یادی از دبیرستان ها و دبیرانم/ عبدالحسین آذرنگ

1394/6/22 ۱۰:۲۹

یادی از دبیرستان ها و دبیرانم/ عبدالحسین آذرنگ

در 1337ش دورۀ ابتدایی را در دبستان کورش کرمانشاه به پایان رساندم و در دبیرستان پهلوی، که نمی دانم حالا اسمش چیست، با سختی نام نویسی کردم؛ به این دلیل می گویم با سختی که اگر عموهای فرهنگی ام، فرخ و سیاوش زنگنه، معرفم نبودند، اسمم را نمی نوشتند. مدیریت این دبیرستان، که در آن زمان فقط سیکل اول(سه سال اول) داشت، با آقای پروین بود، مردی بالا بلند، جدّی، با انضباط که همۀ دانش آموزان از او حساب می بردند. دبیرستان پهلوی نزدیک ترین دبیرستان به خانۀ ما بود. ما در کوچۀ حاج دلال باشی، که بعداً اسمش شد کریمی، پشت بازارچۀ کلوچه پزی شکرریز ها می نشستیم و محل دبیرستان پهلوی در دامنۀ چیا(= چقا) سرخ و نزدیک بازار گاو کش ها بود که با خانۀ ما بیش از چند دقیقه راه نبود. خانواده، هم به سبب نزدیکی راه و هم به علت شهرتی که آن دبیرستان در نظم و انضباط و سخت گیری کسب کرده بود، اصرار داشتند که در آنجا درس بخوانم، اما دوستانم توی دلم را خالی می کردند و می گفتند اگر بروی آنجا حتماً رفوزه و اخراج می شوی.


در 1337ش دورۀ ابتدایی را در دبستان کورش کرمانشاه به پایان رساندم و در دبیرستان پهلوی، که نمی دانم حالا اسمش چیست، با سختی نام نویسی کردم؛ به این دلیل می گویم با سختی که اگر عموهای فرهنگی ام، فرخ و سیاوش زنگنه، معرفم نبودند، اسمم را نمی نوشتند. مدیریت این دبیرستان، که در آن زمان فقط سیکل اول(سه سال اول) داشت، با آقای پروین بود، مردی بالا بلند، جدّی، با انضباط که همۀ دانش آموزان از او حساب می بردند. دبیرستان پهلوی نزدیک ترین دبیرستان به خانۀ ما بود. ما در کوچۀ حاج دلال باشی، که بعداً اسمش شد کریمی، پشت بازارچۀ کلوچه پزی شکرریز ها می نشستیم و محل دبیرستان پهلوی در دامنۀ چیا(= چقا) سرخ و نزدیک بازار گاو کش ها بود که با خانۀ ما بیش از چند دقیقه راه نبود. خانواده، هم به سبب نزدیکی راه و هم به علت شهرتی که آن دبیرستان در نظم و انضباط و سخت گیری کسب کرده بود، اصرار داشتند که در آنجا درس بخوانم، اما دوستانم توی دلم را خالی می کردند و می گفتند اگر بروی آنجا حتماً رفوزه و اخراج می شوی.
        بافتی که خانۀ ما و آن دبیرستان در آن قرار گرفته بود، از نظر شهری و جمعیتی در آن سال ها، بافت سکونتی طبقۀ متوسط بود، اما برخی نقاط در آن  ناحیه از نظر فرهنگی واپس مانده بود و تا زمانی که جوان نشده بودیم و قوۀ تمیز نیافته بودیم، ما را از نزدیک شدن به آن نقاط منع می کردند، مثل تپۀ چیا سرخ که بعداً به پارک بزرگی تبدیل شد، و بازار گاوکش ها که  هم از نظر بهداشتی جای مناسبی نبود و هم محل مراجعۀ روستاییانی بود که از اطراف برای خرید و فروش به آنجا می آمدند. اگر عکس هایی از سلمانی، قهوه خانه و جگرکی آن بازار در دست باشد، فقر و نکبت و واپس ماندگی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، بهداشتی و نیز زمینه های دیگر را به خوبی می تواند نشان دهد. گذر حاج محمد تقی محل چندین دستفروش و بساطی بود و قمار بازها و قاب بازها هر وقت که چشم آقا سید علی، پیشنماز مسجد آن محله را دور می دیدند، بساط قمار را پهن می کردند. آقا سید علی خود شخصاً امر به معروف و نهی از منکر را اجرا می کرد و بارها به چشم خود دیدم که با عصایش به جان قمار بازها، همجنس بازها و کفتر بازهای لات آن گذر می افتاد و به سر و تنشان می کوبید، اما او هم از پس آنها بر نمی آمد و چشمش را که دور می دیدند،  باز روز از نو، روزی ازنو.
 سال ها بعد که خودم به تدریس پرداختم و با مسائل مختلف آموزشی رو به رو شدم، تازه فهمیدم که آقای پروین در آن بافت اجتماعی ـ فرهنگی با چه مشکلاتی رو به رو بوده و چرا آن قدر در کارش سخت گیری می کرده و سطح نظم و انضباط را بالا نگاه می داشت است. متاسفانه دور شدن من از کرمانشاه به سبب مهاجرت خانواده، و اینکه پس از تحصیلات دبیرستانی دیگر نتوانستم به آن شهر بازگردم، به من مجال نداد که سراغی از آقای پروین بگیرم، با او به گفت و گو بنشینم و پرسش های فراوانی که در بارۀ مدیریت فرهنگی، تربیتی و آموزشی او در ذهنم بود، با او در میان بگذارم. خودم که مدیر شدم، مسئولیت های آموزشی و پژوهشی که بر عهده ام گذاشته شد و با مسائل بسیاری که رو به رو شدم، تازه پی بردم که آقای پروین و همتاهای فرهنگی او در بافتی از فقر و نکبت چه جزیره های امنی ایجاد کرده بودند و چه حق بزرگ ناشناخته ای بر فرهنگ آن شهر و بر نسل هایی داشته اند که در سایۀ نظم و قانون آنها پرورش یافتند، سالم از کار در آمدند و هرکدام در قلمرو خود تاثیرگذار یا خدمتگزار شدند.
 دبیرانی که در دبیرستان پهلوی درس می دادند، همگی به سخت گیری و انضباط معروف بودند. یکی از آنها یدالله ایوانی بود، شاید منسوب به ایوان و ایوان غرب، که نامش را به بهزاد تغییر داده بود. مردی با سیما و حرکات  و سکنات جدّی، مسلط به درس و کلاس، و روش مند در تدریس ادبیات فارسی. او نخستین دبیر ادبیات من بود. فقط از سخت گیری های او شنیده بودم که نشان می داد اطرافیانم هیچ کدام به ارزش های دیگر او پی نبرده بودند و شخصیت او را نه فقط درست، بلکه اصلاً، نمی شناختند. زمانی دریافتم که بهزاد قصیده سرایی چیره دست و شاعری توانا در شعر عروضی فارسی است که رابطه ام با آن شهر قطع شده بود.
 کوچه ای که ما در آن زندگی می کردیم(کوچۀ کریمی)، محل زندگی چند خانواده بود که افراد برجسته ای از میان آنها برخاستند. نادعلی خان کریمی در دورۀ دکتر محمد مصدق نمایندۀ مجلس شورای ملی بود. برادرش عبدالعلی اهل فضل و شاعر بود. برادر های دیگرش غلامعلی، حسین، جواد هر سه استاد دانشگاه اصفهان شدند. حسین کریمی معاون دانشکدۀ ادبیات اصفهان و از استادان خودم بود. غلامعلی کریمی گذشته از دانش و فضل، به صفات برجستۀ شخصیتی معروف بود. رو به روی خانۀ پدری کریمی ها در همان کوچه، خانۀ دانشگر ها بود که چند برادر و خواهر از همان خانواده، فرهنگی های محترم و خدمتگزاری بودند و برادر کوچکترشان داریوش دانشگر به یکی از برجسته ترین استادان معدن شناس کشور تبدیل شد. باز از همان کوچه چند تن از همبازی هایم به دانشگاه راه یافتند که با دو سه تن آنها همدوره بودم. در کوچه ای که شاید سر تا تهش سیصد نمی شد، چند آموزگار و دبیر، چند کارمند دارایی و دادگستری و شهربانی و شهرداری، چند تاجر محترم بازار زندگی می کردند، اما سه خانوادۀ کفتر باز هم بودند، و  نکته ای که می خواهم بر آن تاکید بورزم این است که به رغم  اینها، هژمونی( سلطۀ غالب) فرهنگی که بر بچه های آن کوچه بیشتر حاکم بود و نتیجۀ این سلطه هم بعدها آشکار شد، هژمونی فرهنگی فرهنگیان و کارمندان و تاجران محترم نبود، بلکه هژمونی کفتر بازها و فرهنگ رفتاری و مجموعۀ ارزش های وابسته به آنها بود. بافت شهری و محیط اجتماعی با فرهنگ واپس مانده، بسیاری از استعدادها را نابود کرد یا به تباهی کشاند. چالش میان انگیزه هایی برای پیشرفت و مانع های بازدارندۀ فرهنگی، در حقیقت مساله ای بود که پروین و بهزاد و همتاهایشان با آن رو به رو بودند، و راهی که در آن زمان و در آن محیط برایشان ممکن می نمود، یا در عمل موثر تشخیص داده بودند، سخت گیری، نظم و انظباط و انتقال حالتی از بیم، هراس و ترس همیشگی در امثال ما بود که بحث در بارۀ درستی و نادرستی و سود و زیانش در حوزۀ تخصص متخصصان آموزش و پرورش است.
 پس از مدت کوتاهی که از آغاز سال تحصیلی گذشت، همراه عده ای از  دبیرستان پهلوی به دبیرستان رازی، ته بازار مسگرها، منتقل شدم؛ علت، کمبود ظرفیت در دبیرستان پهلوی بود. از این انتقال احساس سبکباری می کردم و خود را از فشاری ناشناخته آزاد می دیدم، به ویژه آنکه صبح ها با دوستان راه می افتادیم و از خیابان نمی رفتیم، از کوچه پس کوچه ها می گذشتیم و از راه بازار علافخانه به سمت دبیرستان می رفتیم. پارچه های رنگین کردی پسند در پارچه فروشی ها، بوهای تند و خوش و ناخوش، از بوی نان و  عطر گیاهان دارویی و روغن و چرم گرفته تا بوی یابو، تاپالة چارپایان بارکش، از چهره های آشنا گرفته تا قیافه های نا آشنا و تازه از راه رسیده، همگی ذهن مرا از دنیای محدودم به دور و دوردست ها می برد. شیطنت هایمان با دوستان در مسیر راه ، صبح را برایمان شاداب تر می کرد. از انتقال به دبیرستان رازی و رفت و آمد پرماجرا به آن لذت عمیقی می بردم.  
 آقای سردارنیا، که اسم کوچکش را نمی دانم، از تبار سردار کابلی، با قدی نسبتاً کوتاه، سری طاس و عینکی پنسی، در دبیرستان رازی دبیر ادبیات بود. او شوری ادبی در کلاس برمی انگیخت. شعرهای کتاب فارسی را به گونه ای می خواند و با لحنی ادا می کرد که اشتهای ادبی را دست کم در آن عده که به ادبیات گرایشی داشتند، بر می انگیخت. یکی از انگیزه های من در خریدن و خواندن مجلۀ رادیو ایران، شاید همین آقای سردارنیا بود. در هر شمارۀ این مجله معمولاً غزل های نابی چاپ می شد و بسیاری از آن غزل ها را از بر می کردم. هنوزهم هرگاه به این شعر منوچهری( خیزید و خز آرید که هنگام خزان است) برمی خورم، ناخودآگاه می خواهم  آن را مانند آقای سردارنیا بخوانم. تا جایی که به یاد دارم، او از جملۀ معلمانی بود که برای تدریس در مدرسۀ ایرانیان به عراق رفت و دیگر از او بی خبر ماندم. دبیرستان رازی را فریدون دانشگر اداره می کرد و چند دبیر این دبیرستان در رشتۀ طبیعی، مانند آقای جعفری، از بهترین دبیرهای زمان خود بودند.
 سال بعد، در 1338ش، به دبیرستان محمد رضا شاه رفتم. عمویم فرخ زنگنه که از ماموریت برگشته بود، دبیر همان دبیرستان بود. شاید به این دلیل دبیرستان خوشایندم تغییر کرد که خانواده خواست زیر نظارت عمویم باشم. شاید خبر شده بودند که با چند تن از همکلاسی ها گاهی از دیوار دبیرستان بالا می رفتیم و می پریدم در ویرانه های بنایی بازمانده از دورۀ محمد علی میرزا دولتشاه، که گویا محل دارالحکومۀ او بوده است. در پناه ستون ها و زیر سقف هایی که هر آن ممکن بود فرو بریزند، سیگارهایی را که از جعبۀ سیگارهای پدرانمان یا از ذخیره های سیگار در خانه کِش می رفتیم، روشن می کردیم ، دست به دست می چرخاندیم و ناشیانه پک می زدیم. بعضی وقت ها هم از مدرسه در می رفتیم و دوچرخه کرایه می کردیم و می رفتیم چاله کوره، که گویا روزگاری محل کورۀ آجر پزی بوده است. در جادۀ خاکی پیچایچ و پر دست انداز چال کوره مسابقۀ سرعت می دادیم. چاله کوره اصلاً جای مناسبی برای چرخ سواری چند نوجوان نبود. شاید خبر این جور کارها به گوش خانواده رسیده بود که لازم دیده بودند دبیرستانم را تغییر و مرا زیر نظر یکی از بستگان قرار بدهند.
 دبیرستان محمد رضا شاه در آن زمان نوساز و تقریباً در حاشیۀ شهر بود. عصر ها در مدت کوتاهی خودمان را به بیابان درندشتی بیرون از شهر می رساندیم و در زمین های خاکی فوتبال می کردیم، با اینکه حیاط دبیرستان به اندازۀ کافی بزرگ و برای بازی های میدانی ما بسیار مناسب بود. بچه های خاندان های متمول، با نفوذ، فرزندان مقامات بلند پایۀ ارتشی و دولتی، که از جاهای دیگر به کرمانشاه مامور می شدند، غالباً در آن دبیرستان درس می خواندند. مدیریت دبیرستان با آقای امامی، از فرهنگیان با سابقه بود، و در انتخاب دبیران آنجا معیارهای خاصی مراعات می شد که در آن زمان آن معیارها را تشخیص نمی دادم، اما می فهمیدم که چوب و کتک به مراتب کمتر از مدرسه های دیگر و سطح رفتار مودبانه با دانش آموزان بالاتر بود. بعضی از دبیرهایمان هم از شیک پوش ترین مردان شهر در دورۀ خود بودند. شاید در آن دبیرستان بود که با کاربرد خاص سبیل کلارک گیبلی، پاپیون و پوشت آشنا شدم. از دوستی که سر و گوشش می جنبید و  اینها را برایم توضیح می داد، پرسیدم واقعاً اینها روی دختر ها تاثیر می گذارد؟ گفت بله که می گذارد، تو هم پاپیون بزن و پوشت بگذار تا ببینی چه تاثیری می گذارد. وقتی فکرش را کردم که پاپیون بزنم و پوشت بگذارم و از وسط گذر حاج محمد تقی، از جلو بساط کفتر بازها، قمار بازها و دستفروش ها رد بشوم، چه صحنه ای به وجود خواهد بود، از این کار منصرف شدم.
 در دبیرستان محمد رضا شاه آقای خانبابا جیحونی ادبیات درس می داد. سال های آخر دهۀ 1330ش دو سالی شاگرد او بودم. مردی بود آرام، مودب، نرم رفتار، خشونت پرهیز و مسلط به تدریس. از سلوک و شیوۀ تدریس او خوشم آمد و در همان موقع، شاید در پانزده سالگی، به خیال خودم شعری در ستایش او سرودم و پس از اصلاحات  مادرم در آن، یا به اصطلاح امروزی ویرایش شعری یا ویرایش ادبی، آن را پاکنویس کردم و رفتم دفتر دبیرستان و آن را به او دادم:
 ز جیحون برآمد یکی زبده مرد
 که جیحونیش نام زیبنده کرد
مر او راست خلقی خوش و مهربان
دبیری است پر پشتکار و جوان
بود افتخار جوانان ما
که چون تو دبیری بود رهنما.
 روز بعد آقای جیحونی مرا صدا زد و محبتی کرد و مورد تشویق قرار داد. در عین حال گفت اگر به ادبیات علاقه داری، کتاب زیاد بخوان و رشتۀ ادبی را انتخاب کن. آقای صدق گویا، دبیر دیگر همان دبیرستان، که بعداً وکیل دادگستری شد، دبیر چند درس و مربی پیش آهنگی بود. رفتار مودبانه و نفوذ کلامش، همراه با وقار و شیک پوشی، از او تصویر دبیری تمام عیار به دست می داد.
 سال 1340ش، برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ ادبی به دبیرستان کزازی رفتم. دبیرستان کزازی و شاهپور و رازی، سه دبیرستان پسرانۀ مهم در کرمانشاه آن دهه ها، در سه شاخۀ تحصیلی ادبی، ریاضی و طبیعی، همسایه بودند. کزازی و شاهپور که دیوار مشترک داشتند و افتادن توپ های والیبال از زمین هایشان به زمین های یکدیگر، همیشه از  رویدادهای پرماجرا بود، و دبیرستان های کزازی و رازی هم از پشت ساختمان، نه از درهای ورودی، فاصله ای نداشتند. در دبیرستان کزازی چند دبیر ممتاز داشتم که باید از آنها یاد کنم، از جمله: محمد حسین جلیلی، علیقلی جهانسوز، عباس ماهیار ، اصغر واقدی، امیر فرهمند پور ، اقبالی ،بالا زاده، بیانی و کامرانی که متاسفانه نام کوچک این چند تن از خاطرم رفته است.
    نخستین دبیر ادبیاتم در  این دبیرستان آقای اصغر واقدی بود که تازه از دانشسرای عالی فارغ التحصیل شده بود. او در آن زمان بسیار جوان و محجوب بود. عینکی با شیشۀ ضخیم بر چشم داشت که چشمانش از پشت آن شیشه ها تقریباً دیده نمی شد. او از شاعران نوپرداز بود و شعرهایش در برخی مجله ها چاپ می شد. واقدی نخستین کسی بود که ما را با ادبیات جدید و موج شعر نو ایران آشنا کرد. گاهی هم از شعرهای خودش برایمان می خواند که مضمون آنها عاشقانه و سیاسی بود. در درس انشا می کوشید ما را از مضمون های کلیشه ای دور کند. از این رو کش مکشی میان او و دبیران سنت گرا آغاز شد که گویا بعدها به برخوردهای تندی هم انجامید . او که آرمان گرا و دارای تفکرات سیاسی هم بود، از یک جهت این تاثیر مهم را داشت که از دانش آموزان در برابر دبیران فاسد و بد نظر حمایت می کرد، اما تاثیر منفی اش این بود که دانش آموزان با استعداد را به سمت خود جلب و اندیشه های سیاسی اش را به گونه های مختلف به آنها القا می کرد؛ البته این روش به اصغر واقدی منحصر نمی شد. تاثیر گذاری سیاسی به این شیوه باب آن روز بود و دعوت و تبلیغ عمل مترقیانه و ارزش مند قلمداد می شد.  واقدی پس از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرد. از او و کارهایش خبری ندارم، اما شنیدم از چند سال پیش از انقلاب و مهاجرت، نومید و سرخورده شده و به چیزهایی پناه برده بود که گمان می کردند فراموشی به بار می آورد.  
 دبیر دیگری که سخت غریب افتاده بود، از نوادر کرمانشاه بود: آقای محمد حسین جلیلی، فرزند آقا شیخ هادی جلیلی، روحانی متنفذ، محترم و موثر. کرمانشاهیان خانوادۀ جلیلی را خوب می شناسند. جلیلی به ادب فارسی و عرب تسلط  چشمگیری داشت و با  تخلص «بیدار» غزل هم می سرود و شعرهایی از او  باقی است. دبیری بود بسیار موقر و متشخص، با رفتاری متفاوت. به یاد ندارم که شرورترین دانش آموزان هم حرمت او را نگه نداشته باشند. شاید برای نخستین بار در کلاس های او بود که فضل و دانش توام با ادب و وقار را حس کردم. یکی دو سال شاگرد او بودم، و خوشبختانه موقعی شاگردش شدم که اندکی قوۀ تمیز پیدا کرده بودم و می فهمیدم با دبیری رو به رو هستم که دانش و فضل کم مانندی دارد. با این حال، به مقام واقعی علمی و ادبی او سال ها بعد، زمانی پی بردم که ویراستار شده بودم و دوستانی که در بنیاد فرهنگ ایران، تحت سرپرستی شادروان دکتر پرویز ناتل خانلری، کار می کردند، خبر دادند که آقای محمد حسین جلیلی به جمع همکاران آن بنیاد پیوسته است و از اطلاعات عمیق و گسترده و کمالات او با احترام یاد می کردند. شنیدم جلیلی آزرده خاطر از کرمانشاه به تهران رفته و به عنوان پژوهش گر در بنیاد فرهنگ ایران به کار مشغول شده بود. او متاسفانه زود از دنیا رفت و قدرش هیچ گاه درست شناخته نشد.
دبیر دیگری در آن دبیرستان که حق بزرگی بر من دارد، آقای عباس ماهیار بود، از ترکان تبریزی که از دانشگاه تبریز فارغ التحصیل شده بود. او و یکی دیگر از همدوره ای های ترکش به کرمانشاه مامور شده بودند. ماهیار دبیری جدی، سخت گیر، درس خوانده و با فضل بود. در مدت یک سالی که در دو درس شاگرد او بودم، از او بسیار آموختم. دوستانم قدر او را نمی دانستند. حضورش در کرمانشاه به راستی موهبت بود، اما او از محیط فرهنگی و از سطح نازل سواد دانش آموزان و رفتارهای لات مآبانه و جاهل مسلکانۀ حاکم بر دبیرستان های آن شهر همیشه گله مند بود. ماهیار بعداً تحصیلاتش را ادامه داد، در رشتۀ ادبیات فارسی دکترا گرفت، پایان نامۀ بسیار خوبی نوشت و استاد دانشگاه شد. پیش از انقلاب چند بار در محل کارم او را دیدم. از انقلاب به بعد دیگر نتوانستم او را ببینم، اما کتاب ها و مقاله هایی که از او منتشر می شد، می خواندم. ماهیار از شمار دبیران غیر بومی بود که با قدر ناشناسی از زحمات و دلسوزی هایشان آن شهر را ترک گفتند.
آقای علیقلی جهانسوز، خان زاده و از شازده های قاجار، مردی خوش چهره و با ادب فاخر، مدتی مدیر دبیرستان کزازی بود و گاهی هم سر کلاس های بدون دبیر حاضر می شد و سعی می کرد چیزهایی را به ما منتقل کند و بیاموزد که حالا می توانم اسمش را بگذارم «آشنا کردن مشتی وحشی شورشی با مبانی زندگی مدنی». جز این، عنوان مناسب دیگری به نظرم نمی رسد. با رفتن او از آن دبیرستان، این مبحث هم تعطیل شد.
آقای امیر فرهمندپور، مردی خوش قد و بالا، خوش چهره، و با تمدن گریزها سخت رفتار و با آموزش پذیرها بسیار مهربان بود. بیشتر زبان انگلیسی و گاهی هم تعلیمات مدنی، که حالا به آن علوم اجتماعی می گویند، تدریس می کرد. او تحصیلاتش را ادامه داد و در رشتۀ آموزش زبان انگلیسی از آمریکا دکترا گرفت و استاد دانشگاه شد. از حدود 1360 بیش از شش سال با هم و همراه چند تن دیگر به طور مرتب کوه می رفتیم. طی این سال ها، که دوستی نزدیکی میان شاگرد و استادش برقرار بود، توانستم به تفصیل در جریان دیدگاه ها و ارزش یابی هایش در بارۀ وضعیت آموزشی کرمانشاه قرار بگیرم. اگر او این نکات را یادداشت کرده بود، قطعاً اثری پرنکته در اختیارمان بود. دکتر فرهمند پور از ایران مهاجرت کرد و تماس او حتی با جمع یاران دکتر امیر حسین آریان پور، که او با آن جمع دوستی و آشنایی نزدیک داشت، قطع شد.
آقای اقبالی، اصفهانی و فارغ التحصیل رشتۀ روان شناسی و فلسفه بود و همین مبحث را هم به ما درس می داد. بسیار مودب، با نزاکت، خوش رفتار و آرام بود. درسش را هم به بهترین وجه ارائه می داد. او از دیدگاه من نخستین آموزگاری بود که متفاوت ترین رفتار را از خود نشان می داد. او تحت هیچ شرایطی نه از کوره در می رفت، نه عصبانی می شد، نه تندی از او سر می زد و نه خارج از چارچوب ادب و احترام با دانش آموزان رفتار می کرد. شیوۀ سلوک او همان زمان هم مرا به شگفتی وا می داشت و به خود می گفتم: پس می شود معلم بود، آرام بود، بدون خشونت کلاس و جمعی از وحشی ترین و تمدن گریز ترین جوانان شورشی را اداره کرد و از چارچوب های ادب هم پا بیرون ننهاد. اقبالی داماد کرمانشاهی ها هم شد، اما نمی دانم چند سال دیگر به تدریس در آن شهر ادامه داد. حق و تاثیر عمیق او را هیچ گاه از یاد نخواهم برد.
آقای کامرانی دبیر عربی بود، به درس و بحثش تسلط داشت، رفتارش با شاگردان بسیار با فاصله بود. کمتر از شاگردان او از احاطۀ او در آن درس به گونۀ مناسب بهره بردند.
آقای بالا زاده از ترکان ارومیه و فارغ التحصیل دانشسرای عالی بود. با لهجۀ خوشایندی تاریخ و مدنی درس می داد و ضمن بحث هایی که پیش می کشید، تلاش می کرد ذهن بستۀ ما را باز کند. او به رغم دبیر دیگر تاریخ، که لاف زن، خالی بند، دروغگو و فریب دهنده بود، از واقعیت ها دور نمی شد. بالا زاده حتماً گرایش های سیاسی خاصی داشت که ما آن زمان درنمی یافتیم، اما گرایش هایش را تحمیل و تبلیغ نمی کرد. نمی دانم او چه زمانی از کرمانشاه و به کجا رفت.
آقای بیانی شاید یک سال دبیر زبان انگلیسی ما بود. او کارمند آموزش و پرورش نبود، شاید در اصل چهار به وظیفۀ مترجمی مشغول بود، البته مطمئن نیستم. دوست علیقلی جهانسوز بود و چون دبیر انگلیسی نداشتیم، دعوت شده بود و به صورت قراردادی تدریس می کرد. بسار مودب، خوش لباس و باشخصیت بود. زبان انگلیسی را خوب می دانست و واژه ها را به خوبی تلفظ می کرد. من بیش از هر دبیر دیگری از او زبان آموختم و بالاترین نمره را هم از او گرفتم. روش تدریسش از دیدگاه من عالی بود و آنچه می گفت در ذهنم به خوبی جای می گرفت، اما شماری از دانش آموزان روش او را سخت گیرانه یافتند و به اعتصاب دست زدند. کوشش جهانسوز برای آرام کردن آنها به جایی نرسید و بیانی هم آزرده خاطر قهر کرد و رفت. هنوز هم آن روزی را از یاد نمی برم که او با قد بلند، کت و شلوار زغال سنگی خوش رنگ، کفش واکس خوردۀ براق، پارچۀ زرشکی رنگی که کاشکول وار به گردنش می بست، بی آنکه به کسی نگاه کند، از پله های دبیرستان کزازی پایین رفت، با تانی دور شد و دیگر به آن دبیرستان بازنگشت.
 سپید در الموت
( اردی بهشت 1393)
 بر بلندای بیستون:یاد نامۀ استاد بهزاد کرمانشاهی، با مقدمه ای از محمد رضا شفیعی کدکنی(تهران، معین، 1394)

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: