انسانی بسیار انسانی

1402/2/18 ۱۰:۲۹

انسانی بسیار انسانی

نشست هفتگی مركز فرهنگی شهر كتاب با عنوان «تأملی در تتبعات مونتنی» سه‌شنبه ۱۲ اردیبهشت به مناسبت چهلمین روز درگذشت احمد سمیعی گیلانی به كتاب «تتبعات» مونتنی با برگردان او اختصاص داشت

غزاله صدر منوچهری: نشست هفتگی مركز فرهنگی شهر كتاب با عنوان «تأملی در تتبعات مونتنی» سه‌شنبه ۱۲ اردیبهشت به مناسبت چهلمین روز درگذشت احمد سمیعی گیلانی به كتاب «تتبعات» مونتنی با برگردان او اختصاص داشت و با حضور مسعود زنجانی، حسین حسینی و لاله قدك‌پور برگزار شد.

مونتنی: جستارنویس پیشگام

علی‌اصغر محمدخانی: استاد سمیعی یکی از قله‌های بلند عرصه ترجمه و ویرایش بود که کارهای فراوانی را به دوستداران زبان و ادب فارسی عرضه کرد. او سال‌ها سردبیر مجله‌ی نامه‌ی فرهنگستان و همچنین مدیر گروه ادبیات معاصر بود. ذهنی بسیار وقاد و نقاد داشت و با اینکه در ۱۰۳ سالگی از دنیا رفت، در همان اواخر هم ذهنش بسیار جوان بود. او پرتلاش و راهنمای خوبی برای بسیاری از داستان نویسان، شاعران، مترجمان و ویراستاران بود.

سمیعی به همراه سه مترجم برجسته‌ی دیگر زبان فرانسه رضا سیدحسینی، ابوالحسن نجفی و اسماعیل سعادت، چهار ستون زبان و ادبیات فرانسه و فارسی بودند و در طول شش دهه کارهای درخشانی عرضه کردند.  امروز این چهار تن همه از بین ما رفته‌اند. اما مجموعه‌ی «فرهنگ آثار» را پایه‌گذاری و شش جلد آن را ترجمه کردند. همچنین، در ادامه به پیشنهاد احمد سمیعی‌گیلانی تألیف آثار فرهنگ اسلامی را دست گرفتند و تا چهار پنج جلد نیز پیش رفتند، هرچند با تغییر مدیریت این کار سترگ متوقف شد.

امروز یاد سمیعی‌گیلانی را با تمرکز بر یکی از برگردان‌های او، «تتبعات» مونتنی، گرامی می‌داریم و درباره‌ی اهمیت و ارزش اثر انتخابی او سخن می‌گوییم.

در زندگی‌نامه‌ی مونتنی اشاره کرده‌اند که او هم روان‌شناس بود، هم قوم‌نگار، هم مورخ، هم زیبایی‌شناس و مهم‌تر از همه جستارنویس. در واقع او یکی از اولین جستارنویسان دنیاست که «مقالات»/«تتبعات» او را شاهکار می‌دانند. امروز پس از چهارصد سال مونتنی نیز مانند تامس مور، شکسپیر، سقراط، میکل ‌آنژ، متفکری برای همه‌ی زمان‌ها شناخته می‌شود. چنان‌که بعضی از صاحب‌نظران معاصر حتی بر پیش‌دستی مونتنی بر فروید پای فشردند و بعضی او را در تحلیل احساسات آدمی مانند مارسل پروست دانسته‌اند. بالاخره کلود ‌لوی اشتراوس با دادن عنوان «اندیشه‌ی وحشی» به یکی از کتاب‌های خود که آن را مراجعه‌ای به مقاله‌ی «آدم‌خواران» مونتنی می‌داند، تأثیر ژرف مونتنی را بر متفکران امروز آشکار کرده است.

مونتنی سقراط را بسیار دوست می‌داشت. کتاب جاودانه‌ی مونتنی به‌رغم صدها تقلیدی که برانگیخته، همچنان همان است که زمانی نویسنده‌ی آن گفته بود یگانه کتاب نوع خود در جهان. بیشتر «تتبعات» مونتنی درباره‌ی چیزی است که معاصران او آن را هنر نیک مردن نامیدند.

لحظه‌لحظه در كمین و شكار خود بودن

مسعود زنجانی:ترجمه مرحوم احمد سمیعی‌گیلانی از جستارها و مقالات مونتنی با عنوان «تتبعات» شاید یكی از ترجمه‌های معیار از آثار كلاسیك جهان به زبان فارسی باشد. دریغ آنكه ترجمه استاد سمیعی حدود یك‌بیستم كل كتاب را دربر می‌گیرد، با این ‌همه گزیده‌ای است كه می‌تواند شیوه نگرشی و نگارشی مونتنی را تا حد قابل‌ قبولی نمایندگی كند. نظرگاه‌های مونتنی و اندیشه‌های او درباره «تعلیم و تربیت» همواره حائز اهمیت بوده است، به همین سبب در كتاب‌های «فلسفه تعلیم و تربیت»، به‌ ویژه با رویكرد تاریخی، غالبا درباره مونتنی می‌توان مطالبی ارزنده و آموزنده یافت. همچنین، از آنجا كه رشته پداگوژی در ریشه‌های تاریخی و نظری خودش با روانشناسی درهم‌تنیده است، آن دسته از كتاب‌های «تاریخ روان‌شناسی» كه به ریشه‌های اندیشگی خود برمی‌گردند و آن روان‌شناسی فلسفی و نظری را كه به ‌اصطلاح «نفس‌شناسی» یا «علم‌النفس» خوانده می‌شد نیز بررسی می‌كنند، اغلب به مونتنی بسیار اهمیت می‌دهند. من هم امروز قصد دارم به اهمیت مونتنی در حوزه «تعلیم و تربیت بپردازم، چراكه دیدگاه‌های مونتنی در این حوزه بسیار كارآمد، پیشرو و به ‌نوعی شگفت‌انگیز است. طرفه اینكه «روز معلم» است.

امروزه به فلسفه و اندیشه‌های مونتنی توجه بیشتری شده است تا آنجا كه برخی ناقدان و صاحب‌نظران او را فیلسوفی پُست‌مدرن پیش از فلسفه مدرن می‌خوانند. اما در حوزه تعلیم و تربیت چه چیزی می‌توان از او آموخت؟ برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بدانیم كه درك و برداشتِ مونتنی از مقوله‌هایی مانند «علم» و «معرفت» و «آگاهی» به شكل رادیكالی متفاوت است با آنچه پیش و پس از او فهمیده می‌شود. همین امر نظرگاه او را درباره «تعلیم و تربیت» بسیار بدیع و متفاوت می‌كند.

مونتنی فیلسوف و جستارنویسِ فرانسوی عهدِ رنسانس است، ولی آن‌قدر به لحاظِ فرهنگی و معنوی از زمان و مكان خود دور است كه می‌خواهم بگویم او یك فیلسوف شرقِ دور است. به‌ هیچ ‌وجه نمی‌خواهم مشغله‌ای لفظی ایجاد كنم كه موضوع توجه ما شود، بلكه می‌خواهم با این شگرد به غریبی و استثنایی بودن او در تاریخ فرهنگ اروپا اشاره كنم. چنان‌كه اگر ما او را همان‌گونه كه شایع است «اومانیست» و «فرزند رنسانس» بخوانیم، این نسبت بسیار گمراه‌كننده است، چراكه مونتنی به فرهنگ و نگرش‌های غالب در دوره رنسانس مانند «انسان‌گرایی» و «عقل‌گرایی» رویكردی انتقادی و با اومانیست‌ها تفاوتی جدی دارد. اگر این غرابت‌ها و تفاوت‌ها را معیار قرار بدهیم، مونتنی بیشتر شبیه و قریب فرزانه‌ای چون بودا است: گویی بودا در عصرِ رنسانس فرانسه دوباره زندگی می‌كند.

نقل است كه وقتی بودا افكار و تعالیم خودش را علنی كرد، روحانیونِ هندو به او گفتند تو چه می‌توانی بكنی كه ما قادر نیستیم؟ ما روی آب راه می‌رویم، پشت دیوار را می‌بینیم و طی‌الارض می‌كنیم. تو چه می‌كنی؟ بودا از این سخنان شگفت‌زده نشد و گفت: «وقتی می‌خوابم می‌خوابم، وقتی راه می‌روم راه می‌روم، وقتی كه حرف می‌زنم حرف‌ می‌زنم و وقتی سكوت می‌كنم سكوت می‌كنم.» و این دقیقا سخت‌ترین كار و البته ضروری‌ترین كار است؛ یعنی «در حال بودن» و «خاطرِ مجموع» داشتنی كه در دنیای باستان چالشی بزرگ بوده است و صد البته دنیای امروز آن را بسی بیشتر زیاده‌خواهانه و حتی گزاف می‌انگارد.

حال، با در نظر داشتن اینكه در قرن شانزدهم آشنایی جدی با فرهنگ و آثار شرق دور، در اروپا و به‌ طور خاص در فرانسه، بسیار بسیار كم بوده است و چندین قرن دیرتر است كه فیلسوفی مثل شوپنهاور می‌تواند با اوپانیشادها و بودا آشنا شود، جالب است وقتی می‌بینیم كه مونتنی از مسیر دیگری همان تجربه بودا را در خود پرورده است، چنان‌كه در كلماتی با شباهتی شگفت‌انگیز با بودا در وصفِ خود می‌گوید: «وقتی كه می‌خوابم می‌خوابم، وقتی كه می‌رقصم می‌رقصم.» این مورد را نباید اتفاقی و جزئی تلقی كنیم، برعكس، اگر دقیق‌تر و عمیق‌تر بنگریم، می‌بینیم كه مونتنی و بودا در بینش، روش و منش پیشنهادی خود گویی یك‌چیز می‌گویند و بینش و اندیشه‌هایی بسیار شبیه هم دارند.

البته برای درك و كشف این شباهت و نزدیكی، ابتدا باید از بسیاری از بدفهمی‌ها و نگاه‌های سطحی در مورد تعالیم و تمرین‌های معنوی شرقی مانند «مراقبه»، «مدیتیشن» یا با زبان امروزی‌تر «ذهن‌آگاهی» دور شویم. چنان‌كه، در غیاب دركی عمیق از آموزه‌هایی مانند «در حال زندگی كردن» و «به دنیای درون رفتن»، آنها را واهی و تهی می‌خوانیم و می‌پنداریم كه اگر كسی كمی روحیه علمی و اندیشه انتقادی داشته باشد و اندكی از آن مداقّه‌های عمیق رایج نزد فلسفه‌ورزانِ غربی بهره بُرده باشد، هرگز چنین توصیه‌های شعاری نخواهد داشت. ادعا می‌كنیم آنها كه می‌گویند «به درون خودت برگرد»، اصلا انسان را به ‌درستی نمی‌شناسند و نمی‌دانند اصلا «درونی وجود ندارد» و هر آنچه «درون» می‌خوانیم محل تلاقی نیروهای متعدد، متقابل و موقتی تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و زبانی است. یا اینكه می‌پنداریم كسانی كه از تمرین‌هایی چون «ذهن‌آگاهی» سخن می‌گوید هنوز بی‌خبرند كه ذهنِ ما (مغز) محصولی اجتماعی و تطوریافته به لحاظ زیست‌شناختی است. باری، ما درحالی كه هنوز غوطه‌ور و گرفتار آن نخوت و فضل‌فروشی هستیم كه مونتنی در غربیان دورانِ خود می‌دید، به آنچه «معنویتِ شرقی» می‌خوانیم، نگاهی عاقل اندر سفیه داریم؛ به‌طور كلی، آن را فسون و افسانه می‌دانیم.

برای مثال، امروزه تلقّی شایع از آموزه‌هایی مثل «مراقبه» این است كه آنها همان تجربه‌های آشنایی برای‌مان چون «حضورِ قلب»، «در حال زیستن» و «خاطرِ مجموع داشتن» هستند. درحالی كه این برداشت آشكارا آنچه را جهت و نتیجه مراقبه واقعی است، با مبدا و ماهیت آن اشتباه گرفته‌ است. شالوده مراقبه واقعی مشاهده ذهن و به‌اصطلاح «خودمشاهده‌گری» است؛ مشاهده خویشتنی كه از قضا در آغاز پراكنده و ازهم ‌گسیخته است؛ ذهنی آشفته و شلخته كه غالبا در گذشته و آینده اسیر است. اما آنچه مونتنی و جُستارهای او را متفاوت می‌كند سالیان متمادی «خودمشاهده‌گری» همچون استاد ذن یا مراقبه‌گری حرفه‌ای است. مونتنی به‌صراحت می‌گوید همگان نگاه‌شان به بیرون است، اما من این نگاه را باز پس می‌گیرم و به درون خودم هدایت می‌كنم تا خودم را به ‌دقت نظاره كنم و بشناسم. اما این «خودشناسی»، برای او، «یك‌بار برای همیشه» نیست و تاكید می‌كند كه او دایما در حال مشاهده خودش است و خودش را لحظه ‌به‌ لحظه مشاهده می‌كند و آنگاه آن را با صراحت و صداقت می‌نویسد. دقیقا آن‌چنان‌كه استادان «طریقت ذن» می‌گویند: «تنها شاهد و ناظر ذهنِ خویشتن باش! هر روز، از آن زمان كه چشم باز می‌كنی تا آن زمان كه می‌خوابی، فقط خودت را ببین! خطورات و نوسانات اندیشه و احساسات خود، عادات، خلقیات و منیت‌های خودت را مشاهده كن، بدون آنكه قضاوت كنی، برچسب بزنی و توجیه و تفسیر كنی.»

مونتنی می‌گوید من هویتی «چهل‌تكه» دارم كه بی‌ساختمان و بی‌شكل است و هر لحظه مثل بُتِ عیار به شكلی در می‌آیند؛ یعنی «من یك منِ واحد و ثابت نیستم»، بلكه بی‌شمار «من» هستم كه تنها تعدادی از آنها را می‌شناسم؛ من‌هایی كه متكثّر و در لحظه متغیرند و این واقعیت یعنی اینكه ما متعلّق به خودمان نیستیم، از خود بیگانه‌ایم و بدین معنا، برده و حتی مُرده‌ایم و اساسا زندگی نمی‌كنیم. اما، ازسوی دیگر، مونتنی عاشقِ زندگی است و عاشق اینكه حتی شده به ‌اندازه سرِ سوزنی خودش را پیدا كند و جان و روح بگیرد. در نظرگاه او، ما بسان عروسك‌های چوبی هستیم و جانمان از لحظه‌ای شروع می‌شود كه بتوانیم بی‌جانی خودمان و از خود بیگانگی‌مان را ببینیم. باری، تنها این‌گونه است كه تدریجا انسانیت به ما برمی‌گردد. بنابراین، از نظر مونتنی تنها چیزی كه برای آدمی باقی مانده، همین آگاهی او است به وضعیت مصیبت‌بار ناآگاهی و بی‌پناهی خود و الّا از اینكه بگذریم، دیگر هیچ‌ چیز نیست كه انسان بخواهد آن را مایه تفاخر خود بخواند.

مونتنی می‌گوید مهم نیست كه بفهمیم فلان رفتار یا گفتارمان ابلهانه بوده است، بالاتر از این، باید بفهمیم كه اساسا ابلهی بیش نیستیم. چنان‌كه می‌گوید «تصادف محض است اگر اشتباه نكنیم»؛ یعنی ما نه «جایزالخطا» بلكه «واجب‌الخطا» هستیم و این آموزه خیلی روشنگر و درمانگر است. مونتنی می‌گوید «وجدان زاییده محیط و طبیعت است.» ما مثل عروسك‌های كوكی هستیم و از زمانی كه ‌زاده می‌شویم پدر و مادر، دوستان، مربیان، رسانه‌ها و تمام سیستم‌های اقتصادی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی، آموزشی و درمانی، همه و همه، اختیار ما را سلب كرده‌اند و ما، نه از سرِ آگاهی و آزادی، بلكه تنها براساس شرطی‌شدگی‌ها عمل می‌كنیم. تنها با آگاهی از این وضعیت ناآگاهی و عدم آزادی است كه متوجه می‌شویم كه چقدر برده و مرده هستیم؛ از این نظاره، مشاهده و لحظه ‌لحظه در كمین و شكار خود بودن است كه بیدار و جاندار می‌شویم و زندگی ما شروع می‌شود. برای مونتنی فلسفه و فلسفه‌ورزی هم جز این نیست و لذا آنجا كه فلسفه معنایی جز این داشته باشد، به‌صراحت می‌گوید «من فیلسوف   نیستم.»

اگر مونتنی به آموختن «فلسفه» در «تعلیم و تربیت» توصیه می‌كند و از فضیلتِ «خودشناسی» یاد می‌كند، در واقع، بر ضرورتِ این «خودمشاهده‌گری» تاكید دارد. از نظر مونتنی، پرورش آگاهی به‌مثابه چنین كیفیتی، در كنار فضیلت‌های دیگری مثل شجاعت و شرافت برای كودكان ضروری و سودمند است، نه انباشتِ اطلاعات و معلومات.

او مهم‌ترین لازمه چنین «سلوك» و «تعلیم و تربیتی» توانایی «تنهایی» و «خلوت‌گزینی» را تنهایی می‌داند، لذا بر آن است كه می‌بایست از كودكی «فضیلتِ خلوت‌گزینی» و «هنرِ تنها بودن» را به كودكان آموخت. آدمی بیش و پیش از هر چیز، نیاز به «زندگی آهسته»، فراغت و خلوت و گفت‌وگو با خویشتن دارد. مونتنی خیلی جلوتر از نیچه بر این باور است كه آنكه آهستگی ندارد، پُرمشغله است و فرصت و فراغتی برای پرداختن به احوالِ خویش ندارد برده است. پس، از ما می‌خواهد اگر در پی «تغییری واقعی» هستیم ابتدا خودمان را با كنار گذاشتنِ مشغله‌های غیرضروری و غربال كردن روابط‌مان از روابطِ سركوبگر، سرگرم‌كننده و غیرسازنده، حتی‌الامكان از «بردگی‌های بیرونی» نجات دهیم تا آنگاه بتوانیم با مراقبه و خودمشاهده‌گری مداوم، آرام ‌آرام از «بردگی‌های درونی و فردی»، كه آن‌هم در واقع بازتابِ همان بردگی‌های بیرونی و اجتماعی است، آگاه و آزاد شویم.

فضیلت عادی بودن

حسین حسینی: مونتنی به سقراط علاقه‌مند بود و شخصیتی سقراط‌گونه داشت. سقراط خود شخصیتی شوخ بود كه بر انسانیت ما تاكید می‌كرد و دایما تذكر می‌داد كه محدوده دانایی و توانایی ما خیلی كم است و نباید مرزهای انسانیت‌مان را پشت سر بگذاریم. «خودت را بشناس» شعار سقراط بود؛ یعنی بدان تو خدا یا فرشته نیستی، انسانی با محدودیت‌های خودت.

مونتنی در عرصه سیاسی و قضایی كار می‌كرد. در اواسط عمرش از این كارها كناره گرفت. روی تیرچه‌های سقف اتاقش در نیمچه‌كاخش جملاتی از متفكران یونان باستان نوشته بود. یكی از این جملات این بود كه «من انسانم و هیچ ‌چیز انسانی با من بیگانه نیست.» او دایما بر شناخت حد و مرز انسانی خود تاكید داشت. مونتنی آموزه‌های سقراطی را كاملا هضم و جذب كرد و نتایج و میوه‌های عملی این نوع نگاه را در حوزه‌های مختلف نمایان كرد كه من به برخی از آنها اشاره می‌كنم.

الهیات

مونتنی بر این باور بود كه باید از لاف و گزاف گفتن دوری كرد. تاكید داشت كه ما شناختی از خداوند نداریم و دست و عقل‌مان به خداوند نمی‌رسد. خداوند در قفس مفاهیم ما نمی‌گنجد و برده ایدئولوژی‌های ما نیست و نمی‌توانیم از نام او برای مقاصد و اهداف خودمان استفاده كنیم. در آن زمان، اوایل دوران نوزایی و رنسانس، پیشرفت‌ها و فناوری‌هایی در جریان بود و بعضی فلاسفه می‌خواستند مهر تایید خداوند را هم بر كارهای خودشان ثبت كنند. درحالی كه مونتنی این را رد می‌كرد و می‌گفت، نباید توهم برتان دارد كه مشیت خداوند بر مدار درك شما می‌گردد. او به‌ نوعی الهیات سلبی نزدیك می‌شد كه می‌گوید ما می‌توانیم بگوییم این میز، این انسان و این موجودات خدا نیستند، ولی نمی‌توانیم به این آسانی درباره خود خداوند سخن بگوییم.

رایموندو سابونده، الهی‌دان هم‌عصر مونتنی، در كتاب «الهیات طبیعی» بر آن است كه ما گل سرسبد هستی هستیم و دوران ما هم دوران اوج تاریخ است و ما نزد خدا از همه عزیزتریم. مونتنی این كتاب را ترجمه كرد و در نقدی كه بر آن نوشت این سخنان را تصوراتی باطل خواند. چنین نقدهایی در جستارها بارها و بارها تكرار می‌شود. در جایی مونتنی می‌گوید وقتی در دهكده ما سرما می‌زند و درختان انگورمان از بین می‌رود،كشیش محله‌مان فكر می‌كند خدا بر نوع بشر خشم گرفته است؛ درحالی كه چنین نیست و نباید خدا را این‌قدر محدود و منحصر‌به‌خود دانست. جای دیگری می‌نویسد، در مقابل جنگ‌های داخلی می‌گویند دنیا به آخرالزمان رسیده است. غافل‌ از اینكه هزار جای دنیا اوضاع بسامان است و در طول تاریخ اتفاقات خیلی بدتر از اینها هم افتاده و آخرالزمان نرسیده است.

سیاست

مونتنی در سیاست شخصیتی محافظه‌كار بود. محافظه‌كاران اصل را بر ثبات جامعه می‌گذارند و تغییرات را با احتیاط و گام ‌به ‌گام انجام می‌دهند و معتقدند در بسیاری از نهادهای جامعه و سنت‌ها و آداب‌ و رسوم رایج در جامعه عقلانیت متراكمی هست كه حاصل دستاورد و تجربه نسل‌های پیاپی است و به‌تدریج حاصل شده است. از این‌رو برای تغییرشان باید خیلی با احتیاط و گام‌ به ‌گام عمل كنیم.

مونتنی با دو رویكرد سیاسی ناقض این محافظه‌كاری مخالف بود: یكی جباریت و سركوبگری و دیگری جنگ‌های داخلی، انقلاب‌ها و شورش‌ها. او باور داشت كه انسان نمی‌تواند یك جامعه را به تنهایی تحت كنترل خودش بگیرد و آن را همرنگ و هم‌صدای خودش بكند. برای نمونه، در آن زمان كار جادوگران رونق داشت و از طرف دیگر كشتن و سركوب جادوگران نیز رواج داشت. مونتنی در انتقاد از این وضعیت می‌گفت، ما برای سركوب این جادوگران دلایل قطعی نداریم. پس، نباید با این اقلیت‌های اجتماعی این‌گونه برخورد كرد.

مونتنی با عنوان فیلسوف شكاك معروف است. ولی شكاكیت او شباهتی به شكاكیت فیلسوفان باستان ندارد، بلكه نوعی شكاكیت معتدل و معقول و مبتنی بر عقل سلیم است. اگر فیلسوفان یونان باستان قائل به تعلیق حكم بودند و می‌گفتند ما در مورد خوب و بد و وقایع داوری نمی‌كنیم، مونتنی در سراسر جستارها داوری می‌كرد و از خوب و بد سخن می‌گفت .

مونتنی می‌گوید، من عبارات كند‌كننده تندی گزاره‌هایم را دوست می‌دارم، عباراتی نظیر «شاید ممكن است...»، «به نظرم می‌رسد...»، «كمی..»، «چنان‌كه گویند...». این شكاكیت از جنس گشودگی در مقابل امور ممكن در جهان، در مقابل نظرات متفاوت است. شكاكیتی كه از سر ناامیدی نیست، بلكه شكاكیتی شادمانه و ماجراجوست كه هدفش شكاكیت قرار دادن آرای مختلف در كنار هم و دیدن جنبه‌های مختلف نظرها و دیدگاه‌هاست. مونتنی با شكاكیتی اینچنینی ما را در مقابل مخالفان خودمان گشوده نگه می‌دارد.

اخلاق و فضیلت

مونتنی در عرصه اخلاق و فضیلت نیز حدود توانایی و دانایی انسان را متذكر می‌شد. او با مسیحیان اهل رهبانیت و شكنجه نفس به ‌شدت مخالف بود و فلسفه اخلاق میانه‌رو و كاملا معتدلی را توصیه می‌كرد و بر آن بود كه فضیلت باید شادی‌بخش و سرورآفرین باشد، نه تكلیفی شاق. در تعلیم و تربیت نیز می‌گفت، این حرف نادرستی است كه می‌گویند اگر می‌خواهی فضیلتمند باشی باید آدم سخت‌گیر و عبوسی باشی. او معتقد بود كه فضیلت امر عادی عمومی مشتركی است و طرفدار این امور بود. او با امر شاذ و شاق و نادر و باشكوه و اهل عظمت‌جویی مخالف بود و عادی بودن و دوری از عظمت‌جویی را فضیلت می‌دانست و می‌گفت من یك آدم عادی‌ام.گرچه مونتنی فیلسوف مهمی بود، با فیلسوفان مشكل داشت، چراكه فیلسوفان دو چیز را نادیده می‌گیرند و سركوب می‌كنند؛ یكی عواطف و احساسات و دیگری بدنمندی انسان.

رواقیون می‌گویند ما باید به اشخاص دردمند كمك كنیم، اما دچار دلسوزی نشویم. حال آنكه مونتنی می‌گفت، من آدمی نرم و راحتم و دچار دلسوزی هم می‌شوم. او با سركوب عواطف و احساسات كاملا مخالف بود و می‌گفت اخلاق دشمن طبیعت نیست، پیرو طبیعت است و ما نباید غرایز و امیال طبیعی خودمان را سركوب كنیم، بلكه باید آنها را به شكلی تعدیل‌شده دنبال كنیم. او بر آن بود كه فضیلت از میانه‌روی بیرون می‌آید، نه از زورآوری و سخت‌گیری.

مونتنی دایما بدنمندی انسان‌ها را به یادشان می‌آورد، چیزی را كه مورد غفلت فیلسوفان است. او مثال‌های روشن و ساده‌ای می‌زند و می‌گوید فرض بكنید افلاطون سكته بكند یا سگی هار گازش بگیرد، آیا باز می‌تواند از عالم مُثُل و امثال آن سخن بگوید؟ نه! فیلسوف بودن او تمام می‌شود. پس این‌قدر لاف و حرف‌های آرمانی و انتزاعی نزنید و به بدن برگردید و آن را ببینید. او دایما انسان را از عرش اعلی به فرش طبیعت برمی‌گرداند، گاهی هم این اصطلاحات ركیك می‌شود، ولی او ابایی ندارد.

به‌هرحال اینها از ما رذل‌ترند!

لاله قدك‌پور: «تتبعات» گزیده‌ای است از مقالات مونتنی؛ یعنی بخش‌هایی از هر جستار انتخاب شده و در پی هم ارایه شده است، به‌جز دو جستار كه كامل حفظ شده. انتشار این فرم كتاب در فرانسه رایج است و بیشتر اهداف آموزشی دارد. اما اینجا سمیعی گیلانی مقاله‌ای دیگر را از فرهنگی انتخاب كرده و به این مجموعه افزوده است كه می‌تواند شرحی كاربردی و نظیر راهنمایی معلم باشد. در كل، این كتاب بسیار خوبی است برای تشویق به خواندن جستارهای كامل و راهنمایی مخاطب در این مسیر. توصیه من این است كه مخاطب هم‌زمان با مطالعه هر كدام از این گزیده جستارها شرح جستار و اگر ممكن بود جستار كامل را هم از نظر بگذراند.

در مقاله افزوده به این مجموعه (به انتخاب سمیعی گیلانی) از شكاكیت مونتنی سخن رفته است. نویسنده مقاله می‌گوید، ظاهرا مونتنی به ‌خصوص در متن دفاعیه‌ بین دو قطب بسیار دور از هم در رفت‌ و برگشت است، یك‌طرف نثری تند و تیز است كه می‌تواند در شكاكیت دینی شانه ‌به ‌شانه متن ولتر بزند و طرف دیگرش منظومه‌ای شاعرانه و زیبا درباره معنویات مسیحیت. این در حالی است كه در گزیده موجود از این جستار گویی با یكی از حكیمان اخلاقی قرن هفدهمی مواجهیم كه با استدلال به ایمان و باور به جزم‌های دینی دعوت‌مان می‌كند. این تكه در جستار اصلی هست، اما مخاطب نمی‌تواند نگاهی به كلیت جستار بیندازد و به رفت ‌و برگشت‌های توصیف شده در مقاله افزوده پی ببرد. به ‌هر روی، مقاله افزوده ابهام این تكه جستار را رفع می‌كند، اما در بسیاری از تكه جستارهای دیگر این مجموعه چنین امكانی نیست. بنابراین، مطالعه شرح‌ها و منابع دیگر این اثر به‌ موازات آن توصیه می‌شود. منظورم این نیست كه این كتاب ناكافی است. خواندن این گزیده به‌خودی‌خود جالب و تفكربرانگیز است، ولی‌باید دعوت آن را جدی گرفت.

در این كتاب جستار «آدم‌خواران» و «دلیجان» كامل است. هر دوی این جستارها درباره برخورد فرهنگ غربی با فرهنگ‌های دیگر است و بر آن است كه وحشیگری در ما و این بیگانگان تفاوتی ندارد. سمیعی‌گیلانی عنوان جستار اول را «آدم‌خواران» ترجمه كرده است. البته ترجمه كاملا درستی است. اما فراموش نكنیم كه كنیبل در آغاز تلفظ فرنگی اسم یك قبیله بوده است كه آدم‌خواری را به آن نسبت می‌دهند. اسم اصلی قبیله هم گویا كاریبا بوده و اسم دریای كاراییب هم از اینجا می‌آید. در گزارش فاتحان از رفتار این قبیله آمده است كه اینان در جنگ اسیران‌شان را می‌گیرند، می‌كشند و دورشان می‌رقصند و تكه‌تكه‌شان می‌كنند و می‌خورند و برای اقوام و دوستان و هم‌پیمانان‌شان می‌فرستند. بنابراین، كانیبال معادل آدم‌خوار و كانیبالیسم معادل آدم‌خواری شد. درحالی كه لفظ آدم‌خواری anthropophagy است. نكته جالب اینكه در تمام جستار خود مونتنی هیچ‌گاه از كلمه كنیبل استفاده نمی‌كند؛ یعنی می‌گوید آدم‌های این قبیله آدم می‌خورند، اما نمی‌گوید كانیبل‌اند.

این روزها رسم بر این است كه در فرهنگ‌های غربی ذیل عنوان كنیبل راجع به این قبیله حرف می‌زنند و مدخل كانیبالیسم را هم به كلمه اصلی آن (anthropophagy) ارجاع می‌دهند. واژه‌های كانیبل و كانیبالیسم در معنای آدم‌خوار و آدم‌خواری هنوز هم رایج است، ولی خوب است ما هم در چنین متنی از لفظ كنیبل استفاده كنیم، هر چند تداعی آن معانی از دست می‌رود. تاكید من از این‌روست كه در تاریخ ادبیات آن دوره این جستار خاص شروع توصیفی است كه بنیان آن بر تفاوت نداشتن این آدم‌ها (آدم‌های دنیای جدید) با ماست. حتی جایی مونتنی كار را خراب می‌كند و می‌گوید، اینها آدم‌های خیلی خوبی هم هستند، چون خیلی به طبیعت نزدیكند. اینجاست كه سخن مونتنی قدری مشكوك است.

مشخصا وقتی از آدم‌خواری كنیبل‌ها سخن می‌گوید، سریع تذكر می‌دهد كه آنها در پی انتقامند، مگر ما انتقام نمی‌گیریم؟ ما هم همین كار را می‌كنیم و پرتغالی‌ها بدتر از این كردند. او گفته خودش را با نقل‌قول‌هایی از یونانیان باستان همراه می‌كند كه از چرایی بربر خواندن (به معنی آنكه یونانی سخن نمی‌گوید) دیگران سخن می‌گفتند. او می‌نویسد :

 «این (خوردن كشتگان) آن‌چنان‌كه پنداشته می‌شوند برای این نیست كه از آن شكم سیر كنند. بلكه برای آن است كه غایت انتقام‌جویی خود را نشان دهند. دلیلش اینكه چون دیدند پرتغالی‌های متحد دشمنان آنها اسیران خود را به صورتی دیگر می‌كشند؛ یعنی آنان را تا كمر در خاك می‌كنند و اندام بیرون از خاكشان را آماج باران تیر می‌سازند و سپس به دارشان می‌آویزند، چنین اندیشیدند كه این نمایندگان جهان دیگر به عنوان كسانی كه بذر آشنایی با بسیاری از رذایل را در پیرامون خود افشانده‌اند و برای هرگونه خباثت از آنان به‌مراتب بیشتر تخصص دارند بی‌علت نیست كه این‌گونه انتقام می‌گیرند. لذا رفته ‌رفته شیوه دیرین خود را ترك و این شیوه را اختیار كردند.»

 مونتنی توضیح می‌دهد كه كنیبل‌ها می‌دانستند با این انتقام‌گیری‌ نوعی رذالت می‌ورزند، اما با مشاهده انتقام متفاوت پرتغالی‌ها به این فكر افتادند كه به ‌هر حال اینها از ما رذل‌ترند و بهتر این است كه ما هم دیگر كشته‌های دشمن را نخوریم و همین بلایی را بر سر اسیران‌مان بیاوریم كه پرتغالی‌ها بر سرشان می‌آورند. این طنزی هم دارد. در واقع، آنچه مونتنی به كنیبل‌ها نسبت می‌دهد فكر خودش است. این حركت بارها و بارها در دیگر جستارها نیز تكرار می‌شود.

دیگر اینكه مونتنی در این جستار دو نوبت، یكی وقتی درباره دلاوری‌ كنیبل‌ها سخن می‌گوید و دیگربار وقتی از روابط خارج از ازدواج آنها می‌نویسد، دو قطعه شعر می‌آورد و ادعا می‌كند كه اینها اشعار كنیبل‌هاست. در ادامه اینكه اینان هم شعر غنایی دارند و هم شعر حماسی را دلیلی بر این می‌سازد كه در كارشان دخالت نكنیم و دست از قضاوت‌شان بكشیم، چنان‌كه می‌گوید: «اگر آنها هم شعر حماسی و غنایی دارند دیگر چیزی نمی‌توان گفت.»

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: