1394/2/23 ۰۹:۲۵
همرا با آثار و گفتارهایی از: جواد مجابی، علی باباچاهی احمد رضا احمدی، مدیا كاشیگر مفتون امینی، ماهور احمدی، منیرو روانیپور میترا الیاتی، اندیشه فولادوند محمدعلی بهمنی، عبدالعلی عظیمی رسول رخشا، جلال سرافراز و ...
خاطراتی از ادیبان ایرانی در فقدان محمدعلی سپانلو
ساعت ١١ شب است، میدان فاطمی بیمارستان سجاد، جایی كه در سردخانهاش، چشمهایی شعلهور برای همیشه دیدن را از یاد بردهاند. سلام و تسلیت و سكوت. انگار خودش دوست داشته در امامزاده طاهر دفن شود. كنار شاملو و گلشیری همراه پوینده و مختاری، اما تجربه خاكسپاری سیمین بهبهانی نشان داده امامزاده طاهر دیگر پذیرای بزرگان این ملك نخواهد بود، تا ببینیم چه خواهد شد. ساعت ١٢ شب است خانه خیابان جمالزاده در انتهای كوچه با دری كه به بهار باز میشود. حیاط كوچك و درختهای سبز میخواهند بهار را فریاد بزنند اما انگار در برابر سردی مرگ كم آوردهاند. اخوت همراه همیشه سپانلو نشسته است روی مبل و زل زده است به هیچ. لابد فكر میكند به سال ٨٩ به خسخس سینه شاعر و سرفههای مدام و درد جناغ سینه. به دكتر به بیمارستان به تشخیص بیماری و شنیدن خبر بد بزرگ. لابد یاد همین هفته پیش و وخامت حال سپان میافتد، یاد بیمارستان سجاد و دو روز بیهوشی و همین چند ساعت پیش كه برای همیشه تنها شده است. زهوار خانه دارد در میرود و كتابها میخواهند پرواز بكنند و در آسمان شهر گم شوند. پارچههای روی مبل نشان از خانه بدون صاحبخانه دارد و خانه بدون صاحبش قطعا پذیرای میهمان هم نیست. میایستیم در حیاط. نگاه میكنیم به شكوفه اناری كه روی درخت روییده است. دوست داریم فردا صبح سپانلو بیدار شود و بیاید كنار همین درخت بایستد و یك لحظه گرم را جستوجو بكند. تنها اتفاق خوب این است كه خانه را ثبت ملی كردهاند و این خانه، این، از تنها بازماندههای شهر دیروز طعمه بساز بفروشها نمیشود تا روحش را گودبرداری كنند و خاكش را با تیرآهن سوراخ سوراخ كنند تا تبدیل به چند مكعب زشتِ سوار بر هم شود. فردا صبحش است «مگر میشود این درختهای انار و انجیر باشند و سپان نباشد» این را دوستانش میگویند، در حیاط همان خانه انتهای كوچه خیابان جمالزاده كنار آن درخت انجیر و شكوفههای انار جمع هستند. دوستانی كه بعضی رفاقتی سیساله با شاعر داشتند. توی خانه هر كس گوشهای كز كرده است. كسی رختخوابش را در اتاق عقبی مرتب میكند. ملحفهها هنوز بوی شاعر را میدهند. صندلی همیشگی او اما خالی است و روی طاقچه عكس سپان با كلاه شاپویش به مهمانان... شاعر تهران در دوشنبه شب دیگر نفسش بالا نیامد؛ بیماری، این چند سال آخر امانش را بریده بود، چندی بود كه آن شاعر خوشمشرب دیگر نای سرحال بودن نداشت. دوستانش همیشه شادی و روحیه مثالزدنیاش را به یاد دارند، اما او در دیدار آخری كه همین سیزدهبدر امسال با آنان داشت غمگین بود. دوستان هر كدام خاطرهای از سالهای معاشرت با او دارند و ما گزارشی از این یادوارهها برایتان بازگو میكنیم. (همكاران گزارش: لیلی فرهادپور، زینب كاظمخواه، رضا صدیق، پیام رضایی و روزبه روزبهانی) .
جواد مجابی، نویسنده و پژوهشگر ادبی: دغدغه سرنوشت انسان را در جهان داشت
سپانلو به عنوان هنرمندی كه روشنفكر هم هست هر دو وظیفه را به طور كامل عمل كرد. در عالم ادبیات او شعر سرود، داستان نوشت و همچنین در زمینه نقد ادبی سالها قلم زد و فعالیت داشت. از همین رو او همیشه به عنوان یك پیشكسوت راهنمای جوانان بوده است.
اما در بُعد دیگر سپانلو یك روشنفكر است. او علاوه بر ادبیات در عرصه اجتماعی نیز حضور فعال داشت. از آغاز دهه ٤٠ سپانلو زبان گویای جنبش دانشجویی بود. وی در سخنرانیها، گفتارها و نوشتن در نشریات توانست نوعی فعالیت اجتماعی مستمر را سامان بدهد. او همیشه نسبت به وقایع اجتماعی حساس بود و فقط در مورد ایران این دغدغه را نداشت بلكه در عرصه جهانی هم این نگاه را داشت. برای مثال او نسبت به فلسطین و الجزایر دغدغه جدی داشت و از اولین كسانی بود كه برای فلسطین شعر گفت. در واقع او در سطح جهانی هم به سرنوشت انسان اهمیت میداد. تعداد كسانی كه هم روشنفكرند و هم هنرمند اندك است وكسانی كه این دو وظیفه را برای یك عمر رو به رشد تكامل ببخشید اندكتر. از سپانلو میتوان به عنوان آخرین نسلی از نویسندگان نام برد كه شروع آنها از دوران مشروطیت بوده است. از این نظر او در كنار شاملو، نیما و جلال و دیگران قرار میگیرد.
منیرو روانیپور، نویسنده: او باید در دانشگاه درس میداد
آدم دقیقی بود تو كارنقد داستان؛ سر كتاب كنیز و وهشت داستان دیگر من خیلی چونه زد تا بقیه را متقاعد كند كه اسم داستان كنیزو باشد. در جمع نویسندگان آن موقع همه مرد بودند و خوب سابقه نویسندگیشان بیشتر از من بود. هم او و هم گلشیری پای اسم كتاب من ایستادند.
در جمع نویسندگان ایرانی در فرانسه كه بودیم چقدر بهش احترام میگذاشتند و چقدر حرمت داشت پیش نویسندگان فرانسوی. گفتم سپان من خسته شدم دیگر. گفت ما ناچاریم همینجا بمانیم. گفت من تهران را دوست دارم. گفتم اوه این شهر درندشت بی دروپیكر مرا خسته كرده. گفت تهران هم مثل امریكاست. همه از همه جای ایران میكوبند میآیند تهران بعدش پشت سر این شهر بد و بیراه میگویند. در آخر گفت: فكر میكنی اگر به تهران نمیآمدی و تو بوشهر مانده بودی الان چه كاره بودی؟ تنها آدمی بود كه مرا منیر صدا میزد ومن اصلا ازدستش ناراحت نمیشدم. پریروز ریچاردویلی نویسنده امریكایی كه دوست من است بازنشسته شد؛ در دانشگاه چه جشنی گرفته بودند براش. ٧٧ سالشه داره میره به زادگاهش كه كودكی و نوجوانیاش را آنجا بوده كه شروع كنه به نوشتن رمان جدیدش و ماهیگیری كنه. اون وقت ما شاعر باسوادی مثل سپانلو داشتیم كه میتوانست در دانشگاه درس بدهد اما هیچگاه امكانش نبود.
علی باباچاهی، شاعر: ما همیشه دعوا داشتیم با همه صمیمیتمان
در سالهای ٧٠ بود كه در مجله دنیای سخن مشغول بودم. پیشنهادی دادم كه دو صفحه در اختیار من بگذارند كه نقدی بر شعر یكی از شاعران شناخته شده بنویسم و قبل از اینكه این مطلب چاپ شود، به شاعر نشان داده شود و او جوابش را بنویسـد. این موضوع در مورد شعر سپانلو هم انجام شد و نقدی در مورد شعرهایش نوشتم كه سردبیر آن را به او نشان داد و جوابش را گرفت. من نقد را با لحن انكاری و سلبی ننوشته بودم؛ اما با وجودی كه با هم رفیق بودیم نقد خیلی جدی بود و ساختار زیباییشناختی یكی از شعرهایش را بررسی كرده بودم. او هم جوابی بسیار جانانه نوشت و چون آدم بسیار حساسی بود و فكر نمیكرد كه از طرف یكی از دوستانش نقد كارشناسانه جدی نوشته شود، خیلی عصبی شده بود اما این عصبیت را در رفتار او ندیدم. او در نوشتهاش به تنها چیزی كه نپرداخته بود آوردن استدلالی بود كه صحبتهای مرا انكار كند. بعدها كه همدیگر را بیشتر شناختیم و به خلق و خوی هم آشنا شدیم؛ در یكی از شبها كه بررسی شعرهای جدید آن سالهای من بود، سپانلو در مورد شعرهای من دقیق و جدی و بیپیرایه صحبت كرد و دید كه من چه استقبالی از نقد او كردم و از آن زمان دوستی ما عمق و ریشه بیشتری یافت، تا این سالهای اخیر هرجا سخنرانی میكرد ورد زبانش بود كه من و علی همیشه باهم دعوا داشتیم اما هرگاه به هم میرسیم خیلی دوست و صمیمی هستیم؛ به هر حال من یكی از بهترین دوستانم را از دست دادم. سپانلو شاعری است كه فقدانش در جامعه احساس خواهد شد.
مدیا كاشیگر، مترجم: میدانستم اما باورش سخت است
جمعه امید روحانی گفت ظرف روزهای آینده تمام میكند. دوستی با پزشكان این را دارد كه حرفهایی كه به نزدیكان نمیزنند به آدم میزنند. با این حال انتظار نداشتم. با این حال باورش سخت است. یاد خیلی جاها میافتم. تمام كاروانهای شعر و نشستهای مشترك شاعران ایران و فرانسه. برخی زندهاند و برخی مثل سپانلو نیستند. یاد هنرمندان فرانسه میافتم كه تعجب كرده بودند از حافظه این شاعر ایرانی و اطلاعاتش از شعر فرانسه. به گوش خودم شنیدم كه به یكدیگر میگفتند: خجالت بكشید این ایرانی شعر ما را بیشتر میشناسد. ذهنم مشوش است مشوش.
احمد رضا احمدی، شاعر: بزرگ بود...
دیشب تا صبح بیدار بودم به دیوار نگاه میكردم
اینقدر این مرد بزرگ بود كه نمیدانم چه بگویم شاید وقتی دیگر بگویم.
ماهور احمدی، موزیسین: زیر پایم خالی شد
اول دبستان خواندن زبان فارسی را میآموختم، الفبا رو یاد میگرفتم، احمدرضا میگفت: سین مثل سپان، سپان مثل سپانلو، دوستی پدرم و سپانلو قدیمیتر از شعر بود، همكلاس دوم دبستان بودن، صدای خوبی داشت، دلكش را دوست داشت و آوازهایش را خوب میخواند، رمبو رو به زبان فرانسه برایم میخواند، حالا آوازهای دلكش، شعرهای رمبو، در كنار شعرهای سین، مثل سپان برایم یاد و خاطره سپانلوست. میدانستم. برای رفتنش آماده بودم اما آن شب تو بیمارستان زیر پام خالی شد.
میترا الیاتی، نویسنده: یك خاطره خوب یك خاطره تلخ
همیشه سپانلو را شاد دیده بودم. او به هر حال از دوستان قدیمی من بود. اما بار آخر كه او را دیدم، پشیمان شدم و دلم میخواست نمیدیدمش؛ بسیار افسرده و تكیده بود. سیزده بدر همین امسال بود، به باغی در لواسان دعوت شده بودیم، سعی میكردم روحیهام را حفظ كنم. او در تمام سالهایی كه دیده بودمش حتی وقت بیماری؛ سعی میكرد روحیهاش را حفظ كند؛ ولی اینبار آخر كه دیدمش احساس خطر كردم، از چشمانش بوی مرگ میبارید. مدتی در اتاق تنها بود و فكر كردیم بیاوریمش بیرون هوایی بخورد، تختی هم گذاشتیم، ولی آن سپانلو دیگر سپانلوی سابق نبود. یكی از دوستان كه داشت میرفت به او گفت: «من پیری بدی داشتم ولی جوانی خوبی داشتم.» دوست ندارم كه همین جا خاطرهام را تمام كنم، باید خاطره شادی هم از او تعریف كنم. زمانی سپانلو میخواست برود امریكا، همسرش تنها بود و از من خواست كه یك ماهی نزد همسرش بمانم. ما تا صبح از این در و آن در حرف میزدیم. یك شب تا چهار صبح بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. بعد صدای داد و فریادی شنیدیم و آمدیم پایین دیدیم كه سپانلو با چمدانش در حیاط ایستاده است. او داد و فریاد میكرد كه یك ساعت است كه زنگ میزنم و شما نمیشنوید و مجبور شدهام از بالای دیوار بیایم داخل.
مفتون امینی، شاعر: سالهای دور آشنایی
در سالهای دور خیلی دور هم جمع میشدیم و از این در و آن در حرف میزدیم. همانوقتها سپانلو را هم میدیدم. اما آشنایی اولیه من با این شاعر به سالها قبل از انقلاب برمیگردد. سپانلو در انجمن دوستی ایران و فرانسه فعالیت داشت، همان وقتها در كتابی به نام«عملیات شاعرانه» شعر ١١ شاعر را ترجمه كرد كه من هم یكی از آنها بودم، آن وقت تبریز بودم كه كتاب را برایم فرستاد و این باب آشناییام با سپانلو شد.
محمدعلی بهمنی، شاعر: بیایید خیابانهای تازه بسازیم
یك بار دعوتش كرده بودیم برای شعرخوانی در جشنواره «ایران ما» شعرخوانی او برای ما خیلی موثر بود و او هم رویمان را زمین نینداخته و آمده بود. او در اجرایش درباره نامگذاری خیابانها صحبت كرد و به نظرم اشاره درستی هم در این زمینه داشت. سپانلو در مورد كسانی كه روی خیابانها نامگذاریهای جدید میكنند، میگفت چرا ما باید اسم و اسامی تازه بگذاریم، به جای این كار بیاییم خیابانهای تازهای كه ساخته میشوند اسامی كه مدنظر داریم روی آنها بگذاریم. به نظرم حرفهای او بسیار درست بود و تا امروز در ذهن من مانده است.
اندیشه فولادوند، شاعر و بازیگر:تهران دیگر چشمهای آبی تو را نخواهد دید
سال ٩٠ وقتی برای رونمایی آلبوم «آخرین حرف معاصر» به منزل ایشان رفتم تا او را دعوت كنم، آشپزخانهای داشت كه میشد خوشطعمترین چایها را در آنجا نوشید، با فضایی كه عطر شعر داشت و ادبیات. برایم چایی آورد و كتابم را كه پیشتر به او داده بودم تا شعرهایم را بخواند برایم آورد، گفت كتابت را ببین. تعجب كردم، تمام كتابم را حاشیهنویسی كرده بود و كنار كتاب، نظرهایش را نوشته بود. پرسیدم شما با این همه مشغله چطور فرصت كردید اینگونه برای كتاب وقت بگذارید؟ خندید و گفت كه من هنوز روزانه هشت تا ١٠ ساعت برای مطالعه، تالیف و ترجمه وقت میگذارم، وقتی قرار است درباره شعری حرف بزنم باید بخوانمش، ادبیات شوخی و تعارف ندارد و باید با نظم و دقیق با آن برخورد كرد. بغض كردم، از اینكه هنوز هستند كسانی كه ساحت ادبیات را اینگونه میبینند. قرار بود بعد از آن مراسم به شاعرانی كه آمده بودند مثل شمس لنگرودی، حافظ موسوی و سپانلو و... عكس دستهجمعیای كه گرفته شده بود هدیه داده شود. وقتی عكس را به او دادم ذوق كرد و گفت: پشت این عكس، نام كسانی كه حضور دارند از چپ به راست و از راست به چپ برایم بنویس، بعد از ما همین عكسهای یادگاری است كه باقی میماند. سپان عاشق عكس بود، پشت عكس را نوشتم، قهقهه میزد، شوق داشت... با بیماریاش شوخی میكرد و هر كجا كه بود، هر بزمی را به جشن مبدل میكرد، میگفت و میخندید. تصویر خندان سپان با آن چشمان آبی نخستین تصویری است كه وقتی مرورش میكنی در ذهنت عكس میشود، نقش میبندد و در یادت باقی میماند. عكسها را با دقت مرور میكرد، مخصوصا عكسهای سیاه و سفید را برای همین هم عاشق سینمای كلاسیك بود و سوفیا لورن. یك بار محض مزاح برایش دو عكس از جوانی و پیری سوفیا لورن هدیه گرفتم؛ تهران دیگر چشمهای آبی تو را نخواهد دید.
عبدالعلی عظیمی، شاعر: همیشه كتاب تازهای برای خواندن میخواست
یكی از تصاویری كه هروقت یاد «سپان» میافتم از ذهنم عبور میكند این است كه ایستاده بود وسط كتابخانه و داشت زیر لب چیزی را غرغر میكرد، گفتم چیه «سپان»؟ گفت كتاب تازه پیدا نمیكنم كه بخوانم. گفتم خب بازخوانی كن، گفت خب حفظم... باید اتاق شخصی «سپان» را ببینید، دورتادور اتاق كتاب است و بعضی جاها هم دو پشته كتاب روی هم چیده شده... سپان «سرخ و سیاه» را خوانده بود، «بینوایان» را خوانده بود ولی رمان چیزی نبود كه از خواندن آن شگفت زده نشود. بخشی از كتابهایش تاریخ و ادبیات كهن است، اینها را از بر بود ولی خب «سرخ و سیاه» كتابی نبود كه بگویی من خواندم و تمام شد و سپان بارهای بار مثل گلشیری كتابهایی مثل این را خوانده بود. مثل گلشیری كه هر دفعه كلاسهایش را با «سرخ و سیاه» شروع میكرد و همیشه هم چیز دیگری از این كتاب كشف میكرد و به خواندههایش بسنده نمیكرد... باید همیشه كتابی كنار دست سپان بود، گاهی كلی میگشتیم تا رمانی برایش پیدا كنیم كه نخوانده باشد... از سوی دیگر هم حقیقتش آنهایی كه سپان را ندیدهاند ٦٠ جلد كتابی كه سپان تالیف كرده و نوشته در دسترس و حی و حاضر است ولی این طور نیست كه با همین كتابها «سپان» در بین ما حاضر باشد و همیشه زنده باشد... آن وجود شاد كه در روزهای افسردگی و روزهایی كه همه غمزده و ماتمزدهاند، آن شادیاش همیشه جایش خالی است... یعنی من هیچوقت «سپان» را افسرده ندیدم، آن و چیزی با خودش داشت، یك شیدایی، یك شوریدگی همیشه همراهش بود. حتی در این ایام آخر بیماریاش، همان آیین هرروزهاش برقرار بود؛ صبح روزنامهاش را شروع میكرد عموما روزنامه ایران و شرق یا اعتماد و یك روزنامه ورزشی، چون ورزشها را همه دنبال میكرد یك جورهایی از این نظر جامعالاطراف بود، بعد مجلات را ورق میزد، مقالاتشان را میخواند بعد اینها را كنار میگذاشت و سراغ گاهنامهها میرفت... میخواهم بگویم زندگی «سپان» همین بود، وقتی همین اواخر دكتر كلی چیز را برای وضعیت جسمانیاش ممنوع كرده بود در زندگی «سپان» تغییر ایجاد نكرده بود و مثل بقیه نمینشست از این موضوع غصه بخورد چون اصل كاری برایش خواندن بود. اصل كاریاش برقرار بود... در همان ایام هم همین مجموعه آماده چاپش را به اسم «بیمارستان كافكا» كه تجربههای بیمارستان رفتنهایش بود را نوشت. به همین دلیل هم توی شعرهایش تو آه و ناله و احساساتبازی نمیبینی... «سپان» از نظر شعری ویژگی خودش را دارد ولی از نظر انسانی ما دوستمان را از دست دادهایم.
رسول رخشا، شاعر: اسطوره شهر ما
سپانلو فقط مربوط به شعر و ادبیات نبود بلكه شخصیت جامعالاطرافی داشت. حالت پرشور و امیدی كه همیشه در وجودش بود توجه همه را به او جلب میكرد. این چیزی كه او را برای نسلهای جوانتر هم بدل به شخصیتی جذاب میكرد. در شرایط دشوار هم همیشه حال خوبی را به اطرافیانش انتقال میداد. حتی این اواخر كه بیمار بود هم سعی میكرد بخندد و شاد باشد. از نظر حرفهای هم شخصیت تاثیرگذاری بود. آثاری كه در طول سالیان خلق كرد همین را نشان میدهد. او چنان كه معروف است «شاعر تهران» نامیده میشد اما علاوه بر این در شعرهای او حرفهایی هست كه مختص خود بود. همه اینها او را در عرصه شعر و ادبیات تبدیل به یكی از اسطورههای شهر تهران میكند.
جلال سرافراز:هنوز زود بود سپان
باور كنم؟
انگار میروی كه قدیمی شوی
اما
هنوز زود بود سپان!
بالا بلند،
در انبوه خاك میروی
ای دودناك!
شاید كه بشنوی
آوازهای دیگری از این مغاك
شاید كه مرگ را بنویسی
بازآفرین شدی
راز بزرگ را
پیادهرو
به بوی پای تو خو كرده است
نمیشود طنین واژههای تو را
از متن گام گام سیر و سفرهایت
تفریق كرد
«خانم زمان» هنوز
حرف آخر خود را نگفته است
اینك حكایت دیگر!
راوی كجاست؟
(میپرسد)
ای وای!
...
هنوز زود بود سپان
روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید