1393/10/15 ۰۷:۲۳
در آخرين سفري که دکتر علي فردوسي به ايران داشت، تعريف ميکرد که در کلاسهاي درس تاريخ و علوم سياسي دانشگاه، همواره نسبت به موضوع مناسبات ميان فرهنگها و تمدنها در دنياي جديد و نظريههايي مانند «برخورد تمدنها» حساسيت داشته و دارد. در گفتگويي که پيش رو داريد، کوشيدهايم با توجه به شناختي که دکتر فردوسي از اين موضوع دارد،
درنگي بر ناتواني ساموئل هانتينگتون در بررسيِ
درآمد: در آخرين سفري که دکتر علي فردوسي به ايران داشت، تعريف ميکرد که در کلاسهاي درس تاريخ و علوم سياسي دانشگاه، همواره نسبت به موضوع مناسبات ميان فرهنگها و تمدنها در دنياي جديد و نظريههايي مانند «برخورد تمدنها» حساسيت داشته و دارد. در گفتگويي که پيش رو داريد، کوشيدهايم با توجه به شناختي که دکتر فردوسي از اين موضوع دارد، پرسشهايي را با وي در ميان بگذاريم. وي باور دارد که آنچه هانتينگتون مطرح کرده است، برآمده از نگاهي علمي و محققانه نيست و به گونهاي ميگويد: «نظريه برخورد تمدنها، نه تنها مطلقاً هيچ کمکي به فهم مناسبات جديد جهاني نکرده است، بلکه باعث کجفهميده شدن اين مناسبات هم شده است... برخورد تمدنها از آن چيزهاست که جيب هرکسي از آن پُر است و ميشود آن را بي هيچ زحمت تحقيقي همه جا ايراد کرد، هر مخالفي را سرجايش نشاند، و تازه قيافه متفکرانه هم به خود گرفت!» دکتر فردوسي سالها در دانشگاههايي همچون توکيو، پنسيلوانيا و برکلي به تدريس و پژوهش در زمينه تاريخ، جامعهشناسي و علوم سياسي مشغول بوده و اکنون نيز در دانشگاه نتردام (سانفرانسيسکو) مشغول به تدريس است.
***
صادقي: ساموئل هانتينگتون در «نظريه برخورد تمدنها» يک چارچوب مفهومي و نظري براي تبيين و تحليل مناسبات جهاني پس از جنگ سرد، ارائه کرده است. ارزيابي شما از آنچه او ادعا کرده، چيست؟ او در نظريهاش نشانههايي از برخورد را در نقاط مختلف جهان مثال زده و اختلافهاي فرهنگي ـ تمدني و ديني را در ستيزها و جبههبنديهاي آينده مؤثرتر ارزيابي ميکند. او در تابستان 1993 مينويسد: «هويت تمدني به طور روزافزون در آينده اهميت خواهد يافت و جهان تا اندازه زيادي بر اثر کنش و واکنش بين هفت يا هشت تمدن بزرگ شکل خواهد گرفت. اين تمدنها عبارتند از: تمدن غربي، تمدن کنفوسيوسي، تمدن ژاپني، تمدن اسلامي، تمدن هندو، تمدن اسلاوي ـ ارتدوکس، تمدن آمريکاي لاتين و احتمالاً تمدن آفريقايي. مهمترين درگيريهاي آينده در امتداد خطوط گسل فرهنگي که اين تمدنها را از هم جدا ميسازد، رخ خواهد داد.»
و باز ميافزايد برخورد تمدنها در دو سطح صورت خواهد گرفت: «در سطح خُرد، گروههاي نزديک به هم در امتداد خطوط گسل ميان تمدنها، غالباً با توسل به خشونت براي کنترل خاک و مهار يکديگر، به نزاع ميپردازند. در سطح کلان، دولتهاي وابسته به تمدنهاي مختلف، براي کسب قدرت نسبي نظامي و اقتصادي، با هم به رقابت برميخيزند، براي کنترل نهادهاي بينالمللي و طرفهاي ثالث دست به مبارزه ميزنند و بر اساس رقابت، ارزشهاي خاص سياسي و مذهبي خوش را ترويج ميکنند... خطوط گسل ميان تمدنها، به عنوان نقاط بروز بحران و خونريزي، جانشين مرزهاي سياسي و ايدئولوژيک دوران جنگ سرد ميشود.»
با توجه به رخداد وحشتناکي مانند 11سپتامبر و آنچه از آن زمان تا کنون در خاورميانه گذشته و ميگذرد، به نظرتان هانتينگتون تا چه اندازه توانسته در نظريهاش به فهمي از مناسبات جديد جهاني (پس از جنگ سرد) برسد و به گونهاي از آينده بگويد يا آن را ترسيم کند؟
فردوسي: از همين سؤال آخرتان شروع کنيم، «فهمي از مناسبات جديد جهاني». بر فرض که سر معنايي از «جديد» و به همان اندازه مهم سر معنايي از «تمدن» با هم توافق کنيم، و معلوم نيست که بتوانيم به چنين توافقي برسيم، به اصطلاح نظريه «برخورد تمدنها»، نه تنها مطلقاً هيچ کمکي به فهم مناسبات جديد جهاني نکرده است، بلکه باعث کجفهميده شدن اين مناسبات هم شده است. چرا من با اين قاطعيت که در معرض اتهام يکسويهگري و شائبه بيانصافي قرار دارد نمره منفي به نظريهاي ميدهم که عالمي را سرکار گذاشته است؟ دقيقاً براي همين که عالمي را سرکار گذشته است!
از نظر آکادميک آنچه هانتينگتون مطرح کرده، يک «نظريه»، اگر منظورمان از آن يک مقوله علمي باشد، نيست، بلکه يک «تز» است، آن هم تزي ايدئولوژيک. قصد هانتينگتون روشنگري نيست، بلکه گذاشتن نوعي عينک ايدئولوژيک بر چشم سياستمداران آمريکايي، و موسعتر غربي است، به عنوان نوعي پشتوانه نظري براي پيشبرد شکل جديدي از ايدئولوژي قوممحورانهاي که ميگويد آمريکا تافتة جدابافتهاي است؛ چون در نهايت درک هانتينگتون درکي است آمريکايي از «تمدن» که الگوي ذهني آن براي آمريکاييها، امپراتوري رُم است يا دقيقتر «پاکس رُمانا» (صلح رُمي)؛ يعني مفهومي که يک پايش در مناسبات نظامي ـ سياسي است و يک پايش در هژموني فرهنگي.
درک هانتينگتوني از تمدن، با توجه به سرنمونة رُمياش، درکي است از ديدگاه نوعي نگرش سياسي در آمريکا که عدهاي آن را «پاکس آمريکانا» (صلح آمريکايي) مينامند، که جاي خاصي براي اين به اصطلاح «مدينه روي بلندي» قائل است، خودش را «ويژه» ميداند و خودش به خودش ميگويد «کشوري که جهان بي آن به سر نميشود»، کشور ناگزير (indispensible nation)، و تازه اين را هم به صورتي ميفهمد که منظور کساني نبود که نخست آن را مطرح کردند. هانتينگتون ميگويد اين «صلح آمريکايي»، بر خلاف نظر فُوکُوياما، نه تأمين شده است، و نه بدون آمادگي نظامي براي بازيگري در جهاني که مناسباتش از جنس «برخورد» است، و نه از جنس «دوستي» ممکن. حالا که جنگ سرد تمام شده است، آمريکا و متحدان غربياش بايد خودشان را براي جهاني که سر دوستي ندارد، آماده کنند.
واژه «قصد» را دقيقاً به کار ميبرم؛ چون در آمريکا رشته علوم سياسي که من مدتها تدريس کردهام و سالها در دانشگاهي مدير گروهش بودهام، به خصوص در درس روابط بينالملل، به معنايي شعبهاي است از دستگاه ديپلماسي اين کشور، نوعي اتاق فکر آن. طوري که گاهي وقتها فکر ميکنم رابطه علوم سياسي با دستگاه سياسي آمريکا تنگاتنگتر است از رابطه بين دانشکدههاي مديريت بازرگاني با بنگاههاي سرمايهداري آن. اينجا بسياري از استادان علوم سياسي، حتي بعضي ايرانيتبارهايش، براي «مشاوره دادن» به دستگاه حکومتي آمريکا با هم سخت رقابت ميکنند!
البته با توجه به وجود دمکراسي در اين کشور و سلامت نفس استادان، اين حرف مرا نبايد چنين تعبير کرد که گويي استادان نوکر دستگاه سياسي آمريکا هستند، يا کسي جلوي فکرشان را ميگيرد. اين فروکاست نظر من به زنندهترين شکل خواهد بود. منظورم اين است که هدف تز ايدئولوژيک هانتينگتون، به عنوان يکي از متفکراني که از درون اقتدار آمريکا ميکوشيد تا در عالم نظرپردازي سياسي به اين اقتدار کمک کند، به دست دادن تصويري است از جهان که در آن آمريکا و متحدان غربياش خود را براي پيشبرد نوع خاصي از سياست خارجي که مبتني است بر نوعي از خودشيفتگي تمدني، سازماندهي کنند.
معلوم است که اين تز در چارچوب سخيفترين روايتهاي رايج از «هويت»گرايي که به نظر من سميترين پديدهاي است که نيروهاي هراسان از آينده در سراسر جهان به آن دامن ميزنند، مطرح ميشود و هدفش هم ادامه اقتدار نظامي برتر آمريکا براي حفظ ويژگي تمدني غربي است. و بلافاصله هم در خدمت آن دستگاه اقتداري قرار ميگيرد که پس از آن سخنراني توديع معروف آيزنهاور به آن ميگويند «کمپلکس نظامي ـ صنعتي». بديهي است که اين تز از موضعي بيرون و عليه سنت اومانيستي يا به اصطلاح «انسانگرايانة» غرب عرضه ميشود و بيانگر نوع مرتجع و مغفولي از تفکر است که با سنتهاي درخشان تمدن غربي در تضاد است؛ تمدني که از رنسانس به اين طرف و دست کم به شکل خودآگاه و در هيأت يک واقعيت زورمند تاريخي از «عصر روشنگري» به اين طرف همت خودش را بر تبيين انسان به مثابه موجودي ژنريک قرار داده است، و امحا و تعليق مؤثر تفاوتهاي قومي، ديني، جنسيتي، جنسي و خلاصه هرآنچه نميتواند از جنس جهاني باشد.
بر خلاف نظر و ميل هانتينگتون و هويتگرايان آمريکايي، آنچه من امروز در غرب به مثابه يک تمدن ميبينم، و نه به مثابه مصائب سرمايهداري و رژيمهاي سياسي آن در دوران بحران، ادامه همين روندي است که دست کم از عصر روشنگري آغاز شده؛ يعني پيشرفت در راستاي مناسباتي ميان افراد و گروههاي بشري بر پايه «ژنريسته»گي انسان، نوعيت عام آن.
من هر سال آشكارا ميبينم که چطور شاگردانم دارند جهانيتر ميانديشند، جهانيتر داوري ميکنند؛ و به مفهوم ژنريکي کلمه، «انسانيتر» با يکديگر، با جهان، و با من به عنوان معلم مسلمان جهانسوميشان برخورد ميکنند. آنها ميدانند من نماينده و سخنگوي هيچ تمدني نيستم و اصولاً انديشه اگر بخواهد انديشه بماند و نه تبديل بشود به يک ايدئولوژي، زير بار چنان سخنگوييهايي نميرود، حتي اگر ممکن و مشروع باشد. من و دانشجويانم نه برخورد تمدني با هم ميکنيم، نه گفتگوي تمدني. کلاس درس جاي اين موضعگيريها نيست. در کلاس درس تمدنها عليالسوّيهاند.
همين چند هفته پيش در دانشگاه در مورد «داعش» سخنراني داشتم. نکته جالب اين بود که دانشجويان و همکارانم از موضع يک تمدن (غرب يا مسيحيت يا هر تمدن ديگري که خودشان را منتسب به آن ميدانستند)، نبود که با داعش مسئله داشتند. برعکس، از موضع ژنريستگي انسان بود که آن را خطرناک ميديدند. برخورد بين تمدنها نبود، يا برخورد بين يک نوع تمدن و يک نوع توحش، بلکه آنچه به خصوص دانشجويان ما را آزار ميداد، زيرپاگذاشتن اصل ژنريستگي انسان بود، اينکه تفکر داعشي در مقابل تعليق تمايزات جزءگرايانه مقاومت ميکند و نميتواند انسان را به مثابه انسان فراسوي اين تفاوتها ببيند. جهاني که در آن صلح برقرار خواهد شد، جهان گفتگوي تمدنها نيست، جهاني است که در آن هويتها از حقيقت تفريق ميشوند. در اين مورد دانشگاه بايد همچنان ادامه آکادمي افلاطون باشد. عقل و نه تعلقات تصادفي تولد و تربيت.
من با دانشجويانم همعقيدهام و راستش سالهاست قطبنمايم را با آنها تنظيم ميکنم. آنچه آزاردهنده است، «تمدن» داعشي نيست، نابينايي ناشي از هويتشيفتگي آن است که وجه مشترک همه کساني است که در برخورد تمدنها يک مطلب مورد قبول ميبينند. نه اينکه برخوردي در جهان و ميان تفاوتهاي آن نيست، البته که هست؛ ولي برخوردي بين تمدنها نيست. برخورد تمدن است با بيماريي که به جان تمدنها افتاده است: بيماري بالقوه مهلک هويتزدگي. ما با شعور کاذبي به نام هويتيشدن تمدن سروکار داريم. هويتزدگي و هويتشيفتگي يک بيماري فراتمدني است، هم هانتينگتون به آن مبتلاست، هم ابوبکر البغدادي، هر کدام به شکلي!
شوربختي ما اين است که در جهاني زندگي ميکنيم که از دو سو با ژنريستگي انسان به مثابه انسان مخالفت ميشود، هر دو طرف هم خودشان را براي کشتار هويتي آماده ميکنند. در عصر مدرن و از اين پس، ما چيزي به نام برخورد دو نوع «تحجّر» داريم، دو نوع فتيشيزم، و نه برخورد دو نوع تمدن. لابد اين لطيفه را شنيدهايد که نميدانم آيا واقعيت تاريخي دارد يا نه. ميگويند از مهاتما گاندي پرسيدند: «در مورد تمدن غربي چه فکر ميکنيد؟» جواب داده بود: «چه پيشنهاد خوبي!» پيداست که در اين لطيفه تمدن در مقابل فقدان آن، بگذاريد بگوييم در مقابل «باسمة» آن، به کار برده شده، يعني به عنوان يک مفهوم معادل با خود، و نه در وجه تمدني در برابر تمدني ديگر. اگر اين لطيفه واقعيت تاريخي داشته باشد، گاندي دارد به شوخي ميگويد که اعمالي که غربيها در جهان ميکنند (مشخصاً رفتار انگليسيها در هند)، دلالت بر تهيشدن تمدن از مفهوم خود ميکند؛ چون تمدن، انسان را به نوعي در ضمير خود دارد و بنابراين به قوم و قبيله و عقيده فروکاستني نيست.
اين تلقي از تمدن، تعريفي است هنجارمند. برعکس، تعريفي که هانتينگتون به طور ضمني از تمدن ميدهد، چيزي جز جايگاه «رمههاي انبوه بشري» براي آن قائل نيست. تودههايي همانقدر مفعول و مغفول، همانقدر اُبژه، همانقدر کور و محکوم به برخورد که صفحههاي تکتونيک در زمينشناسي؛ اما مگر ميشود گفت تمدن و آن وقت هنجار را در تعريف از آن بيرون گذاشت؟ فقط يک بلاهت صرف پوزيويستي و نهايتاً غيرتاريخي ميتواند هنجار و پويايي را به تعريفش راه ندهد؛ مثلاً بلاهتي که نميتواند نشان بدهد چرا نوادگان وايکينگهاي جنگاور و خونريز، اين بچههاي سر به راه صلحطلب اسکانديناوي از کار در آمدند.
براي هانتينگتون تمدن يک «چيز» است، يک شئي، و نه يک مفهوم، نامي که همين اواخر يعني در همين يکي دو قرن، به امري بغرنج، سيال، بي در و پيکر، تاريخي، پويا، در درون خود متناقض، يا به قول تودورف که از زبانشناسي ساختاري دوسوسور ملهم است «يک مجموعه از تفاوتها» داده شده است. به مفهوم مدرن کلمه، نياکان ما اصلاً نميدانستند که «تمدن» دارند، يا دارند در يک تمدن خاص زندگي ميکنند!
عمر اين کلمه و موضوعي که بر آن نام ميگذارد، به خصوص وقتي به صورت متکثر به کار برده شود، به يکي دو قرن هم نميرسد. در آمريکا تنها در آغاز قرن بيستم بود که دانشگاهها (فکر کنم ابتدا در دانشگاه ميشيگان) شروع کردند به تدريس درس «تاريخ تمدن غرب»، که ايجاد مکان مفهومي بود براي ناميدن تمدنهاي ديگر. تا پيش از آن «تمدن» يک مفهوم مشترک بيشتر نداشت، که آن هم به همان سرراستي و سياقي بود که در «مانيفست حزب کمونيست» مارکس و انگلس ميبينيم: يک مسير تکخطي که جوامع پشت سر هم روي آن چيده شده بودند و از «انسان بدوي» شروع ميشد و به انسان انگليسي که شق و رق در جلوي صف ايستاده بود، ختم ميشد! يادتان هست؟ تمدنها هم، آن چيزي که مثلاً منظور هگل بود، فازهايي بودند در اين «تمدن» که به اروپا ختم ميشد. خوشبختانه، امروزه چنين تصويري را جز در کاريکاتورها نميشود يافت.
بيش از ده سال پيش، گروهي از استادان تاريخ، که من هم وسطشان بُر خورده بودم، بعد از دو تابستان داغ و شرجي بحث و فحص شبانهروزي در دانشگاههاي هاروارد و ام.آي.ي، اين مقولة تمدن را آنچنان مشکلزا يافتيم که ديگر به جاي تاريخ تمدن غرب، درس عمومي دانشجويانمان در دانشگاههايي که در آن حرفمان دررو دارد، «تاريخ جهان» است؛ يعني روايتي از تاريخ عمومي که در آن انسان به مثابه انسان، خود را بر زمين ميگستراند و از آن خانهاي براي خود ميسازد، و گوناگوني اين گسترندگي و خودبرسازي گوناگوني شکلهاي محلي است در پويايي که نسبت به انسان و تنوع است (وارياسيون)، و نه تفاوت ماهوي.
در همين دههاي که گذشت، نسبت دانشگاههايي که درس تاريخ جهان ميدهند، از کمتر از ده درصد به نزديک به هفتاد درصد رسيده است. اين کار بهرغم مخالفت استادان محافظهکار از فرقه هانتينگتون انجام شد که به شدت با ما در ستيز بودند و کار ما را جنگي ميخواندند که در آن برخي ميکوشند تا «با قرار دادن تاريخ آمريکا ذيل تاريخ جهان، ويژگي آن را مضمحل کنند.» اين عبارت برگردان دقيق عبارتي است که گرايش هويتزده نسبت به کوشش ما به کار ميبرد و ميبَرد.
من سالها اين تز هانتينگتون و تزهاي معقولترش را در کلاسهاي مختلف درس دادهام و در نوشتهها و مقالاتي که هم که در کنفرانسها خواندهام، هرجا که لازم بوده از او قدرداني کردهام. «تز برخورد تمدنهايش» را هم در کلاسهاي تاريخ و هم کلاسهاي علوم سياسي به دلايل مختلف با دانشجويان خواندهايم؛ مثلاً سود و زيان، و فرصتها و مخاطرات نوشتن تاريخ به مثابه «گزارش امر هنوز پيش نيامده». هميشه هم به اين نتيجه رسيدهايم که اين نيست که در آن نکتههاي قابل تأملي نيست، هست. مسأله آن نوشته، اصل «بيارزشي» آن، تز آن است و منظور آن، و نه هميشه محتوا و تفصيلات آن، که در جاهايي درست است و در جاهايي هم به شکل پيشپاافتادهاي نادرست. مسئله به خصوص نسبتي است که اين تز به عنوان ايدئولوژي، با اخبار روز برقرار کرد و ميکند؛ يعني اينکه هرکسي بي تحقيق، هر اختلافي را در جهان ميگذارد به حساب برخورد تمدنها.
«برخورد تمدنها» يک عبارت «پلاستيکي» است، يک دلالت بيمحتوا، الفاظي فاقد محتواي معين، که حداقل سنجهپوپري، کذبپذيري، را رعايت نميکند. «برخورد تمدنها» از آن چيزهاست که جيب هرکسي از آن پُر است، و ميشود آن را بي هيچ زحمت تحقيقي همه جا ايراد کرد، هر مخالفي را سرجايش نشاند، و تازه قيافهي فکوري هم به خود گرفت. طرف هم چارهاي ندارد که منکر بشود که «نه آقاجان ما اهل برخورد نيستيم، اهل گفتگوييم»، چون کار ديگري که ميکند اين است که چارچوب بحث را به طرف مقابل تحميل ميکند.
ادامه دارد
اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید