1394/4/30 ۰۲:۲۱
ابوبكر دقاق نوشتن را آفت مريد ميدانست كه عزم در كوي ارادت داشته است. در احوالات اوست كه «از وي پرسيدند كه چرا دست بداشتي از حديث نوشتن؟ گفت مرا ارادت از آن بازداشت.»
ابوبكر دقاق نوشتن را آفت مريد ميدانست كه عزم در كوي ارادت داشته است. در احوالات اوست كه «از وي پرسيدند كه چرا دست بداشتي از حديث نوشتن؟ گفت مرا ارادت از آن بازداشت.»1
جنيد بغدادى (فوت: 297ق) يکى از سران بزرگ صوفيه و عارف معروف معتقد بود: «خواندن و نوشتن سبب پراکندگى انديشه صوفى است» و نيز گفته است: «هر مريدي كه ظن كند و علم نويسد، از وي هيچ نيايد.»
ابوسعيد الکندى ـ از صوفيان بزرگ ـ روزى در خانقاه دوات از جيبش بيرون افتاد و رازش کشف شد؛ يكي از صوفيان گفت: «عورت خويش را پنهان دار!» الكندي را سخت گران آمد و به خود آورد.
وقتى از حبيب عجمى (ف 120 ق) که مرد عامى و امّى بود، کرامتى ظاهر شد، حسن بصرى که عمرى را صرف آموختن علوم کرده بود، پرسيد: «اى حبيب اين به چه يافتى؟» گفت: «بدان که من دل سفيد مىکنم و تو کاغذ سياه!» و اينچنين قلم قرمز بر ساحت قلم كشيد.
در احوالات بِشر حافي نقل است كه «هفت قمطره (قفسه) از كتب حديث داشت، در زير خاك دفن كرد. روايت نكرد. گفت: از آن روايت نميكنم كه در خود شهوت ميبينم. اگر شهوت دل خاموش بينم، روايت كنم.»2
شيخ ابوسعيد ابوالخير (357ـ 440ق) از قدماي مشايخ صوفيه و صاحب مقامات، آغاز كار عرفان را پنهان کردن دوات و مرکب و پاره کردن دفترها و فراموشى علوم دانسته. در احوالات اوست كه: «شيخ از علم قال روي به علم حال آورد، در اثناء آن مجاهدتها و رياضتها چون شيخ را آن حالت روي نمود و لذت حالت بيافت، هرچه از كتب خوانده بود و نبشته و جمع كرده، جمله در زير زمين كرد و بر زَوَر آن كتابها دكاني كرد و شاخي مورد به دست مبارك خويش بازكرد و بر آن دكان بر زَوَر كتابها فروبرد و آن شاخ به مدتي اندك بگرفت و سبز گشت و درختي بزرگ شد با شاخهاي بسيار و از جهت تبرك دستكشتِ مبارك شيخ، اهل ولايت ما از جهت اطفال، به وقت ولادت، و از جهت گذشتگان، به وقت تجهيز و تكفين، به كار داشتندي، و به ولايتهاي دور ببردندي و بزرگان عالم كه به حكم زيارت به ميهنه آمدندي، از آن تبرك زَلَه كردندي، و در عهد ما همچنان سبز و نيكو بود....»3
شيخ ابوسعيد ابوالخير، خود توفيق انجام اين كار را در نتيجه استجابت دعا، دائر بر گشودگي باطن و آسودگي خاطر دانسته و چنين بيان ميدارد: «ابتدا كه اين حديث بر ما گشاده گشت، كتابها داشتيم بسيار و جزوهها داشتيم نَهمار. يك يك ميگردانيديم و ميخوانديم و هيچ راحت نمييافتيم. از خداوند عزوجل درخواستيم كه: يارب، ما را از خواندن اين علمها ميگشادگي نباشد در باطن و به خواندن اين از تو واز ميمانيم. مرا مستغني كن به چيزي كه تو را در آن چيزي كه تو را در آن چيز بازيابيم تا ازين همه بياساييم. فضلي كرد و اما و آن كتابها از پيش ميورگرفتيم و فراغتي مييافتيم، تا به تفسير حقايق رسيديم. آن ما ميبايست ميخوانديم. از فاتحهالكتاب درآمديم، البقره و آل عمران و النساء و المائده و الانعام رسيديم اينجا كه قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون؛ آنجا كتاب از دست بنهاديم، هرچند كوشيديم تا يك آيت ديگر فراپيش شويم راه نيافتيم. آن نيز از پيش برگرفتيم.»4
البته رفتار شيخ چنان نبود كه به مذاق ديگران خوش آيد و مهر سكوت بر دهان اطرافيان فرود آورد. جملگي برتافته، لب به اعتراض گشودند؛ تا جايي كه خبر اين رفتار به پدر رسانيدند و او را به نزد بوسعيد فراخواندند تا پسر را از اين كار نهي دارد:
«... درين وقت كه شيخ ما... كتابها دفن ميكرد و آن دوكان برآورده بود و كتب در آنجا نهاده و خاك بر زَوَر آن كتابها ميكرد، پدر شيخ ابوالخير را خبر دادند كه: بيا، بوسعيد هرچه از كتب تا اين غايت نبشته بود و حاصل كرده و تعليقهها و هرچه آموخته است، همه در زيرزمين ميكند و آب بر آن ميراند. پدر شيخ بيامد و گفت: «اي پسر! آخر اين چيست كه تو ميكني؟» شيخ گفت: «ياد داري آن روزگار كه ما در دوكان تو آمديم و سؤال كرديم كه: درين خريطهها چيست و درين انبانها چه دركردهاي؟» تو گفتي: «تو مدانِ بلخي؟» گفت: «دارم.» شيخ گفت: «اين تو مدان ميهنگي است!»5
خطاب شيخ ابيسعيد به كتابها، هنگام وداع نيز خواندني است: «و در آن حال كه كتابها را خاك فراميداد، شيخ روي فرا كتابها كرد و گفت: «نعم الدليل انت و الاشتغال بالدليل بعد الوصول محال.» (خوب دليل بودي، ولي ايستادن با دليل بعد از وصول مشقت و بلاست. معادلهايي نيز براي آن ميتوان يافت. نظير: «برهان وقتي بايد كه عيان نبود، چون عيان آمد، برهان چه كند؟ دلاله چندان به كار آيد كه دوست به دوست نرسيده است؛ اما چون دوست به دوست رسيد، دلاله را چه كند؟»6و در ميان سخن بعد از آن به مدتي بر زفان مبارك شيخ ما رفته است كه: «رأس هذا الامر كسر المَحَابر و خَرقُ الدفاتر و نسيانُ العلوم.»
و چون شيخ ما آن كتب دفن كرد و آن شاخ مورد به وي فرو برد و آب داد، جمعي از بزرگان، شيخ ما را گفتند: «اي شيخ! اگر اين كتابها به كسي داديي كه او از آن فايده ميگرفتي، همانا بهتر بودي.» شيخ ما گفت: «اردنا فراغه القلب بالكليه من رؤيه المنه و ذكر الهبه عند الرويه.»7
ايضا شيخ فريدالدين عطار در تذكرهالاولياء از ابوسعيد ابوالخير نقل ميكند كه گفت: «يك روز از دبيرستان ميآمدم. نابينايي بود، ما را پيش خود خواند. گفت: چه كتابي ميخواني؟ گفتم: فلان كتاب. گفت: مشايخ گفتهاند: حقيقت العلم ما كشف علي السراير.»
ابوالحسن احمدبن ابي الحواري از مشايخ شام و محترم جمله مشايخ نيز وضعيت مشابهي را درخصوص محو كتابها براي خود رقم زده است. وي در آغاز از سر شوق به تحصيل علم پرداخت و رفته رفته به درجه كمال رسيد. آنگاه كتابهايش را برداشت و به دريا برد و گفت: ««نعم الدليل انت و اما الاشتغال بالدليل بعد الوصول مُحال.» نيكو دليل و راهبري كه تو مر مريد را؛ اما پس از رسيدگي به مقصود، مشغول بودن به دليل محال باشد؛ كه دليل تا آنگاه بوَد كه مريد اندر راه بود. چون پيشگاه پديد آمد، درگاه و راه چه قيمت باشد؟»8
هجويري در توجيه عمل او ميگويد: «مرا چنين صورت بندد كه احمدبن ابي الحواري اندر غلبه حال خود مستمع نيافت و شرح حال خود بر كاغذپارهها نبشت. چون بسيار فراهم آمد، اهل نيافت تا نشر كردي. به آب فروگذاشت و گفت: نيكو دليلي تو؛ اما چون مراد برآمد از تو، مشغول شدن به تو محال بود.» و نيز احتمال كند كه وي را كتب از اوراد و معاملات بازميداشت و مشغول ميگردانيد، شغل از پيش خود برداشت و فراغت دل طلبيد مر معني را، و به ترك عبارات بگفت.»9
وي همچنين در شرح احوال ابوبكر وراق از بزرگان صوفيه، از ماجراي حكيم ترمذي و به آب افكندن كتابها حكايتي دارد كه خواندني و شيرين است: «وي (ابوبكر وراق) جزوي چند فرا من داد كه: «اندر جيحون انداز.» مرا دل نداد، اندر خانه بنهادم و بيامدم و گفتم: «انداختم.» گفت: «چه ديدي؟» گفتم: «هيچ نديدم.» گفت: «نينداختهاي، بازگرد و اندر آب انداز.» بازگشتم و دلم را وسواس آن برهان بگرفت. آن اجزا را اندر آب انداختم. آب به دو پاره شد و صندوقي برآمد سرباز. چون اجزا اندر او افتاد، سر فراهم شد. بازآمدم و حكايت كردم. گفتا: «اكنون انداختي.» گفتم: ايها الشيخ، سرّ اين حديث چه بود؟ با من بگوي.» گفت: «تصنيفي كرده بودم اندر اصول و تحقيق كه فهم، ادراك آن نميتوانست كرد. برادر من خضر از من بخواست. اين آب را خداوند تعالي فرمان داده بود تا آن بدو رساند.»10
بنابر روايت عطار، ذوالنون به يوسف بن الحسين سه وصيت كرد: يكي اينكه هرچه خواندهاي، فراموش كني و هرچه نبشتهاي، بشويي تا حجاب از ميان برخيزد. به گفته ابنجوزي، بعض از مشايخ «در آغاز به آموختن و نوشتن علم روي آوردند، سپس ابليس آنان را گمراه كرد و بديشان گفت كه مقصود از علم جز عمل نيست. پس ايشان كتابهاي خويش را دفن كردند.»11
همچنين از اين جمله است: داستان معروف ملاقات ابن عربي با جنازه ابنرشد و اظهارات كنايهآميز وي: ابن عربي با يكي از دوستان خود در گوشهاي ايستاده بود. ديد جنازه فيلسوف ابن رشد را ميبرند. در يک طرف حيواني که جنازه ابن رشد را ميآورد، کتابهايش قرار داشت و طرف ديگر جنازه ابن رشد، تا بدين وسيله تعادل حيوان برقرار شود. ابن عربي به دوست خود گفت: اي كاش ميدانستند ابنرشد كه اين همه فكر كرد و كتاب نوشت، آيا به آرزوهايش رسيده است يا نه؟ سپس اين شعر را گفت: «هذا الامامُ و هذه الاعمالُه / يا ليتَ شِعري هل اَتَت آمالُه»: اين امام (ابن رشد) و اين هم کتابهايش، اي کاش ميدانستند که اين شخص به آمال و آرزوهايش رسيد يا نرسيد!12
به خوبي پيداست اين واقعه بيشتر به اختلافات فيمابين مشايخ صوفيه و فلاسفه مربوط ميشود و اينكه در تلقي عارفان، فيلسوفان افرادي گمراه، بيگانه و دور از حقيقتاند؛ چراكه زبان استدلال و نه شهود را در معرفت الله به كار ميگيرند. اما معرفت صوفيه، به قول خود آنها، دل اسپيد همچون برف ميخواهد، نه سواد و حرف و خط و استدلال. به گفته مولانا:
دفتر صوفي سواد و حرف نيست
جز دل اسپيد همچون برف نيست
البته برخي از فلاسفه همچون ابن سينا، فارابي و شيخ اشراق سهروردي در حق صوفيه تكريم روا داشتهاند؛ چنان كه ابنسينا در كتاب اشارات، مقامات عارفان را مينويسد و كرامات آنها را مورد تأييد قرار ميدهد. نيز شيخ اشراق ضمن عمل به مشي صوفيه، در يك رؤياي صادقه افرادي چون جنيد بغدادي و بايزيد بسطامي را از حكماي واقعي برشمرد؛ اما با اين همه، مشايخ صوفيه هيچگاه نظر مهربانانهو رابطة مهرورزانهاي نسبت به فيلسوفان نداشتهاند.
پينوشتها:
1ـ قشيري، عبدالكريم، رساله قشيريه، مترجم ابوعلي حسنبن احمد عثماني، با تصحيح بديعالزمان فروزانفر، ص312، انتشارات علمي فرهنگي، 1385.
2ـ تذكرهالاولياء، ص150.
3ـ شفيعي كدكني، محمدرضا، اسرارالتوحيد في مقامات الشيخ ابيسعيد، بخش اول، ص42، انتشارات آگاه، 1376.
4ـ همان. 5ـ همان، ص43.
6ـ كشفالاسرار، 6، 186.
7ـ اسرارالتوحيد، صص42ـ44.
8ـ هجويري، ابوالحسن عليبنعثمان، كشفالمحجوب، تصحيح دكتر محمود عابدي، ص181، سروش، 1390.
9ـ همان، 182.
10ـ همان، ص217.
11ـ به نقل از شفيعي كدكني، اسرار توحيد، بخش دوم، ص823.
12ـ ابنعربي، محمدبن علي، فتوحات مكيه، ج1، صص153، 154.
اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید