تأویل فصل رشد و رویش در نگاه مولانا / دکترایرج شهبازی

1394/1/19 ۰۹:۵۶

تأویل فصل رشد و رویش در نگاه مولانا / دکترایرج شهبازی

اگرچه هر فصلی زیبایی‌ها و جاذبه‌های ویژه خود را دارد، هرکسی، با توجه به حال و هوای خود، یکی از فصل‌ها را بر دیگر فصول ترجیح می‌دهد.

 

بهره‌ای از بهار

اگرچه هر فصلی زیبایی‌ها و جاذبه‌های ویژه خود را دارد، هرکسی، با توجه به حال و هوای خود، یکی از فصل‌ها را بر دیگر فصول ترجیح می‌دهد. بی‌هیچ تردیدی مولانا فصل بهار را بر همه فصل‌ها برتری می‌نهد. از طریق یک آمارگیری بسیار ساده، می‌توان این ادعا را اثبات کرد: واژه «بهار» بیش از 370 بار، واژه‌های «پاییز و خزان» حدود 95  بار، واژه‌های «زمستان و دی» حدود 80 بار و واژه «تابستان» 8 بار در غزلیات مولانا به کار رفته‌اند؛ بنابراین، با اطمینان می‌توان مولانا را «شاعر بهار» نامید. بهار، با عناصر بسیار غنی و سرشارش، مجموعه‌ای از امکانات را، برای تصویرسازی و مضمون‌آفرینی، در اختیار مولانا قرار می‌دهد و مولانا هم برای بیان تجربه‌های عرفانی و درونی خود، به زیباترین شکل از این امکانات بهاری بهره می‌گیرد. به نظر می‌رسد که با نگاهی فراگیر می‌توان مجموعه سخنان مولانا درباره بهار را در سه گروه طبقه‌بندی کرد: 1) بهار و خدا، 2) بهار و رستاخیز، 3) بهار و انسان. ما در این نوشتار مختصر، برآنیم که درمورد سومین بخش؛ یعنی «بهار و انسان»، به طرح مباحث «اخلاقی» و «عرفانی» که مولانا آنها را با تأمل در فصل بهار و مجموعه عناصر متنوع مربوط به آن، درک و دریافت کرده‌است، بپردازیم. بررسی و تحلیل همه سخنان مولانا در این بخش به فرصتی فراخ نیاز دارد و ما به اختصار، به هشت نکته اشاره می‌کنیم و دامن سخن را فرا هم می‌آوریم.

 

 1) بهار غیبی

بجز آسمان و ابری که ما می‌بینیم، آسمان و ابری دیگر وجود دارند که مولانا آنها را «آسمان غیبی» و «ابر غیبی» می‌نامد و طبیعتاً از چنین آسمان و ابری هم «باران‌های غیبی» می‌بارد؛ برای نمونه «باران هوشیاری و آگاهی» که هرچند روز یک‌بار بر دنیای آکنده از حرص و شهوت و خشم و ترس و غفلت ما فرومی‌بارد، از باران‌های غیبی است.

فلسفه بارش «باران آگاهی» آن است که غمی را که مصیبت‌ها و مشکلات برای انسان‌ها پیش می‌آورند، تسکین ببخشد و انسان‌های حریص غافل لحظه‌ای به خود آیند و این گونه سراسیمه و بی‌محابا خویش را در آتش زیاده‌خواهی، جاه‌طلبی و شهوت‌خواهی نابود نکنند.

البته این باران گاه‌به‌گاه بر دنیای ما می‌بارد؛ زیرا که اگر انسان‌ها همیشه در حالت آگاهی باشند، خرابی‌ها و نقص‌های زیادی در زندگی آنها پدید می‌آید. خداوند، از دنیای غیب، اندکی باران هوشیاری بر این جهان می‌باراند، تا حرص و حسادت و غفلت انسان‌ها طغیان نکند و جهان آبادان بماند، اما اگر این آگاهی اندکی از حد درگذرد، جهان به کلی نابود می‌شود.

 (مثنوی، د 1/ 2070-2012):

استن این عالم، ای جان! غفلت است

هوشیاری این جهان را آفت است

هوشیاری زآن جهان است و چو آن

غالب آید، پست گردد این جهان

هوشیاری آفتاب و حرص یخ

هوشیاری آب و این عالم وسخ

زآن جهان اندک ترشح می‌رسد

 تا نغرد در جهان حرص و حسد

گر ترشح بیشتر گردد ز غیب

 نه هنر ماند درین عالم، نه عیب

 

    2) سرمای بهار و سرمای پاییز

پیامبر اسلام(ص) در سخنی حکیمانه فرموده‌اند: «تن خود را در معرض سرمای بهاری قرار دهید؛ زیرا سرمای بهاری همان‌گونه که درختان را خرم و سرسبز می‌کند، تن شما را نیز شاداب و باطراوت می‌سازد، اما خود را از سرمای پاییزی حفظ کنید؛ زیراکه سرمای پاییزی همان‌طور که باغ‌ها را خشک و سرد می‌کند، تن شما را نیز بی‌نیرو و بی‌رمق می‌سازد».

به نظر مولانا باید از سطح ظاهری این سخن پیامبر گذشت و معنای باطنی عمیق آن را فهمید. منظور از پاییز «نفس و هوا» است و درواقع این نفس و هواست که وجود آدمی را پژمرده و ناتوان می‌کند و منظور از بهار «عقل و ولی خدا» است؛ زیراکه تنها در سایه عقل و ولی خداست که می‌توان تازه و سرسبز شد.

 (مثنوی، د 1/ 2059-2038):

آن خزان نزد خدا نفس و هواست

 عقل و جان عین بهار است و بقاست

پس به تأویل این بود که انفاس پاک

 چون بهار است و حیات برگ و تاک

گفته‌های اولیا نرم و درشت

تن مپوشان، زآنکه دینت راست پشت

گرم و سردش نوبهار زندگی است

مایه صدق و یقین و بندگی است

 

 3) دوستی با خزان و بهار

یکی از مهمترین نکاتی که مولانا از تأمل در بهار آموخته است، مسأله «همنشینی و دوستی» است. اگر خوب دقت کنیم، می‌بینیم که خاک در مجاورت پاییز که قرار می‌گیرد، سرد و تیره و افسرده می‌شود و همه سرسبزی و زیبایی خود را از دست می‌دهد و در مقابل، وقتی خاک با «بهار» دوست می‌شود، خرم و بانشاط و پر بار و برگ می‌شود.

این حکایت ما آدمیان است که هرگاه در مجاورت یک جان تیره افسرده ملول قرار می‌گیریم، نشاط زیستن در ما فرومی‌میرد و سرد و خاموش می‌شویم، اما در همنشینی با انسان‌های سبک‌روح خیرخواه نیک‌اندیش، می‌بینیم که آتش حیات در وجود ما شعله‌ور شده و سرشار از نیرو و نشاط و نور و گرما شده‌ایم (مثنوی، د 2/ 41-31):

کم ز خاکی چون که خاکی یار یافت

از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی کاو شود با یار جفت

از هوای خوش ز سر تا پا شکفت

درخزان چون دید او یار خلاف

درکشید او رو و سر زیر لحاف

گفت: یار بد بلا آشفتن است

چون که او آمد، طریقم خفتن است

 

 4) برق دل و باران اشک

تا غرش رعد و درخشش برق و بارش باران و تابش خورشید نباشد، هیچ باغی در بهار، سرسبز و پرشکوفه نمی‌شود. سرزمین وجود آدمی نیز این‌گونه است. اگر کسی خواهان آن است که درونی خرم و سرسبز داشته‌باشد، باید سرزمین وجود خود را از اشک توبه سیراب کند و آه‌های آتشین بکشد و ناله‌های جانسوز از سویدای دل برآورد .

(مثنوی، د 2/ 1666-1653):

می‏بباید تاب و آبی توبه را

 شرط شد برق و سحابی توبه را

آتش و آبی بباید میوه را

 واجب آید ابر و برق این شیوه را

تا نباشد برق دل، و ابر دو چشم

کی نشیند آتش تهدید و خشم‏؟

کی بروید سبزه ذوق وصال؟

کی بجوشد چشمه‏ها ز آب زلال‏؟

کی گلستان راز گوید با چمن؟

کی بنفشه عهد بندد با سمن؟‏

کی چناری کف گشاید در دعا؟

کی درختی سر فشاند در هوا؟

 

 5) کامل نبودن بهار بدون پاییز

درست است که گفتیم مولانا علاقه‌ای به پاییز و زمستان ندارد و خواهان بهار است، ولی گاه در سخنان او با نکته‌های عمیقی درمورد ارزش پاییز و زمستان روبه‌رو می‌شویم. سخن بر سر این است که اگر همیشه بهار بود و خزانی وجود نداشت، در آن صورت اصلاً بهار را نمی‌توانستیم بشناسیم؛ چراکه هرچیزی را با ضد آن می‌توان شناخت؛ پس برای تشخیص بهار حتماً به وجود زمستان نیاز داریم. گذشته از این، بهار شدن بهار نیز مستلزم وجود پاییز و زمستان است. تعادل طبیعت در گرو چرخش مدام پاییز و بهار است. در بهار گویی طبیعت در حال خرج کردن سرمایه‌های خود است، اما در پاییز و زمستان، طبیعت در حال تجدید قوا و تمدد اعصاب است. اگر همیشه بهار بود، چه بسا سرمایه‌های طبیعت بسرعت پایان می‌یافت و زندگی نابود می‌شد. همان‌گونه که روز بدون شب کامل نیست، بهار نیز بی‌زمستان، دیری نمی‌پاید.

حال بیایید این نکته مهم را در قلمرو احوال درونی انسان بررسی کنیم. همان‌گونه که شب و روز و زمستان و بهار مکمل و متمم هم‌اند، قبض و بسط و غم و شادی نیز هیچ‌کدام به تنهایی کافی نیستند و هرکدام مکمل آن دیگری است. «بسط» به منزله خرج‌کردن سرمایه‌های درونی و «قبض» به منزله دخل و کسب کردن سرمایه است. با این بیان روشن می‌شود که غم و قبض از لوازم گریزناپذیر زندگی آدمی‌اند و بلکه بدون غم امور او سامان نمی‌پذیرند. غم اگرچه تلخ و جانگداز است، اما درون آدمی را برای دریافت فیض‌های جدید و خیرهای نو آماده می‌کند.

 (مثنوی، د 3/ 3754-3748):

رنج گنج آمد که رحمت‌ها در اوست

 مغز تازه شد، چو بخراشید پوست‏

ای برادر! موضع تاریک و سرد

صبر کردن بر غم و سستی و درد

چشمه حیوان و جام مستی است

 کان بلندی‌ها همه در پستی است‏

آن بهاران مضمر است اندر خزان

 در بهار است آن خزان، مگریز از آن!‏

همره غم باش، با وحشت بساز!

می‏طلب در مرگ خود عمر دراز!

خداوند هم خافض است و هم رافع و به این ترتیب امور جهان را تدبیر می‌کند. نه تنها انسان بلکه سرتاسر جهان عرصه ظهور این دو اسم خداست، او آسمان را برافراشته و زمین را پهن گسترده ‌است، زمین را گاهی سرسبز و گاهی خشک می‌دارد،‌ روز و شب را در تقابل با هم قرار می‌دهد، مزاج ما را گاهی بیمار و گاه سلامت می‌دارد. جنگ‌ها و صلح‌ها، غم‌ها و شادی‌ها، بیم‌ها و امیدها و امثال آنها جلوه‌گاه این دو صفت خدا هستند و تقابل آنها سبب تعادل در امور جهان می‌شود (مثنوی، د 6/ 1854-1847؛ د 5/ 3698-3685 و د 2/ 1666-1653).

 

 6) ناپایداری بهار و پاییز

 دقت در تغییر فصول، ما را به نکته مهمی راهنمایی می‌کند؛ وقتی‌ درمی‌یابیم که بهار، با همه زیبایی‌ها و سودمندی‌ها و خرمی‌هایش، سرانجام جای خود را به فصل سرد و تیره و خشک پاییز می‌دهد، آنگاه راز مهمی بر ما آشکار می‌شود و آن اینکه هیچ کامیابی و پیروزی و شادمانی‌ای پایدار نیست. از سوی دیگر، پاییز هم دیری نمی‌پاید و جای خود را به بهار می‌دهد و از اینجا درمی‌یابیم که هیچ شکست و ناکامی و اندوهی هم پایدار نیست. فهم عمیق این نکته دقیق باعث می‌شود که به پیروزی‌ها و کامیابی‌ها دل نبندیم و به خاطر اندوه‌ها و شکست‌ها بیش از حد ناراحت نشویم؛ چراکه هیچ حالی ماندگار نیست .

(مثنوی، د 4/ 1614-1993):

ای ز خوبی بهاران لب گزان!

 بنگر آن سردی و زردی خزان!‏

روز دیدی طلعت خورشید خوب

 مرگ او را یاد کن وقت غروب!‏

 بدر را دیدی بر این خوش چار طاق

حسرتش را هم ببین اندر محاق!‏

همچنین هر جزو عالم می‏شمر

 اول و آخر درآرش در نظر!

هرکه آخربین‏تر او مسعودتر

 هرکه آخربین‏تر او مطرودتر

 

 7) شیوه سپاسگزاری گلستان از بهار

بهار باعث می‌شود که گلستانی پر از گل‌ها و شکوفه‌های رنگارنگ پدید آید. حال این گلستان چگونه می‌تواند از بهار تشکر کند؟ به نظر مولانا جوشش چشمه از زمین، رویش گیاهان و خرمی درختان و بوی دل‌انگیز گل‌ها، بهترین تشکر از بهارند. در واقع همه گل‌ها و گیاهان، با طراوت و شکوفایی، خود دارند از بهار سپاسگزاری می‌کنند. اگر یک انسان مؤمن می‌خواهد از خدا تشکر کند، بهترین کار آن است که با شکفتگی و نشاط و طراوت ناشی از ایمان، شکر خدا را به جای بیاورد. انسان پژمرده افسرده ملول هر قدر هم که با زبان شکر کند، همه وجودش نشانه ناسپاسی و ناشکری اوست. اگر باغ ایمان در درون جان کسی شکوفا شود، محال است که همه وجود او را غرق شور و شادی و نشاط نکند .

(مثنوی، د 4/ 1776-1764 و د 6/ 4550-4538):

حمد عارف مر خدا را راست است

که گواه حمد او شد پا و دست‏

حمدشان چون حمد گلشن از بهار

صد نشانی دارد و صد گیر و دار

بر بهارش چشمه و نخل و گیاه

 وآن گلستان و نگارستان گواه‏

 

8) بهار و سنگ و خاک

اگر هزاران بهار بر یک «سنگ» بگذرند و باران‌های پربرکت بهاری بر آن فروببارند و نسیم روح‌بخش جانفزا روز و شب آن را نوازش ‌کنند و خورشید جوانمرد، بی‌دریغ نور و گرمای خود را نثار آن کند، بر روی آن سنگ گل یا گیاهی نخواهد رویید. اما «خاک» نرم فروتن کنار آن سنگ، با بارش اولین باران‌ها و با نوازش نخستین نسیم‌ها و با اولین تابش‌های خورشید، به گلزاری پر رنگ و بو تبدیل می‌شود .

(مثنوی، د 1/ 1912-1911).

راز مسأله در چیست؟ بهار که همان بهار است و باد همان باد و باران همان باران و خورشید همان خورشید؛ پس چرا سنگ آن‌گونه ماند و خاک این‌گونه شد؟ راز مسأله در «سنگ بودن» و «خاک بودن» است. سعی باد و باران و خورشید در سنگ صلب خاره که همه درهای وجود خود را روی هرگونه تحولی بسته است، هیچ تأثیری ندارند، ولی خاک را به گلستان تبدیل می‌کنند.

 انسان‌هایی که غرق غرورند و خودبینی مجال دیدن هیچ‌چیز و هیچ‌کس را برایشان باقی نگذاشته است و بی‌شفقتی و سنگدلی آنها را به سنگ‌های خارای نفوذناپذیر تبدیل کرده‌است، از وزش نسیم و تابش آفتاب و بارش باران و رویش گیاهان چه بهره‌ای می‌برند؟ آنها که به سبب کینه‌های کهنه، در «اکنون» حضور ندارند و اسیر دردها و رنج‌های گذشته‌اند، از دگرگونی فصل‌ها چه نصیبی دارند؟ از مولانای نادره‌کردار شیرین‌گفتار بشنویم:

از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟

 خاک شو! تا گل برویی رنگ رنگ

سال‌ها تو سنگ بودی دلخراش

 آزمون را، یک زمانی خاک باش!

 

 منابع

- مولوی، جلال الدین (1386). کلیات شمس. بر اساس چاپ بدیع الزمان فروزانفر. تهران: هرمس.

- مولوی، جلال الدین محمد(1375). مثنوی معنوی. تصحیح رینولد الین نیکلسون. تهران: توس(افست)

روزنامه ایران

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: