داد و دین و دولت در اندیشه ایرانشهری / دکتر علی اکبر امینی - بخش دوم

1396/10/24 ۰۸:۳۵

داد و دین و دولت در اندیشه ایرانشهری / دکتر علی اکبر امینی - بخش دوم

در سدۀ بیستم، در اندیشه غربی قدرت بیش از هر زمان دیگر به نقد کشیده شده است. برتراند راسل ضمن برشمردن گونه‌های قدرت به‌ویژه قدرت برهنه، از خطرات قدرت دولتی سخن به میان می‌آورد که یکی از آنها جداشدن فرد قدرت‌پرست از اخلاق است: «مردمان خواه ناخواه به خاطر عشق به قدرت معیارهای اخلاقی خود را نقض می‌کنند.»

 

 

در سدۀ بیستم، در اندیشه غربی قدرت بیش از هر زمان دیگر به نقد کشیده شده است. برتراند راسل ضمن برشمردن گونه‌های قدرت به‌ویژه قدرت برهنه، از خطرات قدرت دولتی سخن به میان می‌آورد که یکی از آنها جداشدن فرد قدرت‌پرست از اخلاق است: «مردمان خواه ناخواه به خاطر عشق به قدرت معیارهای اخلاقی خود را نقض می‌کنند.» (راسل، ۳۲۵:۱۳۶۱) آیزایا برلین نیز از همین پیامد پرده برمی‌دارد: «نزدیک شدن به قدرت کم ‌و بیش به‌ معنای فاصله گرفتن از اخلاق است.» (برلین، ۹۳:۱۳۶۱). پوپر یکسره از منتقدان قدرت متمرکز و تمرکز قدرت بود. (پوپر، ۱۳۶۹) نمود عملی این همه قول و غزل، در روزگار ما، پذیرش نظریه تفکیک قوا و پاسخگو بودن مسئولان جامعه در برابر توده مردم است. انصاف را که این خود دستاورد بزرگی برای سالم‌سازی جهان سیاست به‌شمار می‌رود.

 

۳ـ خردگرایی:

موضوع محوری دیگر که در شاهنامه مطرح می‌شود، خردگرایی است. واژه خرد بیش از سیصد بار در شاهنامه آمده است (رنجبر، همان منبع) بیت آغازین شاهنامه:

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد

نشان‌دهنده جایگاه والای خدا و خرد در نزد فردوسی است.

چنین می‌نماید که در اندیشه ایرانشهری و در شاهنامه و بر سر هم ادبیات سیاسی، خرد در برابر مفاهیمی چون جهل و همسایه دیوار به دیوارش، خرافه‌گرایی و هیجان‌زدگی و احساس‌گرایی و توهم و پنداربافی قرار می‌گیرد. فوکوتسا وایوکیشی که پدر توسعه ژاپن به‌ شمار می‌رود، بر این باور است که خرافه‌گرایی یکی از دو عامل عمده عقب‌ماندگی است. (یوکیشی، ۱۳۶۳) و به گفته یکی از صاحبنظران «خرافات دایه قدرت است». (رحیمی، ۱۳۶۹) خرافه‌پرست در عمل منکر اراده و خرد است؛ او برای انسان‌ها در تعیین سرنوشت خودشان نقشی قائل نیست؛ بدین‌سان سرچشمه نیک‌روزی و بدبختی انسان در جایی دور از دسترس قرار می‌گیرد؛ یعنی در دست چرخ کج‌مدار و فلک غدّار و ستارگان سعد و نحسی که بری از هرگونه شور و شعوری هستند! ولی اندیشمندان خردورزی چون فردوسی و ناصرخسرو، بینشی دیگر دارند. سخن جاودانه ناصرخسرو به خرافی‌مسلکان را بارها خوانده یا شنیده‌ایم:

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

برون کن ز سر باد خیره‌سری را

تو چون خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک‌اختری را

بری دان از افعال چرخ برین را

نشاید نکوهـش ز دانش بری را

فردوسی در پرورش اندیشه عقلانی نقشی بسزا دارد. البته او آنقدر تک‌ساحتی نیست که اراده و عقل را تنها گردانندۀ رویدادهای جهان بداند، بلکه برای بخت و تقدیر و تصادف نیز سهمی و نقشی قائل است. این باور نه تنها با خرافه‌پرستی در نمی‌آمیزد، که در سیاست، نشان واقع‌گرایی به‌شمار می‌رود. چه بخواهیم و چه نخواهیم، بخشی از رویدادهای سیاسی با سرانگشت تقدیر و تصادف شکل می‌گیرد. جهان سیاست بارها شاهد این بوده است که:

یکی بی‌هنر خفته بر تخت بخت

همی گل فشاند بر او بر، درخت

و بارها پیش آمده که «عزیز نگینی» به دست «اهریمنی» افتاده است. چه بسا که یک پیشامد، سبب یک جا به‌جایی و دگرگونی شده است. «در جنگ جهانی دوم سپاهیان شکست‌خورده انگلستان و فرانسه که بر اثر هجوم نازی‌ها به بندر دنکرک رانده شده بودند، بر اثر تصادف صرف (که علتش هنوز معلوم نشده) نجات یافتند» و در جنگ قادسیه طوفان شن از علل مهم شکست ایرانیان شد. (رحیمی، همان منبع) قهرمانان شاهنامه گاهی سرنوشت خود را به کف تقدیر می‌سپارند. برای نمونه، در داستان رستم و سهراب نیم‌نگاهی به نقش «تقدیر» و «تصادف» انداخته می‌شود. بی‌گمان این نگاه تا اندازه‌ای تسلی‌بخش است و تا اندازه‌ای نیز اثرگذار در آن رویداد. سهراب برای آرامش پدر می‌گوید: من و تو را گناهی نیست، بلکه این پیشامدی است که از آن گریزی نبوده است.

اسفندیار نیز هنگامی که در برابر خواست و منطق مادرش (کتایون) به زانو درمی‌‌آید و نمی‌تواند دلیلی خردپسند برای جنگ با رستم بیاورد، مأموریت خود را، هم ناشی از بازی روزگار می‌داند، هم گردن نهادن به فرمان پدر که البته هر دو توجیه، بی‌پایه است؛ چون عامل پذیرش این مأموریت، بیماریِ قدرت‌جوییِ بیش از اندازه یا به تعبیر افلاطون پله‌ئو نوخیاست که پیوسته تشنه قدرت را تشنه‌تر می‌کند. (کاسیرر، ۹۲۰:۱۳۶۲) اسفندیار به این بیماری مبتلاست و نکته ظریف اینکه نه تنها «دین بهی» این بیماری را درمان نمی‌کند، بلکه آن را بدتر هم می‌کند! فراموش نکنیم که گشتاسب و اسفندیار مروج دین بهی بودند. در نامه رستم فرخزاد نیز دوباره به جبر و تقدیر و رویدادهای بیرون از اراده فرد اشاره می‌شود و اینکه چرخ در جهت خلاف خواست ایرانیان می‌گردد. فیلسوف واقع‌گرا و دهری‌مسلکی چون ماکیاولی نیز بر آن است که همه رویدادها را نمی‌توان با سر انگشت تدبیر رقم زد. اعتقاد به تقدیر و تصادف همواره به معنای خرافه‌پروری نیست. معنا و مفهوم خرافه این است که به سنتهای ناسالم فرهنگی و عقیدتی و سیاسی دامن زده شود (فریزر، ۱۳۸۷) یا به تعبیر یونگ، کهن‌الگوها به جای عقل و تدبیر بنشینند. (اوداینیک، ۱۳۷۰) خرافه را نه با معیار خرد می‌توان سنجید، نه ریشه در اسطوره و نماد دارد و نه پدیده‌ای دارای ریشه‌های تاریخی است. خرافه بزرگترین دشمن عقلانیت است، گرچه بیشتر ردای ایمان و عقیده و دین بر تن می‌کند، ولی بزرگترین آفت ایمان است.

نمونه برجسته رواج خرافات را در دوران برخی از پادشاهان صفوی و قجر می‌بینیم. قطب‌الدین در رساله فصل‌الخطاب می‌نویسد: «رسائل و نامه‌هایی به دربار شاه سلطان‌حسین نوشتم و او را از حرمت اجدادش مطلع ساختم و از خطری که سلطنت شیعه و کشور اسلامی را تهدید می‌کند آگاه نمودم. شاه گفت: راست است که فتنه افاغنه در کار است، ما هم خود به علاوه تدارک دولتی، تدارک دعایی کرده و فرموده‌ایم در اندرون از رجال و نساء و سادات موسویه، نخود را لااله الا الله بخوانند. صباحاً و مساءً در کارند، انشاءالله آش معتبری فراهم کرده و به کل خلایق می‌خورانیم. از باطن سادات موسویه دفع بلا خواهد شد!» (تمیم‌داری، ۱۳۷۲)

در رساله فلک‌السعاده نوشته علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه وزیر علوم ناصرالدین شاه می‌خوانیم: «کواکب کیهانی خواه بنا بر هیئت غلط بطلمیوسی و خواه با اعتماد در حرکت ارض بنا بر هیئت جدیده صحیحه در هیچ‌گونه حوادث زمین مؤثر نیستند. احکام منجمان جز اقاویل کاذبین و اساطیرالاولین نیست… این احکام نجوم و اخبار رمال و جفار، کذب محض و محض کذب است.» (آدمیت، ۲۲:۱۳۵۶)

در دربار قاجار که اوج رواج خرافات بود، محمدعلی‌شاه در این زمینه از پدر و پدرانش گوی سبقت ربوده بود. گفتنی است نمونه‌هایی از رفتارهای متکی بر خرافه را در نزد دیگر فرمانروایان پیشین و پسین هم می‌بینیم! نوشته‌اند که خشایارشا برای فرونشاندن امواج سرکش دریا به آن تازیانه زد و شبیه همین رفتار از فرمانروایی به نام نیتابوشی سارا در سده دوازدهم سر زد. وی برای فرونشاندن طوفان، شمشیر خود را به روی امواج انداخت. (یوکیچی، ۱۳۶۲) فردوسی برای درهم کوبیدن بازار خرافه‌پرستی و نادانی، دست به دامن خرد می‌زند. در بزم دوم نوشیروان با بزرگمهر و موبدان، پرسش و پاسخ را می‌شنویم:

بپرسید دیگر که: در زیستن

چه سازی که کمتر بود رنج تن؟

چنین داد پاسخ که: گر با خرد

دلش بردبار است، رامش برد

زیستن بر پایۀ خرد، آرامش و امنیت و صلح می‌آفریند و اینها خود عوامل مهمی برای توسعه‌یافتگی و نیکبختی هستند؛ و باز در مورد خردگرایی می‌فرماید:

خرد رهنمای و خرد دلگشای

خرد دست گیرد به هر دو سرای

دلی کز خرد گردد آراسته

یکی گنج گردد پر از خواسته

کسـی کو خرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کردۀ خویش ریش

خرد چشم جان است چون بنگری

تو بی‌چشم شادان جهان نسپری

شادزیستن در سایه خرد یکی دیگر از ارزش‌های ایرانشهری است که فردوسی به آن تکیه و تأکید کرده است. فضای زندگی در شاهنامه شاد است. شاد بودن جزو داده‌های انسانی است. (اسلامی ندوشن، ۱۳۷۳)

 

شادزیستن خردمندانه

شادزیستن در سایه خرد یکی دیگر از ارزش‌های ایرانشهری است که فردوسی به آن تکیه و تأکید کرده است. فضای زندگی در شاهنامه شاد است. شاد بودن جزو داده‌های انسانی است. (اسلامی ندوشن، ۱۳۷۳)خسرو پرویز که زندانیِ پسر خود شده بود و در نهایت عسرت و حسرت، نیش خنجر غم هر دم بر دلش فرود می‌آمد، خطاب به خانواده می‌گوید:

چو روز مهی بر کسی بگذرد

اگر بازخواند ندارد خرد

شما نیز بدرود باشید و شاد

ز من نیز بر بد نگیرید باد

در گفتمان باستانی کوشیده می‌شود موازنه‌ای میان غم و شادی برقرار شود. در شاهنامه شادی در گرو رضایت از هستی است و نماد سازگاری با تداوم سرنوشت. شادی به معنای دلبستگی به خود و دیگران و نقطه آغاز حرکت‌هایی است تازه به سوی افقهای دوردست و خوش‌فرجام. شادی برای ایرانیان با آداب خاص، با مناسک و مراسم، موسیقی و با بذل و بخشش همراه است. همچنین شادی به معنای بهره‌مندی از الطاف ایزدی است. (امینی، ۲۸۸:۱۳۸۸) غم و شادی تنها یک حالت مجرد، انتزاعی و فردی نیست، بلکه با زندگی سیاسی و اجتماعی نیز ارتباط پیدا می‌کند. به تعبیر اریک فروم یکی از ویژگی‌های «جامعه سالم»، احساس رضایت و شادمانی از زندگی است. چنین جامعه‌ای بر سه پایه استوار شده است: خرد، عشق، آزادی. (فروم، ۱۳۸۶)

برسرهم دامنه کاربرد و تکرار واژه خرد در شاهنامه درخور درنگ است. خرد گذشته از اینکه معیاری مهم برای عمل سیاسی است، در وادی کلام نیز اهمیت خود را نشان می‌دهد و به تعبیر فردوسی بهترین نعمت خداوندی است:

خرد بهتر از هرچه ایزدْت داد

سزد گر نگیری جز از داد، یاد

در «مینوی خرد» آمده است: «از همه نیکی‌ها که به مردمان می‌رسد، خرد بهتر است؛ زیرا گیتی را به نیروی خرد اداره توان کرد و مینو را هم به نیروی خرد می‌توان از آنِ خود کرد. اورمزد آفریدگاران را به خرد آفریده است و ادارۀ گیتی به خرد است.» فردوسی خرد را معیار شناخت حقایق انسانی و مایه اعتلای شأن آدمی و نخستین آفریدۀ خداوند می‌داند:

نخست آفرینش، خرد را شناس

نگهبـان جان است و آن را سپاس

سپاس تو چشم است وگوش و زبان

کز این سه بوَد نیک و بد بی‌گمان

خرد را و جان را که یارد ستود؟

و گر من ستایم، که یارد شنود؟

و در مورد آثار خرد و خردگرایی بر جهان سیاست، کمتر جای تردید است. بخشی از همان تأکید فردوسی بر خرد، اندرزی است به دولتمردان که در گفتار و کردار خویش این گوهر را از دست نگذارند. با این همه از روزگاران نخستین تا کنون این گفتۀ سیلونه ـ نویسنده معاصر ایتالیایی ـ مصداق دارد که: چه اندک خرد بر جهان حکومت رانده است! (سیلونه، ۱۳۶۹)

مرد خردمند افزون بر اینکه آرام و شادی دارد، از خطر افتادن به چاه ویلِ تعصب هم در امان است. یکی از ویژگی‌های انسان متعصب این است که هرگز حاضر نیست از راهی که در پیش گرفته، برگردد حتی اگر به ‌درستی راه شک داشته باشد! فردوسی از قول بزرگمهر در این باره چنین می‌گوید:

دگر گفـت کاندر خردمند مرد

هـنر چیست هنگام ننگ و نبرد؟

چنین گفت: آن کس که آهوی خویش

ببیند، بگرداند آیین و کیش

بنابراین هرگاه آدمی به این نتیجه رسید که در راهی نادرست گام برمی‌دارد، باید تغییر مسیر بدهد. چنین کسی هم خردمند است و هم غیر متعصب و به سخن دیگر، اهل مدارا و تساهل است. تساهل بی‌گمان یکی دیگر از موضوعات مهم در فرهنگ و تمدن شرقی است.

از دیگر موضوعاتی که در اندیشه‌های سیاسی ایرانشهری سخت مورد توجه است، لزوم پرهیز از دروغگویی است و نیز پایبندی به کردار استوار بر اخلاق و ایمان. شاید بتوان گفت مهمترین درسی که از مجموعه اندیشه ایرانشهری گرفته می‌شود و سپس در اندیشه اسلامی استمرار پیدا می‌کند، این است که زندگی سیاسی باید همراه با اخلاق باشد. باورمندی به سیاست اخلاقی و اخلاق سیاسی یکی از ارکان سیاست در آن روزگاران بوده است.

 

۴ـ تداوم اندیشه ایرانشهری:

هانری کربن بر آن است که تداوم اندیشه ایرانشهری در گذار به دورۀ اسلامی، عامل اصلی تداوم تاریخی (هویتی) و فرهنگی ایران زمین بوده است (کربن، ۱۳۷۳). در ایران باستان این‌گونه می‌اندیشیدند که فرمانروایی که دادگستر باشد، می‌تواند ملت خود را به نیکبختی و کامروایی برساند. در حقیقت باور به فرّۀ ایزدی شاهان بوده که همواره آنان را در مقام حاکمیت می‌نشانده؛ اما چنانچه فرمانروا از راه دادگری و انصاف دور می‌شد، فره ایزدی خود را از دست می‌داد و از اریکه قدرت فرو می‌افتاد. تبلور این اندیشه را به‌روشنی می‌توان در داستان جمشید و ضحاک و در سراسر شاهنامه دید. در اندیشه باستان، خداوند پرتوی از روشنایی خود را در نهاد فرمانروا قرار داده و به دستان او ترازوی داد سپرده است تا در جامعۀ زیر فرمانش داد و راستی برپا دارد و ریشه ستم را بخشکاند.

برسرهم، زنده‌کنندۀ اندیشه سیاسی ایرانشهری در دوران اسلامی، عبدالله بن مقفع (مشهور به ابن‌مقفع) است؛ نویسنده و مترجمی نامدار که عباسیان قدرش را نشناختند و نسبت به او غداری و ناسپاسی کردند! او سرنوشتی همچون یک ایرانی نامبردار دیگر پیدا کرد: ابومسلم سردار خراسان. ابومسلم، پهلوان شمشیر و دلاور میدان نبرد بود و ابن مقفع پهلوان قلم و مبارز در میدان فرهنگ. هر دو، دلاور و استوار و مایه مباهات ایران و ایرانی و هر دو مظلوم و مقتول به دست ناجوانمردان حق‌ناشناس عباسی! کتاب «رساله فی ‌الصحابه» که در سالهای ۶ـ۷۵۴ میلادی نوشته شده و یکی از آثار برجسته ابن‌مقفع در زمینه سیاست و کشورداری است، برنامه‌ای روشن داشت: اعمال حکومت موروثی شکل‌گرفته در ایران باستان. این کتاب یکی از روشمندترین نوشته‌های سیاسی در نخستین دهه‌های اسلامی، با کمترین شعارزدگی یا توقیرات غیر ضرور.

فرهنگ روایی حدیث تا آن زمان جای خود را باز کرده بود، اما فقیهان هنوز تئوری حکومت را تنظیم و تبیین نکرده بودند. بنابراین میان تئوری سیاسی و فرهنگ شکافی وجود داشت که از قرار معلوم، ابن مقفع گمان می‌کرد می‌تواند آن را پر کند. این رسالۀ کوتاه و در حد فریبنده‌ای ساده، مدخل اندیشه اسلامی قرار می‌گیرد. ابن‌مقفع آغازگر ادبیات «نصیحه‌الملوک» است. درک او از نیاز به مشروعیت سیاسی، چه موجب سقوط او شده باشد یا نه، در بطن مسأله عباسیان و اسلام قرار داشته است. (بلک، ۱۳۸۶) چنان‌که گفته شد، یکی از ارکان اندیشه ایرانشهری، رابطه دین و دولت است. این پیوند و همبستگی در جای جای متون اسلامی باستانی آمده است. تنسر روحانی بزرگ ساسانیان در این باره می‌گوید در کارنامه اردشیر بابکان می‌خوانیم: ملک و دین همزادند…. دین شالود؛ ملک است و ملک پاسدار دین؛ (لمبتون، ۱۳۵۹) و در کتاب پر مغز «کلیله و دمنه» نیز از این توأمانی و آمیزش به ‌صورت زیر سخن به میان آمده است: حق بی‌سیاست پادشاه دیندار صورت نبندد و اشارت حضرت نبوت بدین معنی وارد است: انّ ‌الدین و الملک توأمان… ملک بی‌دین باطل است و دین بی‌ملک، ضایع٫

در اهمیت و هم‌پیوندی میان عوامل گوناگون سیاسی، از قول اردشیر بابکان می‌گوید: «ملک بی مرد مضبوط نشود و مرد بی‌مال قایم نگردد و مال بی‌عمارت به دست نیاید و عمارت بی‌عدل و سیاست، ممکن نگردد» و با توجه به چنین دیدگاهی است که خواجه نظام‌الملک رابطه تنگاتنگ میان ثبات حکومت و حفظ قدرت سیاسی با دین را مورد توجه قرار می‌دهد و می‌گوید: «نیکوترین چیزی که پادشاه را باید، دین درست است؛ زیرا که پادشاهی و دین همچون دو برادرند، هرگاه در مملکت اضطرابی پدید آید، در دین نیز خلل آید، بددینان و مفسدان قوت گیرند و پادشاه را بی‌شکوه و رنجه دل دارند و بدعت آشکار شود و خوارج زور آورند.» (صفی، ۱۳۸۹) وقتی در سیاستنامه خواجه نظام‌الملک تأمل می‌کنیم، به‌روشنی می‌توانیم رد پای اندیشه‌های حاکم در ایران باستان را بیابیم. خواجه پادشاه را درست با ویژگی‌های شاهان دوران ایران باستان معرفی می‌کند. برای نمونه، در بخشی از سیاست‌نامه می‌گوید: «اما چون پادشاه را فرّ الهی باشد و مملکت باشد و علم با آن یار باشد، سعادت دو جهانی بیاید از بهر آنکه هیچ کاری بی‌علم نکند و به جهل رضایت ندهد.» (طوسی، ۱۳۴۸)

بخش اول مقاله را اینجا بخوانید.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: