1394/1/29 ۰۸:۵۱
این که چگونه نازیها و فاشیستها در اروپا قدرت را در اختیار گرفتند و چه عواملی موجب شد تا زمینه جنایتهای بزرگی در جنگ دوم جهانی پدید آید، پرسشهایی هستند که همواره بسیاری از روشنفکران و پژوهشگران همچون: هانا آرنت در «توتالیتاریسم»، اریک فروم در «گریز از آزادی» و بویژه فصلی از آن با نام «روانشناسی نازیسم» و… به آن پرداختهاند.
«گیرنده شناخته نشد»؛اثر کاترین کرسمن تیلور
(ترجمه بهمن دارالشفایی)
اما ادبیات نیز در اینجا میتواند مجال اندیشیدن را بیشتر بگشاید. برای نمونه، کاترین کرسمن تیلور، زاده ۱۹۰۳ در نخستین و مشهورترین کتاب خود با نام «گیرنده شناخته نشد» که به زبانهای مختلفی و همچنین فارسی هم ترجمه شده، نامهنگاری دو دوست صمیمی آلمانی که سالها در آمریکا با هم زندگی و کار کرده و اکنون یکی از آنها در زمان قدرتگرفتن هیتلر و نازیها به آلمان بازگشته را پیش روی مخاطبان قرار داده است.
این نویسنده،یک سال قبل از آغاز جنگ دوم جهانی، این کتاب را نوشته است. زمانی که هنوز خطر هیتلر و نازیها روشن و اندیشههای بیمارگونه و رفتارهای وحشیانه آنها بویژه در برخوردی که با یهودیان داشتند، نمایان نشده بوده است. داستانی که کاترین تیلور نوشته، بیاعتنایی نسبت به سرنوشت «دیگری» و مصممبودن برای نابودکردن «دیگری» را در کوتاهترین مجال ممکن پیش روی ما قرار میدهد. داستانی تکاندهنده که هم اشاره به زمینههای اقتصادی و وضعیت ناخوشایند آلمانیها پس از جنگ اول جهانی دارد و هم زمینههای ذهنی و روانی که موجب گسترش اندیشههای دیگرستیز میشود را می شناساند.
واکنش به رفتار غیرمسئولانه و غیرانسانی دوستی قدیمی که نسبت به گرفتاری و سپس کشتن خواهر دوستش، به این جرم که از قوم و نژاد آنها نبوده، چه میتواند باشد؟ در چنین وضعیتی، وقتی جان افراد به خاطر باورهایشان یا نژادشان یا هر تفاوت دیگری در خطر قرار میگیرد، ارتباط با چنین افرادی نیز از سوی دستگاه سرکوبگر که با برنامهریزیهای شوم خود افراد را بر اساس حس ناسیونالیستی افراطی و حقیقتانگاری توهمهای خویش در داوری درباره گروهی یا قومی یا پیروان باوری تقسیمبندی کرده، خطایی بزرگ شمرده میشود.
به ویژه اگر صمیمانه و مرموز هم به نظر آید! از این رو به زور نشاندن کسی در جایی و در وضعیتی که قدرت فهم آن را ندارد، شاید تنها گزینهای باشد تا بفهمد که دیگری چه کشیده و چه بر سرش آمده! داستان «گیرنده شناخته نشد» فراتر از آن مقطع حساس تاریخی که روایت میکند. وضعیتی را در برابر مخاطبان ترسیم میکند که پیچیدگیهای روانشناختی، سیاسی، فکری و اقتصادی آن همچنان جای بررسی دارد.
«پیروزی آینده دموکراسی»؛اثر توماس مان
(ترجمه محمد علی اسلامی ندوشن)
توماس مان، نویسنده مشهور آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبیات (سال ۱۹۲۹)، در سال ۱۸۷۵ و در شهر لوبک آلمان به دنیا آمد و در سال ۱۹۵۵ در بیمارستانی در شهر زوریخ (سوئیس) درگذشت. با قدرت گرفتن نازیها در آلمان، او که نمیتوانست وضعیت موجود را تحمل کند، مجبور به مهاجرت شد و ابتدا به سوئیس و سپس به آمریکا رفت.
چنانچه دکتر محمد علی اسلامی ندوشن (مترجم کتاب) خاطراتی را از «کاتیا مان» همسر توماس مان، نقل کرده، از سال ۱۹۳۰ نازیها نسبت به توماس مان حساس شده و او را بایکوت کرده بودند. او از آن هنگام که در سخنرانی خود (اخطاری به آلمان، هشداری به عقل) در تالار بتهوون برلین درباره خطرناکبودن نازیها نکتههایی را مطرح میکند؛ به طور جدی از سوی آنها مورد تهدید و آزار قرار میگیرد. کاتیا مان مینویسد:«نازیها به دفعات توطئه قتل ما را طراحی کرده بودند.» و همچنین میگوید به خاطر این فشارها امکان بازگشت به کشور را نداشتهاند؛ جز اینکه توماس مان نامهای برای ابراز پشیمانی مینوشته و داوری خودش را درباره نازیها غلط ارزیابی میکرده که بنا به گفته کاتیا مان:«اگر این کار را میکرد، او را دوباره میپذیرفتند و نازیهای چکمهپوش به او احترام میگذاردند.»
اما مان با وجود این وضع میکوشد تا با آگاهساختن مخاطبان خویش، مانع از پیوستن انسانها به دامن فاشیسم شود و در ادامه فعالیتهای نویسندگی خویش، با انتشار مقالهای با نام «ادبیات آلمان در مهاجرت»، خود را در ردیف مهاجران قرار داده و همین موجب میشود که آلمانِ نازی تابعیت او را لغو کند. سپس همراه با خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کرده و در دانشگاه پرینستون در سمت استاد مهمان مشغول به فعالیت میشود.
کاتیا مینویسد:«وضع ما در پرینستون از هر لحاظ خوب بود. از اوضاع رضایت داشتیم… و در آنجا نیز تعداد زیادی مهاجر آلمانی جمع بودند. آلبرت اینشتاین هم در پرینستون بود و ما با او تقریباً همسایه بودیم» در سال ۱۳۴۹ پس از شانزده سال و برای نخستین بار به آلمان باز میگردد و در سخنرانی خود در فرانکفورت با صراحت میگوید که برای او یک آلمان وجود دارد و نه وطنی قطعه قطعه شده و از تمایل خود برای رفتن به وایمار در آلمان شرقی سخن میگوید؛ آرزویی که هرچند تا زمانی که زنده بود برآورده نشد اما رویایی بود که سرانجام واقعیت را مغلوب کرد و پس از آزادسازیها و فروریختن دیوار برلین، آلمان به همان صورتی که او انتظار میکشید درآمد.
اسلامی ندوشن در یکی از مقالههای کتاب مینویسد:«من و همسرم آشویتس را در خرداد ۱۳۵۵ در سفری که به لهستان داشتیم دیدیم. از کراکو با اتومبیل حرکت کردیم. منظره میان راه در آن اوج بهار، خیرهکننده بود… در زیر آفتاب نرم که خاص سرزمینهای کمآفتاب است، نشاط غمآلودی داشت؛ زیرا زیبایی بزرگ، همیشه هالهای از غم بر خود دارد… وقتی به آشویتس رسیدیم، دنیای دیگری بود. در نظر اول، کسی که وارد نباشد، از عمق وحشتی که در درون آن نهفته است باخبر نمیشود.
مکانی است مانند مکانهای دیگر. خانههای دوطبقه ساخته شده با آجر قرمز٫ آجر قرمز رایجترین مصالح روکار لهستان است. خیابانهای منظم، نه تنگ و فراخ، دو سوی رهگذرها درختکاری، که همگی نسبتاً جوان مینمودند. بر سر هم، راه ناحیه شبیه به یک شبانهروزی دانشگاه بود که قدری با عجله و به صورت گذرا ساخته شده باشد.
ساختمانها شمارهبندی شده بودند، ولی روبروی شما، دروازه بیبازگشت بود، با گیشه قراولی وحشتناک، که تازهواردان را از آن راه به درون میآوردند. پا به درون یک بنا که میگذارید، اندک اندک به عمق آنچه در آن گذشته بود، پی میبردید. بعد که جلو میرفتید و کم کم آشنا میشدید، میدیدید که به قول نیما «خبری نیست ولی هست خبر».
بعضی درها که آهنی بود، بسته بود، اما از پشت شیشه بالا میتوانستید داخل اتاقها را ببینید. در یک اتاق چند تشک و لحاف کهنه افتاده بود که معلوم بود زندانیان روی آن میخوابیدهاند. زیر یک بالاپوش، با هوای ۳۰ درجه زیر صفر… در اتاق دیگر تختخوابهای سه طبقه بود؛ روی هم سوار، باریک، کمی عریضتر از یک تابوت، که معمولاً دو نفر در هر یک میخوابیدهاند. اگر میخواستند توی آن بنشینند، سرشان به سقف بعدی میخورد…
یهودیها شبانه با قطارهای مخصوص (واگنهای باربری) وارد میشوند. با این قطارها به نقطههای ویژهای از اردوگاه که برای این منظور در نظر گرفته شدهاند، رهبری میگردند. در آنجا این عده پس از پیادهشدن به وسیله یک گروه پزشک، در حضور فرماندار اردوگاه، و چند افسر اساس، مورد معاینه قرار میگیرند تا میزان قابلیت کارکردن آنها مشخص گردد.
پس از این معاینه، هر فردی که به نحوی از عهده کاری برآید، در بخش مخصوصی جایگزین میشود. بیمارانی که امکان بهبود داشته باشند، مستقیماً به بخش بهداری روانه میگردند، و پس از مراقبت مخصوص سلامت خود را باز مییابند. اصل بنیادی یی که در پس این تنظیمات قرار دارد این است: تمام نیروی کار ممکن حفظ شود… کسانی که ناتوان به کار شناخته گردند، به درون سردابهای یک خانه بزرگ انتقال پیدا میکنند، که دری از آنجا به بیرون دارد…»
و مترجم در این کتاب به دقت شرحی از آنچه در اردوگاه آشویتس رخ میداده ارائه کرده است.
اردوگاهی جهنمی که بدترین شکنجهها و کشتارهای تاریخ بشر در آن صورت پذیرفته است.اسلامی ندوشن در «دیباچهای دیگر پس از گذشت سالها» از سفر خود و همسرش به لهستان و تماشای آثار به جامانده از جنایتها و وحشیگریها در دوره تسلط آلمان نازی مینویسد:
«وقتی به لهستان رسیدیم، در طی سه هفته دیدار، دیدیم که ورشو یک شهر نوخاسته است؛ یعنی نزدیک به تمام آن به دست آلمانها ویران شده بود. فیلمی به ما نشان دادند که اساسها شیلنگهای آتشزا به سوی ساختمانهای چند طبقه گرفته بودند و آنها در اصطکاک با لهیبی که از آنها بیرون میزد، مانند خمیر فرو میریختند.
در خیابان اصلی ورشو، تنها یک داروخانه از پیش از جنگ باقی مانده بود که مردم به حکم موزه به تماشای آن میرفتند. چند روز بعد در «آشویتس» اردوگاه یهودیان را دیدیم، و کورههای آدمسوزی و نشانههای دیگر، که گویی پس از سالها، هنوز بوی روغن تن آدمیزاد از آنها برمیخاست.»
پس از خواندن دوباره کتاب «پیروزی آینده دموکراسی» و آنچه دکتر اسلامی ندوشن درباره «آشویتس» نوشته است، بخشی از کتاب «در جستجوی آزادی»را که دربردارنده گفتوگویی خواندنی با «آیزایا برلین» است، به یاد میآورم. بویژه آنجا که آیزایا برلین میگوید مردم این پرسش را داشتهاند که چرا نیروهای متفقین، قطارهای آلمانی را که اسیران را به اردوگاههای مرگ انتقال میدادهاند، بمباران نمیکردند؟ و میافزاید که این کار سود چندانی در پی نداشته؛ زیرا نازیها به سرعت به بازسازی مسیر پرداخته و کارشان را ادامه میدادند.
بنا به نظر او نفرتی که نازیها از آن اسیران داشتهاند، چنان زیاد بوده که هیچ چیز نمیتوانسته حرکت آن قطارها و جنایتهایی که با ایجاد اتاقهای گاز انجام میگرفته را متوقف کند. زیرا نازیها با حس برتری نسبت به دیگران، و خود را حقیقت مطلقانگاشتن، در پی حذف دیگران بودند. چنانچه در کتاب «تعهد اهل قلم» میخوانیم، آلبر کامو به روشنی درباره چنین افرادی و چنین روحیاتی مینویسد:
«کسانی که مدعیاند همه چیز را میدانند و همه چیز را میتوانند درست کنند، سرانجام به این نتیجه میرسند که همه را باید کشت» و میافزاید:«اگر جنگ در آشفتگی شوم خود همه چیز را در هم نریزد، ما فرصت خواهیم داشت که سرانجام، آزادی و عدالت را که نیازمند آنیم ،سامان دهیم. بدین منظور باید از این به بعد به روشنی و بیخشم، اما آشتیناپذیر، دروغهایی را که به ما تحمیل شده است طرد کنیم…»
کتاب «پیروزی آینده دموکراسی»،سخنرانی مان در سال ۱۹۳۸ (یکسال قبل از آغاز جنگ دوم جهانی) است که در آمریکا ایراد شده است. این کتاب نخستین اثری است که محمد علی اسلامی ندوشن ترجمه کرده و در سال ۱۳۲۸ به واسطه مرتضی کیوان به انتشارات امیرکبیر سپرده و منتشر شده است.
«جسم و جان» اثر میلان کوندرا
(ترجمه احمد میرعلایی)
داستان «جسم و جان» اثر میلان کوندرا، از همان ابتدا و در همان پاراگراف اول، وضعیتی را پیش روی مخاطبان میگذارد که اگر با آنچه آن زمان در کشورش جریان داشت آشنا باشیم، به فهمی عمیقتر خواهیم رسید. زیرا به نظر میرسد که ترسهای شبانه «ترزا»، درماندگی و میلی که «توماس» به تنهایی و تنهاماندن دارد و این حجم از اندوه، تا اندازهای با یادآوری تپقزدن و مکثهای «دوبچک» هنگام سخنرانی در رادیو (پس از تهاجم روسها به چکسلواکی) معنادارتر شود.
آن هم زمانی که گویی «کاروان شادی به پایان رسیده بود» و ترزا که هرگز آن مکثهای هولناک را نمیتوانست از یاد ببرد، آن روزها با دوربینی در خیابانهای پراگ قدم میزد.
«عکاسان و فیلمبرداران چک سخت آگاه بودند که آنها تنها کسانی هستند که میتوانند تنها کار ممکن را به بهترین وجه انجام دهند؛ یعنی چهره خشونت را برای آینده دور حفظ کنند. ترزا هفت روز متوالی در خیابانها پرسه زد. از سربازان و افسران روسی در وضعیتهای افشاکننده عکس گرفت.
روسها نمیدانستند چه کاری بکنند. به آنان فرامین دقیقی داده بودند که اگر کسی به آنان شلیک کرد یا سنگ انداخت، چه باید بکنند؛ اما به آنان نگفته بودند که وقتی کسی دوربینی را به طرف آنان گرفت، چه واکنشی باید نشان دهند.»
اما در آن روزها ترزا نیز بیشباهت به دوبچک نبود. «او مثل دوبچک بود، که در وسط هر جمله مکثی سی ثانیهای میکرد، او مثل کشورش بود، که تپق میزد، آه میکشید و نمیتوانست حرف بزند.»
میلان کوندرا، در آثار خویش، نگاه عمیقی به رخدادهای چکسلواکی (قبل و بعد از سال ۱۹۶۸) دارد. برای نمونه در داستان «فرشته ها» از وضعیت دشواری مینویسد که پس از اشغال کشورش رخ میدهد.
کار خود را از دست میدهد و هیچ کس نیز اجازه نداشته به وی کاری بسپارد! از دوستان جوانی میگوید که چون نامهایشان در لیستهای روسها نبوده، میتوانستند به کار خویش در دفترهای مطبوعاتی، مدرسهها و استودیوهای فیلمبرداری ادامه دهند و مجالی نیز برای او بگشایند:
«این دوستان خوب جوان، که هرگز به آنان خیانت نخواهم کرد، نامهای خود را تقدیم من کردند تا بتوانم، زیر پوشش آنان، نمایشنامههای رادیویی، تلویزیونی و تئاتری، مقاله، رپرتاژ و فیلمنامه بنویسم و از این رهگذر امور خود را بگذرانم.» و تصویری نیز از دو دایره رقصان، یکی در بهار ۱۹۴۸ که کمونیستها در کشورش پیروز شده بودند و دیگری در ژوئن ۱۹۵۰ و فردای به دار آویختهشدن میلادا هوراکووا ارائه میکند.
در دایره اول، دست در دست یا بر شانه دانشجویان به رقص و پایکوبی میپرداخته و در دایره دوم، وقتی میبیند که «پل الوار» بیاعتنا به نامه آندره برتون (برتون در این نامه سرگشاده از الوار میخواهد تا برای نجات کالاندرا کاری انجام دهد) در دایرهای عظیم که پاریس، مسکو، ورشو، پراگ، صوفیه و همه کشورهای سوسیالیست جهان را در بر میگرفت، میرقصد و سرودِ شادی و برابری سر میدهد (برآنیم که معصومیت رار با قدرتی بیانباریم که تاکنونر نداشتهایمر و ما هرگز تنها نخواهیم بود) جایی برای خود در آن دایرهها نمیبیند:«در خیابانهای پراگ پرسه میزدم و پیرامون من حلقههایی از چکهای خندان میرقصیدند و میدانستم که به آنان تعلق ندارم، بلکه به کالاندرا تعلق دارم…»
و همه این تصاویر را از پنجره آپارتمان کوچکش در خیابان بارتولومیسکای در برابر چشم مخاطبان میگذارد:«وقتی از پنجره بزرگ اتاق خود در طبقه چهارم به بیرون نگاه می کردم، می توانستم گلدسته های قلعه پراگ را فراز پشت بام ها ببینم و اگر به پایین نگاه میکردم حیاطهای اداره پلیس را میدیدم. در بالا تاریخ پرآوازه شاهان چک قرار داشت و در پایین تاریخ زندانیان پرآوازه. همه آنان از آن محل گذشته بودند، کالاندرا، هوراکووا، کلمنتیس، و دوستان من …»
میلان کوندرا در گفت و گویی خواندنی با یان مک ایوان (Ian McEwan) درباره چرایی و چگونگیِ مهاجرتش به فرانسه میگوید:«در سال ۱۹۶۸ کسانی که خواستند مهاجرت کنند فوراً این کار را کردند. در آن هنگام من در زمره کسانی بودم که نمیخواستیم برویم، دقیقاً به این دلیل که فکر میکردم نویسنده نمیتواند در جایی جز سرزمین مادریاش زندگی کند.
پس از اشغال، هفت سال آزگار در چکسلواکی ماندم. ابتدا هر آنچه اتفاق میافتاد، اگرچه غمبار، بسیار جالب هم بود. از سر گذراندن این تجربه، مخصوصاً برای یک نویسنده، مسحورکننده بود.
کم کم، نه تنها بسیار غمبار، بلکه سترون نیز شد و به تدریج به نظر میرسید که دیگر کافی است. حتی در سطح عملی، دیگر امکان ماندن نبود.
کار از کار گذشته بود. شغلم را در دانشگاه از دست داده بودم. حقوقم را از دست داده بودم. دیگر نمیتوانستم چیزی منتشر کنم. از این رو راه دیگری نبود تا بتوانم از آن طریق معاشم را تأمین کنم.
مبلغی پول ذخیره کرده بودم، از این جهت توانستیم مدتی دوام بیاوریم. همسرم به تدریس زبان انگلیسی پرداخت، اما چون اجازه تدریس نداشت، مجبور بود این کار را در خفا انجام دهد.
با خبر شدم که میتوانم مهاجرت کنم. جایزه مدیسی را برای کتاب «زندگی جای دیگری است» به من داده بودند و با کمال تعجب دیدم مقامات گذرنامهام را، که قبلاً مصادره کرده بودند، به من پس دادند و اجازه دادند برای دریافت پول جایزه به پاریس بروم.
آنگاه متوجه شدیم که رژیم با رفتن نویسندگان مخالفتی ندارد و در واقع بیسر و صدا آن را تشویق میکند. آن موقع به فکر مهاجرت افتادم. اندکی بعد از من دعوت شد که به مدت دو سال در دانشگاه «رن» تدریس کنم…»
کوندرا در این گفت و گو ابراز میدارد که برداشت سیاسی از کتابهایش، او را میرنجانده؛ زیرا به نظرش برداشت سیاسی موجب میشود تا بخشهای مهمی که در نظر داشته، نادیده گرفته شود و شاید حق با او باشد که باور دارد رمان میتواند چیزی را بگوید که آن را به هیچ شیوه دیگری نمیتوان گفت:
«رماننویسان نیامدهاند تا استالینیسم را بکوبند، چون سولژینتسین میتواند با اعلامیههای خود این کار را بکند. اما رمان تنها وسیلهای است که با آن میتوان وجود انسانی را با تمام جنبههایش تشریح کرد، نشان داد، تحلیل کرد و پوست کند. من هیچ فعالیت دیگر روشنفکری را نمیشناسم که بتواند کار رمان را بکند. حتی فلسفه وجودی هم نمیتواند. زیرا رمان در ارتباط با همه نظامهای فکری، نوعی شکاکیت ذاتی دارد. هر رمان طبیعتاً با این فرض آغاز میشود که اساساً گنجاندن زندگی بشری در هر نظامی ناممکن است.»
کوندرا در داستان «فرشتهها» که آخرین فصل از کتاب «کلاه کلمنتیس» است، به عبارتی یک داستان-مقاله را در برابر ما میگذارد که دربردارنده خاطرهها، اعتراضها و رنجهای او و هموطنانش در دورهای حساس از تاریخ چکسلواکی و جهان است.
دورهای که با حرکت سنجیده و هوشمندانه دوبچک، همراهی مردم و بویژه روشنفکران، هنرمندان و… بهاری دلپذیر برای چکسلواکی به بار آورد و «پراگ» زودتر از «ورشو»، «صوفیه»، «بخارست» و… طعم خوش آزادی را (هرچند کوتاه) چشید؛ زیرا مردم آن سرزمین بیش از دیگران به فرارسیدن روزهای سپید باور داشتند.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید