1396/5/28 ۰۹:۵۶
با گذشت شصت و چهار سال از نهضت ملی ایران و کودتای 28 مرداد 1332، هنوز روایتهای شنیده نشده و اسناد ناخوانده از این واقعه تاریخ معاصر ایران وجود دارد که میتواند در جهت درک بهتر و دقیقتر این برهه از تاریخ مملکت، مفید باشد؛ یکی از این روایتهای ناشنیده، خاطرات استاد سید عبدالله انوار، مترجم و نسخه شناس برجسته معاصر است؛ متن پیش رو نیز چکیده مصاحبهای است که نگارنده در باب نهضت ملی ایران و وقایع روز کودتای 28 مرداد با استاد انوار بهعمل آورده که به صورت متن نوشتاری خلاصه و تنظیم شد و در ذیل میخوانید
تابستان داغ کودتا
مجید بجنوردی: با گذشت شصت و چهار سال از نهضت ملی ایران و کودتای 28 مرداد 1332، هنوز روایتهای شنیده نشده و اسناد ناخوانده از این واقعه تاریخ معاصر ایران وجود دارد که میتواند در جهت درک بهتر و دقیقتر این برهه از تاریخ مملکت، مفید باشد؛ یکی از این روایتهای ناشنیده، خاطرات استاد سید عبدالله انوار، مترجم و نسخه شناس برجسته معاصر است؛ متن پیش رو نیز چکیده مصاحبهای است که نگارنده در باب نهضت ملی ایران و وقایع روز کودتای 28 مرداد با استاد انوار بهعمل آورده که به صورت متن نوشتاری خلاصه و تنظیم شد و در ذیل میخوانید.
ایام نهضت ملی شدن نفت
من[عبدالله انوار] در ایام نهضت ملی جزو مشمولان خدمت وظیفه بودم و در فروردین 1329 به خدمت وظیفه رفتم و از آنجا که همه را به ولایات میفرستادند، چون شاگرد اول دانشکده افسری شدم من را در تهران نگه داشتند و به دلیل اینکه لیسانس حقوق داشتم در بخش حقوقی لشکر دوم تهران کار میکردم تا اینکه در مهرماه 1330 خدمت وظیفه را تمام کردم. البته قبل از خدمت وظیفه هم کارمند وزارت معارف قدیم بودم و در اداره نگارش کار میکردم.
نهضت ملی در همان سالها شروع شد و جبهه ملی به ریاست مرحوم دکتر محمد مصدق و یک عده از پاکان این مملکت که بر پاکی آنها تأکید دارم، با نهایت دقت، در جهت ملی کردن نفت مملکت اقدام کردند؛ مثل تمام کشورهایی که بعد از جنگ جهانی دوم منابع وطنیشان را ملی میکردند، جبهه ملی هم در این راستا قدم برداشت. مثلاً مهندس حسیبی که یکی از بزرگترین مهندسین ایران بود، عمری را صرف مطالعه نفت و حقه بازیهای شرکت نفت و دزدیها و خوردن سهم ایران کرده بود. در اسفند 1329 و در زمانی که نفت ملی شد من در خدمت وظیفه بودم؛ در اوایل ارتش در دست شاه بود و به هیچ عنوان اجازه نفوذ کسی به ارتش را نمیداد؛ طرز روی کار آمدن مصدق هم بسیار جالب بود؛ او با این اصول روی کار آمد که وضعیت انتخابات را درست کند و مسأله نفت را هم تمام کند؛ منتها کار نفت را انگلیسیها و امریکاییها طولانی کردند؛ مصدق هم محکم روی این مسأله ایستاده بود که ما باید حق ملی شدن نفت خودمان را داشته باشیم. در مهرماه 1330 که من از خدمت وظیفه بیرون آمدم، جریانات نهضت ملی همچنان داغ بود و ما در تمام تظاهرات و همه فعالیتهای نهضت ملی شرکت میکردیم؛ در آن موقع دو گروه شدیداً به دکتر مصدق حمله میکردند: یکی طرفداران انگلیسیها بودند که سید ضیاءالدین طباطبایی و حزب اراده ملی یا روزنامه «داد» و... جزو همینها به حساب میآمدند، یکی هم حزب توده و تودهایها و روزنامه «به سوی آینده» بود.
وقایع سی تیر 1331
همانطور که گفتم ارتش در دست شاه بود و در انتخابات هم بسیار دخالت میکرد؛ در سال 31 بود که مصدق به شاه اعلام کرد تا زمانی که ارتش این وضعیت را داشته باشد رئیس الوزرا نمیشود! گروههای مخالف هم از این مسأله خوشحال شدند و احمد قوام السلطنه را روی کار آوردند و در نهایت مردم برای حمایت از دکتر مصدق قیام سی تیر 1331 را با کشتههای زیاد پدید آوردند، در آن روز ما جزو گروه طرفداران جبهه ملی بودیم که قصد داشتیم برای تصرف مجلس شورا از پشت ساختمان مجلس وارد پارلمان بشویم، چون معتقد بودیم مجلس پناهگاه ماست و قصد داشتیم به موافقین دکتر مصدق در مجلس، مثل دکتر علی شایگان، مرحوم اللهیار صالح، دکتر غلامحسین صدیقی و... بپیوندیم؛ در آن روز گروههای متعدد قصد داشتند به داخل مجلس بروند و هر گروه سعی میکرد از یک راهی وارد مجلس بشود و همه گروهها اعم از طرفداران جبهه ملی و تودهایها در صحنه بودند و مبارزه عمیق دکتر مصدق به حزب توده فهماند که مصدق نوکر امپریالیسم نیست و در بین تودهایها هم در جهت حمایت از دکتر مصدق اختلافاتی ایجاد شد. در آن روز آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی هم مردم را برای رفتن به مجلس تهییج میکرد؛ در نهایت هم ارتش به میدان آمد و کشتار زیادی شد؛ من در این روز جزو گروهی بودم که میخواستیم از پشت بامهای مسجد سپهسالار وارد مجلس بشویم، در همین موقع درب مجلس را هم بسته بودند؛ ما از دیوار بالا رفتیم و در این هنگام دنباله گروه را با گلوله زدند و در نتیجه رابطه ما باهم قطع شد، درنهایت ما از پشتبامهای مسجد وارد مجلس شدیم. مردم در آن روز قیام عجیبی کردند؛ حتی من شنیدم که در میدان توپخانه، افسرهای تانک پایین آمده بودند و دولت فهمیده بود که ممکن است ارتش هم به مردم بپیوندد. غروب همان روز، مردم در خانه دکتر مصدق تجمع کردند و ما هم با گروهی، به مردمی که در خیابان کاخ و منزل دکتر مصدق بودند پیوستیم؛ دکتر مصدق هم از خانه بیرون آمد و در ایوان خانه که مشرف به مردم بود ایستاد و از کشتارها خیلی اظهار تأسف کرد و به مردم تبریک گفت و تشکر کرد و خود را خدمتکار همیشگی مملکت اعلام کرد؛ این بود که درنهایت قوام استعفا داد و با اینکه ارتش زیر نظر دکتر مصدق باشد موافقت شد.
جلال آل احمد و نهضت ملی ایران
جلال آل احمد از دوستان نزدیک ما و یکی از کسانی بود که با جبهه ملی همراهی میکرد و بعد از آنکه در جبهه ملی اختلاف افتاد و افرادی مثل حسین مکی، مظفر بقایی و ابوالحسن حائریزاده از جبهه ملی بیرون آمدند، جلال با نهایت قدرت برای مصدق مینوشت و او را تأیید میکرد؛ جلال در آن سالها عضو کمیته نیروی سوم بود که با جبهه ملی همراهی میکرد، ناگفته نماند که او همراه با خلیل ملکی در اواسط دهه بیست جزو انشعابیون از حزب توده بودند و بعد هم در دوران نخستوزیری دکتر مصدق، مظفر بقایی و حزب زحمتکشان که در اوایل نهضت ملی با مصدق همراهی میکردند، از خلیل ملکی و آل احمد دعوت کردند که به آنها بپیوندند، در نتیجه اینها به حزب زحمتکشان رفتند ولی مظفر بقایی بعدها با آنها همراهی نکرد و پس از مدتی هم خلیل ملکی و جلال به دلیل اختلاف با بقایی از زحمتکشان جدا شدند و حزب نیروی سوم را تشکیل دادند که دفتر حزب در ابتدای خیابان صفی علیشاه و در نزدیکی میدان بهارستان بود؛ بقایی آدم خوشنامی نبود و در اطرافش یک عده لات و معلومالحال بودند که تئوری جدی نداشتند و در مشی سیاسی آنها، ترور و از این قبیل کارها دیده میشد و حتی به یکی از طرفدارانش گفته بود خانه قوام السلطنه را آتش بزنید و او را بکشید! و در قتل افشارطوس هم دخالت داشتند؛ اصلاً دفتر حزب زحمتکشان در خیابان اکباتان و روبهروی وزارت معارف قدیم، محل اراذل و اوباشی بود که جلو در حزب میایستادند و از طرفداران حزب بودند! در نتیجه در یک زمانی اختلافات اینها با هم حاد شد که به جدایی آل احمد و ملکی از حزب زحمتکشان بقایی انجامید.
دیدار و مصاحبت با دکتر محمد مصدق
بجز آن دیدار عمومی در روز سی تیر که شرح داده شد، من چند باری با دکتر مصدق دیدار خصوصی داشتم؛ نخستین بار با جلال آل احمد به دیدار دکتر مصدق رفتیم؛ گویا جلال وقت ملاقاتی با مصدق گرفته بود و در آن زمان از حزب زحمتکشان هم بیرون آمده بود و از طریق آشنایان خودش در نیروی سوم با دکتر مصدق وقت ملاقات گرفت؛ جلال به مصدق خیلی علاقه داشت و از روی این علاقه وقت دیدار گرفته بود؛ در آن روز من و جلال به دیدار مرحوم مصدق رفتیم، در آن زمان همسر جلال، خانم سیمین دانشور به امریکا رفته بود و در ایام کودتا هم در ایران نبود و جلال در آپارتمان کوچکی که من در خیابان سعدی داشتم زندگی میکرد، یک روز او گفت میآیی به دیدار دکتر مصدق برویم؟ من هم با کمال میل قبول کردم؛ روز دیدار، دکتر مصدق در رختخوابش بود، بلند شد و با حالتی طنز به جلال گفت: «آقا ایران چقدر قشون دارد؟!» جلال گفت: «قربان نمیدانم!» گفت: «حالا یک حدسی بزن!» جلال گفت: «دویست هزار نفر»، مصدق گفت: «نه! صد و پنجاه هزار نفر! ولی میدانی این صد و پنجاه هزار نفر برای چه هستند؟ خاصیت آنها این است که هر وقت شما دم بزنید روی سر شماها خراب بشوند و شما نتوانید کاری بکنید و من مثل حائل ایستادهام تا روی شماها خراب نشود! و حالا شما مثل موریانه پای من را میخورید!» دکتر مصدق فکر میکرد جلال جزو تودهای هاست! جلال هم برای او توضیح داد که
تودهای نیست و با دکتر مصدق همراه است. در این جلسه مرحوم مصدق اظهار داشت که انگلیسیها تمام نفت ما را خوردهاند و عین جملهاش این بود که: «فقط هم نفت نیست بلکه کل مملکت زیر نفوذ اینهاست و ما باید این ریشه را قطع بکنیم» بعد هم یک جعبه گز که در کنارش بود به من و جلال تعارف کرد و رفتیم.
دیدار مهم دیگری که با مرحوم مصدق داشتم در جریان ترجمه کتابی بود که دکتر مصدق خواسته بودند ترجمه بشود؛ با این توضیح که انگلیسیها در کشور خودشان دو تا از صنایع را ملی کرده بودند و دو کتاب هم در این مورد منتشر کرده بودند. من یک رفیقی به نام دکتر رحمتی داشتم که مترجم بود و اداره تبلیغات، این دو کتاب انگلیسی را به او داده بودند تا ترجمه کند و البته خود دکتر مصدق خواسته بود که این کتابها ترجمه بشود، یکبار مرحوم رحمتی من را دید و گفت وقت ترجمه هر دو کتاب را ندارد و پیشنهاد ترجمه یکی از آن دو کتاب را به من داد؛ بعد از تمام شدن ترجمه این کتابها، دکتر مصدق خواسته بود که کتابها را به همراه مترجمین برای او بیاورند، در آن روز ما پهلوی مرحوم مصدق نشستیم و رفیق ما شروع به خواندن کتاب کرد، بعد هم از من خواستند که بخوانم و شروع کردم به خواندن کتاب، ولی چون تند میخواندم دکتر مصدق با حالت طنزی گفت «آقا یواشتر بخوان من بفهمم!»، بعد هم از ما تشکر کرد و شیرینی تعارفمان کرد...
هیچ وقت جمله مصدق در آن روز را فراموش نمیکنم که میگفت: «خیلی مضحک است! خود انگلیسیها ملی کردن را قبول دارند ولی برای چیز دیگری میخواهند!»؛ همه این دیدارها داخل خانه خود مصدق بود، چون اهل ریخت و پاش نبود و خرج نخستوزیری هم از جیب خودش میداد و یک شاهی هم از حقوق نخستوزیری نمیگرفت؛ همچنین از بیم اینکه او را ترور نکنند به هر حال در خانهاش بود. افسوس که این خانه در روز کودتا به طرز وحشیانهای غارت شد و بعد هم بهدلیل اینکه این اواخر و پس از کودتا همه اموال مصدق غارت شده بود و درآمدی نداشت باغ و زمینهای آن تکه تکه فروخته شد.
وقایع روز 28 مرداد 1332
27 مرداد مردم در تهران میتینگی ترتیب داده بودند و همه نگران اوضاع بودند که آینده چه میشود؛ منزل ما در شمیران بود و صبح 28 مرداد به تهران آمدم و دیدم که در روزنامهها به دکتر مصدق حمله کردهاند. من صبح برای مطالعه به کتابخانه مجلس رفتم و خیابانها هیچ خبری نبود! بسیار خلوت بود؛ اسناد امریکاییها بعدها نشان داد که عدهای به جنوب شهر رفته بودند تا جماعت لاتها و اوباش را به در خانه مصدق بیاورند تا ارتش کودتا کند، به هر حال امریکاییها در این کودتا نقش داشتند. من تا ظهر آن روز در کتابخانه مجلس بودم که نزدیک ظهر به ما گفتند وضع نامساعد و غیر عادی است و کتابخانه را ترک کنید! در نتیجه کتابخانه تعطیل شد؛ من بیرون آمدم و به محله سقاخانه آینه، به منزل یکی از دوستانم به نام سروان ناصر فربُد رفتم که بعدها سرلشکر شد و از افسران پاک و تحصیلکرده ارتش بود؛ در خانه او ناهار خوردیم و او هم هیچ اطلاعی از کودتا نداشت و صبح هم به سرکارش رفته بود؛ بعد از ظهر بیرون آمدیم و دیدیم خیابانها کماکان خلوت است؛ به یک آن دیدیم که ارتش وارد خیابانها شد و از خیابان سعدی نزدیک میشدند؛ بعضی میگفتند مردم به خانه مصدق رفتهاند! سروان فربد یک ماشین جیپ داشت و ما تصمیم گرفتیم به خانه دکتر مصدق برویم، در نزدیکی خانه چون امکان جلو رفتن نبود، ماشین جیپ را در یک کوچهای پارک کردیم و به سمت خانه مصدق رفتیم و البته نتوانستیم نزدیکتر شویم، چون ارتش از قسمتهای دیگر به طرف خیابان کاخ آمده بود؛ ولی به هر حال آن نظامیهایی که حامی مصدق بودند از داخل خانه و پشتبام منزل دفاع میکردند و از آن طرف کودتاگران هم تیراندازی میکردند، به هر حال ما نتوانستیم نزدیک منزل دکتر مصدق شویم و کاری از دستمان ساخته نبود؛ برگشتیم و سوار ماشین سروان فربد شدیم و چون وضع خطرناک و تیراندازیها شدید و جان ما در خطر بود به شمیران بازگشتیم؛ در راه شمیران شاگردهای دانشکده تانک سلطنت آباد که در واقع از شاگردان سروان فربد به حساب میآمدند و فربد استاد آن دانشکده بود، او را میبینند و به او میگویند که چرا شما با ما به تهران نمیآیید؟! سروان فربد به آنها گفت کار دارد و نمیتواند داخل درگیری شود؛ فربد شدیداً طرفدار مصدق بود و به همین دلیل از رفتن امتناع کرد؛ او تا آخر خدمت و تا زمانی که سرلشکر شد طرفدار مصدق بود و به همین دلیل هم با درجه سرلشکری بازنشستهاش کردند چون تا درجه سپهبدی پیش میرفت؛ حتی بعدها از او خواستند وزیر شود که قبول نکرد. در راه شمیران و بازگشت به منزل بودیم که من صدای توپی را شنیدم و بعد فهمیدیم خانه دکتر مصدق را به توپ بسته بودند، در واقع صدای توپ تا میانههای جاده شمیران هم میآمد؛ این بود که عزای عمومی شروع شد، به منزل آمدم و دیدم در خانواده، خواهر و برادر من که از موافقین دکتر مصدق بودند شدیداً ناراحت بودند، همچنین همسر یکی از قوم و خویشهای ما که نظامی بود و در آن روز به منزل ما آمده بود، از کودتا دفاع میکرد! در نتیجه بین اینها دعوایی در گرفته بود!؛ فربُد شب در منزل ما ماند تا فردای روز کودتا به منزل دکتر مصدق رفتیم تا از وقایع از نزدیک با خبر شویم، وضعیت خانه بسیار غم انگیز و اسفبار بود، در خانه باز بود و توسط اوباش و ارتشیها غارت میشد، در و پنجره را برده بودند، سرویس غذاخوری توسط اراذل و اوباش غارت و فروخته شد، حتی لولههای شیر آب را باز میکردند و میبردند! منزل غلامحسین خان پسر دکتر مصدق که در پایین خانه خودش بود هم غارت شد. در همین روز 29 مرداد من باغبان خانه را به منزل جلال آل احمد در نزدیکی تجریش فرستادم چون کاملاً از او بیخبر بودم؛ جلال در روز کودتا در خانهاش بود و به من خبر دادند که حالش خوب است؛ او در این اواخر از نیروی سوم هم جدا شده بود و تا زنده بود از کودتا ناراضی و شاکی بود و در آثارش هم این را منعکس کرد و همان زمانها رمان «سرگذشت کندوها» را نوشت. بعد از کودتا بسیاری را هم دستگیر کردند، از جمله خلیل ملکی.
آزار و اذیتهای پس از کودتا
یکبار قبل از کودتا من و آلاحمد در میدان مخبرالدوله سوار ماشین شدیم و جلال با یکی دو تا مسافران ماشین که مخالف دکتر مصدق بودند بحث کرد و حرفش شد، چند روز بعد از کودتا من از تهران به شمیران میآمدم و سوار ماشین بودم که برحسب اتفاق این دو نفر را که با جلال درباره مصدق بحث کرده بودند دیدم، آن دو نفر هم من را شناختند و یکی از آنها برگشت و به من گفت: «آقا الحمدلله مصدق رفت!» گفتم: «خیلی باعث تأسف است!» و برای اینکه اینها برای من دردسری درست نکنند، در راه شمیران پیاده شدم! بعد دیدم که این دو نفر هم همراه من پیاده شدند و جلوی من را گرفتند و گفتند «تو جلال آلاحمد هستی!» من گفتم اشتباه گرفتهاید، من جلال نیستم؛ به هر حال اینها میدانستند من جلال نبودم و قصد داشتند سر و صدا کنند؛ در نتیجه من را به زور به کلانتری دو شمیران بردند! به کلانتریها هم گفته بودند که اگر کسی را به هر عنوانی که به وقایع اخیر مربوط باشند دستگیر کردید، آزاد نکنید، نتیجه اینکه من را شب در کلانتری نگه داشتند، در آن شب خیلیها را دستگیر کرده بودند، همچنین دو نفر مُفَتش با لباس شهربانی آمده بودند تا ما را به تهران ببرند و به اداره آگاهی تحویل دهند، در راه سجل خودم را به مأمور نشان دادم و گفتم من جلال نیستم، اثری نکرد و مرا به آگاهی تحویل دادند، اتفاقاً در آن جا افسرانی بودند که هنوز از دوره مصدق باقی مانده بودند؛ در آنجا هم گفتم که من جلال آلاحمد نیستم، خندیدند! و پس از بررسی پرونده آزادم کردند؛ در آن زمان مُد شده بود یک عده برای نزدیکی به دستگاه، دیگران را لو میدادند و به قول معروف افشا میکردند! هر کس با دیگری دشمن بود به او برچسب مصدقی میداد و انتقام میگرفت! چنین وضع و جو کثیفی بود. البته جلال دستگیر نشد و بعد آبها از آسیاب افتاد و دیگر فشار اصلی روی تودهایها بود، چون حکومت تحت تأثیر امریکاییها بود و آنها تودهایها را بیشتر تحت فشار گذاشتند؛ ولی آثار جلال بعد از کودتا شدیداً زیر سانسور بودند. بعد از کودتا چون در وزارت فرهنگ، معلم بودم، مرا به دورترین مدرسه تهران در دولاب فرستادند که به خیال خودشان اذیتم کرده باشند، در نتیجه پنج سال برای تدریس از شمیران به دولاب میرفتم که دهی بیش نبود. در حالی که قبل از کودتا در مدرسهای در میدان فوزیه تدریس میکردم.
کودتای 28 مرداد و فضای ادبیات ایران
بعد از کودتا بسیاری از نویسندگان و ادیبان تحت فشار قرار گرفتند و ادبیات پس از کودتا شدیداً تحت تأثیر یأس و ناامیدی فضای حاکم بود؛ بویژه ادبیات چپ که بسیار ملهم از فضای ناامیدی بود؛ در همان زمان بعد از کودتا به خانه علامه علی اکبر دهخدا که از حامیان و طرفداران دکتر مصدق بود حمله شد و در دادستانی ارتش از دهخدا با آن سن وسال بازجویی کردند، به دلیل اینکه بعد از فرار رضا شاه در 25 مرداد مشهور شده بود دهخدا قرار است رئیس جمهوری شود! البته من در سال کودتا با مرحوم دهخدا آشنایی چندانی نداشتم و بعد از فوت علامه دهخدا و در اواخر دهه سی در لغتنامه دهخدا و زیر نظر دکتر محمد معین مشغول کار شدم؛ دکتر معین هم به مصدق علاقه داشت؛ بدیعالزمان فروزانفر هم به جهت شعری که قبل از کودتا برای دکتر مصدق گفته بود (با مصرع اول: ای مصدق ثنا سزاست تو را) بعد از کودتا مورد غضب شاه قرار گرفت که بعداً سعی داشت به شاه نزدیک شود؛ به هر روی بعد از 28 مرداد تیپ افراد روشنفکر و فهمیده با شاه قهر کرد و به نظر من با این کودتا رژیم مشروعیت خودش را نزد ما از دست داد و مقدمهای برای انقلاب ایران در سال 57 شد.
منبع: روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید