1393/3/27 ۱۳:۰۴
عبدالحسین آذرنگ، پژوهشگر و مترجم در زمینه تاریخ، فلسفه و کتابداری است. متولد آذرماه سال ۱۳۲۵ در شهر کرمانشاه است، فارغالتحصیل در مقطع کارشناسی از دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان؛ در مقطع کارشناسی ارشد از دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران؛ گذراندن درسهایی از دوره دکتری در خارج کشور و ایران؛ گذراندن دورههایی در زمینه نویسندگی و نشر در آمریکا است. حوزه اصلی تحقیقات شخصی: مسائل نظری نشر و کتاب و رابطه آنها بهویژه با مباحثی از علوم ارتباطات؛ حوزه تحقیقات مرتبط با وظایف کاری در دانشنامه: تاریخ معاصر ایران از ۱۳۰۰شمسی به بعد.
از سرما دستانم به شیشه روی میز میچسبد. از آغاز تا پایان فصل سرد این سردی گزنده ادامه دارد و بارها و بارها از خودم میپرسم:
- چرا ادامه میدهی؟
اما باز ادامه میدهم.
هوا که گرم میشود، وضعیت قدری بهتر است. پنجره را باز میکنم و گاهی نسیمی درون اتاق میوزد و گرما را تحملپذیر میکند.
نزدیک به دوازده سال پیش بود که آمدم به مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی. هنوز کارهای بنایی تمام نشده بود. روزهای اول در اتاقک بینوری کار میکردم. کسی که مرا به این اتاقک آورد شاید قصد خیری داشت، شاید. لابد میخواست اول کار مزه تلخی را بهتر بچشم. البته روزهای نسبتا غمانگیزی بود. از دایرهالمعارف دیگری آمده بودم که جزو بنیادگذارانش به حساب میآمدم. سالهای نخستین آنجا دورهای طلایی در زندگی حرفهای عدهای از ما بود، جمعی که با عشق فراوان کار میکردیم، تفاهم و همکاری داشتیم، به حقوق اندک قانع بودیم و از کار و از کار همدیگر میآموختیم. اما بعد که آنجا افتاد روی غلتک، سر و کله کسانی پیدا شد که در پی چیزهای دیگری بودند: میز، مقام، سمت و زرنگترین و دوراندیشترینشان چیز دیگری میخواستند: نام. بله نام، نامی که روی اثر گذاشته شود، نامی که راه را باز کند. نبرد بر سر نام از بیرحمانهترین نبردهایی بود که به چشم خود میدیدم. دوستان و یاران قدیم به هم ذرهای رحم نمیکردند. اگر لازم بود، چنان زیر پای هم را خالی میکردند که سقوط چارهناپذیر باشد. نامجویان چیرهدستتر راهی را میجستند که بیاید تا پای نردبان و از آنجا بشود به سرعت بالا رفت. از نردبان که بخواهند بروند بالا، از قدیمیها نباید کسی باشد. این، از اصول ترقی نردبانی است. برای اینکه قدیمیها نباشند و صعود از نردبان را نبینند، از روش «دود و دم» استفاده میشود. هیزمهای تر و نسوز را زیر دیگ میگذارند و دود چشمسوز بلند میشود و به این ترتیب دور دیگ را خالی میکنند. من هم از آخرین کسانی بودم که دیگر طاقت دود و دم را نیاوردم و تارانده شدم. گفتم: جانم آزاد. به همین دلیل در همان اتاقک تاریک، تنها و با خودم خوش بودم.
چند روزی از آمدنم به اینجا نگذشته بود که مدیر دیگری آمد برای سرکشی. نگاهی به اتاقکم انداخت و گفت:
- شما چرا اینجا هستید؟
غر و لندی کرد و به همراهش تشری زد و ساعتی نگذشت که مرا بردند به اتاقکی که آفتاب داشت و قله دارآباد از پنجرهاش پیدا بود. روحم از پنجره بیرون رفت و پرواز کرد و به سر قلهای رفت که بارها به آن صعود کرده بودم. روح به قالبم که برگشت، دور تازهای آغاز شد: حرکت از نقطه صفر، بار دیگر از نو، شروع تلاشی تازه و یافتن راههای نپیموده.
حالا تقریبا 30 سال میشود که به دانشنامهنگاری مشغولم و نزدیک به دوازده سال است که در دانشنامه ایران کار میکنم. صبحها ساعت 5 بیدار میشوم و حدود 6:30 به محل کارم میرسم. قوری و چای را برای خودم و همکارانی که ساعتی بعد از راه میرسند، آماده میکنم و میروم پشت میز کارم. نگاهی به برنامه روزم میاندازم تا ببینم آن روز را با چه مقالهای باید شروع کنم. کارم از پاکیزهترین کارهای عالم است: قلم و کاغذ، کتاب و دفتر؛ نه مراجع و ارباب رجوعی، نه آقابالاسری، نه مزاحمی، محیطی آرام، بیصدا و همکارانی که پاورچینپاورچین وارد بخش میشوند تا مبادا چینی سکوت ترک بردارد.
سالهای اول اوضاع خیلی بهتر بود. ظهرها غذای گرمی داشتیم، با دوستان همکار دور میزی مینشستیم و گپی میزدیم، دیداری تازه میکردیم و از کار و بار هم باخبر میشدیم. دستشوییها کاغذ داشت، تلفنها دو دقیقهای نبود، کتابهای مورد نیازمان را فوری میخریدند، حقالتالیف و حقالترجمه مقالهها را درست محاسبه میکردند و سر موقع میپرداختند، رفت و آمد مشکلی نداشت و خلاصه این احساس به ما منتقل میشد که کار انسانی در محیطی انسانی و با هدفی انسانی صورت میگیرد و ما هم انسانیم، اما ناگهان همه چیز به هم خورد. حالا نزدیک به هشت سال است که برای بقا، برای وفادارماندن به عشق، برای تجدید لذتی که فقط عشق به کار میتواند آن را ایجاد کند، سرمای شیشه روی میز را باید تحمل کنیم، تا گوشی را برمیدارند به آن سوی خط بگوییم لطفا شما تلفن بزنید، الان قطع میشود، به پساندازها به امید جبرانشدن آن دستبرد بزنیم، برای دوستان پیام بفرستیم که لطفا کتاب الکترونیکی رایگان بفرستید، چون برای خریدن کتابهای لازم پول نداریم، بنویسیم و باز بنویسیم و در چاهی بیانتها بیندازیم به امید روزی که هزینهای تامین و جلدی از دانشنامه منتشر شود، به نویسندگان، به مترجمان، به ویراستاران، به دانشنامهنگاران مدام وعده بدهیم که بزک نمیر بهار میآد. چرخی که داشت میچرخید و همراه خود نیرویی حیاتبخش داشت، چرخی که با خود امید میآورد و نسل آینده را برای ساختن، بهتر ساختن و دگر ساختن به کوششهای مشترک فرا میخواند، کند و کندتر شد و از حرکت بازایستاد. شما آن دستانی که این چرخ را از کار انداخت میشناسید؟
مجله مهرنامه
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید