عرصه عمومی و حقوق شهروندی در گفت وگو با دکتر علی فردوسی

1396/10/27 ۰۹:۴۲

عرصه عمومی و حقوق شهروندی در گفت وگو با دکتر علی فردوسی

دکتر علی فردوسی در کتاب «روشنفکری و عرصه عمومی» به تعریف مفهوم روشنفکری و موضوع روشنگری و مباحثی پیرامون این موضوعات پرداخته است. به نظر وی، جملگی خصائلی که برای روشنفکر قابل شمارش است، به نسبت او با عرصه‌ عمومی برمی‌گردد؛ یعنی این خصلت‌ها دارای انسجامی درونی هستند، و نه اینکه فهرستی باشند که اجزایش ارتباطی با هم ندارند.

 

سارا سجادی نائینی: دکتر علی فردوسی در کتاب «روشنفکری و عرصه عمومی» به تعریف مفهوم روشنفکری و موضوع روشنگری و مباحثی پیرامون این موضوعات پرداخته است. به نظر وی، جملگی خصائلی که برای روشنفکر قابل شمارش است، به نسبت او با عرصه‌ عمومی برمی‌گردد؛ یعنی این خصلت‌ها دارای انسجامی درونی هستند، و نه اینکه فهرستی باشند که اجزایش ارتباطی با هم ندارند. به نظر او در نهایت تمامی خصائل روشنفکر وظایفی هستند که برای توسعه‌ عرصه‌ عمومی لازمند. همه حق مشارکت در این عرصه را دارند، و اصلی‌ترین وظیفه‌ روشنفکر این است که همه به شکل عادلانه و مؤثری، به گونه‌ای که با اصل وجودی عرصه‌ عمومی در تضاد ماهوی قرار نگیرد، در آن شرکت کنند. لیکن روشنفکر نسبت خاصی با این عرصه دارد که خصلت‌ها و وظایفی که گفتیم آن را تعریف می‌کنند، تکلیفی شبیه به آنچه هابرماس به آن می‌گوید: «مترجمانی». دکتر فردوسی در دانشگاه پنسیلوانیا تحصیل کرده و سالهاست در دانشگاه نتردام آمریکا به تدریس و تحقیق اشتغال دارد. گفتگوی حاضر در همین باره است.

*****

آیا روشنفکر فردگرا با روشنفکر جمع‌گرا متفاوت است؟ آیا می‌توان روشنفکر بود و به فردیت اهمیت داد؟

در میان شرط و شروطی که برای تعریف روشنفکری در کتاب «روشنفکری و عرصه عمومی» مطرح کرده‌ایم، به صورت مستقیم هیچ متعرض این نکته نشده‌ایم؛ یعنی به طور مستقیم نگفتیم که روشنفکر باید بین فردگرایی یا جمع‌گرایی یکی را انتخاب کند. سببش هم این است که به معنایی روشنفکر در این باره گزینشی جز این ندارد که هر دو را انتخاب کند.

به طور کل نمی‌شود روشنفکر بود، اگر تعریفی که کانت داده بود به خاطرتان باشد، و به «فردیت» اهمیت نداد. حتی از این هم فراتر می‌روم، روشنفکری در نهایت، کنشی است در خطاب به فرد، و در خدمت به فردانیتِ راستین او؛ یعنی کمک به آنکه وی تا جای ممکن از درونِ ارادة مختار خودش و با اتکا به استعدادها و توانایی‌های ویژة خودش، عمل کند یا به تعبیری خودش را متحقق کند، بشود آنچه هست. اما اینکه مخاطب روشنفکر فرد است، و مراد از کارش رهایی و آزادی انسان است، که در نهایت فقط در ارتباط با فرد فهم‌پذیر می‌شود، اصلا به این معنا نیست که موضوع تأمل روشنفکر و دغدغة‌ اندیشگانی او، چیزی جز فرد نیست. آزادی انسان تنها در ارتباط با جامعه و حکومت معنا دارد، و تنها در درون آن و با ارتباط با آن تحقق‌پذیر می‌شود.

بیرون از جامعه، نه «انسان آزاد»، بلکه حیوان بشری در وضعیت طبیعی وجود دارد. در جامعه نیز انسان هرگز یک جزیرة‌ اخلاقی نبوده است و نمی‌تواند باشد. اخلاق فقط در درون جامعه بشری و مرتبط با لزوم و شکل چنین جامعه‌ای معنا دارد. من به شخصه نمی‌توانم بفهمم که چگونه می‌توانم یک موجود اخلاقی باشم اگر سرم در گریبان اخلاقی خودم باشد و بتوانم بی‌خیال از کنار ستمی که به دیگران می‌شود، بگذرم. من چنین اخلاقی را نمی‌فهمم و نمی‌خواهم. در پیش‌پاافتاده‌ترین معنا، روشنفکر حتی اگر برای خودش مسئولیتی جز اخلاق فردی قائل نباشد، با مخاطب قراردادن دیگری، برای خودش یک مسئولیت اجتماعی قائل شده است، حتی اگر آن را در کلامش به رسمیت نشناسد. همین که شما کسانی را که به شخص نمی‌شناسید مخاطب نظر عمومی‌تان قرار دهید، یعنی به عنوان انسان آن هم در خطابی جهانی، و به جای زدن به صحرا، به تالار سخنرانی بروید، یعنی آنکه شما دارید کار اجتماعی می‌کنید. وگرنه چرا به خودتان زحمت می‌دهید؟

از جانب دیگر، همین معنای پیش‌پاافتاده، درست همان چیزی بود که در ساده‌ترین صورتش مبنای این حرف بود که روشنفکر نسبت به تأسیس و حراست و تعمیر میدانگاهی به نام عرصه‌ عمومی وظیفه‌ مستقیم و تعریف‌کننده‌ای دارد. اگر شما نخواهید به غاری در کوهستانی بروید، و بخواهید مکانی برای رخداد روشنفکری تأسیس کنید یا پیدا کنید که بتوانید در آن کارتان را بکنید، حرفتان را در تفریق از قدرت بزنید و حرف دیگران را در تفریق از قدرت بشنوید، یعنی مکانی در آن باشد که حرف به اعتبار خودش در گردش باشد، آنگاه ناچارید دغدغه‌ای‌ جمع‌گرایانه در رویکردتان لحاظ کنید. جمع‌گرایی روشنفکر به وجه پیشینی معطوف است، به گستراندن و حراست و بهداشت «جامع»ی که به آن گفتیم عرصه‌ عمومی.

 

بنابراین شما هر دو جنبه را می‌بینید؛ ولی بخشی را مهمتر تشخیص می‌دهید.

بله. از همین مقدمه می‌شود استدلال کرد که روشنفکر نمی‌تواند به اشکال همپایی اجتماعی نیندیشد، به آنکه مثلا چگونه باید کار جمعی کرد و سازمان‌دهی نمود که ستم طبقاتی و قومی و جنسیتی کمتر باشد یا زائل شود. حتی اگر کسی خودش را منحصرا روشنفکری فردگرا بداند، نمی‌تواند وجود فرد را مفروض بگیرد. فقر، فاشیسم، برده‌داری، پدرسالاری نمی‌گذارند فرد به مثابه فرد وجود پیدا کند تا مخاطب و موضوع اخلاقی ناصح اخلاقی قرار بگیرد. برخلاف نظر طبقه متوسط و سخنگویانش فرد یک پیش‌داده نیست، باید تأمین بشود. به علاوه، اینکه فرد مخاطب است و مراد، ابداً بدان معنا نیست که تنها موضوع و دغدغة فرد خود اوست. یکی دانستن مخاطب، مراد و موضوع، چیزی جز یک خلط معرفت‌شناختی نیست.

اینکه مخاطب روشنفکر فرد است، و مرادش شکوفایی حداکثری توانایی‌های فردی، اصلا بدان معنا نیست که روشنفکر به مصیبتی که کاشانه‌ جمعی‌مان یعنی کره‌ خاکی را تهدید می‌کند، نمی‌اندیشد،‌ یا به نظامی که به نظر نمی‌رسد بتواند فضاحتی را که خودش ایجاد کرده است پاک کند. برعکس، هنگامی که روشنفکر می‌بیند رهایی فرد نیاز به خردکردن ماشین جمعی حکومت استالینی یا فاشیستی دارد، موضوع اندیشه‌اش چنین ماشینی می‌شود؛ چون فکر نمی‌کند می‌شود با زبان اخلاقی با دستگاه هیتلری روبرو شد؛ زیرا «نمی‌شود کوه را با زمزمه در گوشش از جا کند».

چه ظالمانه می‌بود برای قربانیان جنگ جهانی اگر کسی می‌خواست نجات‌شان از کوره‌های آدمسوزی را منوط به پند اخلاقی به تک‌تک نازی‌ها بکند! خلقیات و اخلاق فردی آلمان‌ها در ۱۹۱۹، ۱۹۳۳ و ۱۹۴۵ یکباره دگرگون نشد. این نبود که آلمان‌ها یکشبه عوض شدند؛ رژیمشان عوض شد. به علاوه، یک جنایت سازمان‌یافته‌ جمعی بود، در میان ملتی که به قول آیشمن، بزرگترین فضیلت اخلاقی‌شان، انجام وظیفه است. توصیه به اینکه به خودت برس و وظیفه‌ات را درست انجام بده، و در غیر این صورت زبان درکش، حتما گوش شنوایی در رژیم نازی می‌یافت. چیزی به اسم ظلم وجود دارد و انسان موظف است هر جا که آن را دید، با آن مقابله کند. یکی از دلگرمی‌بخش‌ترین چیزهایی که ما در این روزهای ترامپی در آمریکا می‌بینیم، این است که سفیدپوستان و مسیحیان برای حفظ حقوق مسلمانان و رنگین‌پوستان به فرودگاه‌ها و خیابان‌ها می‌ریزند و در محل کارشان، بی آنکه به شغلشان مربوط شود، توجه دارند که مبادا کسی حقوق اقلیت‌ها را زیرپا بگذارد. بیش از هرچیز، آنچه آنها را به خیابان می‌آورد، اخلاق فردی نیست، درک سیاسی است از حقوق شهروندی. این است که ما چگونه جامعه‌ای می‌خواهیم. اختلاف ترامپ و دادستان کلش «جف سشن» با مخالفان آنها یک اختلاف سیاسی بر سر معنا و قلمرو حقوق افراد است، بر سر معنا و مراد منشور حقوق شهروندی (Billo Rights) و قانون اساسی (Consitution)، یعنی بر سر شکل و کارکرد نظام است و نه اخلاق. این نکته‌ای بود که فکر بنیانگذاران ایالات متحده را از همان ابتدا سخت مشغول کرده بود.

من در اینجا پای آمریکا را پیش می‌کشم، برای اینکه بگویم چرا توجه به امر جمعی تنها مختص «روشنفکران چپ» نیست، بلکه پایه‌ریزان لیبرال‌ترین و فردگراترین نظام حکومتی جهان نیز از همان آغاز می‌فهمیدند که برای آنکه فرد آزاد باشد، باید دستگاهی درست کرد که به خاطر قیود درونی و ساختاری خودش نتواند حوزه‌ حیات و کشندگی فرد را تحت سلطه درآورد. یکی از مؤسسان آمریکا جیمز مَدیسون است. وی در مقاله بسیار معروفش در شماره ۵۱ نشریه‌ «فدرالیست» ۶ فوریه ۱۷۸۸، یعنی چند ماه پیش از تصویب قانون اساسی آمریکا، این موضوع را به‌روشنی بیان می‌کند. این است آن بند مشهور او که بسیاری از آمریکایی‌ها چنان از حفظند که ما بیتهایی از حافظ را: «حکومت خود چیست، مگر برترین تأملات بر سرشت بشر؟ اگر آدمیان فرشته بودند، حکومت هیچ لزومی نمی‌داشت. و اگر فرشتگان بر آدمیان حکومت می‌کردند، هیچ قیدی، چه بیرونی و چه درونی، بر حکومت لازم نمی‌شد.» راه حل آنها اصلاح اخلاقی نبود، فهم درست سرشت آدمی بود. این بود که با توجه به طبیعت آزمند و قدرت‌طلب بشر، باید نظامی درست کرد که بتواند این غرایز را به نحو مثبتی مهار و هدایت کند. پس رژیمی درست کردند که به آن می‌گویند نظام «تقابل و تعادل» (checks and balances). طرح این بازی طوری ریخته شده است که هیچ قدرتی نتواند به آسانی پا را از گلیم خودش درازتر کند بی‌آنکه واکنش متقابل و معادلی را در قدرت دیگری برانگیزد. این نظام مبتنی است بر تعادل قدرت و نه تعادل اخلاق، مبتنی است بر طرح نوعی بازی که در آن قدرت تکه‌پاره شده و اجزایش در نوعی از تقابل و تعادل نسبت به هم قرار گرفته‌اند. ما، من رنگین‌پوست مسلمان ایرانی هم، برای حفظ امنیت و حقوقم در آمریکا روی نظام حساب می‌کنیم، نه اخلاق خوش سفیدپوستان.

شما نمی‌توانید از حق خودتان دفاع کنید اگر از حقوق عمومی دفاع نکنید. لابد شنیده‌اید که می‌گویند مارتین نیمولر، کشیش پروتستان مخالف هیتلر، راجع به تجربه‌ خودش در آلمان نازی چه گفته بود؟ گفته بود «اول سراغ کمونیست‌ها آمدند، سکوت کردم چون کمونیست نبودم. بعد سراغ سوسیالیست‌ها آمدند، سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم. بعد سراغ یهودی‌ها آمدند، سکوت کردم چون یهودی نبودم. سراغ خودم که آمدند، دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید!» در نهایت، به نظر من تفکیک بین روشنفکر فردگرا و روشنفکر جمع‌گرا یک تفکیک صوری است. تفاوت روشنفکری که موجودیت اجتماعی و تاریخی و اقتصادی و سیاسی انسان را به رسمیت می‌شناسد و در اندیشه‌اش لحاظ می‌کند، با آنکه فرد را به مشغول شدن به خودش دعوت می‌کند، این است که این دومی یا نمی‌خواهد نظام موجود تغییر ساختاری بکند و یا آنکه می‌خواهد این تغییر را به آینده‌ای نامعلوم موکول کند.

 

در کتاب «روشنفکری و عرصه عمومی» به‌خوبی از دیدگاه‌های مختلف به روشنفکر و حوزه عمومی پرداخته‌اید؛ اما از موانع و مشکلات حوزه عمومی کمتر صحبتی شده است، موانع آن چیست و چطور می‌توان وضعیت بهتری ایجاد کرد؟

راستش این مطلبی بود که در آنجا عمدتا به شیوه‌ سلبی مطرح شده بود و من به اصطلاح نرفته بودم توی دل آن. منظورم از شیوه‌ سلبی این است که موانع و مشکلات حوزه عمومی چیزهایی هستند که نمی‌گذارند یک یا چند تا از شروطی را که برای این عرصه تبیین کرده‌ایم، متحقق بشوند. هرکسی می‌تواند با بازخوانی آن کتاب ببیند که چه باید بشود، و بعد بپرسد آیا شده است یا نه، یا تا چه اندازه شده است؟ و بعد بپرسد چرا؟ بنابراین طرح مبسوط چنین مسئله‌ای نه لازم است، و نه به هر حال مجالش در اینجاست، لیکن فکر کنم بشود در سطح کلی به دو دسته از موانع اشاره کرد.

یک دسته برمی‌گردد به آن موانع راجع به جامعه جهانی، و به شرایط معاصریت ما، و یک دسته به اوضاع مشخصا داخلی ما. در سطح جامعه جهانی، ما با چالش اغتشاش در درونِ مفهوم تجمیعی این عصر مواجهیم، یعنی مدرنیته. حوزه‌ عمومی و روشنفکری به شکلی که ما بلافاصله از آن می‌فهمیم، و هابرماس نشان داد، در ارتباط با این مدرنیته شکل گرفتند. آن گفتمان اکنون از طرفی دچار بی‌اعتمادی است و از طرفی دچار ابهام درونی، و آن به اصطلاح اجماعی که بر سرش و بر سر اعتبارش بود، شکسته شده است. به بیان بسیار ساده، ما حالا یک گفتمان و بنابراین یک بیان مشترک که همه آن را به عنوان معیار یا هنجار بپذیرند، نداریم.

این رویکرد پسامدرنی که مطابق آن هر سخنی برابر است با هر سخن دیگری، در عین حال که به نظر می‌رسد آزادی بیان را زیادتر می‌کنند، امکان مکالمه و مفاهمه را کمتر می‌کند. توجه کنید که پسامدرنیسم هیچ هنجاری را ممتاز نمی‌شمارد. به رغم ظاهر، ما نمی‌توانیم یک عرصه‌ عمومی داشته باشیم که در آن هر سخنی روا باشد و هیچ حساب و کتابی هم در کار نباشد.

از طرف دیگر، چه تشخیص هابرماس در مورد تجربه‌ زیست‌جهانی انسان معاصر درست باشد چه غلط، در اینکه نوعی دلسردی عمومی و کزکردن در خود نسبت به عرصه‌ عمومی پیش آمده است، شکی نیست؛ شاهدش دودستگی فزاینده در جهان است؛ اینکه «نیروی جذب به مرکز» جهان ضعیف است، اینکه ما حرفی برای زدن به یکدیگر نداریم و تنها راه باقیمانده، رویارویی است. پس باید کوشید و نشان داد که حرفی برای زدن به یکدیگر داریم، و می‌شود طوری حرف زد که مفاهمه صورت بگیرد، و این مفاهمه نتایج عملی چشمگیری دارد که به زحمتش می‌ارزد. توجه کنید که اگر تفاهمی که در عرصه‌ عمومی به دنبال یک مباحثه‌ جانانه و هیجان‌انگیز و بعضا پرتنش حاصل می‌شود به شکل مؤثری به سیاستگذاری منتقل نشود، این عرصه تبدیل می‌شود به محفلی برای حرافی و خودنمایی خالی، و یا جایی برای خالی کردن عقده. و این عرصه از اعتبار می‌افتد. نتیجه‌ گفتگو در عرصه‌ عمومی نمی‌تواند گفتگودرمانی خالی باشد. این برای چنین عرصه‌ای مهلک است، و دیر یا زود آن را به تباهی می‌کشد.

در یک کلام، یکی از موانع اصلی در مقابل شادابی عرصة‌ عمومی، بی‌اعتبار شدن آن است. باید همه آستین بالا بزنیم و اعتبار درخور این عرصه را به آن بازگردانیم و این کار با کوشش و تبلیغ روشنفکران شروع می‌شود. هر امری تا آنجا که به خیر عمومی مربوط می‌شود، باید در عرصه‌ عمومی مطرح شدنی باشد. عرصه‌ عمومی باید به راستی عمومی باشد و به راستی عادلانه. این را هم باید به معنای ساختاری آن فهمید؛ چون به واقع نمی‌شود نفوذ کلام شخص یا باوری را پیشاپیش رد کرد و اجازه‌ ورود به عرصه‌ عمومی را به آن نداد.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: