کمال‌نامه نامۀ‌ کمال خواجوی کرمانی / دکتر فاطمه کهن

1396/1/27 ۰۷:۵۶

کمال‌نامه نامۀ‌ کمال خواجوی کرمانی / دکتر فاطمه کهن

خواجو در آثارش می‌گوید متولد ۶۸۹ق است و سه سال بعد از این تاریخ، سعدی از دنیا می‌رود. خواجو در سال ۷۲۰ دو مثنوی مهم «همای و همایون» و «گل و نوروز» را می‌سراید. بر اساس اطلاعاتی که خواجو می‌دهد، وی تا آن سال در کرمان است و هنوز سفر جدی به شهرهای مختلف نکرده است.

 

خواجو در آثارش می‌گوید متولد ۶۸۹ق است و سه سال بعد از این تاریخ، سعدی از دنیا می‌رود. خواجو در سال ۷۲۰ دو مثنوی مهم «همای و همایون» و «گل و نوروز» را می‌سراید. بر اساس اطلاعاتی که خواجو می‌دهد، وی تا آن سال در کرمان است و هنوز سفر جدی به شهرهای مختلف نکرده است. خواجو تحت تأثیر فردوسی است و «همای و همایون» را بر اساس وزن شاهنامه می‌سراید، اما در «گل و نوروز» تحت تأثیر نظامی است. کم‌کم تأثیر فردوسی در آثار خواجو کمرنگ می‌شود و بیشتر حضور نظامی را در آثارش می‌بینیم. خمسه‌سرایی خواجو به تقلید از نظامی است؛ اما بدان معنا نیست که خواجو استقلال شخصیتی و هویتی ندارد. خواجو بعد از سرودن روضه‌الانوار، کمال‌نامه و گوهرنامه را می‌سراید. کمال‌نامه را گویی در سفر کازرون خلق می‌کند.

 

انقلاب روحی خواجو

خواجوی کرمانی یک انقلاب روحی داشته است، همان‌طور که سنایی این انقلاب درونی را تجربه کرده است. وی از کرمان به شیراز و از شیراز به کازرون می‌رود و پیرو سلسله‌ مرشدیه می‌شود و در آثارش خود را «مرشدیه» می‌نامد و مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند. خواجو در هر دو ساحت مشخصات شخصیتی خاصی دارد. آن زمان که شاعر مداح است، قدرتمندان زمان را مدح کرده و درخواست صله می‌کند که نامی از خود به عنوان تخلص نمی‌آورد؛ ولی هنگامی که بزرگان دین و عرفان مانند بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، جنید، ائمه شیعه و پیامبر اکرم(ص) را می‌ستاید، به‌صراحت از خود نام می‌برد؛ یعنی نمی‌خواهد نامش در مدح قدرتمندان باقی بماند.

چهار رساله منثور خواجو شامل «نمد و بوریا»، «شمس و سحاب»، «شمع و شمشیر» و «سراجیه» است. در سه اثری که به ترتیب نام برده شد از صنعت مناظره و تشخیص استفاده شده است. خواجو در این آثار ایده‌هایی را برای یک جامعه ‌آرمانی و مدینه‌ فاضله مطرح می‌کند. «سراجیه» گفتگوی خواجو با یک چراغ است و خودش ظاهر می‌شود و به عنوان قهرمان داستانش صحبت می‌کند.

 

جایگاه عناصر اربعه در آثار خواجو

«کمال‌نامه» چهارمین اثر خواجوست. او دنیای «همای و همایون»، «روضه‌الانوار» و «گل و نوروز» را پشت سر گذاشته و وارد «کمال‌نامه» می‌شود. اگر حضور خواجو را در آثار اولیه دنبال کنیم، متوجه روند تکاملی شخصیت وی در شعر می‌شویم. او خودش قهرمان داستان است. در «کمال‌نامه» خواجو خودش راوی و اول شخص است و در سه اثر اولیه از زاویۀ دید دانای کل صحبت می‌کند و سوم شخص است. «کمال‌نامه» مثل خواب و رؤیای صادقه در وی اتفاق افتاده و با استفاده از زبان رمز آن را مطرح می‌کند. برای شناخت کامل یک اثر ادبی، باید خود اثر بررسی شود. مولانا همه‌ داستان‌هایش را از زبان دانای کل می‌گوید و در داستان دقوقی به عنوان اول شخص ماجرا را نقل می‌کند. کار خواجو بیشتر شبیه سنایی است. سنایی عناصر اربعه مانند باد را زیاد در «سیرالعباد» استفاده کرده است. پیش از اسلام، «ارداویرافنامه» را داریم، در ادبیات غربی «کمدی الهی» و در دورۀ معاصر، «جاویدنامۀ» اقبال را. خواجو در توضیح مراتب کمال، سراغ چهار پدیدۀ باد و خاک و آتش و آب می‌رود؛ چهار عنصری که در آثارش جایگاه ویژه‌ای دارد. در گفتگو با «خاک» می‌گوید:

گوی چوگان چرخ مینافام

صحن میدان باد هرزه‌خرام

شاهراه قوافل ایجاد

 صحن بستان‌سرای کوْن و فساد

روضۀ خلد آدم از پاکی

 وز ادیم تو آدم خاکی

به تو کرده تیمم اهل نظر

 وز تو دیده تمکن اهل بصر

دورم از ره، بگو که راه کجاست؟

 راه پرده‌سرای شاه کجاست؟

بس که خونم به دل فرو رفته‌ست

 پای عقلم به گل فرو رفته ست

صید قید دلم، توام بگشای

من دم بسته را رهی بنمای

بار خواجو از این گریوه برآر

 مرکبش را از این وحل به ‌در آر

خواجو بار سنگینی بر دوش دارد وقتی می‌خواهد حرکتش را شروع کند. در این گفتگو او دیگر نه یک فرد یا شاعر، که نمایندۀ نوع انسان است که واله و سرگشته، از خاک سراغ حقیقتی را می‌گیرد تا او را به آرامش برساند. از خاک می‌خواهد که او را به جایی راه ببرد که آبی گوارا، شعلۀ سوزان تشنگی‌اش را فرو بنشاند.

 

گفتگو با آب

خاک پس از سکوتی آزاردهنده، لب‌ تشنه‌اش را به سخن می‌گشاید:

سر آب از سراب می‌جویی؟

 وز من تشنه آب می‌جویی؟

بر فسونم چرا دهی بر باد؟

 به فسوسم به رود خواهی داد

از من پای‌بسته دست بدار

 وز سرم بگذر و مرا بگذار

برو، ای من غبار میدانت

 سرم آنجا که پای یکرانت

سوی دریا شو ار گهر جویی

 یا از آن آشنا خبر جویی

هر چه خواهی که در نظر یابی

 بر لب آب شو که دریابی

خواجوی تشنه و کام‌نیافته، سراغ دنیای پرغوغای آب می‌رود. در آنجا همه تشنگی بود، اینجا همه سیرابی. آنجا همه چیز سراب بود، اینجا همه چیز سر آب و حتی سرّ آب. آنجا گنجی آرام و خاموش، اینجا همه گستاخی و فریاد و عصیان. آنجا همه سکون و سکوت بود، اینجا همه زمزمۀ موزون حرکت و پویایی. خواجو، گرد پیری بر چهره نشسته، خسته از راههای خشک و صعب‌العبور صبر و فروتنی و تواضع و افتادگی، لنگ‌لنگان ، لیک حریص و شتابان خود را به آب می‌رساند. به جویبار خروشان پیوسته جاری آب. جویباری که از بلندی‌های ازل سرچشمه گرفته، دشت در دشت زندگی را آبیاری کرده، رو به دریای ابد پیش می‌رود. خواجو بر لب آب می‌نشیند و با آن سخن می‌گوید:

ای روان‌بخش خاکیان چمن

 رود نازک‌وجود سیم‌بدن

خاک مدهوش جرعه‌خوردۀ تو

 و آتش سوزناک، مردۀ تو

چشم روشندلان طرْف چمن

 به جمال تو می‌شود روشن

محیی خاکی ای مبارک‌پَی

 و من الماء کل شئ حی

همه سرسبزی بهار از توست

 سرخی روی لاله‌زار از توست

گر نه مایی، چرا خروشانی؟

 ور نه بحری، چگونه جوشانی؟

جگرم تشنه و جهان پر آب

 دلم افسرده و روان در تاب

همچو ذوالنون برآور از آبم

 که چو ماهی میان غرقابم

رخت «خواجو» به کوی امّید آر

 تخت بلقیس سوی جمشید آر

پافشاری‌های خواجو در زمزمۀ جویبار گم می‌شود. اکنون تنها یک نوای سیراب و مشتاق، تمام دشت را آکنده است. خواجو در این مرحله، با آب در آمیخته و یکی شده و همراه با جریان آب به کوه و دشت و صحرا می‌زند و پیش می‌رود…

 

گفتگو با باد

چون سرشکم بدید، لب گشاد

 گفت: تا کی دهی مرا به باد؟

همه فریاد من ز فریاد است

 وانکه فریادرس بوَد، باد است

برو و قصه پیش باد بگوی

 درد دل را دوا ز باد بجوی

جویبار خشک‌لب نیز چون خواجو سینه بر سنگ و کوه و دشت سپر کرده، سر و دست را پا ساخته می‌رود تا او را بیابد. خواجو هم‌پویه با سواری که تازه از راه رسیده است، دشت در دشت زندگی را درمی‌نوردد و طوفانی از حرکت و عشق و شور و مستی می‌آفریند…

آتش‌افروز کارگاه نبات

 تو و سرچشمۀ خضر و آب حیات

رخ گلبرگ را تو پرده‌گشا

 زلف شمشاد را تو حلقه‌ربای

ناروَن در چمن چمان از تو

 وآتش روی ارغوان از تو

لاله کو مست جام گلگون است

 از تو دائم دلش پر از خون است

خواجو که پیش از این در قطره‌های آب حلول کرده بود و سلوک مداوم را، همیشه رفتن و هرگز ننشستن را تجربه کرده بود، اکنون می‌داند که نمی‌تواند بایستد و با باد سخن بگوید؛ باید در ذره‌ذرۀ نسیم حلول کند و با او دشت و بیابان را درنوردد تا بتواند در موسیقی ملایم سخن، با او هماهنگ شود. این است که صدای او در زمزمۀ باد می‌پیچد…

مرحبا ای طبیب رنجوران

 حبّذا ای بشیر مهجوران

از تو بوی بهار می‌شنوم

 یا نسیم نگار می‌شنوم

جز سر آب نیست منزل تو

 رو که خوش می‌روی، خنُک دل تو

تو مسیحادمی و من بیمار

 من بیمار را فرو مگذار

زنده‌ام کن که من هلاک توام

 بنشان آتشم که خاک توام

دل و جانم نثار مقدم توست

 نفس روحبخشم از دم توست

چو فتادم ز پای، دستم گیر

 وز سر مرحمت مرا بپذیر

من گمراه را به راه رسان

 بندۀ خسته را به شاه رسان

شد به بوی تو جان خواجو مست

 مست را شاید ار بگیری دست

باد، این هم لجام با کُه‌پیکر هما و نوروز، هم‌عنان با خواجو، سر و دست و پای در راه دوست:

گفت: تا چند بادپیمایی؟

 چه دهی دم چو همدم مایی

من رسیده به جان ز بیماری

 تو طبیبی ز من طمع داری؟

گر بدانستمی طریق صواب

 ره برون بردمی از این گرداب

نه در این راه منزلم پیدا

 نه در این بحر ساحلم پیدا

از منت هیچ کار نگشاید

 که عیادت ز ناتوان ناید

مقصدی کان طلب کنی از من

 مگر از آتشت شود روشن

باد نیز چون خواجو، سرگشتۀ کوی و روی اوست. او نیز هر دری را می‌زند، هر بیابانی را درمی‌نوردد تا مگر نشانی از دوست بیابد.

 

گفتگو با آتش

اکنون خواجو سکوت رمزآلود و پرمعنای خاک را آزموده؛ با قطره‌قطرۀ آب، پویایی و حرکت مداوم و رفتن و نماندن همیشگی را تجربه کرده؛ در هم‌عنانی با باد، آوارگی را، پوییدن و توفیدن را، نثار کردن و افشاندن را آزموده، می‌رود تا سرکشی و سوزندگی آتش را نیز دریابد. می‌رود تا با سوزاندن و تباه کردن هر چه فرودین است، رو به آسمان‌ها اوج بگیرد…

باد را چون بدان صفت دیدم

 وان سخنهای سرد بشنیدم،

سوی آتش شدم چو باد سحر

 گفتم او را ز سوز و دود جگر:

ای فروزندۀ فرازنده

 تیز تازندۀ برازنده

گل صدبرگ بوستان‌افروز

 مطلع انجم جهان‌افروز

خاک پای تو گشته باد صبا

 و ادهم سرکش تو باد هوا

تخت یاقوت بر تراب زده

 بادها را نقش‌ها بر آب زده

در این مرحله، خواجو شوریده بر سکون و سکوت و تسلیم خاک، که در واقع، تصویری از واقعیت او بود، جوشان و خروشان در امواج آب، توفنده در غرش باد و سرکش در شعله‌های آتش، گام در دنیای جان می‌نهد و از آتش می‌خواهد که او را به سرای معشوق، عالم جان، ره بنماید:

برفروزان دلم به نور جمال

 تا شود روشنم طریق وصال

کرده‌ای در درون خواجو جای

 خیمه بیرون زن و رهش بنمای

و آتش، سوخته‌جان و سوخته‌حال، به خواجو می‌آموزد که:

مشرب دل به عالم جان جوی

 وز خضر حال آب حیوان جوی

برو از چارسوی طبع بدر

 رخت از این قصر چارگوشه ببر

کردم از رختگاه کوْن و مکان

 روی در تختگاه عالم جان

و با این ترتیب، خواجو صبور و رازمند چون «خاک»، پویا و حیات‌بخش چون «آب»، چالاک‌پوی و توفنده چون «باد»، سرکش و نورافشان چون «آتش»، قدم به دنیای جان می‌نهد:

کردم از تختگاه کوْن و مکان

 روی در تختگاه عالم جان

چون سفر در جهان جان کردم

 نظر کشف در جهان کردم

سطح افلاک را بپیمودم

 عقده‌های سپهر بگشودم

خیمه بیرون زدم ز طارم گل

 برکشیدم عَلم به عالم دل

رخش بر عرصۀ فلک راندم

 درس در مجمع ملک خواندم

خضر سرچشمۀ نجات شدم

 به لب چشمۀ حیات شدم

ورود خواجو به عالم جان، تجربه‌ای از سیر و کمال آدمی در مراحل برتر عالم آفرینش و تصویری از کمال بی‌کرانۀ انسان است. در این مرحله، در واقع طرح یک دنیای پاک و بی‌آلایش ریخته می‌شود که تصویری از آرمانشهر یا مدینۀ فاضله‌ است و خواجو از جوانی آرزو داشت بنیاد آن را پی‌ریزی کند. «کمال نامه» در واقع نامۀ کمال خود اوست.

منبع: روزنامه اطلاعات

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: