ایران در دنیای جدید

1397/4/26 ۱۰:۰۵

ایران در دنیای جدید

می‌توانم بگویم که من از طریق سعدی با کلام آشنا شدم. روانی و دلنشینی زبان سعدی به گونه‌ای است که از کودک تا پیر، هر کسی را درمی‌یابد. من تعجب می‌کنم که چرا نوجوانان امروز، به سعدی علاقه‌ای نشان نمی‌دهند! برای آنکه زمانه دگرگون شده است.

 

گزارشی از گفتگوهای محمد صادقی با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

اشاره: آنچه در پی می‌آید، گزیده‌ای است از برخی گفتگوهای محمد صادقی با استاد ارجمند آقای دکتر اسلامی ندوشن که در طول سالهای گذشته انجام شده است. در این گزیده گفتگوها که به صورت گزارش تنظیم شده، استاد به معنای زندگی، مفهوم عشق و تنهایی، نگاه شاعران بزرگی همچون سعدی و فردوسی به هستی، اهمیت به کارگیری نگاه انتقادی، پرهیز از تعصب، نیازهای ایران در دنیای امروز و… می‌پردازد. برایشان تندرستی و شادکامی آرزومندیم و اینکه هر چه زودتر توان لازم جسمانی را برای بازگشت به میهن بیابند.

 

سعدی

می‌توانم بگویم که من از طریق سعدی با کلام آشنا شدم. روانی و دلنشینی زبان سعدی به گونه‌ای است که از کودک تا پیر، هر کسی را درمی‌یابد. من تعجب می‌کنم که چرا نوجوانان امروز، به سعدی علاقه‌ای نشان نمی‌دهند! برای آنکه زمانه دگرگون شده است. سرگرمی‌ها و دلخوشی‌های تازه‌ای وارد زندگی گردیده. شاید سی سال دیگر، فرزندان، کتاب‌خواندن هم برایشان جایگاه چندانی نداشته باشد. همه چیز با اینترنت و کلمه، افادة معنی بکند. گمان می‌کنم ما آخرین نسلی بودیم که از سرمایه‌های معنوی گذشته آنقدرها بریده نشده بودیم؛ مثلا از شعر مسعود سعد همان اندازه بهره می‌بریم که همزمان‌های مسعود سعد می‌بردند، و زبان گذشتگان برای ما مفهوم بوده است؛ ولی نسل بعد باید رضایت‌خاطر خود را از منابع دیگری بگیرد؛ مثلا فیلم‌های بزن بزن، یا تماشای فوتبال!

 

تعصب‌گریزی

ایران به عنوان یک کشور کهنسال با چندهزار سال تاریخ و نیز از آن جهت ‌که در یکی از حساس‌ترین نقاط جغرافیا قرار دارد و تجربه‌های بسیاری اندوخته است، حرف بسیاری هم برای گفتن دارد، به شرط آنکه حافظه‌اش به خواب نرفته باشد. ایران نخستین تمدنی است که عرصة زندگی را به نیک و بد تقسیم کرد و امید داشت با کوشش و تدبیر خود، نیکی را بر بدی غلبه دهد. این، شعار مردم ایران باستان بود که هنوز از اهمیت آن کاسته نشده است.

شاهنامه از جمله کتاب‌هایی است که درس زندگی را می‌توان از آن آموخت، کتابی است که در زندگی معنا می‌‌آفریند. می‌آموزد که چه باید کرد تا زندگی به زندگی کردن بیرزد. نبرد رستم با اسفندیار بر محوریت آزادی، جریان دارد. عرفان ایران به یگانگی انسان‌ها توصیه می‌کند و می‌گوید: «مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن»! گمان می‌کنم این کوتاه‌ترین سخنی است که راه رستگاری را نشان می‌دهد. بدیهی است که جنبه‌های صوفیانه و منفی را باید از عرفان زدود. اینها شاخه‌های خشکی هستند که بر اثر انحطاط تاریخی، بر ملت ایران تحمیل شده‌اند. گویا همین چند نمونه کافی باشد، به شرط آنکه ما قابلیت عرضه‌کردن آنها را داشته باشیم. بار سنگینی از گذشته بر دوش ماست، باید آن را نقد کرد و این، هوشیاری و آگاهی می‌خواهد وگرنه:

ذات نایافته از هستی، بخش

کی تواند که شود هستی‌بخش؟

هر ملت و گروهی دنیا را از دیدگاه خود می‌بیند. متأسفانه قضیه به اینجا ختم نمی‌شود. چه بسا او خود را برحق و دیگران را ناحق بشناسد. عجیب است که دوران ما دوران علم است و با این‌همه به تعصب خام هم دامن زده می‌شود. «تعصب»، پوششی برای مطالبه کمبودهاست. دهکده جهانی پدیده‌ای است که بر اثر سرعت ارتباطات انسانی و اقتصادی و خبری مطرح شده، وگرنه یک جوان گرسنه آفریقایی که حتی به آب کافی هم دسترس ندارد، در عمل چگونه با یک جوان غربی، از یک دهکده واحد جهانی شناخته می‌شوند؟ دهکده جهانی زمانی مفهوم می‌یابد که نوعی توازن در جوانب مختلف در میان مردم جهان حاصل شده باشد.

نظریه هانتینگتون مبتنی بر جدال فرهنگ‌ها و ناشی از تفاوت جهان‌بینی‌هاست. ظاهر کار تا اینجا درست است، ولی چه باید کرد؟ فرهنگ یک امر انتزاعی نیست. مبادیی دارد که ما در زندگی روزمره هر لحظه با آن روبروییم. از قدیم گفته‌اند: شکم گرسنه ایمان ندارد! همین جاست که ایمان می‌تواند به بی‌ایمانی تبدیل شود. حرف سعدی هم کهنه نشده است که می‌گفت:

فرق است میان آن ‌که یارش در بر

با آن‌ که دو چشم انتظارش بر در

دهکده جهانی فاصله میان دو دنیای برخوردار و نابرخوردار را بیشتر می‌کند و درنتیجه، موجب افتراق بیشتر می‌شود، مگر آنکه برای تعدیل فاصله‌ها فکری بشود.

 

عشق در شاهنامه

شاهنامه کتابی است که از زندگی حرف می‌زند؛ بنابراین هرچه در زندگی هست، در این کتاب هم هست، از جمله عشق. البته کلمه عشق در شاهنامه به معنائی که در غزل فارسی آمده، نیامده، به جای آن «مهر» و «دلبستگی» و مرادف‌های آن به کار رفته. ما در شاهنامه با عشق، به طور طبیعی و روشن روبرو هستیم. بدون تکلف، با مشارکت جسم و جان، هر دو. روبرویی زنی است با مردی که در آن غریزه ذاتی انسان تلطیف شده و با تمدن آراسته گردیده. نمونه‌های آن از همه برجسته‌تر در دوره باستانی، دلدادگی زال و رودابه، بیژن و منیژه، تهمینه و رستم و کتایون و گشتاسب است. عجیب است که در تمام این عشق‌ها، زن پیشقدم می‌شود و این خود می‌نماید که تا چه اندازه خواست طبیعی ادامه نسل (که زن امانتدار آن است) به کار می‌افتد. زن در عمق نهاد خود، طالب مردی است که بتواند بهترین فرزند را برای او بیاورد (نمونه‌اش تهمینه) و برای این منظور، مردی را برمی‌گزیند که این خواست را اقناع کند. زن در شاهنامه بر این نظر است که «کسی که مرد کارزار است، مرد بستر هم هست».

در میان عشق شاهنامه و عشق غزلهای فارسی (مثلاً سعدی و حافظ) تفاوت عمده‌ای دیده می‌شود، گرچه هر دو در سرچشمه به هم می‌رسند. اوضاع و احوال ایران در دوران بعد از اسلام به گونه‌ای است که عشق با عرفان آمیخته می‌شود؛ این است که مثلاً در نزد حافظ می‌تواند در یک بیت از جسم حرف باشد و در یک بیت از جان. به طور کلی عشق در شاهنامه، پرورده وصال است، و در تغزّل دوران بعد، پرورده هجر. یعنی ماهیت عشق در گرو کام‌نیافتگی است. نمونه بارز آن مجنون است.

این هر دو نوع، هر یک زاییده زمان خود هستند. یکی حاصل دوران گردنفرازی کشور، و دیگری حاصل دوران فرود. اما این وجه مشترک در هر دو نوع، باید مانعی بر سر راه داشته باشد. عشق در مانع، رشد و بالندگی می‌یابد. منتها در دوران باستانی، مانع ها از پیش پا برداشته می‌شوند، و کار به وصال می انجامد، در دوران بعد بر اثر مانع، عشق در هجر درازمدّت، دوام می‌یابد.

 

معنای زندگی

حرف درباره زندگی تمام‌شدنی نیست. ما همین یک چیز را داریم، و آن هم یک ‌بار، و آن زندگی است و همه چیز بر گِرد آن می‌گردد. زندگی به ما داده شده است، بی‌آنکه در آمدنش دستی داشته باشیم، ولی اکنون که آمده، باید آن را پاس بداریم. حرف بر سر چگونگی آن است. هدف زندگی در هرچه آن را بارورتر کردن است. درازای آن در دست ما نیست؛ ولی پهنای آن که همان «کیفیت» آن باشد، در دست ماست. آن‌همه اختراع، کشف، هنر، و تلاش معنوی که بشر در طی تاریخ کرده است، برای چیست؟ برای آنکه نقص وجودی خود را به کمترین حد فرود آورد، همه در جستجوی یک «ناکجاآباد» هستند، و آن این است که کیفیت را به کوتاهی عمر پیوند دهند. این نقص وجود ناشی از فاصله میان جسم و جان است، که پرکردن آن همه کشمکش و کوشش زندگی را به خدمت می‌گیرد. چرا بشر مقام می‌خواهد؟ ثروت می‌خواهد؟ شهرت می‌خواهد؟ تعیّن و اعتبار می‌خواهد؟ برای آنکه در زندگی احساس تنهایی و بی‌پناهی دارد، می‌خواهد که هر یک از آنها به کمک او بیایند. چرا احساس بی‌پناهی دارد؟ برای آنکه آرزوهای او با امکانات او خوانائی ندارد. اجتماع و طبیعت اجازه نمی‌دهد که هر چه را می‌خواهد به دست آورد.

او برای آنکه دامنه دستاوردهای خود را گسترش دهد، نقص وجودی خود را کمتر کند، می‌آویزد به علم، به هنر، به عشق، به اندیشه دینی یا عرفانی… برای آنکه تسلای ‌خاطر بیابد. حتی ابا ندارد که دست به خونخواری و ظلم بزند، یا برعکس در راه عقیده‌ای جانفشانی کند. همه اینها برای آن است که به ندای زندگی جواب داده باشد. ما ناگریزیم که این بار زندگی را تا به آخر برسانیم. چون با دنیای بیرون در تناقض قرار می‌گیریم، عوامل دیگر را به کمک می‌گیریم که این بار را سبکتر کنند. گاهی آدم به یاد این حرف مولانا می‌افتد که:

از خیالی صلحشان و جنگشان

و ز خیالی نامشان و ننگشان

شناخت از خود و دیگری

من فرهنگ غرب مدیونم، برای آنکه این فرهنگ مرا در شناخت بهتر فرهنگ خودم کمک کرد. از آمیختگی فرهنگ شرق و غرب بود که توانستم در سایه آن دنیا را ببینم. تفاوت دیدگاه شرق و غرب از آنجا ناشی می‌شود که از مادّه و معنا به کدام یک اولویت داده شود، یعنی مدار زندگی را بر کدام یک استوار ببیند. البته این مادّه است که زندگی را بر سر پا نگه می‌دارد، ولی به محض آنکه زندگی بر سر پا بود، نیاز به یک تکیه‌گاه معنوی احساس می‌گردد؛ یعنی چیزی متکی بر جسم، ولی فراتر از جسم، که اگر زندگی فاقد آن بشود، البته ادامه می‌یابد، ولی تا حد حیوانیت فرو می‌افتد. غرب‌گرایی و غرب‌ستیزی، ناشی از افراط‌گری در اتخاذ یک دیدگاه است که نوع پیشرفته آن به تعصب سر می‌زند، و باز مولوی می‌فرماید:

سختگیری و تعصب خامی است

تا جنینی کار خون آشامی است

به تمدن غرب می‌توان به دید انتقادی نگاه کرد، ولی نفی جنبه‌های مثبت آن نوعی جهت‌گیری می‌شود که شایسته انسان صاحب‌شعور نیست. تمدن غرب که با تکنیک غرب همراه است، بر دنیای امروز سیطره دارد. ما اگر بخواهیم خود را از آن بی‌نیاز ببینیم، باید برویم جوکی شویم و در گوشه‌ای بنشینیم؛ ولی با دید انتقادی نگریستن چیز دیگری است. از سوی دیگر غرب‌گرایی مفرط هم سر به گمراهی می‌زند. اولا برای آنکه معلوم نیست که غرب در همه شئون حق داشته باشد تا غیرغربی بخواهد مثل او شود؛ ثانیا خود را عاری‌کردن از ویژگی‌های ملی و خود را یکباره به تجدد سپردن کار آسانی نیست؛ بنابراین یک راه باقی می‌ماند و آن «انتخاب» است، یعنی فرهنگ خود را پاس‌داشتن، و از نیاز زمانی هم غافل نماندن.

هر جا اسم ایران می‌آید، یک نوع رشته ارتباطی بین ایران و نفت برقرار می‌شود. ما از این وضع باید بیرون بیاییم و اقتصادی متعادل مبتنی بر تولید و کارکرد فکری و عملی مردم ایجاد شود تا اقتصادی سالم داشته باشیم نه اقتصاد گراینده به منبعی که در زیرزمین است و متکی به آن باشیم که تمام‌شدنی است. هیچ کشور نفت‌زده‌ای نمی‌تواند به این صورت راه درست و اقتصاد سالمی را در پیش بگیرد. نروژ که نفت دارد یا انگلستان، توانسته‌اند فائق بشوند بر اقتصاد نفتی و استعداد مردمشان را به کار اندازند و اتکاهای دیگری هم داشته باشند. راه ایران برای پیشرفت واقعی باز است، باید هدفی را شاخص قرار دهد و با اتکا به فرهنگ انسانی‌اش، با اتکا به سلامت نفس پیش برود که لازمه‌اش این نیست که با دیگران بگومگو داشته باشیم، بلکه لازمه‌اش این است که نه به کسی باج بدهیم و نه از کسی باج بخواهیم.

 

نوشتن و تنهایی

مانند گذشته در جستجو هستم. زندگی هم ساده و طبیعی است و هم معماگونه؛ از این رو کل کتاب‌هایی که در دنیا نوشته شده است، بر گِرد این موضوع گشته است که: زندگی چیست و چه سرانجامی دارد؟ در سراسر گیتی که بگردید، آسمان را به همین رنگ می‌بینید. باشندگان زمین همگی یکسان هستند. با هم مو نمی‌زنند، با این حال، هیچ دو تنی به هم شبیه نیستند. شگفتی زندگی در این است. انسان در میان موجودات هم زبون‌ترین است و هم بزرگترین. او می‌داند که این عمر روزی به سر می‌رسد و با همة توهمی که درباره زندگی در دنیای دیگر دارد، باز در ژرفای درون خود، نمی‌خواهد که از این زندگی خاکی دست بردارد، مگر آنکه دردی بزرگ ـ جسمی یا روحی ـ او را به آن آرزومند سازد. من از نوجوانی سرنوشت خود را به قلم بستم. بزرگترین شادی و توفیق خود را در نوشتن یافتم. شاید علتش آن بود که بشر در زندگی، خود را تنها و بی‌پناه می‌یابد، و از طریق گفتن و نوشتن چنین می‌پندارد که در دیگران پخش می‌شود، تنهایی خود را با دیگران در میان می‌گذارد، هر کسی دست به شاخه‌ای می‌زند. این برای او تسلای خاطر است. من از نوشتن چنین انتظاری داشتم. گمان می‌کنم همه کسانی که به نوشتن دست زده‌اند، دستخوش چنین انتظاری بوده‌اند، از کوچک و بزرگ. چرا فردوسی می‌گوید: «نمیرم از این پس که من زنده‌ام» و حافظ می‌گوید: «در سینه‌های مردم عارف مزار ماست» و در عهد جدید هم آمده است: «در ابتدا کلمه بود…» (انجیل یوحنا) یعنی زندگی با گفتار آغاز می‌شود. من اکنون هم بر همین روال هستم. گمان می‌کنم که اگر قلم در دستم نبود، زندگی‌ام بیهوده و تلخ می‌گذشت. با ناهمواری‌هایی که در زندگی هر کسی هست، فرد باید تکیه‌گاهی داشته باشد تا در زندگی احساس پوچی نکند. مسعود سعد گفت:

گیتی به رنج و درد کشته بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای

این مهم نیست که هر کس آنچه می‌نویسد، ارزنده باشد یا نباشد، در درجه اول می‌خواهد خود او اقناع گردد.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: