفهوم بازنمودن، یعنی نشان دادن و به نمایش درآوردن، قابل تصور باشد. هویت را باید نشان داد و با شدت و استمرار چشمگیری هم نشانش داد تا باشد. همین‌که نشانش ندهی محو می‌شود. از این بابت، اصرار هویت‌گرایان بر ظواهر و هراسشان از آن‌که اگر بعضی از ظواهر ضعیف بشوند یا از دست بروند کل آن چیزی‌که پدیده‌ای ظاهری، نماد آن است از میان خواهد رفت، بی‌پایه نیست. مایلم در این‌جا به نکته‌ای اشاره کنم که در مطالب بالا مستتر است و آن این است که هویت، نه‌تنها همیشه و از پیش در یک نظام هویت‌ها، فهم‌پذیر می‌شود، بلکه و از همین رو، همیشه و از پیش، موضوع مجادله نیز هست. هویت‌ها به مثابه هویت، مثل کشورها، نهایتا واحدهای متخاصمند، حتی وقتی با هم در آشتی باشند. دو هویت می‌توانند تا جایی باهم درحال آشتی باشند که نسبت میان منافع سیاسی و اقتصادی از این هویت‌ها تفریق شده باشد. مسیحی و مسلمان در آمریکا باهم همزیستی می‌کنند، برای آن‌که امکانات اقتصادی و سیاسی، بنابه قانون اساسی آمریکا، از مذهب کسر شده‌اند. اگر مذهب با امکانات اقتصادی، با جاه و مال، ربط حقوقی می‌داشت، بدیهی بود که اختلافات مذهبی جدی و حتی خونین می‌شد. دقیقا چنین تجربه تاریخی بود که به کسر رسمی هویت مذهبی، یا مذهب به مثابه هویت و نه لزوما مذهب به مثابه باور، در اروپا و آمریکا، یا در هند، منجر شد. نهایتا آنچه یک مفهوم سرد به اسم «کیستی» را به یک مفهوم گرم و متناوبا داغ تبدیل می‌کند، همین انتساب آن است به توزیع منافع مالی و جاهی در یک نظم مدنی.
هیچ‌چیزی که از جنس ایده است به خودی خود گرم نمی‌شود، تنها واقعیات «مادی» می‌توانند تنور عقاید را بتابانند و گرم نگهدارند. پیر بوردیو این را به شکل کاملا قانع‌کننده‌ای نشان داده است. هیچ چیز اجتماعی و فرهنگی‌ای نیست که بدون صرف نیروی کار اجتماعی عمل کند و ماندگار باشد. عقاید فقط از راه هزینه نیروی انسانی منتقل می‌شوند.
ذکر این نکته بسیار مهم است، چون بعضی در ایران «رواداری» را یک موضوع صرفا فرهنگی و اخلاقی می‌بینند، درحالی‌که در اساس اینگونه نیست، بلکه یک موضوع حقوقی است، یعنی موضوع انصاف و عدالت به معنایی که منضم است به نظم مدنی. مسائل و مجادلات هويتی در آمریکا درحقیقت همه بر سر این بوده است که قانون اساسی راه تبعیضات مبتنی‌بر هویت را، به‌جز در مورد مذهب، در ابتدا کاملا و مصرحا مسدود نکرده بوده است.  می‌شود شمار دیگری از ملاحظات را بر این فهرست افزود، ولی فکر کنم دیگر باید روشن باشد که وقتی می‌گوییم هویت، برخلاف چیستی، فاقد واقعیت طبیعی است، منظورمان چه می‌تواند باشد.

سانسور، تاریکی و اشباح

٥با این توضیحات که مثال‌های مفیدی هم بر آنها ضمیمه کردید، آیا حالا می‌توان تعریفی برای هویت مطرح کرد، آنچنان‌که این کار را برای چیستی کردید ...
هویت نهایتا از زمره همین انگاشت‌های جادویی است که به صورت قهقرشی، تمام اسناد و مدارکی را که لازم دارد پیدا می‌کند و از اثرمندی واقعی برخوردار است. مارکس، دقیقا از دنیای جادو جنبل و از مسیر هگل و نهایتا قو‌م‌شناسان پرتغالی قرن هیجدهم، یک ترم به وام می‌گیرد که بعد از او از یک شأن نظری و فلسفی مهمی برخوردار می‌شود و آن ترم «فتیش» است، که یعنی شیئ که از قدرت جادویی برخوردار است، ولی این قدرت جبلی آن نیست، بلکه نهایتا یک قدرت وهمی است. هویت، نوعی فتیش است که از قدرت جادویی برخوردار است. هویت اول خودش را در اکنون برسازی می‌کند و بعد می‌رود در تاریخ، خودش را پیدا می‌کند و نه برعکس. نسبت هویت و تاریخ وارونه آن چیزی است که هویت وانمود می‌کند.
من چند نکته بسیار مهم را ناگفته می‌گذارم، چون فکر می‌کنم موضوع به درازا کشید. اما وعده داده بودم که چند کلمه درباره «کیستی» بگویم. در گفت‌وگویمان من از کیستی مرادم آن تصویری است که فهم و شواهد ما در هر مقطعی به ما اجازه می‌دهند از خودمان به دست دهیم؛ یعنی چیستی تا آن‌جا که در مقطعی بازنمودنی است. پرسش کیستی برای من یک پرسش کاملا حرفه‌ای و علمی است، که دایما مواظب است تبدیل به فتیش نشود. چون فرصت توضیح بیشتر نیست کافی است بگوییم که گزاره‌هایی که می‌کوشند تا کیستی را بازنمایی کنند پر از انواع قید و شرط هستند.  
پیدا است که هرچه سانسور در تاریخی شدیدتر باشد شکاف بین چیستی و هويت بیشتر می‌شود و گفتار کیستی بیشتر به سمت گفتمان هویتی سوق پیدا می‌کند؛ درست به همان وضعی که وقتی تاریکی زیاد باشد اشباح هم زیاد می‌شوند. من فکر می‌کنم بخشی از معضل گفت‌وگو در ایران همین تاریکی تاریخی است و سوق گفتار از تاریخ و از واقعیات به سمت اشباح و هویت.
هرکه اندکی راجع به دوران استالین خوانده باشد، می‌داند که فکر چطور بعد از مدتی دیگر نمی‌تواند بین اشباح و واقعیات تمایز بگذارد و چگونه پارانویا از فکر تفکیک‌ناپذیر می‌شود.

هویت‌گرایی و تهاجم به دیگران

٦باتوجه‌به توضیحات‌تان و نیز اشاره به این نکته ریشه‌ای و اساسی که گفتید بخشی از معضل گفت‌وگو در ایران همین تاریکی تاریخی است و سوق گفتار از تاریخ و از واقعیات به سمت اشباح و هویت، آیا می‌توان پرسشی هستی شناسانه مانند «ما کیستیم» را در زمره کارهای هویت‌گرایانه به حساب آورد که دستاوردهای ارتجاعی به همراه می‌آورد؟ مثل این‌که هویت‌گرایی نوعی هراس از آینده مبهم را با خود داشته باشد...
دقیقا! همان‌طور که باید از تعاریفی که همین الان دادم معلوم باشد. من می‌خواهم یه این پرسش در دو دور پاسخ بدهم، دور اول کمی عمومی‌تر و دور دوم مشخص‌تر درباره اوضاع خودمان، بی‌آن‌که آنچه را در دور اول گفته شده کنار بگذاریم.  
هراس هویت‌گرایی فقط از آینده نیست، یا اکنون و آینده، بلکه هویت‌گرایی در هر صورت، حتی وقتی بشود، گفت به معنایی مشروع است، حرکتی است از پیش از درون وضع قبض. هویت‌گرایی هیچ اصل پیشرویی در خودش ندارد، آنچه پیشرو است همیشه از جنس یونیور سال است.
هویت‌گرایی حرکتی است ثانوی که همیشه و از پیش نیازمند یک «دیگری» است که از نظر هویت‌گرایی نسبت به آن در حالت تهاجمی است، حال این تهاجم از جنس متقارن باشد یا نامتقارن، امری است ثانوی. هویت‌گرایی حتی وقتی در حالت تهاجم است، درواقع از وضع تدافعی در این حالت است. باید از همان ابتدا جهان را به خودی و غیرخودی تفکیک کند. این صرفا تاکتیک سیاسی‌اش نیست، این شرط وجودی‌اش است. ما این را در آمریکا به خوبی می‌بینیم. نگر هویتی در آمریکانگری است آشکارا ترس‌خورده و برای همین خشمگین و به‌شدت خطرناک. می‌دانید که بعضی از آمریکایی‌ها به کوه و بیابان زده‌اند و برای دفاع از آمریکا در مقابل قهوه‌ای پوستان به بچه‌هایشان تعلیم نظامی می‌دهند و برای آن روزی که همیشه همین نزدیکی‌ها است دور خانه‌هایشان را باروبندی می‌کنند و آذوقه و مهمات ذخیره می‌کنند. در بعضی از شهرک‌ها  هم که حتی یک نفر مسلمان از آن‌جا رد نشده، مردم شهر قانون گذرانده‌اند که انجمن شهر حق ندارد قوانینی مبتنی‌بر «شرع اسلام» وضع کند، طوری‌که انگار داعش‌شهر را محاصره کرده‌ است! خدا را شاهد دارم عین حقیقت را می‌گویم. ظاهرا هیچ شماری از بمب اتمی در زرادخانه بزرگترین قدرت نظامی تاریخ به این هویت‌گرایان احساس امنیت نمی‌دهد!
اما در جهان اطراف ما، دغدغه این هویت‌گرایی چیست؟ به مثابه دین، نه ارایه نسبت جدیدی میان خدا و انسان - آن هم در زمانی‌که به قول‌ هایدگر تنها خدایان می‌توانند ما را نجات دهند؛ بلکه راجع است به مدل لباس، حلال و حرام خوراکی‌ها، پاک و نجس بودن ایزدی‌ها، یا این چیز یا آن چیز. اینها همه سنت است، به شکلی که در مناطق روستایی، شهرستان‌های دورافتاده و حاشیه‌ای از اقشار ازجاکنده‌شده و تهی‌دست باقیمانده است. البته که رادیکال‌های راست از این سوءاستفاده می‌کنند ولی درواقع، چنانچه، مثلا «بدیو»، یا «بنجامین باربر» نشان می‌دهند، ما با یک چرخه تولید و بازتولید کاملا مشخص اجتماعی سروکار داریم، با یک صورتبندی مشخص متعلق به شرایط تاریخی مشخص: از یک طرف قدرت روزافزون پول که همه تفاوت‌ها را به تفاوت اندازه حساب بانکی کاهش می‌دهد و از یک طرف مقاومت نمادگرایانه در مقابل این واقعیت مادی؛ که نتیجه عملی‌اش شده است  شرایطی که آدم را یاد آن شعر معروف «ییتس» می‌اندازد با عنوان «ظهور دوباره»، به‌خصوص دو- سه سطر پایانی استانزای اول آن.  یک طرف خنجر در مقابل پهباد و یک طرف یک اکثریت مستأصل و افسرده.
هیچ‌چیز این پیشروی نیست. این چهره یک نیهلیسم است، در اشکال سرد و داغ و ولرمش! پیشروبودن یعنی به جلو بردن امر بشری، یعنی داشتن امکانی از آینده در درون خود که تکرار امروز و دیروز نیست. ما آدمیان تا روزی که نتوانیم زمان و آثار آن را به کل پاک کنیم، تا وقتی ماشین‌زمان را اختراع کنیم، به هیچ گذشته‌ای به مثابه گذشته نمی‌توانیم برگردیم. آنچه آینده‌اش بازگشت به یک گذشته ناممکن است، یا تا آن‌جا که آینده‌اش از این دست است، لزوما سر از هیچ درمی‌آورد، یعنی سر از نیهلیسم. می‌دانم «درس گرفتن از تاریخ» کار پرمخاطره‌ای است، ولی حاضرم شرط ببندم که تاریخ به مفهومی، به سمت جایی می‌رود که بیشتر یونیورسال است، بیشتر «بی‌تفاوت» (ایندیفرنت) نسبت‌به هویت.
بگذارید مثالی بزنم بسیار نزدیک درباره موضوعی که همان‌طور که ٣٠‌سال پیش در مجله آینده گفتم، تنها جایی است که همگی قبول داریم که چالش مدرنیت را درست حل کرده‌ایم، آن هم «انقلاب نیمایی» است و باید روی انقلابی بودن آن انگشت تأکید گذاشت، چون به راستی یک اختراع بود و قانون اساسی شعر را در ایران دگرگون کرد. ببینید چرا نیما پیشرو بود؟ برای این‌که تعریف گسترده‌تر و شامل‌تری از شعر، از صورت هنری به دست داد، حقیقت جدیدی از شعر، که در آن حقایق کهن از میان نرفتند بلکه به ذیل این حقیقت تازه و موسع‌تر درآمدند. شعر به اصطلاح «کلاسیک»  فارسی از میان نرفت، حتی چنانچه دیدیم و می‌بینیم جان تازه‌ای گرفت. غزل‌های سیمین بدون تحول نیمایی تصورناپذیر می‌بود. رخداد نیمایی یک کار دیگر هم کرد و آن این بود که با ارایه حقیقت جدیدی از شعر، کاری کرد که شناخت شعری ما در زبان فارسی جهانی بشود. حقیقت نیمایی تعریف جدید و هویت‌گرایانه‌ای از شعر فارسی نداد، بلکه کاری کرد که شعر فارسی با شعر جهانی همگن بشود، یعنی بشود صورت محلی یک حقیقت فرازبانی. امروز ما در شعر نیمایی چنان بزرگ می‌شویم، چنان می‌بالیم، که شعر جهان، که شعر همه زمان‌ها و مکان‌ها، ازجمله زمان‌ها و مکان‌های بومی، برای ما گوارا می‌شوند.
ما قادریم نسبتی با حقیقت شعری برقرار کنیم که نسبت به زمان و مکان استعلایی است. شعر نیمایی به ما اجازه داده است که ما به شکل تازه و وسیع‌تری، سوژه بشویم. پیشروندگی درست در همین است، در همین بسط و غنایی که به سوژه می‌دهد. کجای هویت‌گرایی، چنانچه هست، چنین امکانی را به ما
می‌دهد؟

تجزیه و قطب‌بندی اجتماعی در خاورمیانه

٧و اگر بیشتر برگردیم به وضع خودمان به‌طور مشخص، در منطقه. از بحران‌هایی که هویت و هویت‌گرایی برای ما آفریده است. همان که در آغاز گفتم؛ بهارهایی که یکسره از آغاز، خزان زاده شدند... شعری خواندم که می‌گفت: «و چشمانت را از روی خاورمیانه آفرید / پرآشوب /خسته /غمگین/زیبا ...»
تا این‌جا پاسخ بر این مسیر می‌رفت که مشکل هويت‌گرایی به شکل نوعی موهومیت است که سمت‌اش نیهلیسم است و نه آن‌که رویش به یک آینده بنابه تعریف گشوده‌تر، یونیورسال‌تر، باشد. حالا می‌خواهم بگویم که اوضاع ما از این هم پیچیده‌تر است، به این معنا که ما نه‌تنها از یک پدیده بلکه از بیماری‌های آن پدیده هم رنج می‌بریم. یعنی واقعیت این است که این هیاهو بر سر هویت واقعا به همان اندازه شدت مسأله را نشان می‌دهد که بحران آن را. فکر می‌کنم که ما در عین شدت‌گیری رویکردهای هويتی دچار تجزیه و تکه‌تکه شدن بافتار هویتی منطقه هم هستیم.  البته که این شدت و این بحران لزوما نافی هم نیستند و حتی از بعضی جهات می‌شود گفت که واقعا دو روی یک سکه‌اند، چون هویت بنابه تعریف باید دایما روی تفاوت‌های خودش انگشت بگذارد و بی‌وقفه دنبال نمادهایی بگردد که با نمایش هرچه چشمگیرتر تفاوت‌ها آن را متفاوت نگاه می‌دارند. این طبیعتا در راستای «فرگمنتیشن» و افتراق قرار دارد. شاید به استثنای تونس، من در هیچ‌کجای دیگر منطقه نزدیک و دور نمی‌بینم که هویتی درحال شکل‌گیری باشد که بشود گفت جهتی خلاف جهت تجزیه و قطب‌بندی اجتماعی دارد.
ما این «برخورد هویت‌ها» را (اگر بخواهیم یادی از ‌هانتینگتون کرده باشیم) هم در شلوغی‌های میدان استقلال استانبول دیدیم و هم در دست‌به‌دست شدن حکومت در میدان تحریر قاهره. منطقه بدجوری دارد به سمت این برخورد هویت‌ها می‌رود و این درست درحالی است که واقعیات عینی دارند ما را روزبه‌روز به همدیگر و به جهان شبیه‌تر می‌کنند و اوضاع عینی منطقه با تمام وجود از ما می‌طلبد که به سمت یک نظم مدنی منطقه‌ای برویم.

هویت ایرانی

٨فکر می‌کنید می‌توانیم چنین پرسشی را در حیطه و ورطه تاریخ جهان مورد بررسی قرار دهیم؟ يعني به قول تاریخ‌شناسان و مورخان، روايتي از تاريخ عمومي که در آن انسان به مثابه‌ انسان، زندگی کرده و نیز گوناگوني اين زندگی‌ها به لحاظ شکل و نه ماهیت یا باید این پرسش را در زمره پرسش‌های به حساب آورد که در چارچوب به قول شما «ابتلای ملی»‌اند یعنی وابستگی بیش از حد ما به وطنمان...
صرف‌نظر از تفکیکی که ما این‌جا میان چیستی و کیستی و هویت قایل شدیم، من به‌عنوان یک معلم تاریخ کاملا به «یکتایی» انسان به‌رغم تفاوت‌های زمانی و مکانی معتقدم. اصلا شرط امکان علوم‌انسانی به‌طور اعم، مردم‌شناسی، جامعه‌شناسی، روانشناسی و... درست در همین وحدت موضوعی است. امیدوارم حمل برخودستایی نشود، ولی اگر به قسمت سپاسگزاری بعضی کتاب‌های تاریخ جهان نگاه کنید می‌بینید (مثلا کتابی که اخیرا کمبریج منتشر کرد)، من جزو آن گروه ١٥-١٠ نفری از استادانی بودم که به جایگزین کردن تاریخ جهان به جای تاریخ تمدن غرب در دانشگاه‌های آمریکا کمک کردیم که کار ساده‌ای نبود، چون جناح مخالف معتقد بود گذاشتن تاریخ جهان به جای تاریخ تمدن غرب دانشجوی آمریکایی را از شناخت کیستی ویژه‌اش محروم می‌کند. خوشبختانه، چون سخن و استدلال ما همخوان با تاریخ بود، ما موفق شدیم درصد دانشگاه‌های آمریکا که تاریخ جهان را تدریس می‌کردند از کمتر از ١٠‌درصد در اوایل هزاره سوم در عرض ١٠‌سال به بیش از ٦٥‌درصد برسانیم.
تاریخ تاریخ و ازجمله تاریخچه تدریس تاریخ، خودش به شکلی، تحول عقل تاریخی را به نمایش می‌گذارد. پس جایگزین کردن تاریخ جهان به جای تاریخ بخشی از آن، یعنی: فهم تاریخ در کسر از کیستی، یا در‌واقع دیدن انسان به صورت یک چندینگی که نهایتا موضعی است و نه ذاتی. این بود که ما آمدیم جای تاریخ تمدن غرب گذاشتیم تاریخ جهان و بر این مبنا که آدمیان به انحاء مختلف جهان را صاحب جمعیت می‌کنند، به انحاء مختلف تولید می‌کنند، به انحاء مختلف در آن سازمان‌های‌اجتماعی تشکیل می‌دهند، به انحاء مختلف تجربه‌شان را تعبیر می‌کنند و دایم درحال داد و ستدند و دایم در دیالکتیک شبیه هم شدن و از هم متفاوت شدن با هم ارتباط دارند. خلاصه آن‌که اگر آدم تاریخ را خوب بخواند، یعنی تاریخ جهان را بخواند و نه تاریخ یک قسمت از آن را، نهایتا به حرف درخشان «میخائیل بختین» می‌رسد که می‌گفت در اعماق هر هویتی نه «خود» بلکه «دیگری» نهفته است. به نظر من هویت‌گرایی عارضه کم‌دانشی از تاریخ جهان است. کسی‌که تاریخ بداند می‌داند که تنها چیزی که آدمیان ندارند و بنابه تعریف نمی‌توانند داشته باشند اصالت است. آدمیان صورتبندی‌های متحول و متغیر تاریخی دارند که در هر لحظه با صورتبندی‌های گروه‌های دیگر هم شباهت و هم تفاوت دارد، ولی این حجم متحرک تنها چیزی که ندارد اصالت است. تنها اصلی که دارد تغییر است و تنها راز موفقیت‌اش هم نسبت به جانوران دیگر انعطاف‌پذیری حیرت‌آورش است که یعنی نسبت خاصی که این حیوان خاص با تغییر و تفاوت دارد که نام مصطلح آن «فرهنگ» است.
من فکر نمی‌کنم در تمام تاریخ اندیشه هم، فکر پیشرو فکری بوده است که هویت‌گرایی دغدغه‌اش بوده. فکر پیشرو، بنابه تعریف، رابطه هم‌بسته‌‌ای با حقیقت دارد و حقیقت بنابه تعریف، همیشه عالم‌روا است، همیشه «یونیورسال»، چون هویت هیچ جایگاه معرفت‌شناختی‌ای برای تولید حقیقت ندارد، به بیان دیگر هیچ هویتی به مثابه هویت به هیچ‌وجه به حقیقت نزدیک‌تر از هیچ‌هویت دیگری نیست، بلکه حقیقت نسبت به هویت‌ها استعلایی است. دو ضربدر دو همه‌جا چهار است، چه در «جابلقا» و چه در «جابلسا». من اصلا جایگاهی برای استدلال حقیقت یا کذب چیزها از جایگاه کیستی و هویت نمی‌بینم. این را صرفا در مورد حقایق علمی نمی‌گویم، بلکه این را در مورد حقایق سیاسی، حقایق هنری و عشق نیز می‌گویم. هنر یا هنر است یا نیست. بتهوون هنر است. هرکه بتهوون نمی‌فهمد، یا فکر می‌کند، درخشش هنری او فقط در غرب معنی دارد، هنوز موسیقی را به مثابه موسیقی نمی‌فهمد. لازم به استدلال نیست، به چشم می‌بینیم که هویت‌گرایی درست در نقطه مقابل اساسی‌ترین اصل حقیقت قرار گرفته است: اصل جهانشمولی آن. توجه کنید هویت‌گرایان نمی‌گویند حقایقی که دوست ندارند به اندازه کافی جهانشمول نیستند، بلکه معتقدند حقیقت نسبت لاینفکی با هویت دارد. هنر اسلامی، یا ایرانی، مثلا، چیز دیگری است تا هنر جهانی که معیارهای حقیقتی‌اش جداگانه‌اند. این به همان اندازه در مورد حقایق هنری بی‌اساس است که در مورد حقایق ریاضی. به‌نظر من سینمای اصغر فرهادی بنابه حقیقت سینما، سینما است.
من حتی می‌خواهم بگویم این  مساله ‌اصالت  در مورد ایران مضاعف است. من با حرف «مایکل اکسورثی» تا اندازه‌ای موافقم که ایران نهایتا یک «امپراتوری ضمیر» است. چرا؟ چون ایران، فراسوی تجلیات ایدئولوژیک‌اش، نهایتا نقطه‌ای است سر راه، درست در آن‌جا که راه‌های جهان یکدیگر را قطع می‌کنند. یا اگر بخواهید و من فکر می‌کنم این فرمول‌بندی درست‌تر است، اصالت ایران اصالت یک قهوه‌خانه است. به نقشه متعارف نگاه کنید: ایران نه شرق است و نه غرب، «نه شرقی، نه غربی، انسانی». بعضی مقولات بسیار جان‌سختند. یکی‌شان این مقوله «شرق» و «غرب» است که هموطنان ما بدون آن‌که بدانند از «شرق‌شناسان» به میراث برده‌اند که خودشان را ثروتمند و پیشرفته می‌دیده و می‌خواسته‌اند و ما را عارف و سنتی. و متاسفانه به شکلی کاملا فتیشیستی و ذات‌باورانه‌ای هم به کار می‌برند. یکی از خواص «فتیش»، همان‌طورکه گفتم، این خاصیت سحرآمیز است که همین که شما آن را بر زبان آوردید به نظرتان می‌رسد که جهان فهمیدنی و روشن شده است. این مقوله شرق و غرب هم همین‌طور است، یعنی شما در تبیین هر موضوعی که ما را از پیشرفتگی تفریق می‌کند، در مورد هرگونه عقب‌افتادگی، کافی است این مقوله را پیش بکشید، موضوع بلافاصله و به خودی خود تبیین می‌شود. مثلا بگویید «رواداری». بلافاصله طرف می‌گوید:   «بله، این بخشی از فرهنگ غرب است، ولی در شرق که همیشه استبداد شرقی حاکم بوده موضوع فرق دارد.» همین. بحث ایضاح و تمام شد. یک حس روشن به شما دست می‌دهد و یک‌هاله نورانی دور موضوع کشیده می‌شود.
در این‌جا یاد «ایکس» به‌عنوان اسم دوم (معادل اسم خانوادگی) رهبر بزرگ برابری نژادی «مالکوم ایکس» می‌افتم. می‌دانید که این «ایکس» درست راجع است به هویت. مالکوم درست آن‌جا که باید نام بلافاصله‌ترین هویت گروهی خودش را بگذارد، یعنی نام خانوادگی‌اش را، می‌گذارد «ایکس». ایکس، نام یونیورسال «مجهول» است، همان‌طورکه هرکه یک کلاس جبر برداشته باشد می‌داند. ولی مجهول به معنایی خاص، یعنی به معنای یک رقم ژنریک، «هر عددی» (چنانچه در تئوری بنداشتی مجموعه‌ها) و نه رقم به مفهوم انتزاعی، یعنی مفهوم رقم. ایکس همیشه یک رقم مشخص است ولی هیچ‌یک از رقم‌های مشخص هم نیست. مراد مالکوم این بود که ما سیاهان به دلیل وضعیتی که در آن گذاشته شده‌ایم، نه دیگر آفریقایی هستیم و نه لزوما «آمریکایی»، بلکه به‌عنوان یک مقوله کنکرت نژادی/ مذهبی/ فرهنگی... ما آزادیم که هویت خودمان را تعیین کنیم، یا حتی جهان پساهویت را بنیان بگذاریم. آزادی ما از بردگی به معنای یک آزادی پایه‌ای‌تری است. ما می‌توانیم هویت نوینی را اختراع کنیم که به نوعی نفی دیالکتیکی، یا به اصطلاح رفع، هویت باشد. این دقیقا آن چیزی است که من به آن می‌گویم اختراع مفهوم جدیدی از انسان. سیاهان در آمریکا حق و حقوق آدمیان را از هرگونه تعینی کسر کردند. یونیورسالیسم سفیدهای اروپایی، چنانچه هم‌اکنون در فرانسه و در آن هیاهوی شرم‌آورشان راجع به حجاب می‌بینیم، یک «یونیورسال» ژنریک نبود. انسان اروپایی به مثابه انسان، به مثابه نوع ذاتی انسان، سخن می‌گفت. سیاهان آمریکا این مفهوم را به کل عوض کردند، با یک مبارزه اجتماعی که هنوز هم ادامه دارد و از این بابت مفهوم یونیورسال را آزاد کردند، یعنی «یک» دیگر لازمه یونیور سال نیست.
ما «ایرانی»ها، جوری از بقیه تمدن‌ها به این مفهوم ژنریک، به این «ایکس»، نزدیک‌تریم. می‌خواهم بگویم شاید اگر هویتی باشد که بشود به آن گفت ایرانی، این هویت چیزی است نه از پیش داده شده به یک تعین، مثلا «شرق»، یا هیچ‌کدام از این ابتلائات مادرزادی که این‌روزها به خودمان نسبت می‌دهیم، بلکه چیزی است تا حد زیادی شبیه به این «ایکس». پس وقتی به زبان استعاره و نه لزوما مجاز، می‌گویم هویت ما یک هویت «قهوه‌خانه»ای است، دقیقا منظورم نوعی «ایکس» شدن کیستی ما ایرانی‌ها است. اگر بشود گفت ما هویتی داریم این هویت چندان از جنس «اصالت» و «خلوص» نیست و مسلما پدیده‌ای است چندینه؛ به معنای مهم و اساسی همه‌جا همین‌طور است، ولی من می‌خواهم بگویم در مورد ما به شکل مضاعف و تعیین‌کننده‌تری این طور است. ما یک التقاط متحرک و متکثریم. و فکر می‌کنم روزی که به حقیقت این تکثر و التقاط بنیانی خویش اعتراف کنیم و با آن به شکل درستی کنار بیاییم، آن وقت می‌توانیم با تکثر واقعی و بیرونی ایران و منطقه و جهان رابطه خوبی برقرار کنیم. قبول پلورالیسم بیرونی در میان ما ایرانیان باید از مسیر قبول التقاط درونی ما بگذرد. ما به‌عنوان موجودات قهوه‌خانه‌ای از هرکسی یادگاری داریم. در و دیوار قهوه‌خانه‌مان از هیچ کجا نیست که چیزی به آن آویزان نباشد. قهوه‌خانه‌مان بوی کمپلکس جهان را می‌دهد. شاید در همه مصائب ما این تلاش «ضدطبیعی» برای تنزیه، برای تقلیل این التقاط به یک اصل، دخیل باشد. این منزه‌گرایی، که با شکل‌گیری مفهوم «ملت‌سازی» مدرن شروع شد حالا که در یک شرایط خاص به سر می‌بریم هم شدت‌یافته و هم مشکلات خودش را روزبه‌روز بیشتر
نشان می‌دهد.
روزنامه شهروند

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: