1394/2/23 ۱۰:۴۵
محمدعلی سپانلو بیشک از شاعران بزرگ و مطرح کشورمان در دوران معاصر به حساب میآید. در ارتباط با اشعار وی میتوان گفت با اینکه سرودههای سپانلو پوششی مدرن داشت اما از جوهر و درون مایه احترام به سنتها تبعیت میکرد. در زمان حیات سپانلو افتخار این را داشتم که محضر او را درک کرده و با این شاعر بزرگ ارتباط و دوستی داشته باشم. زمانی که این بیماری نخستین بار (ناراحتی ریوی و تنفسی) چند سال قبل به سراغ وی آمد، خوشبختانه او توانست به آن غلبه کند. آن زمان برای قدردانی از زحمات این شاعر بزرگ تصمیم به ساخت مستندی در ارتباط با اشعار، افکار و زندگی او گرفتیم. مستند «نام تمام مردگان یحیی است» با تکیه بر زندگی محمدعلی سپانلو ساخته شد.
نام تمام مردگان یحیی است / محمود آموزگار
متأسفانه وی دوباره بعد از چند سال به همین مشکل مبتلا شد. اما این بار بیماری بسیار بیرحمانهتر به سراغ او آمد و سپانلو هم که دیگر تاب مقابله با آن را نداشت. امروز هم که متأسفانه او دیگر در میان ما نیست و اهالی فرهنگ و هنر داغدار بزرگی دیگر از میان جمع خود شدهاند. اما همانگونه که وی در اشعارش گفته: «نام تمام مردگان یحیی است» و سپانلو شاید دیگر در میان ما نباشد اما همچنان اشعار وی در روح ادبیات معاصر این سرزمین جاری است و همچنان به حیات خود ادامه میدهد. به غیر ویژگی خاصی که در ابتدا در ارتباط با اشعار وی گفتم؛ بدرستی وی را شاعر تهران خطاب کردهاند چرا که در اشعار سپانلو بخوبی چهره غمگین این شهر و تمام داشتهها و نداشتههایش به تصویر کشیده شده است. شاید وی دیگر در بین ما نباشد اما تا زمانی که تهران همچنان پابرجاست و تا وقتی که هر یک از مردم این سرزمین از تهران عبور میکنند همچنان با نام او که به تهران گره خورده است برخورد خواهند کرد.
مدرنترین شاعر نیم قرن اخیر/ حافظ موسوی
زندهیاد «محمدعلی سپانلو» یکی از چهرههای شاخص نسل به یاد ماندنی شعر ایران بود. سپانلو از همان ابتدا با زبان ویژه خود و رویکرد متفاوتی که به شهر، تاریخ و در کل مسائل اجتماعی و سیاسی کشورش داشت، تشخص پیدا کرد. او علاوه بر شعر، در حوزههای دیگر از جمله داستان نیز با تألیف «بازآفرینی واقعیت»، یکی از نخستین کتابهایی را به علاقهمندان عرضه کرد که در آن به بررسی داستان کوتاه ایران پرداخته شده است. در این اثر سپانلو با انتخابهای دقیقی که داشت سیمای داستاننویسی ایران و مسیر آینده آن را ترسیم کرد.
او بعدها این کار را در ارتباط با شعر نیز انجام داد و یک آنتولوژی بزرگ و جامع در ارتباط با شعر فارسی نوشت که حاصل سالها زحمت سپانلو در عرصه ادبیات بود. وی علاوه بر این از همان جوانی دغدغه مسائل اجتماعی را نیز داشت به طوری که به خاطر حضور در جنبش دانشجویی در زمان شاه به زندان رفت. در تأسیس کانون نویسندگان نقش فعالی داشت و بیاغراق یک روشنفکر سرزنده و واقعگرا بود. حتی در زندگی شخصی و خصوصی هم انسانی بسیار بلند نظر بود. با وجود آنکه سالها از حقوق و مزایای معمول و متعارف محروم بود اما همواره با بزرگ منشی به زندگی نگاه میکرد. همیشه و در همه موضوعات حرفی برای گفتن داشت به گونهای که مصاحبت و همنشینی با او برای افراد مختلف با سلیقهها و دیدگاههای گوناگون لذتبخش بود. در انتقال تجربیاتاش به دیگران هیچگاه کم نمیگذاشت. درست برخلاف افرادی که همیشه از زمین و زمان طلبکارند؛ هیچگاه عبوس و تلخ نبود. زندهیاد سپانلو همیشه با تواضعی واقعبینانه به خود و دیگران نگاه میکرد. وی یکی از مدرنترین شاعران نیم قرن اخیر ما بود. شاعری که برعکس بسیاری به آه و ناله متوسل نشد و سر از عرفان زدگی در نیاورد. در شعر او همواره روزنهای از امید دیده میشد کما اینکه مجموعه درخشان «ساعت امید» را در سالهایی منتشر کرد که گویی تمام روزنههای امید بسته بود. من از سپانلوی عزیز بسیار آموختم.
ذهنی توأم با تاریخ اندیشی و در پیوند با اسطوره گرایی / علی باباچاهی
من پیش از آنکه با شخصیت روانشاد «محمدعلی سپانلو» آشنا شوم، طبعاً اشعارش را خوانده بودم. در سالهای دهه 40 و 50 که در بوشهر، دبیر ادبیات بودم، تابستانها به تهران میآمدم و همان زمان، چند بار او را دیده بودم.
ولی در سال 1362 که من به سبب اجبار، به تهران مهاجرت کردم، پایه و مبدأ تبدیل شدن این آشنایی به دوستی گذاشته شد. در آن زمان، هر دو، نه از تشکیل دهندگان، بلکه از شرکتکنندگان در جلسه هایی بودیم که هر چهارشنبه در منزل یکی از دوستان نقاش به نام حسین آتشزاد برگزار میشد که مانی پتگر و دکتر رضا براهنی هم حاضر بودند و تداعیکننده سه شنبههای ادبی معروف بود. آنجا بود که از نزدیک با روحیات یکدیگر هم آشنا شدیم. آن چیزی که در شعر سپانلو اهمیت دارد این است که عناصر لزوماً نقش ارزشی ایفا نمیکنند اما این عقیده، به معنای فقدان ارزش عناصر شهری در آن نیست بلکه آنچه بر آن تأکید میشود تهران محوری شعرهای اوست. اما باید گفت که عناصر و آحاد شهر یا غیرشهر، لزوماً تضمین کننده ارزش زیبایی شناختی شعر محسوب نمیشود. اما میتوان از ارائه تعدد این عناصر در شعر سپانلو یاد کرد. به بیان دیگر، ساحت روانشناختی او در تصرف تهران است و این شهر توانسته زیستگاه ذهنی سپانلو را دربر بگیرد. سپانلو در تهران بزرگ شده و به همین سبب است که میتوان این شهر را در شعرش تورق کرد. با این حال ذهن سپانلو، توأم با تاریخ اندیشی است که این عناصر و پدیدهها را از حالت ایستایی درآورده و به پویایی رسانده است.
در شعر سپانلو فضاهای تاریخی در پیوند با اسطورهگرایی و با نوعی ابلاغ پیام، کمتر تغزلی و بیشتر اجتماعگرایانه است. اما سپانلو گذشتهها را از یاد نمیبرد و آنها را به امروز احضار میکند.
اینکه بخواهیم به استقبال مردم از شعر سپانلو توجه کنیم، این مفهوم قابل تأویل است و من چندان به آن توجه ندارم چراکه معتقدم ارتقای فکری خواننده، باید به گونهای شود که شعرهای خاص را هم دریابد. اما در شعر سپانلو، رمانتیسمِ به اصطلاح آبکی وجود ندارد یعنی شعر او فاقد خصلتی رمانتیک گونه است؛ طرفداران خاص خودش را دارد و همچو من، شاعر پرتیراژی نیست.
اگر شما از اخلاق و صفات از من بپرسید باید بگویم که اخلاق در عالم شعر و هنر البته گستردهتر از نظم و ترتیب و آداب رایج است؛ فرضاً اخلاق هنری حکم میکند که ما در حوزه قضاوت و نقد ادبی صرفاً به معیارهای هنری بیاندیشیم و حب و بغض را از خود بزداییم. همچنان که سپانلو عمل میکرد. افزون بر این سپانلو خوش برخورد و مهربان بود و تصنع و تکلفی در رفتار و کردار نداشت. جز این، در مباحث ادبی هم، صراحت محور بود.
شهر بیشاعر یعنی شهر بی قصه / پژمان موسوی
دوشنبه شب، تهران بارانی بود. خیابانهاش خیس و غمناک، هواش ابری حتی. شاید میدانست. شاید فهمیده بود شاعرش ترکش کرده. برای همین بود که دلگیر بود و چشمهاش آن طور کوبنده میبارید. رعد میزد و خشمش را توی آسمانش خالی میکرد. میخواست به ما آدمهای بیخیال بفهماند دارد ترکمان میکند؛ شاعرمان دارد ترکمان میکند. به مایی که سرخوشانه زیر باران خشمش میخرامیدیم و دیر فهمیدیم که شاعر شهر تهران رفت. کسی که واژهها را به خیابانهای تهران بخشید. کلمات را لابهلای کوچه پس کوچهها جا داد و شاعرانگی را به مردمش بخشید. حالا شاعر شبهای تهران رفته است و شهر بیکس شده انگار. اصلاً شهر بیشاعر یعنی شهر سیمان و دود. شهر بیواژه و شهر بیکلمه یعنی شهر بیقصه و بیروایت. یعنی خالی. بیایید حفظ کنیم شاعران شهرمان را دارند یکی یکی ترکمان میکنند. مثل همین محمد علی سپانلو که روز چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۱۹ در شهر تهران به دنیا آمد و شامگاه ۲۱ اردیبهشت در سن ۷۵ سالگی در همان شهر تهران، تهرانِ دوست داشتنیاش درگذشت. سپانلو از جمله شاعران بازمانده دهه 40 شمسی بود که با وجود تحصیل در رشته حقوق دانشگاه تهران، سالها حضوری مؤثر در جریان شعر معاصر ایران داشت و بیاغراق نیست اگر بگوییم به واسطه او بود که بخشی از جریان ادبی معاصر ایران به جهان معرفی و شناسانده شد.
رگبارها، پیادهروها، نبض وطنم را میگیرم، تبعید در وطن، ساعت امید، فیروزه در غبار، پاییز در بزرگراه، و قایقسواری در تهران در کنار ترجمه نویسندههای مطرح دنیا چون آلبرکامو و ژان پل سارتر از جمله آثار مهم و قابل تأمل محمد علی سپانلو در حوزه ادبیات ایران است؛ آثاری که بسیاری از آنها تاکنون به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسه، هلندی، عربی، و سوئدی ترجمه شدهاست. به واسطه همین حضور مؤثر در سپهر ادبی ایران هم بود که در طول عمر ادبی و حرفهای خود، سپانلو موفق به دریافت نشان شوالیه نخلِ (لژیون دونور) آکادمیِ فرانسه که بزرگترین نشانِ فرهنگی کشورِ فرانسه به شمار می رود، و جایزه ماکس ژاکوب که بزرگترین جایزه شعرِ فرانسه به شمار می رود، شد. حالا اما شهرمان بی شاعر شده است، شهرمان دیگر شاعر ندارد؛ خانه انتهایی بلوار کشاورز در تقاطع خیابان جمالزاده از «سپان»ِ ادبیات ایران خالی است؛ خاطراتش اما تا همیشه با ماست...
پوریا سوری / امان از شهرِ بیشاعر
آواره ایم و منزل ما درخت هاست
این حس باد در همه پایتخت هاست (سپانلو)
همان حسی را دارد که مادری فرزندش را از دست داده باشد، پرندهای جوجه اش را... یا جنگلی زیباترین و سرسبزترین درختش را. همان حس را دارد وقتی شهری نیمه شب هراسان از خواب میپرد و خالی بزرگی را در وجودش حس میکند، انگاری یک گودی ژرف قلبش را درنوردیده باشد؛ امان از شهر بیشاعر. چشم باز میکند و میبیند لالایی خوانِ شبهای بلند و روزهای تبدارش، حماسه سرای سالهای مبارزه و انقلاب و جنگاش... و عاشقامردی که پیاده روها و بلوارهای بیانتها را وجب به وجب میشناخت و برای هر کوچهای در این شهر، شعری در بغل داشت، رفته است، دیری میشود که با دردهای آماس کرده بر جسم نحیفش رفته است و شهرِ بزرگ، شهر درندشت، شهرِ مستبد، شهرِ پیرسال با زخمهای عمیق بر پیشانی، چمباتمه زده زانوهایش را در بغل گرفته و هق هق میکند؛ امان از شهر بیشاعر.
امروز، همه راههای این شهر به بلوار کشاورز و بن بست «سرو» ختم میشود. امروز فقط شعر نیست که داغدار است، زخم این هجران بر سینه «تهران» نشسته و سوگوار اصلی اوست. شهری که همه زیباییهای نهان و زشتیهای عیانش، یک عمر در شعر «محمدعلی سپانلو» رنگِ واژه گرفته و دهان به دهان چرخیده بود، شهری که خاطرات محوش از خانههای روشن، از کوچههای بن بست، از کافهها و رنگِ کاشیهای از یاد رفته با شعر سپانلو، قدم به اکنونِ خاطرات ما گذاشته... شهر، امروز تنهاست و قامتش خمیده تر شده؛ امان از شهر بیشاعر. سپانلو، سراینده از یاد رفتههای شهر تهران بود، شاعری که در تمام عمر، قدم به قدم با ما درِ شهر همگام بود و هرچه شهر از خاطر میبرد، با حافظه درخشان و کلام افسونگرش به قامت شعر مانایی میبخشید. او که طی حیات روشنفکری اش، یکی از پایه گذاران کانون نویسندگان ایران و از مهمترین شاعران و مترجمان اقلیم ما بود، شهرتی جهانی داشت و جایزهها و نشان هایی که حضور معدودش در مجامع شعر جهانی برایش به ارمغان آورده بود گواه این مدعاست. اگرچه در سالهای اخیر تندباد زمانه بر قامت بالابلندش زخمها زده بود، اما او با روحیهای شگرف هر بار پنجههای سرطان را میفشرد و مچ مرگ را میخواباند و دوباره به شعر بازمیگشت. او با «قایق سواری در تهران» به «زمستان بلاتکلیف ما» میخندید و چشمان نافذش را به افق فرداها میدوخت؛ حتی همین روزهای آخرش در «بیمارستان کافکا». صبح روز نبودن شاعر، به خانه اش در انتهای بن بست سرو رفتم، درخت انار حیاط، شکوفههای قرمزش را قطره قطره خونچکان بر زمین نشانده بود و منظره حیاط نم زده را غمگین تر کرده بود. قدم به خانه تاریک گذاشتم، صندلی حصیری«عمو سپان» خالی بود، کسی از بالای پلهها عصازنان به استقبالت نمیآمد و «مهدی اخوت» داشت، دست نوشتههای آخرِ همراه و همخانه اش را از روی میز جمع میکرد... گوشهای نشستم و به هق هقِ زلالِ جاری در خانه گوش دادم. هرکسی به شیوه خودش عزادار هجرت شاعر بود. یکی زیر لب شعر میخواند، دیگری خیره به قاب عکسهای شاعر مانده بود و یکی هم با دستمالی در دست، تلاش میکرد چهره گرفته آسمان شهر را که پشت قاب شیشهها بُق کرده بود غبارروبی کند، غافل از اینکه شهری که شاعرش را دست داده باشد، ردِ غمش بر چهره عمیق تر از این حرف هاست؛ امان از شهر بیشاعر.
چه کسی جای او را خواهد گرفت؟ / محمدعلی بهمنی
زندهیاد سپانلو از جمله معدود شاعران بازمانده دهه چهل به شمار میآید. شاعری تأثیرگذار که اگر به بررسی سرودههای او بپردازید بیشک با ویژگیهایی روبهرو خواهید شد که تنها خاص خود او به شمار میآید و منحصر به فرد هستند. شاید برخی بگویند حالا که سپانلو از جمع ما رفته چه کسی جای او را خواهد گرفت؟ در جواب این افراد باید گفت دلیلی وجود ندارد که شاعران نسلهای آینده جای بزرگان شعر از جمله محمدعلی سپانلو را بگیرند. همین که آنان به دیدگاهی که او از شرایط پیرامون خود و جهان دست پیدا کرده بود؛ احترام بگذارند و آن را درک کنند، کافی است.
یکی از بارزترین ویژگیهای شعری او در نگاه اقلیمی او بود که رد پای آن نیز به وضوح در سرودههایش دیده میشد. این ویژگی در اشعار کمتر شاعری پیدا میشود و میتوان گفت که خاص خود اوست. سپانلو بیش از هر شاعر دیگری به پایتخت سرزمینش پرداخته است. از درون شعر او میتوان به چهرهای از تهران دست پیدا کرد که قبلاً کسی به آن نپرداخته است. این در شرایطی است که اغلب شاعران به جای مشاهده پیرامون خود به دوردستهایی توجه دارند که حتی فرصت تجربه آنها را هم پیدا نکردهاند.
او هر چه را تجربه میکرد در قالب شعر خود به مخاطبان عرضه میکرد. سپانلو به جای آنکه جهان را بدون هیچ شناختی به ما نشان دهد؛ تجربه اقلیمی خود را به ما و جهان نشان داد. این اقدام سپانلو بیشک یکی از ارزشمندترین اقدامات وی در عرصه شعر به شمار میآید.
آن قامت بلند / علیاصغر عبداللهی
اردیبهشت 1363، خیابان جمهوری، چهارراه دانشگاه، انتشارات اسفار، روبهروی سپانلو شاعر خوش سیما با آن چشمان دریایی نشستهام، قرار میگذاریم با هم کار کنیم و چهار سال همنشینی با شاعر تهران، میشود بهترین و پرخاطرهترین سالهای زندگیام. در آن سالها هر روز چشمم به جمال زیبا اندیشانی روشن میشد که آرزوی دیدنشان را داشتم، اکبر رادی، نصرت رحمانی، محمد نوری، هوشنگ گلشیری، احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، جواد مجابی، غزاله علیزاده، منیرو روانیپور، شمس لنگرودی و بسیاری کسان که کلامشان به بودن معنا میداد. کار بهانه بود، طاقت یک روز مرخصی نداشتم، چرا که غیبت در آن دانشگاه جز افسوس و دریغ حاصلی نداشت. چرخ انتشارات را مهدی اخوت نازنین میچرخاند، دوستی که آن روزها هوای خیلیها را داشت، هر چند بعدها، روزگار به کامش نگشت و در معاملات اقتصادی کم آورد و پس از سالها تاوان، تنها پناهی که برایش مانده بود، همان خانه رؤیایی در کوچهای بنبست در خیابان جمالزاده بود که سپانلو با آغوش باز به استقبالش رفت و تا آخرین روز همخانه، همراه و همدردش بود. از آن دوستیها که فقط بعضی افراد مانند سپانلو بلد بودند. حالا سپانلو، با آن قامت بلند با آن چهره زیبا و ذهن نازکاندیشاش، تهران را گذاشته و رفته است، حالا شبهای تهران بخصوص بلوار کشاورز با آن خاطرات بهاری، شاعر ندارد. شاعری که چهار سال از خاطرات مرا با خود برد. یادش گرامی.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید