پیوند فلسفه و عرفان در شعر خواجو / سید محمدعلی گلابزاده

1396/5/28 ۰۹:۰۳

پیوند فلسفه و عرفان در شعر خواجو / سید محمدعلی گلابزاده

بیست‌وچهارمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ خواجوی‌کرمانی، به بررسی تلفیق عرفان و فلسفه در شعر خواجو اختصاص داشت که با سخنرانی سیدمحمدعلی گلابزاده، رئیس بنیاد ایران‌شناسی شعبه کرمان و مدیر مرکز کرمان‌شناسی در مرکز فرهنگی شهر برگزار شد. مشروح این سخنرانی را از نظر می گذرانیم.

 

 

 

اشاره: بیست‌وچهارمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ خواجوی‌کرمانی، به بررسی تلفیق عرفان و فلسفه در شعر خواجو اختصاص داشت که با سخنرانی سیدمحمدعلی گلابزاده، رئیس بنیاد ایران‌شناسی شعبه کرمان و مدیر مرکز کرمان‌شناسی در مرکز فرهنگی شهر برگزار شد. مشروح این سخنرانی را از نظر می گذرانیم.

***

دامان کرمان در گذر زمان، همواره پروردگاه مردان و زنانی بوده است که پرچم عزت و بزرگی این سرزمین را برافراشته اند و وجود هر یک به تنهایی به عنوان مفخر یک جامعه بسنده می کند. از ابوعبدالله محمد بن عیسی ماهانی،ریاضیدان بزرگ قرن سوم هجری قمری گرفته تا اوحدالدین کرمانی،عماد فقیه کرمانی،ابوحامد افضل کرمانی و بالاخره کمال الدین ابوالعطاء محمودبن علی متخلص به خواجوی کرمانی.

نکته ای که در زندگی همه بزرگان تاریخ این دیار به چشم می خورد، اینکه آنها از متن سختی‌ها و دشواری‌ها برخاستند. از یکسو مصائب طبیعی مثل خشکسالی‌ها و توفان‌ها و زلزله‌ها را تحمل کردند؛ از سوی دیگر با غدّاران روزگار به مبارزه برخاستند یا دست کم معاصر بودند و در رهگذر ترکش ستم‌های آنها قرار داشتند و از طرف دیگر برخوان نعمت دانش نشستند و با فراگرفتن علم و کمال و معرفت، از سختی‌ها پلکانی ساختند و تا چشمه خورشید بالا رفتند.

به عنوان نمونه، بزرگی چون ابوحامد افضل کرمانی، شاعر، تاریخ نگار، سیاستمدار، طبیب و نویسنده توانا در اواخر روزگار سلجوقیان که به دلیل سوء مدیریت

و بی تدبیری فرزندان سلاجقه کرمان، آشفتگی و قحطی و مصیبت بر سرتاسر این دیار حکمفرما بود و بعد هم در روزگار غزها، یعنی همان قومی که خاکستر داغ به گلوی بی گناهان می ریختند و به آن قهوه غزی می گفتند؛ زندگی کرد و آن همه افتخار آفرید.

خواجوی کرمانی هم از این اصل مستثنی نبود. روزگار او مصادف با حمله مغول به ایران بود. جاری جوی خون در شهرها و روستاهای وطنمان. همه جا نوعی نابسامانی دیده می شد و گرد اندوه و افسردگی بر چهره‌ها سنگینی می کرد. این زمان، نوعی انزواطلبی و عصیان خفته و دل بریدن از دنیا و پیوند با آخرت در همه جا دیده می شد و شعر شاعران رنگ و بویی چنین داشت. کما اینکه در همان زمان، سیف فرغانی، شاعر همعصر خواجو، خشم خود را چنین بروز می دهد که:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

زنهار کاروان شما نیز بگذرد

آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

خواجو تا سن ۲۹ سالگی در کرمان بود و تحصیلات مقدماتی خود را در همین شهر به پایان برد؛ یعنی اگر سال تولد خواجو را ۶۸۹ بدانیم، تا سال ۷۱۸ . ق در کرمان بوده . از ۷۱۸ تا ۷۳۸ یعنی ۲۰ سال را در سفر گذرانید و بقیه ۱۴ سال آخر عمر را گاه در کرمان و زمانی در شیراز به سر برده و سرانجام در ۷۵۳ درگذشت و در تنگ الله اکبر شیراز به خاک سپرده شد.

در زمان تولد خواجو، حکومت در دست قراختائیان کرمان بود و شخصیت‌هایی چون سیورغتمیش، پادشاه خاتون بر کرمان فرمانروایی می کردند. بر این اساس می توان گفت که فضای حاکم بر کرمان، آرام و به دور از جنجال‌های چنگیزی بود. به خصوص دوره پادشاه خاتون یا صفوة‌الدین که خود اهل کمال و معرفت و شاعری توانا بود.

من آن زنم که همه کار من نکوکاری است

به زیر مقنعه من بسی کله داری است

درون پرده عصمت که جایگاه من است

عبور باد صبا را گذر به دشواری است

نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو

نه هر سری به کلاهی سزای سرداری است

بی گمان، حضور این بانوی شاعره و ادیب و فرزانه، بر فضای کرمان تأثیر گذاشته و شعاع این فروغ ادبی به سال‌های بعد نیز رسیده و موجبی را فراهم کرده که خواجو هم بتواند از آن بهره ببرد. در همان زمان، ایلخانانی چون خدابنده یا همان الجایتو و پسر ابوسعید بهادر نیز در محدوده دیگری فرمانروایی می کردند که اتفاقاً آنها نیز تا اندازه زیادی اهل عمران و آبادی و حمایت از فرهنگ بودند.

این وضعیت، موجب شده بود تا خواجو از یکسو در کرمان درس فلسفه را نیز بیاموزد و در محیطی که فلسفه زندگی را به تماشا گذاشته بود، پرورش یابد. لذا می بینیم که برخی عملکردها و رفتار او با دنیای عرفان فاصله دارد و مانند برخی عارفان بر فلسفه خط بطلان نمی کشد. او به حکمت یونان دلبستگی خاصی داشت:

حکمت یونان ندانی از کجا آمد پدید

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی

از سوی دیگر، خواجو در زمانه ای می زیست که هنوز آثار رفتار شوم مغول و کشتار بی رحمانه او در فضای جامعه وجود داشت. هر چند که کرمان به دلیل وجود قراختائیان از مصائب مغولان در امان بود، اما خواجو تحت تأثیر شاعران معاصر خود مانند سیف فرغانه، شیخ محمود شبستری، عبید زاکانی و دیگرانی از این دست قرار داشت.

اگرچه عرفان، نوری است خدایی که بر سینه پاکدلان و نیک اندیشان می تابد و به آنها آرامشی بخشد که قدرش را با هیچ چیز نمی توان سودا کرد، امّا گاه قرار گرفتن در یک رویداد اندوهبار و حادثه غم انگیز، حالتی در آدمی به وجود می آورد و او را به سوی نوعی دل بریدن از دنیا و پیوستن به آخرت و سکوت و خلس? عرفانی هدایت می کند. پدری در سوگ فرزند، برادری در عزای یار از دست رفته، و رویدادهایی از این دست، گاه در کوتاه مدت و در برخی موارد دراز مدت، آدمی را به سمت و سوی عالم عرفان می کشاند.

خواجو زمانی وارد عرصه زندگی شد که تبعات حمله مغول، چهره شهرها، مردم، ادبیات و فرهنگ جامعه را تحت تأثیر قرار داده بود. پس از این مسئله نزاع بایدوخان و غازان خان و قتل بایدو پیش

می آید تا سال ۷۴۱ . ق که محمد مظفر میبدی به اتکاء همسرش مخدومشاه و حمایت امیر پیرحسین چوپانی به کرمان می‌تازد و حوادث یکی پس از دیگری این گونه در کرمان رقم می خورد.

این مسائل، روحیه ای در خواجو به وجود آورد که به سوی نمادهای عرفان گرایش پیدا کند و حال و هوای پرهیز از تجملات زندگی، ترک دنیا و

انزوا طلبی در او پیدا شود. البته در این میان، درک محضر اساتیدی چون امین الدین بلیانی از نوادگان ابوعلی دقاق و علاءالدوله سمنانی و نیز ارادت به شیخ ابواسحاق کازرونی که قریب دویست سال پیش از او زندگی می کرد، تأثیر قابل توجهی داشت.

بر این اساس می توان گفت که عرفان خواجو همچون عرفان نامورانی چون خواجه عبدالله انصاری یا ابراهیم ادهم و امثال آنها نیست، بلکه بیشتر اکتسابی و تجربی است. به این معنی که او می دانست اشعارعرفانی به همان دلیل که عرض کردم و مردم زخم حضور چنگیز را بر شانه‌های خود احساس

می کردند، خریدار دارد. و باز به همین دلیل او در اشعار خودش از سیر و سلوک سخن به میان آورده و از واژه‌های عرفانی بهره برده است و چنین است که در مثنوی روضه‌الانوار به نکات عرفانی و اخلاقی زیادی توجه می کند.به همین ترتیب در گوهرنامه و کمال نامه،

نشانه‌ها و تمثیل‌هایی از سیر و سلوک را می بینیم. او همچنین گاهی به سبک عرفا به اصطلاحات دیگری چون شاهد و مشهود اشاره می کند:

کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند

تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران

شاهد در فرهنگ عامه و در نظر افراد جامعه، کسی است که چیزی را می بیند و یا دیده و

می تواند چگونگی آن را گواهی دهد، من شاهد نزاع طرفین بودم.

اما شاهد در پهنه عرفان و در دنیای عارفان کاملاً متفاوت از شاهد دنیای صوری است. به سخنی دیگر،اگر شاهد دنیای مادی و مورد نظر عوام ظاهری است، شاهد عارفان آسمانی است؛ آنگونه که صائب هم می گوید:

ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی

نظر به پردگیان سما توانی کرد

گاهی عارفان از معرفی جزئیات شاهدشان خودداری می کنند و آن را احساسی می دانند که بیانش برای آنها دشوار است و شاید هم نمی خواهند کسی او را بشناسد؛مثلاً:«تو چه دانی عزیز که این شاهد کدام است».

گاهی شاهد در قالب نور مطرح می شود؛

آن گونه که خواجو گوید:

بیار باده که شب ظلمت است و شاهد نور

شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور

این نوری است که روشنای جهان از آن مایه می گیرد. شاهد منبع نوری است که شعاع‌های گوناگونی دارد و هر شعاع یک «مشهود» است. پس رابطه شاهد با مشهود ناگسستنی است. همچنین موجودات زمینی، مشهود و شاهد که اصل آن است، در افلاک است.

خواجو در مقام یک عارف تمام قد،همه کسانی را که به غیر از خدا هر چیزی را وسیله بالندگی و افتخار، یا حتی دست آویز خود قرار می دهند، مخاطب ساخته و آنها را از این رفتار بیهوده برحذر می دارد و خود سر بر آستان عیوق می ساید که جز خدا چیزی را برنگزیده و بدان نمی بالد.

ای برادر، گر تو مستمسک به چیز دیگری

هست لطف لایزالی عروة الوثقای من

او افتخار می‌کند که فقط به ریسمان محکم خداوندی چنگ می زند، و در سایر اشعارش بر این امر تکیه می کند؛ از جمله:

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را

الاّ ملک العـــرش تبــارک و تعــالی

به نـــام خـــداوند بــــالا و پــست

که از هستیش هست شد هرچه هست

از اصطلاحات عارفانه دیگری که خواجو به کرّات در اشعار خود به کار برده زیبایی و جمال و صورت و معناست همان زیبایی که خداوند بدان اشاره کرده و می فرماید ان الله جمیل و یحب‌الجمال، خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد.

اگــر از عــالم معنی، خبــــری یافته ای برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین

که جهان صــورت است و معنــی دوست ور به معنی نظـــر کنی همه اوست

معانی ای که در آن صورتِ دل افروز است زمن مپرس که آن در بیان نمی آید

صورت یا نگاره، ظاهر – مادی، مجرد، محسوس و عالم ناسوت است.

معنی: باطن، حقیقت،لاهوت وعالم ثبات است.

در اینجا می توان از عالم مثل افلاطون نیز یاد کرد. خواجو بر این باور است که برای رهایی از عالم صورت و پیوستن به عالم معنی، باید مبارزه کرد و ریشه هوس‌ها به خصوص هوس‌های جسمانی و شهوی را برکند:

ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی

کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی

در عین حال، هر فرد بارقه ای از معنا را با خود دارد. بنابراین باید انسان‌ها را دوست داشت.

مسئله عرفانی دیگری که خواجو بر آن پای می فشرد، اظهار ارادت و ادب به پیران و مرشدان است. کسانی که از شراباً طهورا مست و مدهوش اند.

حجاب خودی سرگرفته ز راه

زخود رفته وکرده بی خود نگاه

نظر بسته و یارشان در نظر

شده ساکن و دائماً در سفر

سرافکنده چون شمع در زندگی

سرافراخته در سر افکندگی

برای خواجو، زیبایی مطلق در جمال حق جلوه گر می شود. اوست که زیبای تمام و کامل است و هر زیبایی دیگری، جلوه ای از جمال او:

از پی پرتو انوار تجلّی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم به طور

که اشاره ای است به آیه شریفه:«و لمّا جاء موسی لمیقاتنا و کلّمه ربّه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی»؛ و چون موسی به میعاد آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض کرد پروردگارا خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم.

و یا در جای دیگری می گوید:

فتاده بر دو جهان پرتو تجلّی دوست

صفیر بلبل بستان « لن ترانی»کو

خواجو در جای دیگر، از شیفتگان جمال دوست سخن می گوید که به هرسو می نگرند، به هر دری می زنند، راههای طولانی می پیمایند؛غافل از این که«لن ترانی»:

تا به بینند مگر نور تجلّی جمال

همچو موسی «ارنی» گوی به میقات آیند

ای برمه عارض تو وجهی

در معنی «والضّحی» نوشته

ای شب قدر بیدلان، طرّه دلربای تو

مطلع صبح صادقان، طلعت دلگشای تو

که حافظ به استقبال همین غزل رفته و گفته:

تاب بنفشه می دهد طرّه مشکسای تو

پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو

همینجا به کسانی که گاه از روی بی مهری و یا تردید، از انتساب این مصرع به حافظ پرهیز می‌کنند و آن را ساختگی می دانند که:«دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو»؛ یادآور می شوم که اولاً خواجو سی سال بزرگتر از حافظ بود. پس زمانی که خواجو

میدان‌دار مجالس ادبی و شعر خوانی شیراز بود، حافظ نوجوان و جوانی تازه از راه رسیده و خواهان کسب تجربه و دانش به شمار می رفت.

هر دو از مریدان امین الدین کازرونی و ابواسحاق کازرونی بودند. حافظ با خواجو دوستی و رفت وآمد داشت. حتی برخی بر این باورند که خواجو را حافظ غسل داد و دفن کرد. علاوه بر این، خواجو، چه در شیراز و کرمان وتبریز و مصر و اصفهان، همه جا از شهرت برخوردار بود. کما اینکه در اصفهان مدتی در محله باغ کاران که امروز پل خواجو در آن محل قرار دارد، سکونت داشت و به دلیل همان شهرت و محبوبیت،این نامگذاری صورت گرفت.

در تبریز هم مورد لطف و محبت خواجه غیاث الدین محمد همدانی، پسر خواجه رشید الدین فضل الله همدانی، وزیر ابوسعید بهادر قرار داشت. حتی زمینه آشنایی حافظ با ابواسحاق اینجو را خواجو فراهم کرد. به جز این، حافظ بیش از یکصد غزل خود را به استقبال از غزل خواجو رفته؛ با این همه چگونه ممکن است در بیان حافظ که «دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو»، تردید داشت؟!

از جمله اطلاحات عرفانی ــ فلسفی دیگری که خواجو همواره از آن بهره برده است، «عشق» است. عشقی که برخی عارفان جان خود را بر سر آن باختند و سر خیل آنها حسین بن منصور حلاج بود. بعد از او عین القضات همدانی، حلاج با پیروی از مکتب«وحدت وجود» ندای انا الحق سر داد. او بر این باور بود که انسان قطره ای است از اقیانوس بیکران خداوندی. آنگاه که این قطره در آن بیکرانگی می افتد و با آن می آمیزد، دیگر قطره نیست، دریاست. به سخنی دیگر، نوعی یگانگی ایجاد می شود. آنها که سخن حلاج را درک نکردند، او را به بیان کفرآمیز متهم ساختند و جانش را گرفتند که خواجو در این باره می گوید:

در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی

ور لاف انا الحق زدی از دار میاندیش

شاید بتوان گفت که حلاج، زیباترین تعبیر را از عشق حقیقی بیان کرد. وقتی او را به نطعگاه می بردند، مریدی از او پرسید عشق چیست؟ جواب داد، امروز بینی، فردا بینی و پس فردا. آن روز او را کشتند، فردا سوختند و پس فردا خاکسترش را بر باد دادند.

خواجو پیرو همین راه بود و باور داشت که برای رسیدن به عشق ابدی، باید از عشق‌های مادی و نخست از عشق جان گذشت:

از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت

بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت

او همچنین مانند بسیاری از همفکران خود در نبرد عشق و عقل، عشق را پیروز میدان می داند: «حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است».

خرد مجوی زخواجو که اهل معنی را

نظر به عشق حقیقی بود نه عقل مجاز

از ما مپرس نکته معقول از آنکه ما

پیوسته درس عشق تو تکرار کرده ایم

کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید

اگر زسود و زیان بگذرد، زیان نکند

البته خواجو از دنیای عشق‌های افسانه ای و ظاهری نیز غافل نماند:

مستم زدو چشم نیمه مستش

وز پای درآمدم ز دستش

گفتم بنشین و فتنه بنشان

برخاست قیامت از نشستش

آن را که دلی به دست نارد

دادیم عنان دل به دستش

یاران زمی شبانه مستند

خواجو زچشم نیم مستش

از غم دیده و خون جگر فرهاد است

هر گل و لاله که از سنگ برون می آید

خواجو اگرچه در بحر عرفان غرق بود و اشعارش سرشار از اصطلاحات عرفانی است، اما با این همه، فلسفه زندگی را از یاد نبرده بود. عملکردی که در بسیاری از موارد با عارفان رو در رو قرار می‌گرفت به عنوان نمونه؛ خواجو با این شیوه عرفا که یک جانشینی و پرهیز از سفر را در دستور کار خود دارند، موافق نیست و همچون خواجه، گوشه شیراز و کنار آب رکنی و پرهیز از سفر به بهانه «شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان‌هایل» را نمی پسندد، بلکه معتقد است که:

زخانه هیچ نخیزد، سفر گزین خواجو

که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست

و یا با همه انس و الفتی که به زادگاه خود دارد، وقتی فضای کرمان را برای پرورش استعدادهای خود ناچیز و ناتوان می یابد، دل از یار و دیار برمی کند و راه سفر را در پیش می گیرد و می گوید:

خواجو این منزل ویران، نه به اندازه تست

از اقالیم جهان خطّه کرمان کم گیر

و یا در جای دیگر، نهایت اشتیاق خود را برای رسیدن به معشوق، یعنی همان دستیابی به علم و دانش و معرفت، گامی فراتر می گذارد و می گوید:

خرم آن روز کز این خطّه ویران بروم

دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

جانان او میدان‌های نبرد با جهل و نادانی و فضای بهشتی مجالست و تلمّذ در محضر اساتیدی چون امین الدین بلیانی، عارف بزرگ که هم مراد او بود و هم خواجه شیراز که معتقد است همت استادهایی چون او که به اندیشه آدمی کمال و روشنی می بخشند، گره گشاست.

دگر بقیه ابدال، شیخ امین الدین

که یمن همت او کارهای بسته گشاد

و خواجو نیز درباره اش گفته:

پیر خود را چون از این ظلمت سرا کردم عبور

شمع جمع روشنان چرخ اعلی یافتم

به همین سبب بود که خواجو بیست سال از زندگی خودرا در سفر گذراند؛ به شیراز رفت، مدتی در این دیار دانش آموخت، بعد به کازرون سفر کرد و محضر شیخ امین الدین محمد کازرونی بلیانی را درک کرد. خواجو باز هم عشق به سفر را افزون یافت:

هر که را شوق حرم باشد از آن نندیشد

که ره بادیه از خار مغیلان، خطر است

و چنین بود که از خار مغیلان و سختی‌های سفر نهراسید. به اصفهان رفت، چندی در جرون بندرعباس بساط گسترد، آنگاه راهی همدان و تبریز شد و بعد، عراق و شام و بغداد و مصر و بالاخره برگشت به شیراز٫

بی گمان شوق خواجو به سفر، تنها در برگرفتن دانش و معرفت خلاصه می شد، نه تفریح و تفرّج. شاعر در این سفرها ،گاه رنج‌ها برده و سختی‌ها کشیده؛ آنگونه که خود گوید:

سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم

چو در مصیبت سهراب، رستم دستان

نکته دیگری که رد پای خواجو را دربحث فلسفه و فاصله گرفتن از عرفان بیان می کند، توجه او به زادگاه و وطن است. در حالی که می دانیم عارفان برای وطن محدوده ای قائل نیستند:

این وطن مصر و عراق و شام نیست

این وطن جایی است کو را نام نیست

خواجو هم آنجا که سخن از دل بریدن از همه ارزش‌ها برای وصال دوست پیش می آید، وطن را نادیده می‌گیرد و می گوید:

خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن

که برون از دو جهان جای نشستی دگر است

اما آنگاه که از این حال و هوا بیرون و پای فلسفه زندگی به میان می آید، زادگاه و وطن برای او آنقدر عزیز و دوست داشتنی می شود که در فراقش ناله و ندبه می کند:

خوشا باد عنبر نسیم سحر

که بر خاک کرمانش باشد گذر

خوشا وقت آن مرغ دستانسرای

که دارد در آن بومِ آرام، جای

زمن تا چه آمد که چرخ بلند

از این خاک پاکم به غربت فکند

و یا این ابیات دلسوز که:

درد من دلخسته به درمان که رساند

کار من بیچاره به سامان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو

این قصّه دلسوز به کرمان که رساند؟

خواجو، در گویش کرمانی، تحبیب شده خواجه است. این واو، گاه برای کوچک نشان دادن چیزی به کار می رود،مثل«ماشینو»؛یعنی ماشین کوچک و گاه برای تحبیب و دوستی است؛ مانند اصغرو، یعنی اصغری که دوستش داریم.

خواجه به معنای بزرگ و وزیر است و در عصر صفویان به معنی کلانتر و رئیس ارمنیان ذکر شده. خواجگان کرمانی در روستاهای «قلعه عسکر» و «پاریز» زندگی می کرده اند و اغلب شغل دیوانی و کلانتری داشتند. خواجگان از وضعیت مالی خوبی برخوردار بودند؛ مانند خواجه کریم الدین براکوهی که ماجرای هدیه دادن به نوه شاه عباس، حکایتی مفصل دارد.

جالب است که خواجو نیز به این بزرگی پی برده بود. هرچند که رفتاری عارفانه و فروتنانه داشت، اما همچون حافظ که معتقد بود:«قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند». اونیز بر این باور بود که:

بود لطافت خواجو بهار دلکش شوق

از این چو شاخ گلشن می برند دست به دست

فلسفه زندگی برای خواجو، هربار پرسش‌هایی را مطرح می کند و او را به کنکاش و سرانجام اظهار نظر وا می دارد. به عنوان نمونه، انسانیت کدام است و آیا یکی از راه‌های دستیابی به آن، یاری رساندن به دیگران در وقت نیاز نیست؟

روز شادی همه کس یاد کند از یاران

یاری آن است که ما را شب غم یاد کنید

ستم ستیزی خواجو نیز از جمله واقعیت‌هایی است که کمتر بدان پرداخته شده است. اصلی که برای خواجو بخشی از فلسفه زندگی به شمار می رفت. او هرجا می دید که ستمی بر کسی روا شده، به زبان شعر فریاد می زد و خواستار رفع ستم می شد:

مکن به چشم حقارت نظر به مردم از آنک

زخوار کردن، مردم شوند مردمخوار

هر کجا سوخته ای بی سر و سامان یابند

وجه سیم سره زان بی سر و سامان طلبند

من حشمت و پوش او به چیزی نخرم

سرمایه مالش به پشیزی نخرم

گه خود به مثل رستم دستان گردد

من باد بروت او به تیزی نخرم

حاصل آن خداجویی، تعبد و شب زنده داری‌های

عارفانه، نوری از رستگاری و اعجاز بود که خداوند در دل خواجو تابانید و او را به جایی رساند که«به جز از خدا نبیند». در سایه این بندگی مخلصانه و عارفانه، خواجو به جایی رسید که با بهره گیری از دل دریائی اش،

آنچه را دیگران در آیینه می دیدند، اودر خشت خام می دید. نمونه بارز آن، پیشگویی‌هایی است که در اشعار او شاهد هستیم:

ای زلف تو سودایی و شیدا دل ما

در کوی غمت ساخته مأوا دل ما

چنان غرقه دریای حقیقت گشتیم

عالم همه قطره گشت و دریا دل ما

پیش از این یادآور شوم که دانشمندانی چون کارل راجز، بر این باورند که انسان دارای توانمندی‌هایی

بسی بیشتر از این است، اما نتوانسته از همه آنها بهره ببرد. حتی نوابغ که گاه بهره هوشی آنها به ۱۸۰ می رسد، باز هم از تمامی آن توانایی‌ها بهره نبرده اند و قسمت‌هایی از مغز خود را بدون استفاده گذاشته‌اند. این مسئله در بررسی وضع مغز اینشتین تا اندازه ای ثابت شد.

در این میان، هستند کسانی که به اندکی از آن توانایی‌ها دست می یابند و رفتارشان خارق عادت می شود؛مانند«نوستر آداموس»،پیشگوی فرانسوی که با پیش بینی‌های خود، جهانی را در حیرت فرو برد.

توضیح بیشتر اینکه در گذشته، اعتقاد بر این بود که آدمی دارای پنج حس است: بویایی، چشایی و … بعد با توجه به مواردی خاص، حس دیگری به نام « تله پاتی» یا حس ششم یا دور آگاهی مطرح شد. با پیدایی«یوری گلر» که می توانست با قدرت چشم نسبت به جابه جایی بعضی اشیاء و یا خم کردن قاشق و چنگال اقدام کند، بحث حس هفتم هم مطرح شد و از اینجا بود که شمارش حواس کنار گذاشته شد و گفتند انسان دارای حواس متعدد است.

خواجو با بهره گیری از همین امتیاز به پیشگویی عجیبی پرداخته است که در قرن سیزدهم، یعنی قریب پنج قرن بعد از خواجو، اتفاق افتاد.

«مشتاق علی شاه»،عارف خوش ذوقی است که هم در ورزش قهرمان بود، هم صدای بسیار خوشی داشت و هم از اساتید موسیقی زمان خود به شمار می‌رفت و سیم چهارم سه تار را او افزود و امروز هم به سیم مشتاق معروف است که درباره آن گفته اند:

آنچه شورآفرین عشاق است

نغمه‌های سه تار مشتاق است

او از اصفهان به کرمان آمد و در این شهر مریدانی پیدا کرد؛آنگونه که هر روز دسته دسته از علاقه مندانش به دیدارش می رفتند. اقدامی که برای عده ای خوشایند نبود و موضوع را در جمع متعصبین شهر مطرح کردند و به این بهانه که مشتاق در مدخل مسجد جامع کرمان، ساز زده و اشعار عرفانی و آیات قرآنی را خوانده است، او را مرتد شمردند و در این میان شخصی به نام ملاعبدالهد که پیش نماز مسجد بود، تلویحاً حکم سنگسار او را صادر کرد.

روز ۲۱ رمضان ۱۲۰۶ وقتی مشتاق به مسجد آمد، در گوشه ای ایستاد، نمازش را خواند و هنگامی که از مسجد بیرون می‌رفت، عده ای جاهل که تعدادشان از چهل و پنجاه نفر بیشتر نبود، با سنگ و پاره‌های خشت به جان او افتادند و مشتاق را به قتل رساندند.

این ماجرا،همانگونه که عرض شد، در سال ۱۲۰۶ . ق اتفاق افتاد؛ در حالی که خواجو به سال ۶۸۹ . ق به دنیا آمده و قریب ۷۵۰ از دنیا رفته؛ یعنی نزدیک به پانصد سال با این رویداد فاصله داشته است. خواجو در غزل ۲۱۱ از بخش صنایع الکمال؛ ضمن بر شمردن ویژگی‌های عارفان می گوید:

مجلسیان سحر، محرم اسرار عشق

خلوتیان صبوح؛ غرقه دریای راز

آنگاه اینگونه به پیش بینی حادثه می پردازد که:

قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم

رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز

در مصراع نخست، همانگونه که ملاحظه

می شود، خواجو با بیان واژه‌هایی چون: قاتل،مشتاق،تیغ وحرم ــ که تعبیر دیگری از مسجد است – تصویر روشنی از قتل مشتاق در ورودی مسجد جامع ترسیم می کند، ودر مصراع دوم به اصل انگیزه اشاره دارد. زیرا می دانیم یکی از اتهامات مشتاق این بود که او با ساز خود، کلام متبرک را می خواند و بهره گرفتن از موسیقی را برای خود روا شمرده بود.

در اینجا چنگ به عنوان یکی از آلات موسیقی بسیار قدیمی و حجاز به عنوان یکی از دستگاه‌های موسیقی سنتی ایرانی و گوشه ای در دستگاه شور آمده است. آوازی که شور و حال خاصی می آفریند. نکته عجیب دیگری که در اینجا خودنمایی می کند، پاسخ این پرسش است که:

ــ وقتی خواجو توانسته جزئیات ماجرایی را این چنین روشن پیشگویی کند و به پیدایی رخدادی آنچنان اشاره شفاف داشته باشد؛ چرا در این بیت، به جای «تیغ مکش» از بیان«سنگ مزن» بهره نبرده است؟ به عبارت دیگر، چرا خواجو در عوض «قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم»، نگفته است که:«قاتل مشتاق گو، سنگ مزن در حرم». زیرا می دانیم مشتاق سنگسار شد، نه اینکه با تیغ به قتل رسیده باشد.

پاسخ این پرسش را هنگامی درمی یابیم که دستور اصلی ملا عبدالهد – کسی که حکم قتل مشتاق را صادر کرده بود – مورد توجه قرار دهیم. زیرا ظاهراً او هرگاه که به قتل مشتاق اشاره کرد، به بهره گیری از تیغ فرمان داده بود. کما اینکه نورعلیشاه – که ماجرای قتل مشتاق را به شعر درآورده و بیان کرده ــ از قول ملاعبدالهد می گوید:

و سرانجام زمانی که یاران خود را در مسجد جامع دور هم جمع می کند، دستور خود را در مورد قتل مشتاق،این چنین صادر می کند که:

چون ضرورت هست در دین اجتهاد

قتل ایشان باید از تیغ جهاد

گفت اینک هست وقت اجتهاد

تیغ می باید کشیدن در جهاد

قتل این درویش و یارانش کنید

تیغ برکف سنگبارانش کنید

موضوع هنگامی بیشتر روشن می شود که به سراغ رضاقلی خان هدایت و اظهار نظر او در کتاب «اصول الفصوص فی حصول الوصول» برویم. آنجا که می نویسد:

«چون هجوم بر سر مشتاقعلی کردند و خنجر و رمد بر سر او می زدند، تا قوّت داشت متوسل به حضرت ولایت کلیه گردید…. »

پرسش دیگری که شاید پاسخ آن هم جالب باشد،این است که چرا خواجو به جای«چنگ» از«تار» یعنی وسیله موسیقی ای که مشتاق به آن دلبسته بود، استفاده نکرده و حال آنکه می دانیم، به کار بردن نام تار به جای چنگ، هیچ آسیبی به شعر و وزن آن

نمی زند و با واقعیت موضوع بیشتر نزدیک است.

پاسخ این است که اساساً در قرن هفتم هجری، سازی به نام تار وجود نداشته و از این واژه به عنوان رشته‌های ساز استفاده می شده است. به عبارت دیگر «تار» به عنوان یک وسیله موسیقی از حدود زندیه و به پیروی از سازهای آذربایجان شوروی، به موسیقی ما راه یافت. بر این اساس، اگر خواجو به واژه «تار» اشاره می کرد، شعر او ــ دست کم در روزگار خودش –

بی معنا می‌شد و برای کسی دارای فهم نبود.

جالب است که خواجو در هفتمین بیت همین غزل، از کسانی یاد می کند که چون رویدادهای جهان را در رهگذر عقل تعبیر و تفسیر می کنند، از دنیای پرفروغ عارفان، ناآگاه و از معجزه عشق غافلند،

نمی توانند دنیای روشن عارفانی چون او و همتایان و حریفانش را باور داشته باشند. او می گوید:

صورت معنی کجا، کشف شود بر خرد

عشق حقیقی کرا، دست دهد در مجاز

به عبارت دیگر، او که عقل را در درک صورت معنی، عاجز می داند؛ بر این باور است که رهروان کوی مجاز، هرگز نمی توانند عشق حقیقی و بهره آن را دریابند. حتی برخی از عارفان، پا را فراتر گذاشته و بر این باورند که شایسته ترین راه شناختن و شناساندن عشق، جدا کردن آن از عقل است. چنانچه مولانا، پای عقل را در یافتن جایگاه عشق، بشکسته می داند:

پس چه باشد عشق؟ دریای عدم

در شکسته عقل را آنجا قدم

و در جای دیگر به برابری این دو پرداخته می گوید:

از بهر مرغ خانه، چون خانه ای بسازی

اشتر درو نگنجد، با آن همه درازی

آن مرغ خانه، عقل است، و آن خانه،

این تن تو

اشتر جمال عشق است، با قد و سرفرازی

و این همان عشقی است که خواجوها و مشتاق‌ها

و مولاناها در سایه آن به جایی رسیده اند که به آفرینش آثار و خرق عادت پرداخته و رهروان کوی عقل را به ناباوری وا داشته اند. کما اینکه خواجو نیز به این مسئله اشاره کرده و می گوید:

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی

جهلست خردمندی و دیوانه خردمند

ممکن است این پرسش پیش آید که اگر خواجو عارف بوده و آنگونه که خود او می گوید: پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است و دنیا ارزش و اعتباری ندارد؛ پس چرا او در اشعار، مدح و ثنای این وآن را گفته و چرا«دیوژن»وار در برابر«اسکندر»های زمان بی توجهی نکرده و نخواسته تا سایه خود را از سر او برگیرند و عرفان بلند پایه بر سر او سایه بیفکند؟

لازم به توضیح است که اولاً برخی از ممدوحین خواجو، اساتید و کسانی هستند که شاعر خود را مدیون آنها می داند و حق معلمی و استادی بر او دارند و مرید آنها به شمار می رود؛ مانند شیخ ابواسحاق کازرونی،یا علاءالدوله سمنانی و امین الدین بلیانی. بی گمان چنین مدحی، نه تنها ضد ارزش به شمار نمی رود، که عین ارزش است. در باب احترام به معلم و ثناگویی او همین بس که مولای متقیان نیز از این گونه مدح غافل نبوده و فرموده است که: من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبدا.

عده دیگری از ممدوحین خواجو، چهره‌های فرهنگدوست و ادبی روزگار او بودند؛ مانند غیاث‌الدین محمد پسر خواجه رشید الدین فضل الله همدانی، وزیر ابوسعید بهادر، یا خواجه تاج‌الدین احمد بن محمد بن عراقی وزیر محمد مظفر میبدی که به دستور او اشعار خواجو جمع‌آوری و حفظ شد.

اما ممدوحین دیگر او کسانی چون ابواسحاق اینجو، محمد مظفر میبدی و تنی چند از حاکمان روزگار بودند و نقادان او را متهم می کنند که خواجو برای دریافت سیم و زر و رسیدن به مال و منال دنیا، راه تعریف و ثنای این جماعت را برگزیده است.

اجازه فرمایید پاسخ این نقد را از زبان حضرت آیت الله حائری شیرازی عرض کنم که در سال ۱۳۷۰ و در جریان برگزاری کنگره جهانی خواجو، سومین روز را میهمان شیرازی‌ها بودیم و آخرین روز همایش در این شهر برگزار شد. در آن روز، مراسمی بر سر تربت خواجو در تنگ الله اکبر برگزار شد و یکی از سخنرانان، آیت الله حائری شیرازی، امام جمعه وقت شیراز بودند که در همین رابطه گفتند:

عده ای بر خواجو خرده می گیرند که اعتبار عرفانی خود را نادیده گرفته و به مدح و ثنای حاکمان و زورمداران زمان پرداخته است و حال آنکه می دانیم سودای ارزش شعر و شاعری به پول و مال و منال، رفتاری ناستوده است.

در اینجا آیت الله حائری به غاری که کنار مقبره خواجو هست، اشاره کرد و گفت: خواجو که همه مال و منال زندگی اش از این غار فراتر نمی رفت و در شیراز نیز هیچ ملک و زمین و خانه و تعلقی نداشته و زندگی را در عین اختضار برگزار می کرده؛ چگونه ممکن است برای مال دنیا و کسب ثروت و انعام، مدح و ثنا گفته باشد؟!

آیت الله حائری گفتند: اگر خواجو، اشعاری مدح گونه برای شاهان سروده خواسته است تا آنها را به آنچه ندانند یا از آن غافل اند، آگاه کند و به آنها هشدار دهد. مثلاً وقتی می گوید:

بحر گوهر فشان، کف آورده

پیش دستت ز روی استضعاف

می خواهد به مخاطب که نمی داند در آن جایگاه باید بخشنده باشد،بفهماند که ارزش وجودی او به کرامت و احسان است، نه پست و مقام و مرتبه ظاهری. و ای بسا کسانی که در سایه همین مدح‌ها، راه خود را تغییر دادند و جانب انصاف را در پیش گرفتند.ای بسا حافظ نیز آنجا که در مقام ثناگویی شاه شجاع برمی آید، هدف و اندیشه‌ای اینگونه داشته است.

به آب گل رخ گلعذار می شویند

و یا به قطره شبنم، بهار می شویند

به کوی مغبچگان، جامه‌های صوفی را

به جام‌های می خوشگوار می شویند

هنوز نازده منصور تخت بر سر دار

به خون دیده او پای دار می شویند

خونش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر

بباده لعل لب آبدار می شویند

به حلقه ای که ز زلفت حدیث می رانند

دهان نخست به مشک تتار می شویند

بسا که شرح نویسان روزنامه گل

ورق ز شرم تو در جویبار می شویند

قتیل تیغ تو را خستگان ضربت شوق

به آب دیده گوهر نثار می شویند

بشوی گرد زخاطر که دیدگان هر دم

ز لوح چهره خواجو غبار می شویند

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: