روزگاری كافه‌های ادبی / احمد راسخی لنگرودی - بخش سوم و پایانی

1393/8/26 ۰۸:۲۵

روزگاری كافه‌های ادبی / احمد راسخی لنگرودی - بخش سوم و پایانی

قلم در كافه‌های ادبی گاه با حركات طنزآمیز و ماجراهای شیرین و خواندنی همراه می‌شد. ماجراهایی كه مدتی، عده‌ای از نویسندگان و شاعران را فارغ از غوغای كوچه و بازار به خود مشغول می‌داشت. این خود، حوادثی را برای قلم و ارباب قلم رقم می‌زد.

 

 

قلم در كافه‌های ادبی گاه با حركات طنزآمیز و ماجراهای شیرین و خواندنی همراه می‌شد. ماجراهایی كه مدتی، عده‌ای از نویسندگان و شاعران را فارغ از غوغای كوچه و بازار به خود مشغول می‌داشت. این خود، حوادثی را برای قلم و ارباب قلم رقم می‌زد.

اما گرم‌بازار نشست‌های ادبی در آن زمان تنها به كافه‌های روشنفكری محدود نمی‌شد؛ انجمن‌های ادبی و شبهای شعر هم از جملة این پاتوقها بود كه در نقاط پراكنده تهران و شهرهای مختلف برپا می‌شد و ادبا و شعرای جوان را گرد هم می‌آورد و با نظم و نثر مشغولشان می‌كرد. در گرم‌بازار این نشست‌ها كم و بیش اتفاقاتی رخ می‌نمود كه در پاره‌ای شیرین و گفتنی است. شبهای شعر خوشه از جمله آنهاست: «... در شبهای شعر خوشه كه از قزوین به تهران می‌رفتیم، فرزند خردسال‌مان را نیز همراه می‌بردیم. در حیاط محل شعرخوانی، بچه را می‌گذاشتیم روی تاب و می‌جنباندیم كه بیدار نشود. یادم می‌آید یكی از مطبوعات عكس تاب و بچه را به عنوان سمبل استقبال از شبهای شعر خوشه چاپ كرده بود. آری با همین اوضاع و احوال بود كه من و همسرم نیز در آن شبها شعر می‌خواندیم.

یكی از خاطره‌هایم به شبی برمی‌گردد كه شعر «آی آدمها»ی نیما را سرآغاز مجلس قرار داده بودند. حوض بزرگی وسط حیاط بود. علاقه‌مندان فراوانی دور آن نشسته، گوش می‌كردند. با دكلمه‌ «آی آدم‌ها/ كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید/ یك نفر در آب دارد می‌سپارد جان...» رندی یك نفر را هل داد و با كت و شلوار به داخل حوض انداخت. خنده حاضران را به آسمان برد و مجلس را به هم ریخت. چند سال پیش كه این خاطره را برای مرحوم بیژن نجدی تعریف كردم، صدای خنده‌اش بلند شد و گفت: فلانی آن مرد كت و شلواری كه توی حوض افتاده من بودم.» (شهرجردی، پرهام، ادیسه بامداد: درباره احمد شاملو، با یاد شاملو. جواد شجاعی‌فرد، ص61، 1381)

در همین راستاست خاطره به‌ یادماندنی دیگری از شبهای شعر خوشه كه روایت آن نیز به‌ گونه‌ای شیرین می‌آید: «ایستاده بودیم و داشتیم به شعر شاعری گوش می‌كردیم، ولی صدای جیغ جیغوی كسی از پشت سر نمی‌گذاشت دل به شعر بسپاریم. همسرم برگشت و گفت: آقا لطفاً ساكت باشید. طرف با همان صدای كتابی اما مودبانه گفت: چشم خانم. بیچاره تقصیری نداشت، میكروفن زیرگلوی او پچ‌پچه‌هایش را به جیغ كوتاه پرندگان جنگلی تبدیل می‌كرد. بعداً فهمیدیم محمد قاضی است و خیلی شرمنده شدیم.» (همان)

 

پس از سالها

نگارنده را پس از سالها، در سال 1392 توفیق دیدار مجدد از كافه نادری دست داد. دیگر آن رونق و حال و هوای خوش گذشته را نداشت. بیشتر بوی خاطرات می‌داد. فضا غربت گرفته به ‌نظر می‌آمد. گرد پیری بر سر و روی كافه و گارسونها نشسته بود؛ گارسونها همه بالای 60 سال می‌آمدند. یكی‌شان 50 سال كار را در این كافه پشتوانه خود كرده بود؛ چالاك، خنده‌رو و نوازشگر غریبه‌ها. می‌گفت: «نیم قرن را در این كافه سر كرده‌ام؛ مملو از خاطرات؛ همه بكر و از یاد نرفتنی. شخصیت‌هایی در طول سالها اینجا آمده‌اند و رفته‌اند، همه نام‌آور. میزها به خوبی شاهدند و هر یك متعلق به اهالی فرهنگ و هنر. كارم را دوست دارم. كار كردن در اینجا را به ماندن در منزل ترجیح می‌دهم. وقتی در كافه هستم، احساس پیری نمی‌كنم!»

در كافه بیش و كم تصاویری قدیمی بر دیوارها دیده می‌شد؛ همه سیاه و سفید. اندك افرادی پشت میز نشسته بودند؛ جوان بودند. اما از آن نشست‌های فرهنگی نویسندگان و شاعران و آن جماعت پر سودا در آن دوران پرخاطره، دیگر خبری نبود. چند نفری هم در صحن حیاط ایستاده، گفتگو می‌كردند. بیشتر كنجكاو به ‌نظر می‌آمدند.

فردی هفتاد ساله می‌نمود، آرام و با وقار؛ گویی در ذهن خود خاطرات گذشته را می‌نگریست. از آنانی بود كه نمی‌خواست گذشته را با یك سر تكان ‌دادن دور بریزد. خیال رفتگان بدجوری در جانش افتاده بود؛ پی چیزی می‌گشت. گمگشته داشت. غریب‌وار ایستاده بود و اطراف را كنجكاوانه و حریصانه می‌نگریست؛ انگار جای جای كافه با او حرف می‌زد. می‌خواست در بازسازی خاطرات در این فضای خاموش و به یادگارمانده دقایقی بیارامد. نشان می‌داد از مردانی است كه در ساختن خاطرات این كافه كم و بیش نقش داشته است. در نوبتی سرگشته‌ خیابان شد. اما هیاهوی خیابان پناهش نداد؛ طولی نكشید كه برگشت و تن خود را مشتاقانه از پلكان به حیاط كافه افكند و همچنان در خاطراتش غلتید... وه كه چه سخت است رفتن به صحن پُرخاطره! آنقدر سخت كه رفتن نتوانی...

كمی دورتر از او، پیرمردی دیگر ایستاده بود؛ سن او هم گذشت 70 بهار را نشان می‌داد. گویا او نیز خاطرات را در تنهایی خود بازمی‌كاوید و خاطرات در كنه ضمیرش جریان داشت. در گفتگویی معلوم شد مقیم فرانسه است، در دوران جوانی در اینجا آمد و رفتی داشته است و سر و سرّی با بزرگان. گاه كه به ایران می‌آید، به كافه نادری سری می‌زند و در خاطراتش و حسرت روزهای جوانی‌خود گم می‌شود. او نیز سخت در بند گذشته بود؛ بی‌اختیار، گذشته او را نیز مشغول خود كرده بود. آنچنان عاشقانه در صحن خیال به خاطرات می‌نگریست كه ایستادن را سخت نداشت. همچنان سر پا ایستاده، به سراپای كافه می‌نگریست. رفته بود به خاطرات دور و دراز گذشته. چشمانش آنچنان شهوت دیدار گرفته بود كه پنداری سو كم می‌آورد! هر جا را از عمق جان می‌كاوید و با تصویرش نقبی به گذشته می‌زد. زوایای كافه برای او گفتنی‌ها داشت؛ همه از جنس خاطره.

از كافه كه بیرون می‌رفتم او همچنان حریصانه به در و پیكر كافه می‌نگریست و با حسرت تمام، انبر اشتیاق بر مجمر خاطرات می‌زد. نگاهش تماماً روایتگر جمع رفتگان بود و ذهنش آكنده از حكایات نادره.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: