انسان آرمانی شرق در شعر اقبال / دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن - بخش دوم

1393/4/17 ۰۸:۰۴

انسان آرمانی شرق در شعر اقبال / دكتر محمدعلی اسلامی ندوشن - بخش دوم

پس هرچه می‌شود و نمی‌شود، باید از فرد بشود تا در نتیجه، جامعه كه مركب از افراد است، به رستگاری دست یابد؛ اما فرد نمی‌تواند رو به راه نهد، مگر آنكه شور و حركت در خود ایجاد كند. از اینجا فكر اقبال بر مدار پرغلیان و پوینده‌ای قرار می‌گیرد. او در فلسفه شور خود، هم به مفهوم عرفانی آن نظر دارد و هم به مفهوم عملی آن. در مفهوم عرفانی، تحت تأثیر پیشوای خود جلال‌الدین مولوی است. چنان‌كه می‌دانیم، غزلیات مولانا در رقص دَوَرانی پایان‌ناپذیری شناور است. چنین می‌نماید كه این رقص و حركت، در نظر او مایه شكفتگی، انبساط روح، بهجت و عروج می‌شده و یكنواختی و كدورت مرداب‌وار زندگی را تنها این شور می‌توانسته است علاج كند.

 

همه هست و نیست‌ها از انسان سرچشمه می‌گیرد، و دنیای خارج و كائنات اگر هستند، برای آن هستند كه در ادراك انسان گنجیده‌اند؛ به قول مولانا:

باده از ما مست شد، نی ما از او عالم از ما هست شد، نی ما از او

پس هرچه می‌شود و نمی‌شود، باید از فرد بشود تا در نتیجه، جامعه كه مركب از افراد است، به رستگاری دست یابد؛ اما فرد نمی‌تواند رو به راه نهد، مگر آنكه شور و حركت در خود ایجاد كند. از اینجا فكر اقبال بر مدار پرغلیان و پوینده‌ای قرار می‌گیرد. او در فلسفه شور خود، هم به مفهوم عرفانی آن نظر دارد و هم به مفهوم عملی آن. در مفهوم عرفانی، تحت تأثیر پیشوای خود جلال‌الدین مولوی است. چنان‌كه می‌دانیم، غزلیات مولانا در رقص دَوَرانی پایان‌ناپذیری شناور است. چنین می‌نماید كه این رقص و حركت، در نظر او مایه شكفتگی، انبساط روح، بهجت و عروج می‌شده و یكنواختی و كدورت مرداب‌وار زندگی را تنها این شور می‌توانسته است علاج كند.

از جانب دیگر، اقبال مفهوم عملی موضوع را در زندگی روزمره از نظر دور نمی‌دارد. فعالیت و كار كه موجب رفاه و رونق و سربلندی است، از اعتقاد و شوق درون زاییده می‌شود، و او می‌بیند كه مردم شرق چقدر به این تكان و رستاخیز احتیاج دارند. باید آتشی در درون آنها برافروخته شود تا بجنبند و به این وضع فقر و نكبت و بندگی خاتمه دهند. صحنه‌های رقت‌انگیزی از واپس ماندگی وطن خود كه زاییده سكون و ركود است، می‌بیند و بر اثر واكنش طبیعی به جانب قطب مخالف آن كه حركت باشد، رانده می‌شود؛ به این نتیجه می‌رسد كه: «حیات جاودان اندر ستیز است» و حكایت هستی را چون حكایت موج می‌بیند كه می‌گوید «گر نروم، نیستم». این اندیشه حركت لحظه‌ای او را رها نمی‌كند. غایت هستی را در این رباعی به بیان می‌آورد:

چه پرسی از كجایم، چیستم من؟ به خود پیچیده‌ام تا زیستم من

در این دریا چو موج بی‌قرارم اگر بر خود نپیچم، نیستم من

(پیام مشرق، 88)

همین جستجو بس است، ولو به مقصودی نینجامد. خود را «شهید جستجو» می‌داند، یعنی رهرو. برای رسیدن به آگاهی و به سرچشمه زندگی، باید «شهید جستجو» بود.4 و این همراه با تب و تاب است. پس تب و تاب را دریابیم كه زندگی خود همان است:

اگر جایی هوس داری طلب كن تب و تابی كه پایانی ندارد

(پیام مشرق)

و با آهنگ تندی كه یادآور آهنگ دوارانگیز مولوی است، می‌گوید:

تپش است زندگانی، تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاكم، دل بی‌قرار بادا

(پیام مشرق)

از این رو خطر نیز كه عادتاً با تب و تاب همراه است،‌ دلپذیر می‌شود. از همین جا اقبال می‌رسد به آرزو و طلب، «خارخار درون» كه آن را نیز منشأ جستجو و حركت می‌شناسد:

زندگی در جستجو پیچیده است اصل او در آرزو پیچیده است

یا: «آرزو جان جهان رنگ و بوست» یا: «گرم خون، انسان، داغ آرزو» (اسرار و رموز، در حقیقت شعر) و نیازمندی انسان را كه زاییده آرزوست، موجد تلاش می‌شناسد: «تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما» (زبور عجم) همان‌گونه كه اشاره كردیم در نظر او رسیدن یا نرسیدن به مقصد مهم نیست، همان ودیعه آرزو به خودی خود كافی است:

برآید آرزو یا برنیاید شهید سوز و ساز آرزویم

(پیام مشرق)

و سرانجام در این رباعی زندگی را «آرزو زاری» می‌بیند:

جهان یك نغمه‌زار آرزویی

بم و زیرش ز تار آرزویی

به چشمم هر چه هست و بود و باشد

دمی از روزگار آرزویی5

می‌بینیم كه آرزو، مادر تب و تاب، و تب و تاب، مادر جستجو، و جستجو مادر مقصود شناخته می‌شود. ممكن است به ظاهر چنین بنماید كه اقبال در ستایش از آرزو راه خود را از عرفای دیگر، از جمله مولانا جدا می‌كند كه می‌گفت: «آب كم ‌جو، تشنگی آور به دست»؛ ولی چنین نیست، مولوی خواست و میلی را محكوم می‌شمارد كه از نفس بتراود و در خدمت آرزو و شهوت قرار گیرد و اقبال نیز جز آن چیزی نمی‌گوید؛ اما او معنی دیگری از آرزو رادر نظر می‌آورد. در این معنی آرزو نیروی پیش‌برنده‌ای می‌شود برای دست‌یافت به خوبی و روشنایی.

 

دوم ـ خودآگاهی

اكنون بیاییم بر سر ركن دوم اندیشه اقبال. مرد پوینده نمی‌تواند شور را در خود بزایاند مگر آنكه خودآگاه باشد. خودآگاهی چیست؟ از مجموع ابیات اقبال چنین برمی‌آید كه خودی در نظر او پی بردن به نیروی درونی خویش و به كار گرفتن آن است؛ مجموع استعدادها را به اراده و استخدام خود در آوردن. در این مورد نیز اقبال مانند فلسفه شور، هم از گذشته تأثیر گرفته است، هم از حال.

اشاره كردیم كه او مشكل بزرگ شرق را كشش به جانب تمدن صنعتی غرب می‌بیند كه نتیجه‌اش خود گم‌كردگی است. پس برای آنكه این ربایندگی بی‌اثر شود، راه را در آن می‌بیند كه شرق به خود متكی بماند، خود را بازیابد. به نظر او بریدگی از خود و قطع اعتماد از خود، شرق را به این روز فلاكت‌بار انداخته است. این درس و تأثیری است كه اقبال از زمان حال گرفته است.

و اما آنچه را گذشته خواندیم، همان مایه فرهنگی اسلامی و عرفانی است كه او را رها نمی‌كند، و وی پیوسته در پی آن است كه آن را با مقتضیات جدید وفق دهد. خودآگاهی اسلامی اقبال بی‌ارتباط نیست با حدیث منسوب به امام علی(ع) كه: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (خودشناسی، خداشناسی است) كه ادبیات عرفانی ما از آن مفهوم گسترده‌ای ایجاد كرده است.

فلسفه خودی یا خودآگاهی كه آنقدر اقبال بر آن تكیه دارد، استقلال نفس است، غنای درونی كه منجر به منش بارور می‌شود. كسی كه به درون خود دست یافت و به كشف منبع نیروی آن پرداخت، دنیایی در درون خویش می‌آفریند كه جانشین همه كمبودهای دنیای خارج می‌شود. دنیایی است پهناور و سرشار از چاره. ثروت و جاه و توانایی و سایر تعین‌ها و نعمت‌های زندگی ناچیز می‌نمایند، در چشم كسی كه پنجره‌ای به افق درون خود گشوده است. گذشته از این، می‌دانیم كه این یك قاعده روانی است كه آدمیزاد هرگاه از اوضاع و احوال و چاره‌ای بیرونی دلزده و نومید شده است به درون خویش روی برده.

در گذشته می‌گفتند كه، كسی كه خود را شناخت، به شناخت خدا و جهان دست خواهد یافت. یعنی دنیای صغیر وجود او نمونه و نموداری از دنیای بزرگ بیرون خواهد شد، و او كه ارزیاب دایمی شخص خویش می‌باشد، خوب و بد جهان را، در خوب و بد خویش می‌بیند و بدین‌گونه ارتباطی میان او و سایر اجزای عالم برقرار می‌گردد، و همدلی و یگانگی انسانی در جهان پدید می‌آید.

 

پی‌نوشتها:

4ـ این چند بیت را نیز می‌توان بر مثالهای دیگر افزود:

گرفتم اینكه جهان خاك و ما كف خاكیم

به ذره ذره ما درد جستجو ز كجاست؟

(زبور عجم)

همه سوز ناتمامم، همه درد آرزویم

به گمان دهم یقین را كـه شهید جستجویم

(پیام مشرق، تسخیر فطرت)

من از ذوق سفر آن گونه مستم كه منزل پیش من جـز سنگ ره نیست

(پیام مشرق، 62)

تو نشناسی هنوز، شوق بمیرد ز وصل چیست حیات دوام؟ سوختن ناتمام

 (پیام مشرق، تسخیر فطرت 3)

و سرانجام در این بیت:

گویم سخن پخته، پرورده و ته‌دار از منزل گمگشته مگو، پای به ره‌دار

این جلوه نگه‌دار

(پیام مشرق، كرمك شب‌تاب)

5ـ و یا این دو بیت:

جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست

طالب بی‌قرار شو تا قرار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد توست

ورنه همه مرادها همچون نثار آیدت

(دیوان كبیر، چاپ دانشگاه تهران)

 

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: