مولانا و سخن عشق / مهدی کمپانی زارع

1395/5/6 ۱۲:۰۵

مولانا و سخن عشق / مهدی کمپانی زارع

برخی از عرفان پژوهان این مشکل را یکی از ویژگی های مشترک تمام عرفان های موجود در شرق و غرب عالم -چه در گذشته و چه در حال- می دانند. به بیان ایشان آنچه از متون عرفانی استفاده می شود این است که عرفا زبان را برای بیان و در میان نهادن تجارب و ژرف نگری هایشان با دیگران، نارسا و یا حتی به کلی بی فایده می یابند و اظهار می دارند که آنچه به تجربه می یابند، ناگفتنی یا بیان ناپذیر است. عارفان از زبان استفاده می کنند ولی در عین حال می گویند کلماتی که به کار برده اند از عهده آنچه می خواهند بگویند و قصد آن کرده اند، برنمی آیند:

مولانا و سخن عشق / مهدی کمپانی زارع

 

درنگنجد عشق در گفت و شنید

مولانا با آن دایره واژگانی عظیم و قدرت بی نظیر در تعبیرسازی در سرتاسر آثار خویش از این نالان است که برای عروسان معانی خود لباسی درخور از الفاظ نمی یابد. این شِکوه آنگاه که به عشق می رسد صد افزون می شود و وی در مقام عاشقی که می خواهد راز سر به مهر عشق خود را اندکی به کام و مشام دیگران برساند، از این خبر می دهد که کلمات می خواهند تن او را بشکافند:

 

 در بیــان ناید جَــمالِ حــالِ او     هر دو عالَم چیست؟ عكسِ خالِ او

چون كه من از خالِ خوبش دَم زَنَم     نــُطق مى‏خواهد كه بِشكافــَد تَنَم‏

 

وی در این تجربه شگفت و شگرف تنها نبود و بسیار بودند کسانی از اهل عرفان و تجارب عمیق درونی که لشکر معنا چنان بدیشان حمله ور می شد که سپاه دانششان سپر می انداخت و طایر عقلشان به دام اشتیاق می افتاد و پریشان سخن می گفتند.

***

مقدمه

برخی از عرفان پژوهان این مشکل را یکی از ویژگی های مشترک تمام عرفان های موجود در شرق و غرب عالم -چه در گذشته و چه در حال-  می دانند. به بیان ایشان آنچه از متون عرفانی استفاده می شود این است که عرفا زبان را برای بیان و در میان نهادن تجارب و ژرف نگری هایشان با دیگران، نارسا و یا حتی به کلی بی فایده می یابند و اظهار می دارند که آنچه به تجربه می یابند، ناگفتنی یا بیان ناپذیر است. عارفان از زبان استفاده می کنند ولی در عین حال می گویند کلماتی که به کار برده اند از عهده آنچه می خواهند بگویند و قصد آن کرده اند، برنمی آیند:

«به گفته ماندوکیه اوپانیشاد، آگاهی وحدانی ورای حد تقریر است. به گفته فلوطین مشاهده راه را بر گفتار می بندد. اکهارت ... می گوید: پیامبران در روشنایی گام برمی دارند و گاه بی تاب می شوند که بهره ای از آنچه می دانند با ما بگویند و به ما معرفت خداوند را بیاموزند و از افشای این راز، مهر خاموشی بر دهانشان می افتد و زبان در کام می مانند. رازی که بدان پی برده اند، نگفتنی است. اروپاییان و آمریکاییان معاصر که تجربه های عرفانی داشته اند، این مشکل را درست به همان شدتی که عرفای قدیم احساس می کردند، حس می کنند... جیمز و دیگران با اتکا به این مطالب «بیان ناپذیری» را یکی از ویژگی های مشترک عرفان در هر مکتب و فرهنگی شمرده اند.»

 مولانا در مواضع مختلفی از آثار خود از تنگی دایره الفاظ و واژگان سخن می گوید و شاهد احوال و مواجید خود را بزرگتر از آن می داند که در کجاوه کلمات مستقر گردد. در سخن گفتن از عشق او خود را عاجزتر از دیگر عرصه ها می بیند و این از آن رو است که وی نشستن بحر در کوزه را محالی بیش نمی داند:

 

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست

هرچه گفت و گوی خلق، آن ره رهِ عشاق نیست

و

دَرنَگُنجَد عشق در گُفت و شَنید                  عشق دریایى است قَعرَش ناپَدید

قَطره‏هاىِ بَحر را نَتْوان شِمُرد                     هَفت دریا پیشِ آن بَحر است خُرد

 چنین گزارش هایی در آثار وی بسیار است. وی علی رغم سخنان بسیاری که در باب عشق بیان کرده، همواره خود را از شرح و بیان عشق عاجز و خجل معرفی کرده است. او زبان را که در بیشترینه موارد کارکردی روشنگرانه دارد در تفسیر عشق کارگر ندانسته، او را بسان خونی دانسته که قرار است با آن خون دیگری شست و شو شود:

 

هَرچه گویم عشق را شَرح و بیان             چون به عشق آیم، خَجِل باشم از آن‏

گَرچه تفسیرِ زبان، روشَنگَر است                لیك عشقِ بى‏زَبان، روشن‏تر است‏

چون قَلَم اندر نوشتن مى‏شتافت           چون به عشق آمد، قلم بر خود شِكافت‏

عقل، در شَرحش چو خَر در گِل بِخُفت    شَرحِ عشق و عاشقى، هم عشق گُفت

 

به اعتقاد مولانا اغلب کسانی که در وادی عشق گام می سپرند، راهی به درآوردن احوال و مواجید خود در قالب الفاظ و عبارات ندارند:

 «بسیار کس باشد که دلش از این سخنان پُر باشد. الا به عبارات و الفاظ نتواند آوردن، اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد. عجب نیست و این مانع عشق نباشد، بلکه خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت. همچنان که طفل عاشق شیر است و از آن مدد می یابد و قوّت می گیرد و مع هذا نتواند شرح شیر کردن و حدّ آن را گفتن و در عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شیر چه لذت می یابم و به ناخوردن او چگونه متألم و ضعیف می شوم و بالغ اگرچه به هزارگونه شیر را شرح کند و وصف کند، اما او را از شیر هیچ لذت نباشد و از آن حظ ندارد.»

 نوادری قادر بر آنند که بحر قلزم معانی عشق را در ظرف واژه ها درآورند و صورتی درخور برای معنی بی صورت خلق کنند. مولانا خود از کسانی بود که خداوند بدو این قدرت را عطا کرده بود و می توانست جمع معنی و صورت نماید. او در عین مستی، بیهوش نبود و هشیارانه در مسند تعلیم خود همگان را از درر معانی بهره مند می ساخت:

 

جَمعِ صورت با چُنین معنىِّ ژَرف نیست             ممكن، جُز ز سُلطانى شِگَرف‏

در چُنین مَستى مُراعاتِ اَدَب                        خود نباشد، وَر بُوَد باشد عَجَب

 

مولانا به برکت چنین توانایی ای آثاری بی بدیل را در ادبیات عارفانه خلق کرد که هم از حیث اشتمال بر معانی تازه و هم از جهت صورت و لفظ در اوج قدرت و زیبایی است. تصاویر شگفتی که در دیوان شمس و مثنوی معنوی فرا روی مخاطب قرار می گیرد، از چنین عظمتی نشانی می دهد. مولانایی که تا پیش از ملاقات با شمس در حیطه شعر و شاعری جز به آثار دیگران عنایت نداشت، ناگاه به برکت عشق، زبانی پهناور و دراز یافت و نه از حیث کیفیت که از بُعد کمیت نیز سرآمد سخنسرایان طراز اول ادب پارسی گشت. در میان عارفان مثلی رایج است که هرکس خدا را شناخت، زبانش دراز می شود(مَن عَرَفَ اللهَ طالَ لسانُه) به این معنا آثار عارفانی چون مولانا و ابن عربی از پر حجم ترین آثار نویسندگان همه اعصار به شمار می آید. معانی چنان بدیشان هجوم می آورد که ایشان را یارای پس زدن و بی اعتنایی نبود. معشوق از درون ایشان را تلقین می داد و آنان خواسته های وی را در قالب الفاظ و عبارات مطرح می کردند. مولانا در گزارش های بسیاری به ما متذکر می شود که دلبر او را از درون تلقین شعر می کند و اگر از این خواسته تن زند، امر معشوق را به جا نیاورده است. او از معشوق می خواست که تقاضاهای خود را به عنایاتش بیامیزد و از وی چیزی را طلب نکند که وی قادر به انجام شایسته آن نیست:

 

اى تَقاضاگَر دَرون همچون جَنین                      چون تَقاضا مى‏كُنى اِتمامِ این‏

سَهل گَردان، رَه نُما، تؤفیق ده                             یا تَقاضا را بِهِل ، بر ما مَنِه‏

چون زِ مُفلِس زَر تَقاضا مى‏كنى                    زَر ببخشش در سِر اى شاهِ غَنى‏!

بى‏تو نَظم و قافیه شام و سَحَر                        زَهره كِى دارد كه آَید در نَظَر؟

نَظم و تَجنیس  و قَوافى اى علیم!                       بَنده اَمرِ تواَند از تَرس و بیم‏

 

 وی با آنکه توانایی های شگرفی را در خود می دید، چنان که گفته شد عالم زبان را برای انتقال معانی مورد نظر عشق و معشوق تنگ و حقیر می یافت. وی در بیان اینکه چرا با این همه توانایی، دم از ناتوانی می زند، مطالب مختلفی را اظهار می کرد که می توان آنها را در امور ذیل دسته بندی کرد:

 

1) بی نهایتی عالم عشق

یکی از دلایلی که مولانا برای دشواری سخن گفتن از عشق مطرح می کند، نامتناهی بودن حیثیت وجودی عشق است. به اعتقاد وی عشق محبت بی حساب است که در حقیقت تنها وصف حق است.

 

عشق وَصفِ ایزَد است، اما كه خَوْف          

وَصفِ بَنده‏ىْ مُبتَلاىِ فَرج و جَوْف ‏

چون «یحِبّونَ» بخواندى در نُبى          

با «یحِبُّهُم»  قَرین در مَطلَبى‏

پس مَحَبَّت وَصفِ حَق دان، عشق نیز          

خَوْف نَبْوَد وَصفِ یزدان اى عزیز!

وَصفِ حَق كو؟ وَصفِ مُشتى خاك كو؟          

وَصفِ حادِث كو و وَصفِ پاك كو؟

شَرحِ عشق اَر من بگویم بر دَوام          

صَد قیامَت بُگذَرَد، وان ناتَمام‏

زانكه تاریخِ قیامَت را حَد است          

حَد كُجا آنجا كه وَصفِ ایزَد است

 

 چنین حقیقت وجودی ای امکان هرگونه شناخت اکتناهی و احاطی را از مخلوقات سلب می کند. یکی از مباحث مهم در معرفت شناسی بحث از ماهیت متعلَّق شناخت است. یعنی اینکه چه چیزی اصولاً قابل شناخت است و چه چیزی قابل شناخت نیست؟ پاسخ این پرسشها بسته به ابزار شناخت ما متغیر خواهد بود. در باب عقل و آنچه عقل قادر به شناخت آن است، کمتر اندیشمندی در این شک دارد که عقل تنها قادر به درک امور محدود و مقیدات است و اگر راهی به مطلق داشته باشد، از طریق برداشتن قیدِ مقیدات است و به هیچ روی مادامی که عقل است نمی تواند امور مطلق را بی واسطه دریابد. این نکته مذمت عقل نیست، بلکه نشان دادن حد و اندازه فعالیت عقل و حیطه تحت بررسی اوست:

 

 عَقل چون شِحنه‏ست، چون سُلطان رَسید          

شِحنه‏ىِ بیچاره در كُنجى خَزید

عَقل سایه‏ىْ حَق بُوَد، حَق آفتاب         

 سایه را با آفتابِ او چه تاب

عقل، چون جِبریل گوید: احمدا!           

گَر یكى گامى نَهَم سوزَد مَرا

تو مَرا بُگذار زین پَس، پیش ران          

حَدِّ من این بود، اى سلطانِ جان!‏

باری، عقل از درک مطلق از آن جهت که مطلق است، عاجز است و حق متعال از حیث اطلاق متعلق شناخت وی نیست. این غیر قابل شناخت بودن ذات مطلق حق همچنانکه گفته شد از بی حدی حضرتش ناشی می شود و چون در علم یافتن به معلوم گونه ای احاطه لازم است و عالم بایستی بر معلوم محیط شود تا قادر به شناخت وی گردد و از سوی دیگر ذات حق، بی چون و بی حد است، کسی را نرسد که به اندکی از احاطه بر او دست یابد تا بتواند در این راه داعی شناخت اکتناهی داشته باشد. عشق که به تعبیر مولانا وصف ایزد است، متعلق به همین عرصه اطلاق است. در سیر عملی عارفان و عاشقان نیز اگر شناختی و وصالی حاصل شود با خیال حق است كه مرتبه ای از مراتب وجود حق است و نه امری موهوم و متخیل. نقشهای پی در پیی در تجارب عارف از خداوند حاصل می شود كه در تجلیات بعدی نسخ می گردد. غایت خبر از وی بی خبری است. شمس تبریزی حكایتی دارد در باب سفر مرغان به دیدار سیمرغ كه علاوه بر بیان مذمت سرخوشی در تؤفیقات معنوی از جایگاه سالكان و واصلان در ارتباط با آن حقیقت شناخته ناشناس پرده برمی دارد:

 «آن همه مرغان به خدمت سیمرغ رفتند. هفت دریا در پیش آمد. بعضی از سرما هلاك شدند و بعضی از بوی دریا فروافتادند. از آن همه دو مرغ بماندند. منی كردند كه همه فرورفتند، ما خواهیم رسیدن به سیمرغ. همین كه سیمرغ را بدیدند دو قطره خون از منقارشان فرو چكید و جان بدادند. آخر این سیمرغ آن سوی كوه قاف ساكن است. اما پرواز او از آن سو خدای داند تا كجاست. این همه مرغان جان بدهند تا گَردِ كوه قاف دریابند.»

این از آن روست كه ابزارهای بشری برای شكار سیمرغ عشق بسیار ناتوان است و در نهایت جز تصویری و خیالی از آن تحصیل نمی كند. مولانا این مطلب را این گونه تقریر می کند:

 

پیشِ بى‏حَد هرچه مَحدود است، لاست      كُلُّ شَى‏ءٍ غیرِ وَجهُ اللَّه، فَناست‏

 

 اگر این نکته را که عشق در حقیقت خود، وصف حق است خوب فهم کنیم خواهیم دانست که از آنجا که حق متعال نامتناهی در نامتناهی است و چنین حقیقت وجودی ای در عقل صورتی ندارد، ناگزیر نداشتن مفهوم در عالم ذهن به نداشتن لفظ در عالم زبان و معطل ماندن زبان آوران می انجامد. هر آنچه قرار است در عالم زبان بیان شود، پیش از آن در عالم ذهن تصویر یافته و آنچه در ذهن فاقد تصور است، در حیطه زبان نیز واجد بیانی درخور نخواهد بود. در غزل مشهوری در دیوان شمس تبریزی، مولانا بدین نکته توجه می دهد که علی رغم تجلیات مختلف عشق، اوصاف برآمده از آن در حقیقت آن منطبق بر خداوند است. عشق در این غزل از این سخن می گوید که غیر فرشته است و بشر و چیز دیگری در کنار آن موجود نیست و موجب زیر و زبر شدن عاشق می شود و ... . عاشق ناگاه منتقل به این معنا می شود که این اوصاف خداوند است و خطاب به عشق می گوید که در حق من پدری کن، نه این است که آنچه گفتی همه وصف خداست. عشق سخن عاشق را تأیید می کند و از او می خواهد که پرده پوشی کند:

 

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت:

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو

گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می ترسم

گفت: آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو

گفتم: ای دل! چه مه است این؟ دل اشارت می کرد

که نه اندازه توست این، بگذر، هیچ مگو

گفتم: این روی فرشته است عجب یا بشر است؟

گفت: این غیر فرشته است و بشر، هیچ مگو

گفتم: این چیست؟ بگو، زیر و زبر خواهم شد

گفت: می باش چنین زیر و زبر، هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو

گفتم: ای دل! پدری کن، نه که این وصف خداست؟

گفت: این هست، ولی جان پدر هیچ مگو

 

اینکه این عشق وصف خداست موجب آن می شود که چونان دیگر اوصاف الهی در عین شناخت، ناشناخته بماند و در عین آنکه در میان دل و جان است، دل و جان از آن بی خبر باشد و با آنکه بر زبان می آید، صاحب زبان از آن در غفلت باشد و ... . عاشق با آنکه تمام هستی خود را مرهون عشق است و هماره با او و در او و از اوست و چونان ماهی در آب، هم غذا و هم دارو و خواب و مسکن و ... خود را از آن می ستاند، اما در بیکرانی دریا و طوفانهای مهیب وی مجال آن را نمی یابد که به اندکی احاطه لازم برای شناخت و متعاقب آن سخن گفتن و تعریف دست یابد. به عبارت دیگر عدم احاطه وجودی به نداشتن مفاهیم دقیق مرتبط با عشق منجر می شود و نداشتن چنین مفاهیمی به دشواری نیافتن الفاظ مناسب در حیطه زبان منتهی می گردد و این همان چیزی است که به عدم گنجایش عشق در قالب زبان تعبیر می شود. به تعبیر شیخ احمد جام:  «محققان در عشق سخن گفتن ترک ادب عظیم دانند. در عشق چگونگی نباشد و کس را بر عشق چرایی نبود، اما از بهر دوستان که درخواستند، بخیلی نتوانستیم کرد. و اگر نه چه جای آن است که از عشق و عاشقان سخن گفتن و سخن ایشان به صحرا نهادن؟! ... اما بدان که عشق دریایی عظیم است که کس به کرانه آن نرسد و قعری دارد که هر چیزی در قعر آن جای نگیرد و آبی دارد که هرکس از آن شربتی نتواند خورد و هر ملاحی در آنجا کشتی نتواند راند و هر غواصی از او دُر بر نتواند آورد و هر جانور در آنجا زندگانی نتواند کرد؛ مگر هرچه در دریای عشق باشد، هم از عشق باشد. مثل این دریای عشق و آب او همچون مثل آتش است؛ هرچه به آتش رسد همه آتش گردد و همه رنگ او گیرد. این دریایی است که در وصف وصافان نیاید و در علم عالمان نیاید و هیچکس را که نه عاشق باشد، زهره نبود که گرد این ساحل گردد. در این دریا گوهرهاست که اگر نور یک گوهر از آن بر دنیا تاود، همه از عشق آن گوهر بی هوش و شیدا گردند. عالمی از عشق سخن می گویند و همه از عشق بی خبر!»  تشبیه عشق به دریا از ناحیه مولانا در راستای بیان همین نکته اخیر است. دریای به ظاهر آرام در خود اسرار بی نهایتی را حفظ می کند که برای هیچکس برشمردن تمام آن ممکن نیست. خاصه دریایی که به تعبیر مولانا هفت دریا در برابر آن چون برگ کاهی است. در تمثیل دریا و اینکه  قطره های آن را نمی توان شمرد، پیام آشکاری برای کسانی که خواهان قرار گرفتن عشق در قالب واژگان اند قرار دارد. وی گاه از شناگری(سباحت) در این دریای بیکران خود را زنهار می دهد و به خویش متذکر می شود که حد خود را بداند و آگاه این نکته باشد که آنچه قصد شنا در آن نموده، دریاست و نه جیحون و جو:

 

هِل سِباحَت را، رها كُن كِبر و كین          

نیست جِیحون، نیست جو، دَریاست این‏

وان گَهان دریاىِ ژَرفِ بى‏پَناه           دَر رُباید هفت دریا را چو كاه ‏

 

2) غیرت عشق

 یکی از نکاتی که مولانا در آثار خود مکرر بدان توجه می دهد، غیرتمندی عشق است. به بیان وی عشق در دسترس قرار گرفتن حقایق مربوط به عشق را بر نمی تابد. از این روست که عاشق را به گونه ای به خود مشغول می دارد که نه به اغیار توجه کند و نه راز عشق را با ایشان در میان بگذارد. حق را عزّوجلّ بندگان اند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامات می پوشانند. اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند، اما از غایت غیرت خود را می پوشانند. چنانکه متنبّی گوید:

 

لَبِسنَ الوَشی لا مُتَجَمِّلاتٍ           و لکِن کَی یصُن بِهِ الجَمالا

 یکی از دلایل بیان ناپذیری حقایق مربوط به عشق از منظر مولانا غیور بودن عشق و عاشق و معشوق است. همان گونه که در بحث پیشین گفته شد، مولانا عشق را از اوصاف حق متعال می داند و یکی دیگر از اوصاف الهی نیز «غیور» بودن است. غیرت الهی مانع از آن است که محجوبان و کسانی که از عشق بی نصیب اند، راهی به حقایق آن داشته باشند. غیرت عشق نیز به سعه وجودی آن باز می گردد. عشق به تعبیر مولانا سلطانی است که در صورت لشکرکشی در جان عاشق تمام سرزمین هستی وی را از آن خود خواهد کرد و اندکی را از وی باقی نخواهد گذاشت. برنتافتن اغیار برآمده از قاهریت عشق قهّار خداوند است:

 

غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون

گر سر مویی ز حسنش بی حجاب آید به ما

از ورای صدهزاران پرده حسنش تافته

نعره ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا

 

مولانا از این سخن می گوید که معشوق چنان بر اسرار میان عاشق و معشوق غیور است که بر نمی تابد حتی از وی ناله ای صادر شود و از این روست که دائم بر دهانش مهر خموشی می نهد و او را از هر حکایتی منع می کند:

 

تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟

هِل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد

آن عالم مستور به دستوری ستّار

 

تمثیل مورد علاقه مولانا در این باب تمثیل مگس و شکر است. مطابق این تمثیل محجوبان، مگس وار گردِ شکری می گردند که نه متعلق به ایشان است و نه می توانند به تمامه از آن کام جویند:

 

مگسها را ز غیرت ای برادر!           از این بزم پر از شکّر برون کن

دو چشم خائن نامحرمان را          از آن زیب و جمال فر برون کن

و

خامش کنم از غیرت، زیرا ز نبات تو

ابر شکر افشانم، جز قند نمی بارم

 

 مولانا سخن گفتن را در عشق، دلّالی می داند که میان او و مخاطبانش ارتباط برقرار می سازد. اما به این نکته تذکار می دهد که تنها سخن گفتن نیست که میان عشق و خواهندگانش موجب پیوند می شود و هزاران طریق دیگر برای اتصال آن دو به همدگر وجود دارد. عشقِ غیور باکی ندارد که از اظهار در قالب الفاظ منع کند و با مشتاقانش به طریق دیگر مرتبط شود:

 

دادِ سخن دادمی، سوسنِ آزادمی

لیک ز غیرت گرفت، دل رهِ گفتار من

شُکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است

نیست ز دلّالِ گفت، رونقِ بازار من

عربده قال نیست، حاجت دلّال نیست

جعفر طرّار نیست، جعفر طیار من

موارد متعددی را در آثار وی می توان نشان داد که وی بیان ناپذیری عشق را در آن مربوط به غیرت عشق می داند که ذیلاً به برخی از آنها اشارت می شود:

 

‏این سُخَن چون پوست و مَعنى مَغز دان          

این سُخن چون نَقش و مَعنى همچو جان‏

پوست باشد مَغزِ بَد را عیب پوش          

مَغزِ نیكو را ز غیرت، غَیب پوش ‏

و

وز ورای عشق آن کش شرح نیست

جز همین گفتن که آن آید همی

بیش از این شرحش توان کردن، ولیک

از سوی غیرت سنان آید همی

و

سینه شکاف گشته، دل عشق باف گشته

چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی

اشکوفه ها شکفته، وز چشم بد نهفته

غیرت مرا بگفته: می خور، دهان میالا

 

 البته این تنها عشق نیست که بر آشکار شدن سر معشوق غیرت می ورزد. همه اهل آسمان نیز با آشکار شدن اندکی از جمال وی از خداوند «جمیل الستر» می خواهند که به نیکویی آن را بپوشاند:

 

عاشِق و مَستىّ و بُگشاده زَبان                  الله الله اُشتُرى بَر ناودان ‏

چون ز راز و نازِ او گوید زبان           یا جَمیلَ السَّتر  خوانَد آسمان

 

اما از آنجا که «راز جز با رازدان انباز نیست» عشق را می بینی که با همه آشکارگی اش، از همه خلق پنهان است و با آنکه گفته نمی شود از در و دیوار فرو می ریزد. تنها آشنایان ره عشق اند که روی و بوی او را می شناسند و در هر لباس و هیأت به جا می آورندش، وگرنه عموم خلق به عریان ترین چهره از عشق راهی و شناختی ندارند. این را می توان مهمترین تجلی غیرت عشق دانست. با آنکه گفته می شود و آشکارا به صور مختلف خود را می نماید، اما هیچ ناآشنایی طریقی به کویش نمی یابد. این از آن روست که عشق پنهانِ آشکار و آشکارِ پنهان است. در گذشته گفته شد که عشق وصف حق متعال است و حق قاهر است و غیور. واحدِ قهار همه عرصه های وجودی را پُر کرده و برای ضدی و غیری جایی باقی نگذاشته تا بنا بر قاعده «تعرف الاشیاء باضدادها و باغیارها» با آن شناخته شود. بنا بر اعتقاد عرفا و حکما عشق مساوق وجود است و عین خارجیت، از این رو عشقِ قهار همه هستی را پر نموده و پنهان بودنش دلیلی جز آشکارگی او نیست. در میان عارفان قاعده ای مشهور است که مطابق آن، هرچیز که از حدش بیرون شود، به ضد خود مبدل می گردد. بر اساس این قاعده آشکارگی بی حد، به نهان شدن می انجامد. معنای وجود شناسانه غیرت عشق همین مطلب است و بدین خاطر است که می بینیم مولانا علی رغم اینکه از پوشاندن عشق سخن می گوید، صراحتاً اظهار می دارد که پوشاندن عشق ممکن نیست:

 

سَترِ چه؟ در پَشم و پَنبه آذَر است          

تا همى‏پوشیش، او پیداتَر است‏

چون بِكوشَم تا سِرَش پنهان كنم          

سَر بَرآرَد چون عَلَم، كاینَك مَنَم‏

رَغمِ اَنفَم  گیرَدَم او هر دو گوش          

كاى مُدَمَّغ ! چونْش مى‏پوشى؟ بِپوش‏

گویمَش رو، گَرچه بَرجوشیده‏اى          

هَمچو جان پیدایىّ و پوشیده‏اى‏

 

3) حیرت عقل در مواجهه با حقیقت عشق

در اینجا به هیچ روی قصد آن نداریم که به بحث از رابطه عشق و عقل بپردازیم. این مطلب را در فصل مجزایی در آینده بررسی خواهیم کرد. اکنون تنها در مقام بیان این نکته ایم که عقل و فاهمه بشری به عنوان منبع مفاهیم و تصاویر ذهنی ناتوان از داشتن تصویری از عشق است و از این رو است که زبان ناتوان از بیان دقیق و درستی از این امر عظیم است. مولانا برای تشریح این مطلب از تمثیل خانه مرغ و مهمانی اُشتر استفاده می کند. بر اساس این تمثیل عقل انسان بسان خانه مرغ با مهمان کردن موجودی عظیم الجثه چون شتر دچار ویرانی و خرابی می گردد. عقل با ابزارهایی که در اختیار دارد، راهی به قرار دادن عشق در خود ندارد و هرگاه که به این مهمانی دعوت می شود تنها صاحبخانه را به زحمت می اندازد:

 

مُرغِ خانه اُشتُرى را بى‏خِرَد          

رَسمِ مِهمانَش به خانه مى‏بَرَد

چون به خانه‏ىْ مُرغ اُشتُر پا نَهاد          

خانه ویران گَشت و سَقف اَندَر فُتاد

خانه‏ىِ مُرغ است هوش و عَقلِ ما           

هوشِ صالِح طالِب ِناقه‏ىْ خدا

ناقه چون سَر كَرد در آب و گِلَش          

نه گِل آنجا ماند، نه جان و دلش‏

كَرد فَضلِ عشق انسان را فُضول          

زین فُزون‏جویى «ظَلوم» است و «جَهول‏»

و

از بهر مرغِ خانه چون خانه ای بسازی

اُشتُر در او نگنجد با آن همه درازی

آن مرغ خانه عقل است، وان خانه این تن تو

اشتر جمال عشق است، با قدّ و سرفرازی

رطل گران شه را این مرغ برنتابد

بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی

 

عقل کمال نایافته عموم خلق که همان وهم است  به تعبیر مولانا با ظهور عشق کور و کر می گردد و دچار حیرانی می شود. شرط یافتن دانش آن است که قواعد عقلی پذیرفته شده از ناحیه عموم عقلا و آنچه فهم عرفی گفته می شود، بر جای خود باقی بماند. جایی که همه چیز زیر و زبر می گردد و نیست، هست و هست، نیست می شود، چگونه می توان از دانش سخن گفت. آنچه مولانا تناقضهای دل می خواند، عقل را نیز به تناقض و پریشانی می کشاند. اگر عقل در می یابد «که شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، عشق آشکارا از جهتهای دیگری سخن می گوید که مکرر از آن به سفر رفته است. اگر عقل برای انسان ها به امور متضادی چون غم و شادی و کفر و ایمان قائل می شود، عشق مرتبه ای را نشان می دهد که عاشق در آن برتر از غم و شادی و بیرون از کفر و ایمان نشسته است. عشق تناقضهای بسیاری را فرا روی عقل می گذارد که عقل قادر نیست با قواعد مرسوم خود آنها را درک نماید. حاصل عقل از مواجهه با عشق تنها حیرت است. هرچند خود عشق از حیرت تغذیه می کند، اما عقل با واقع شدن حیرت دچار پریشان گویی واضح می گردد و اینجا است که آشکار می شود عقل هیچ گاه نمی تواند در باب عشق و اطوار و احوال آن سخنی با منطق خود بگوید و از این رو سکوت را پیشه می کند:

 

عشق بُرَّد بَحث را اى جان و بَس    كاو زِ گُفت و گو شود فَریادرَس‏

حِیرَتى آید زِ عشق آن نُطق را               زَهره نَبْوَد كه كند او ماجَرا

حیرت آن مُرغ است، خاموشَت كند          بَرنَهَد سَر دیگ و پُر جوشَت كند

 

به تعبیر مولانا عشق از امور بی کیف است و از این رو نمی توان از چون و چند آن سخن گفت. اندکی هم اگر از آن سخن گفته شود ضرورت تعلیم و احوال است:

 

کار بی چون را که کیفیت نهد؟     اینکه گفتم این ضرورت می دهد

 

عشق راز است. راز اگر راز است هیچگاه قابلیت گشودن ندارد. اساساً راز زُدایی در عالم ممکن نیست مگر در سطحی فروتر از سطح وقوع راز که در آن صورت آن دیگر راز نیست، شبه راز است. برای دریافت هر رازی از جمله راز عشق باید به موطنِ راز فرا رفت و در آنجا با آن هموطن و اَنباز شد. عشق به هزاران جلوه برای اغیار در قالب گفتار و نوشتار خودنمایی می کند که همان تجلی عین حجاب آن می شود. راز عشق را به حکایت گفتن، خون را با خون شستن است که محال است و محال. مولانا با آنکه با هزار زبان از عشق سخن می گوید به همان هزار زبان می گوید که «درنگنجد عشق در گفت و شنید». این نوشته بخش دوم و پایانی این حکایت ناگفتنی است که بخش نخست آن در شماره پیشین از نظر خوانندگان گرامی گذشت.

 

4) دگرگونی احوال عاشق

یکی دیگر از عوامل بیان ناپذیر بودن عشق از منظر مولانا، احوال و اطواری است که دائم بر عاشق وارد می شود. عاشق تا با صورتی از معشوق مأنوس می گردد، تجلی تازه ای از وی را می یابد که به تجلی پیشین نسبتی ندارد. مولانا برای بیان این حالِ عجب از تمثیل صورتگر نقاش استفاده می کند. او خود را نقاشی می داند که در کار ساختن نقش رؤیت شده معشوق است. اما وی به ما توجه می دهد که هرگاه قصد آن را می کند که صورت نهایی محبوب خود را ترسیم نماید، وی را در هیأتی کاملاً دیگر مشاهده می کند و از ساختن نقش پیشین منصرف می گردد و آنچه را ساخته در مقابل نقش تازه وی قربانی می کند:

 

صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم        وانگه همه بتها در پیش تو اندازم

صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم     چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم

 

عشق طرار است و هر لحظه به شکلی بر عاشق متجلی می شود. اطواری بودن عشق به گونه ای است که ارائه هر گونه صورتبندی نهایی را از او می ستاند. عاشق براستی نمی داند که بعد از این عشق را به چه صورت خواهد دید. مشاهدات عاشق به گونه ای متناقض اند که وی در می ماند عشق درد است یا دوا؟ قفل است یا کلید؟ غم است یا شادی؟ عزت است یا ذلت و ... ؟ همه این امور راه را بر هر گونه توصیف منسجم و منضبطی می بندد و ذهنِ پریشان، به زبانی پریشان تر می انجامد و گاه خود عاشق نیز حیران می شود که چه می گوید:

 

کرانـــی نــــدارد بیـــابــانِ مــا            قـراری نـدارد دل و جـانِ مــا

جهان در جهان نقش و صورت گرفت         کدام است از این نقشها، آنِ ما؟

چه گویم؟ چه دانم؟ که این داستان           فـزون است از حـدّ و امکانِ ما

چگــونه زنـم دم؟ که هـر دم به دم           پـریشانتر است این پریشـانِ ما

از این داستان بگذر، از من مپرس           که درهم شکست است دستانِ ما

 

شدت و کثرت هجوم معانی برآمده از عشق اگر عاشق را میخکوب نکند و او را به سکوتی مدام وا ندارد و خرمن پندار و گفتار او را یکسره به آتش نیافکند، دست کم او را حیرانِ این نکته خواهد کرد که از کدامیک از اطوار عشق حکایت نماید. در اینجا است که او از فرط پُر بودن از حقایق و معانی عشق، ساکت می شود و به جهت شیرینی بسیارِ احوالِ جان، روی ترش می گردد:

 

غَرقِ عِشقی ‏ام كه غَرق است اَندَرین                 عِشقهاىِ اَوَّلین و آخِرین‏

مُجمَلَش گُفتم، نَكَردَم زان بَیان                   وَرنه هَم اَفهام سوزَد، هم زَبان‏

من چو لَب گویم، لَبِ دریا بُوَد                   من چو لا گویم، مُراد الّا بُوَد

من ز شیرینى نِشَستم رو تُرُش                     من زِ بسیارىِ گُفتارَم خَمُش‏

تا كه شیرینىِّ ما از دو جِهان                     در حجابِ رو تُرُش باشد نَهان‏

تا كه در هر گوش ناید این سَخُن              یك هَمى‏گویم ز صَد سِرِّ لَدُن‏

 و

رو ترش و گران کنی، تا سِرِ خود نهان کنی

 بار دگر گرفتمت، بار دگر همان مکن

 

گاه که عاشق رخصت آن را می یابد که از تجربه عاشقی خود سخن بگوید، تنگی کلمات جان او را به تنگ می آورد و از خداوند متعال تقاضای عرصه ای با پهنا و فراخ می نماید. عاشق با آنکه دهانی به پهنای فلک برای بیان احوال و اطوار عشق طلب کرده، اما به زودی متوجه این مطلب می شود که آن نیز برای توصیف عظمت عشق کارگر نخواهد بود. عاشق با رؤیت عجز خود از پا نمی نشیند و عاجزانه از شوق خود حکایت می کند و مشتاقانه از عجز خود سخن می گوید:

 

یك دَهان خواهَم به پَهناىِ فَلَك              تا بِگویم وَصفِ آن رَشكِ مَلَك

وَر دَهان یابَم چُنین و صَد چُنین                   تَنگ آید در فَغانِ این حَنین

این قَدَر گَر هم نَگویم اى سَنَد!                  شیشه‏ىِ دل از ضَعیفى بِشكَنَد

شیشه‏ىِ دل را چو نازُك دیده ام                 بَهرِ تَسكین بَس قَبا بِدْریده‏ ام

 

در مرحله ای پس از این عاشق این آرزو را در سر می پروراند که ای کاش هستی می توانست آن سرّ مگو را آشکار کند. اما چه می توان که هستی نیز بر چنین امر مهمی توانا نیست:

 

پس چه باشد عشق؟ دریاى عَدَم                   دَرشِكَسته عَقل را آنجا قَدَم‏

بَندگىّ و سَلطَنَت مَعلوم شد                   زین دو پَرده عاشِقى مَكتوم  شد

كاشكى هَستى زَبانى داشتى                          تا ز هَستان پَرده‏ها بَرداشتى‏

هرچه گویى اى دَمِ هَستى از آن                  پَرده‏ىِ دیگر بر او بَستى بِدان‏

آفَتِ اِدراكِ آن قال است و حال  خون به خون شُستَن مُحال است و مُحال‏

 

 آنگاه که عاشق از همه این راهها باز می ماند و بیشترینه خلق را از دریافت چنین حقایقی دور می بیند، از خداوند می خواهد که او را در مقامی جای دهد که بدون حرف و کلمه، کلام اظهار  می شود:

 

اى خدا! جان را تو بِنما آن مُقام               كاندر او بى‏حَرف مى‏روید كَلام‏

تا كه سازد جانِ پاك از سَر قَدَم                 سوىِ عرصه‏ى دورپَهناىِ عَدَم‏

عرصه‏اى بَس باگُُشاد و بافَضا                   وین خیال و هَست یابد زو نَوا

 

از این رو است که می خواهد حرف و صوت و گفت را بر هم زند و از قافیه اندیشی و رعایت افاعیل عروضی فارغ شود:

 

قافیه اَندیشَم و دِلدارِ مَن                            گویدَم مَندیش جُز دیدارِ من‏

خوش نِشین اى قافیه اَندیشِ من             قافیه‏ىْ دولت تویى در پیشِ من‏

حَرف چِبْوَد تا تو اَندیشى از آن؟                حَرف چِبْوَد؟ خارِ دیوارِ رَزان‏

حَرف و صوت و گُفت را بَر هَم زَنَم        تا كه بى‏این هَر سه با تو دَم زَنَم‏

و

بس کن آخر چه بر این گفتِ زبان چفسیدی؟

عشق را چند بیانهاست که فوق سخن است

 

5) مخاطبان نا آشنا به عشق

 یکی از مهمترین عواملی که مولانا برای خاموشی خود در تشریح اطوار عشق بیان می کند، نامحرم بودن کسانی است که مخاطب او قرار می گیرند. ضعف درک و محجوب بودن بیشترینه خلق، ایشان را از همرازی و همراهی با اهل محبت منع می نماید. هر شبکه زبانی برآمده از تجربه ای خاص از حیات فردی و اجتماعی است و آن کس که به آن تجربه خاص راه ندارد، آن شبکه زبانی را نیز درک نخواهد کرد. آنچه بر زبان عاشق جاری می شود برآمده از تجربه نزدیک اوست و فهم زبان او در فضای فهم عادی همواره موجب این می شود که بد فهمی گریبان سخن ایشان را بگیرد. این یکی از آفات مواجهه با مخاطبان عام است. از این رو مکرر در بیان مولانا می بینیم که از این سخن می گوید که در حد فهم مخاطب سخن می گوید:

 

این چه مى‏گویم به قَدرِ فَهمِ توست           مُردَم اَندَر حَسرَتِ فَهمِ دُرُست

 

و نکته ای را در میان آورده که بیم لغزش مخاطبان را دارد:

 

من بگویم شرحِ این از صَد طَریق              لیك خاطِر لَغزَد از گُفتِ دَقیق

و

شَرحِ این را گُفتَمى مَن از مِرى                     لیك تَرسَم تا نَلَغزَد خاطِرى‏

نُكته‏ها چون تیغِ پولاد است، تیز                گَر نَدارى تو سِپَر، واپَس گُریز

پیشِ این اَلماس، بى‏اِسپَر مَیا                           كَز بُریدن، تیغ را نَبْود حَیا

زین سَبَب مَن تیغ كَردَم در غِلاف            تا كه كژخوانى نَخوانَد بَرخِلاف

 

مولانا برای خود در مواجهه با چنین مخاطبانی سه راه بیشتر نمی شناخت. راه نخست اینکه سکوت پیشه کند و از گفتن حقایق تن زند. این راه به دلایل متعددی از جمله شوق برآمده از عشق و ظریفی شیشه دل و امر و خواسته معشوق در بیان برخی معانی، کاملاً پیمودنی نبود. راه دوم گفتنِ عریانِ حقایق بود که وی جز در نوادری از احوال خاص خود به سمت آن مایل نمی شد و آن را برای عموم مفید نمی دانست و بلکه موجب رهزنی شان به حساب می آورد. به علاوه اینکه غیرت عشق و معشوق نیز مانع از چنین پرده دریهایی بود. حالت سومی که فرا روی وی بود حالتی میان گفتن و نگفتن بود. او می خواست در عین اینکه از عشق می گوید، در عشق پرده دری نکند و در عین اینکه از عشق بی واسطه سخنی نمی گوید، دیگران را بر خوانِ پر نعمت عشق بی نصیب نگذارد. اینجا بود که قصد می کرد در حدیث دیگران سخن بگوید. وی حتی در پاسخ حسام الدین چلبی که از وی خواسته بود که مکشوف و برهنه و بی غلول از عشق بگوید، از چنین کاری امتناع ورزید و با او نیز از ورای حجابها و پرده های تمثیل و تشبیه سخن می گفت. مولانا آفت این حالت سوم را این می دانست که مخاطب نا آزموده بر صورت تمثیل و قصه می چسبد و دلالت حقیقی تمثیلات وی را در نمی یابد و به واسطه چسبیدن به صورت، گمراه می گردد:

 

 این سخن هم ناقِص است و اَبتَر است    آن سخن كه نیست ناقِص، آن سَر است‏

گر بگوید، زان بِلَغزَد پاىِ تو                  وَر نَگوید هیچ از آن، اى واىِ تو

وَر بگوید در مثالِ صورتى                   بر همان صورت بِچَفسى اى فتى!‏

 

 او به مخاطبان متذکر می شود که کارکرد تمثیلاتش را دریابند و از آنها نردبانی برای صعود به عالم معنا بیابند و نه اینکه در شکل و صورت آن بمانند. همچنین بدانان توجه می دهد که استفاده از تمثیل و تشبیه امری مقطعی است و پس از مدتی بایستی ایشان از کودکی فکری فاصله بگیرند تا با ایشان به معنا سخن رود و نه به صورت:

 

این تَصَوُّر، وین تَخَیل لُعبَت است      تا تو طِفلى پس بِدانَت حاجَت است‏

چون ز طفلى رَست جان، شد در وِصال   فارِغ از حِس است و تَصویر و خیال‏

نیست مَحرَم تا بگویم بى‏نِفاق                تَن زَدَم، واللهُ أعلَم بِالوِفاق

 

مولانا معتقد است هر لباسی از لفظ و گفتار بر قامت تجارب عمیق عاشق تنگ است و از آنجا که نمی توان همگان را از بیان بهره ای از معانی عشق بی نصیب گذاشت، می توان از تمثیلهای ناقصی که از تجارب متعارف حیات خاکی اخذ می شود، استفاده کرد و آن محجوبان را به ساحت عشق نزدیک نمود. برای نمونه وی که در تجارب خود عشق را قهار و مهیب دیده برای نزدیک کردن ذهن مخاطبان به آن از تمثیل «شیر» و «آهو» استفاده می کند:

 

پیشِ شیرى آهویى بى‏هوش شد         هَستى‏اَش در هَستِ او روپوش شد

این قیاسِ ناقِصان بر كارِ رَب              جوشِشِ عشق است، نَز تَركِ اَدَب‏

 

گزارش های مولانا در مثنوی معنوی حاکی از آن است که مخاطبان همروزگار وی چنان غرق داستان ها و تمثیلات وی می شده اند که او را از گفتن حقایق معنوی به گفتار و کردار منع می کرده اند. جمع مستمعان وی گاه چنان از گفتن معانی دچار ملالت می شده اند که بنا بر بیان مولانا به خواب می رفته اند و او از ایشان می خواسته که اندکی از ملالت خود بکاهند تا شرح مشتاقی خود را با ایشان در میان بگذارد:

 

یك زَمان بُگذار اى همره! مَلال            تا بِگویم وصفِ خالى زان جَمال‏

همچو مورى اندر این خَرمَن خوشَم      تا فُزون از خویش، بارى مى‏كَشَم

 

مولانا سخنان خود را چون آبی می داند که در آسیای اندیشه و احساسات مخاطبان روان شده تا با گردش آن حیاتی تازه نصیب ایشان شود. گاه که می بیند آنان پاسِ این هدیه شریف را نمی گذارند دل تنگ و خشمگین بر ایشان فریاد می زند که:

 

رفتنِ این آب، فوقِ آسیاست                       رفتَنَش در آسیا بهرِ شُماست‏

چون شما را حاجتِ طاحون نَماند            آب را در جوىِ اصلى باز راند

ناطقه سوىِ دهان، تعلیم راست         وَرنه خود آن نُطق را جویى جُداست‏

 

مولانا حضور محرمان را موجب بیرون شدن مستوران و شاهدانِ معنا از پرده غیرت می داند. به بیان وی زیبایی برای زیبابین خلق شده است. دریغ عمده مولانا آن است که بیشترینه خلق گنجایش آن را ندارند که او آنچه در درون دارد برایشان شرح کند. او به دنبال مستمعی است که تمام وجودش گوش است و خواهان نیوشیدن اسرار عشق که اگر چنین شخصی یافت شود به تعبیر وی آنانکه مادرزاد نیز لال اند، به گفتن مشغول می شوند. در نقطه مقابل اگر نامحرمان مخاطب باشند، برترین سخنوران نیز از گفتن باز می مانند. نامحرم در قاموس وی به کسی گفته  می شود که ساکن جهانی بیگانه با اوست. کسی که با این فاصله بسیار از او در او می نگرد، جز تصویری مبهم و تاریک دریافت نمی کند. گاه که نامحرمان به محفل اُنس وی ورود می یافتند، وی از بیان اسرار عشق و معشوق تن می زد و آشکارا حضور ایشان را مانع بیان حقایق و معانی می دانست. او می دانست که اگر جهان را پر از دُر و مرجان نماید و کسی محرمی با او نداشته باشد، دانه ای از آن مرواریدها را نصیب نمی برد. از این رو از آنان دعوت می کرد که پیش از همه محرم شوند و زبانِ مَحرمی بیاموزند که در این زبان ترک و کُرد و پارسی گو و عرب و حتی چوب و سنگ مفاهمه ای بدون سوء تفاهم خواهند داشت.

 

اى دَریغا مر تو را گُنجا بُدى                    تا ز جانَم شَرحِ دل، پیدا شُدى‏

این سُخَن شیر است در پِستانِ جان          بى‏كَشَنده خوش نمى‏گَردَد رَوان‏

مُستمِع چون تشنه و جوینده شُد               واعِظ ار مُرده بُوَد، گوینده شُد

مُستَمِع چون تازه آمَد بى‏مَلال            صَد زبان گَردَد به گُفتَن گُنگ و لال‏

چونكه نامَحرَم درآید از دَرَم                     پَرده در، پنهان شوند اهلِ حَرَم

وَر درآید مَحرَمى دور از گَزَند                   بَرگُشایند آن سَتیران، روی بند

هرچه را خوب و خوش و زیبا كُنَند                   از براىِ دیده‏ىِ بینا كنند

كِى بُوَد آوازِ چَنگ و زیر و بَم                     از براىِ گوشِ بى‏حِسِّ اَصَم‏

مُشك را بیهوده،حق خوش دَم نكرد        بَهرِ حِس كَرد او پِىِ اَخشَم نكرد

حق زمین و آسمان برساخته ست        در میان بَس نار و نور اَفراخته ست‏

این زمین را از براىِ خاكیان                            آسمان را مَسكنِ افلاكیان‏

مَردِ سُفلى دشمنِ بالا بُوَد                               مُشترىِّ هر مَكان پیدا بود

اى ستیره! هیچ تو برخاستی                       خویشتَن را بَهرِ كور آراستى‏؟

گر جِهان را پُر دُرِ مَكنون كُنَم                روزىِ تو چون نباشد چون كنم؟

 

مولانا مطمئن ترین راه را برای اینکه مخاطبان نا آشنا، به عشق آشنا و مأنوس گردند، این می داند که یا آنان عاشق شوند و یا اینکه عاشقان را به چشم عاشقان ببینند. این چنین دعوتی در حقیقت دعوت به بازیگری و داشتن نگاهی بازیگرانه و پرهیز از نگاههای تماشاگرانه در عشق است. در نگاه تماشاگرانه همواره این آفت وجود دارد که شخصِ ناظر نگاهی فارغدلانه به معلومات خود داشته باشد و از این رهگذر جز سطحی از حقایق آن چیز را درنیابد و گاه به جهت عدم آگاهی کافی طریق انکار را پیشه کند. داستان انکار عشق لیلی و مجنون از ناحیه اطرافیان آن دو یکی از نمونه هایی است که مولانا برای چنین نگاهی بر می شمرد. در یکی از تصاویر مشهور از چنین مواجهه فارغدلانه ای خلیفه از لیلی می پرسد که تو با آنکه از جمال و زیبایی بهره چندانی نداری، چگونه است که تا بدین حد موردنظر مجنون قرار گرفته ای؟ لیلی در پاسخ وی او را دعوت می کند که از چنین نگاه تماشاگرانه و فارغدلانه ای دوری نماید و خود را در دریچه دیدِ مجنون بنشاند و از چشمان او به لیلی بنگرد تا حُسن و ملاحت او را چون مجنون دریابد:

 

گُفت لِیلى را خَلیفه: كان توى             كَز تو مَجنون شُد پَریشان و غَوى؟‏

اَز دِگَر خوبان تو اَفزون نیستى         گفت: خامُش، چون تو مَجنون نیستى‏

 

مولانا از کسانی که می خواهند در باب احوال و اطوار عاشقان سخن بگویند، درخواست می کند که دوراندیشی و احتیاط را از دست ندهند و از دریچه های تنگ خود بدیشان نظر نیافکنند و عاشقان را به چشم عشق ببینند. «دیدن به چشم عشق» را می توان قرار گرفتن به جای عاشق معنا کرد. باید دید که عاشقان در چه جایگاهی قرار گرفته اند و عشق با ایشان چه حکایت ها گفته که آنان را چنین بی دل و دستار نموده است. عاشق به چه می اندیشد؟ کسی که تخته بند پاره ای عادات روزمره است در تشریح اندیشه عاشق به اموری تمسک می جوید که در دسترس دارد، از این رو وارستگی او را حمل بر حماقت و سفاهت می کند و بی تکلفی اش را بی ادبی به حساب می آورد و... عشق را در ترازوی عُرف و عادت نهادن محصولی جز انتساب پاره ای سفاهت ها و دیوانگی ها به عاشق و انکار وی و طریقش ندارد.

 

زین گُذَر كن، پَندِ من بِپْذیر هین             عاشقان را تو به چَشمِ عشق بین‏

وَقت نازُك باشد و جان در رَصَد          با تو نَتْوان گفت آن دَم عُذرِ خَود

فَهم كن، موقوفِ آن گفتن مَباش              سینه‏هاىِ عاشقان را كَم خَراش‏

نه گُمانى بُرده‏اى تو زین نشاط                  حَزم  را مَگْذار، مى‏كُن احتیاط

 

 با توجه به این آفات می توان گفت بهترین توصیه آن است که برای فهم عاشقی، عاشق شد و دیدن و فهمیدن هر چیز را شرط است این:

 

پرسید یکی که عاشقی چیست؟                  گفتم که مپرس از این معانی

آنگه که چو من شوی ببینی                          آنگه که بخواندت، بخوانی

و

ای آنکه شنیدی سخن عشق، ببین عشق

کو حالت بشنیده و کو حالت دیده؟

 

6) نارسایی زبان

زبان پدیده ای جمعی است که تجارب مشترک گروههای مختلف انسانی را حفظ و منتقل می کند. از مهمترین عناصری که در تعریف زبان مندرج است، می توان به قراردادی بودن آن اشاره کرد. در واقع انسان ها با وضع پاره ای الفاظ و نشانه ها به آنچه در حیطه دانششان قرار می گیرد، اشاره می کنند. هم دانش های بشری و هم زبان برآمده از آن در حیطه عمومی شکل می گیرد و محصول تجارب شخصی هیچکس نیست. هرگاه تجربه ای بیرون از این محدوده برای انسانی واقع شود، برای اظهار آن دو راه بیشتر وجود ندارد. یا اینکه آن شخص برای بیان تجربه خود به قراردادهای معمول میان انسان ها پایبند باشد که با توجه به بیرون بودن آن تجربه از دسترس عموم، چنین قراردادی نمی تواند معنای دقیقی داشته باشد و یا اینکه برای تجربه خود دست به آفرینش الفاظ و نشانه های تازه ای بزند که هم تجربه وی را از دسترس خارج می سازد و هم داخل نشدن در حیطه زبان عمومی، سخن وی را نامفهوم می سازد. این چنین انتخابی منجر به شکل گیری زبان خصوصی می شود که برخی از فیلسوفان از جمله ویتگنشتاین به امتناع تحقق آن حکم کرده اند. درباره حالت اول اگر به راستی تجربه آن شخص «کاملاً دیگر» است، نمی توان از آنچه متعارف و معمول است در بیانش استفاده کرد. آن تجربه ای که «دیگر» است در مقام بیان نیز بایستی ویژگی های منحصربه فرد خود را حفظ کند و آشکار است که با واژگان و ترکیبات زبان متعارف نمی توان به چنین کاری دست زد. در باب حالت دوم نیز نظریه امتناع تحقق زبان خصوصی با توجه به شواهد متعددی قابل دفاع نیست. ساده ترین استدلالی که می توان علیه این دیدگاه بیان کرد، آن است که اگر امکان تحقق زبان خصوصی را منکر شویم، در واقع بدین معتقد شده ایم که هر آنچه را بتوان بیان نمود، می توان فهمید، در حالی که چنین ملازمه ای وجود ندارد و بسیارمی توان گزارش هایی را از تجارب خاص انسانی نشان داد که به جهات مختلف از جمله غرابت مفردات و ترکیبات محل بحث و گمانه زنی قرار گرفته است. در واقع زبان خصوصی در بیشترینه موارد زبانی نیست که بیرون از زبان متعارف شکل گرفته و بخشی از همان زبان عمومی به شمار می آید. حال باید پرسید که در مقام بیان احوال خاص عاشق که مسلماً از سنخ تجربه های «کاملاً دیگر» و یا دست کم «دیگر» است، بایستی به کدام زبان متوسل شد؟ به نظر می آید که حتی اگر شخص عاشق تجارب خود را در فضای الفاظ و عبارات متعارف نیز بیان کند به جهت خاص بودن مدلولات مورد نظرش باز هم نمی توان از سخنانش آن چیزی را فهمید که از سخنان دیگران با همان مفردات و ترکیبات می فهمیم. نبایست گمان کرد که «خورشید» و «دریا» در زبان شخص عاشق واژه های آشنایی برای ماست و ما مراد وی را از آن دو به درستی درک می کنیم. شاید اگر عاشق به جای زبان متعارف از زبانی کاملاً خصوصی استفاده می کرد که در آن هم واژگان و هم معانی آنها به اراده و قرارداد وی باز می گشت، فهم سخنان وی به دشواری زمانی نبود که وی برای معانی خاص موردنظر خود از واژگان متعارف استفاده می کند. استفاده وی از زبان عمومی برای بیان تجارب خصوصی خود همواره این پرسش را به وجود می آورد که واژگان مورد استفاده وی تا چه میزان به کاربردهای متعارف آن نزدیک است؟ آنچه که آشکار است این است که به کارگیری زبان از ناحیه چنین کسانی در درون زبان عمومی، زبانی خصوصی ای ایجاد می کند. کسانی که واجد تجارب خاص اند واژگان هر زبان را باردارِ معانی تازه ای می کنند و گاه برای بیان مرادات خود به ساختن کلمات تازه دست می برند. از مشکل مخاطبان در فهم چنین معانی تازه که بگذریم، برای شخصی که از زبان متعارف استفاده می کند مشکلات عدیده ای وجود دارد. بزرگترین مشکل وی انتخاب کلماتی است که بیش از دیگر واژگان بتواند حامل معانی تازه باشد. واژه ها پیش از به کار رفتن در معانی تازه جهت گیری های مشخصی دارند و این موجب آن می شود که به آسانی نتوان از آنها برای بیان معانی تازه استفاده کرد. حتی اگر شخص صاحب تجربه واژه هایی درخور برای متعلق تجربه خود بیابد، ناگزیر است که با تفصیل دیگران را در جریان قرارداد تازه بگذارد. این چنین اطلاع رسانی باز هم توسط زبان صورت می گیرد و این همان مشکل پیشین است و هیچ گاه مرتفع نمی شود. از این رو می توان گفت که انتقال معنا از طریق لفظ علی رغم زحمات فراوانی که دارد، هیچ گاه برای شخص تجربه کننده احوال خاص راضی کننده نخواهد بود:

 

‏لفظ در مَعنى همیشه نارَسان                    زان پیمبر گفت: «قَد كَلَّ لِسان»‏

نُطق اُصْطُرلاب باشد در حِساب               چه قَدَر دانَد ز چَرخ و آفتاب‏؟

خاصه چَرخى كاین فَلَك زو پَرّه‏اى است      آفتاب از آفتابَش ذَرّه‏اى است

 

همه این مشکلات از آن رو است که عرصه معنا بس فراخ است و عرصه زبان و الفاظ بس تنگ. دانشی که از طریق یک نظر انداختن به غیبِ عالم حاصل می شود، با نگاشتن هزاران کتاب قابل انتقال به غیر نیست. عالم معنا سعه وجودی ای دارد که جز در عالم معنا آن هم به مدد دل و جانی مهذَّب قابل فهم نیست:

 

آنكه یك دیدن كند اِدراكِ آن                         سالها نَتْوان نُمودن از زبان‏

آنكه یك دَم بینَدَش اِدراكِ هوش             سالها نَتْوان شُنودَن آن به گوش

 

 آنچه عاشق در تجارب خود می یابد دانشی خطی نیست تا با زبان بتوان خط سیر آن را ترسیم نمود. آن دانش، دانشی حجمی است که برای توصیفش بایستی هزاران خط را به کمک طلبید. برای توصیف یک تجربه عمیق عاشقانه هزاران زبان و هزاران خط سیر اندک است چون در این گونه تجارب معانی به صورت حجمی به صاحب تجربه هجوم می آورند و آغاز و پایان آن به درستی مکشوف نیست. در چنین تجاربی با آغازها و پایانها روبروییم و هر آغازی می تواند پایان باشد و هر پایانی می تواند آغاز. در سخن گفتن با الفاظ ناگزیر از آن هستیم که خط سیری را دنبال کنیم که می تواند هزاران جایگزین داشته باشد. اینکه مولانا سخن گفتن در قالب الفاظ را به نیزه بازی در گودال تشبیه می کند از آن روست که خود را ناگزیر از آن می بیند که صد اقیانوس معنا را در کوزه ای از سخن محدود نماید. همیشه معانی ای پیرامون او پرسه می زنند تا اینکه نوبت آن شود که لباس لفظ بپوشند و معانی ای که هنوز چنین مجالی نیافته اند می خواهند که تن او را بشکافند و خود را آفتابی کنند. این تجارب به ظاهر عجیب، تجربه های دم به دم مولانا است و اینکه وی همواره از این سخن می گوید که با این همه گفتار از عاشقان، یک عبارت از دریافت های ایشان برای دیگران بیان نشده ناظر بدان است:

 

زان نیامَد یك عبارت در جِهان             كه نَهان است و نَهان است و نَهان‏

زانكه این اَسما و اَلفاظِ حَمید                         از گِلابه‏ىْ آدَمى آمد پَدید

«عَلَّمَ الاَسما» ‏‏‏ بُد آدم را امام                        لیك نه اندر لِباسِ عین و لام

چون نَهاد از آب و گِل بر سَر كُلاه            گَشت آن اَسماىِ جانى روسیاه

كه نِقابِ حَرف و دَم در خود كَشید ‏‏‏         تا شود بر آب و گِل مَعنى پَدید

گرچه از یك وَجه مَنطِق ‏‏‏كاشِف است    لیك از دَه وَجه پَرده و مُكنِف ‏‏‏ است

 

نکته قابل توجهی که مولانا در باب کارکرد زبان در توصیف عشق بیان می کند، این است که زبان برخلاف کارکرد مشهور خود در روشنگری و ایضاح مجهولات و مبهمات، در باب عشق بر آتش جهل و ابهام، نفتِ تشدید می پاشد:

گَرچه تفسیرِ زبان روشَنگَر است           لیك عشقِ بى‏زَبان، روشن‏تر است‏

 

مطابق بیان مولانا، عشق هر لحظه در فیضان و فوران است و از در و دیوار این عالم فرو می ریزد. اصل عشق معناست و معنا پریرویی است که تاب مستوری ندارد و می خواهد در هر هیأتی خودنمایی کند. روی خوش، بوی خوش، خوی خوش و ... همه جلوات عشق است. از روی و بوی و خوی عاشق می توان عشق و اطوار آن را دید. کافی است که نبض و ضربان عاشق را رصد کنی تا بدانی که آهنگ چه دارد. حتی خود عاشق از دیگران می خواهد که برای فهم احوالش دست بر دل او بنهند و از عشق و معشوق نپرسند. عشق از همه احوال و افعال عاشق پدیدار است و اندکی توجه کافی است که برای ناظر آن پرده نشین را شاهدِ بازاری نماید. پایین ترین مرتبه ظهور عشق را در زبان می توان ملاحظه کرد، از این رو کمالِ بی نصیبی خواهد بود کز چنین سیبستانی جز بویی از ورای الفاظ و کلمات به مشام جان نرسد. مولانا علاوه بر بی نصیبی مخاطبان بر نکته دیگری نیز تأکید می کند و آن غیرت عشق است که در گذشته بدان پرداختیم. اینکه مخاطبان تنها خواهان پرداختن به سخن اند غیرت عشق است بر خوبی خود و اینکه این سخن حجابی شود تا ایشان نتوانند بی شمار جلوات عشق را دریابند:

 

پاك سُبحانى كه سیبِستان‏  كند                     در غَمامِ‏ حَرفِشان پنهان كند

زین غَمام بانگ و حَرف و گُفت‏وگوى       پَرده‏اى كَز سیب ناید غیرِ بوى‏

بارى، اَفزون كَش تو این بو را به هوش  تا سوىِ اَصلَت بَرَد، بِگْرِفته گوش ‏

 

مولانا سخن گفتن از عشق را پوشاندن و پنهان کردن لایه های دیگری از حقیقت عشق می داند. مانند بلبلان که در روی گل نغمه سر می دهند، تا اغیار را از بوی گل مشغول و منصرف کنند. سخن نگفتن از عشق این مجال را فراهم می آورد که دیگر جلوات عشق خودنمایی کنند و این منجر به آشکار شدن سر عشق می گردد. خلق تمثیلات و تشبیهات هرچند ما را به فهم مختصری از حقیقت می رساند، اما در واقع راهی است برای پنهان شدن زیبایی های دیگر. مولانا به ما متذکر می شود که سخن گفتنش از عشق بدین خاطر است که عشق آشکار نشود. نفس سخن گفتن از عشق پوشاندن آن است. اگر عاشق در ساحت سخن سکوت کند این به هیچ روی بدین معنا نیست که در ساحت ذهن و اراده نیز سکوت نموده است و هر لحظه ممکن است نامحرمان جلوه ای از مستوران قباب غیرت را ملاحظه کنند:

 

تَرسَم اَر خامُش كنم، آن آفتاب                   از سوىِ دیگر بِدَرّانَد حجاب‏

در خَموشى گُفتِ ما اَظهَر  شود                كه زِ مَنع آن میل اَفزون‏تَر شود

گَر بِغُرَّد بَحر، غُرَّه‏ش كَف شود               جوشِ «اَحْبَبتُ بِاَن اُعرَف» شود

حَرف گفتن بَستَنِ آن روزَن است            عینِ اِظهارِ سخن پوشیدن است‏

بُلبُلانه نَعره زَن در روىِ گُل                      تا كنى مَشغولِشان از بوىِ گُل‏

 

تا به قُل مشغول گردد گوشِشان                 سوىِ روىِ گُل نَپَرَّد هوشِشان ‏مولانا اشارات عشق را معکوس می دانست و معتقد بود سخن گفتن بسیار در باب عشق مانند به خون شستن خون، موجب پوشیدگی و نهانی افزونتری می گردد:

خمش، خمش که اشارات عشق معکوس است

نهان شوند معانی ز گفتنِ بسیار

 

7) مصلحت نظام هستی

یکی دیگر از دلایلی که مولانا برای سخن ناگفتن از عشق مطرح می کند، ابتنای نظام هستی بر غفلت است. دانایی بیش از حد از هر سنخ و در هر زمینه می تواند موجب به هم ریختگی نظام هستی شود. از این روست که خداوند به اندازه لازم از دانش در اختیار انسانها قرار می دهد و نه ایشان را در جهل مطلق رها می سازد و نه به آنان علم کامل عطا می کند. آبادی این عالم به این است که عموم خلق از پرده های پنهان عالم بی خبر باشند:

«قومی را خدای تعالی چشمهاشان را به غفلت بست تا عمارت این عالم می كنند كه اگر بعضی را از آن عالم غافل نكنند ،هیچ عالم آبادان نگردد. غفلت، عمارت ها و آبادانی ها انگیزاند. آخر این طفل از غفلت بزرگ می شود و دراز می گردد و چون عقل او به كمال می رسد دیگر دراز نمی شود. پس موجب و سبب عمارت، غفلت است و سبب ویرانی هشیاری است.»

عاشقان با ساکن شدن در جهان دیگر آگاهیهایی از غیبِ عالم در اختیار دارند که بیانش می تواند نظم زندگی معمول انسان ها را به هم بریزد. از این رو مُهر خاموشی بر لبانشان نهاده اند و جز نادراً جواز بیان اسرار نیافته اند.

 

ما چو واقِف گَشته‏ایم از چون و چَند                 مُهر بر لَبهاىِ ما بِنهاده‏اَند

تا نَگَردَد رازهاىِ غیب فاش                     تا نَگَردَد مُنهَدِم عیش و مَعاش‏

تا نَدَرَّد پَرده‏ىِ غَفلَت تَمام                         تا نَمانَد دیگِ مِحنَت نیم خام‏

و

بر لَبَش قُفل است و دَر دل رازها               لَب خَموش و دل پُر از آوازها

عارِفان كه جامِ حَق نوشیده‏اند                         رازها دانِسته و پوشیده‏اند

هركه را اَسرارِ كار آموختَند                        مُهر كَردَند و دَهانَش دوختَند

 

اگر کسی از درون، او را به گفتن سر عشق الزام می کرد، صد کس نیز در موقع مقتضی از وی می خواستند که سکوت پیشه کند و «اسرارِ مگو» را آشکار ننماید. در این اوقات بود که دلش اضطراب افزون تری می یافت و خاموشی دریا وش را بر می گزید:

 

بُگذَر از زَر كاین سخن شد مُحتَجِب   همچو سیماب  این دِلَم شد مُضطَرِب‏

ز اندرونم صَد خَموشِ خوش نَفَس      دست بر لَب مى‏زند، یعنى كه بَس‏

خامُشى بَحر است و گُفتَن هَمچو جو       بَحر مى‏جوید تو را، جو را مَجو

از اِشارَتهاىِ دریا سَر مَتاب                         خَتم كن، واللهُ اَعلَم بِالصَّواب‏

و

من تَمام این نَیارم گُفت از آن                     مَنع مى‏آید ز صاحب مَركَزان

 

8) گوینده حقیقی معشوق است

اگر به نسبت عاشق به معشوق در سخنان مولانا توجه کنیم، این نکته بر ما آشکار خواهد شد که عاشق در جنب معشوق در میدان عشق، شأنیت و منزلتی برای اظهار وجود ندارد، چه رسد به اینکه بخواهد حق عشق را در میدان سخن ادا کند. آنچه مولانا عشق می نامید، چیزی جز معشوق را باقی نمی گذاشت و اگر عاشق جنبشی می کرد، در حقیقت تحرک معشوق بود. حال، عاشقی که برای خود شأن و وجودی نمی شناسد، حتی ثنا گفتن را نادرست می شمارد، زیرا حمد از حامد و مدح از مادح خبر می دهد و این خلاف عشق است که دویی نمی شناسد و در این میان ممدوح و محمود کافی است که مادح و حامد کمالات خویش باشد و سایه را نرسد که از آفتاب گوید:

 

هم بگو تو، هم تو بشنو، هم تو باش          ما همه لاشیم، با چندین تراش

 

حتی اگر عاشق به بیان عشق بپردازد، درواقع او نیست که سخن می گوید و این ترنم عشق است که به لسان عاشق پدیدار شده است. مولانا در تجارب خود دریافته بود که ورود عشق، تمام هستی عاشق را توفی می کند و از او اندکی باقی نمی گذارد. عشق وجود آدمی را به گونه ای از خویش تهی می کند و در اختیار می گیرد که مطربان نای و چنگ را. دمِ نایی و زخمه چنگ نواز است که از معبرِ ساز به بیرون می شود و همگان را گمان آن است که این صدای نای است و آن نغمه چنگ:

 

ما چو چَنگیم و تو زَخمه مى‏زَنى             زارى از ما نى، تو زارى مى‏كُنى‏

ما چو ناییم و نَوا در ما ز توست        ما چو كوهیم و صَدا در ما ز توست

 

مولانا در تمثیل غلبه پری بر آدمی نشان می دهد که به چه معنا سخن معشوق و عشق را ما از زبان عاشق می شنویم:

چون پَرى غالِب شود بر آدَمى                  گُم شود از مَرد وَصفِ مَردُمى‏

هرچه گوید، آن پرى گُفته بُوَد              زین سَرى، زان آن سَرى گُفته بُوَد

چون پَرى را این دَم و قانون بُوَد             كِردگارِ آن پَرى خود چون بُوَد؟

اوىِ او رَفته، پَرى خود او شده                     تُركِ بى‏الهام تازى گو شده‏

چون به خود آید نداند یك لُغَت     چون پَرى را هَست این ذات و صِفَت‏

پس خداوندِ پَرىّ و آدَمى                       از پَرى كِى باشَدَش آخِر كَمى؟‏

شیرگیر اَر خونِ نَرّه شیر خَورد                 تو بِگویى او نكرد آن، باده كَرد

وَر سخن پَردازَد از زَرِ كُهُن                   تو بگویى باده گُفتَست آن سَخُن‏

باده‏اى را مى بُوَد این شَرّ و شور       نورِ حَق را نیست آن فَرهَنگ و زور؟

كه تو را از تو به كُل خالى كند            تو شوى پَست، او سخن عالى كند

 

بی دلیل نبود که او خود عاشق دیوانگی بود و خویشتن را از فرزانگی بیزار می دانست، زیرا فرزانگی لازمه اش با خود بودن و خویشتنداری و دیوانگی متضمن بی خودی و بی خویشی بود. اگر در معنای واژه «دیوانه» و «مجنون» دقت کنیم، نحوه ای ورود و دخول دیگری در آن موجود است که مولانا از دست دادن من های کاذب و تصرف سرزمین دل و جان به وسیله محبوب را با آن ادا می کرد و به همین معنا به آنان که دیوانه نبودند، طعنه می زد و آنان را دیوانه(به معنای عرفی آن) می خواند. با این توضیح آشکار می شود که اولاً گوینده حقیقی عشق و معشوق است و عاشق آینه ای برای تجلی آن است. ثانیاً از آنجا که دمِ نایی در خوردِ نی است و نه در خوردِ مرد، تجلیات عشق و از جمله تجلی در قالب الفاظ و گفتار نیز متناسب با ظرفیت قابل که همان عاشق است بروز می یابد و نه چنان که حق عشق و عاشقی است:

 

دم كه مَردِ نایى اَندَر ناى كَرد             در خورِ ناى است، نه در خوردِ مَرد

هان و هان گَر حَمد گویى گَر سِپاس       همچو نافَرجامِ آن چوپان شِناس‏

حَمدِ تو نسبت بِدان گَر بهتر است       لیك آن نسبت به حَق هم اَبتَر است‏

 

مولانا و سخنِ عشق

در باب علل و عوامل بیان ناپذیری عشق از دیدگاه مولانا در صفحات گذشته به تفصیل سخن گفته شد، اما ناگفته پیدا است که وی به جهت غواصی در بحر کران ناپدید عشق از زمره کسانی است که بیش از همه در باب عشق سخن گفته است. مولانا در عشق بی پروا بود و باکی از آن نداشت که مطالبی را بیان کند که حتی به ویرانی وی بیانجامد:

 

بَند كُن چون سیل سیلانى كُنَد                      ورنه رُسوایى و ویرانى كُنَد

من چه غم دارَم كه ویرانى بُوَد                     زیرِ ویران، گَنجِ سُلطانى بُوَد

غرقِ حَق خواهَد كه باشَد غَرق‏تَر           هَمچو موجِ بَحرِ جان، زیر و زِبَر

 

او اسراری در سینه داشت که معتقد بود اگر حلاج نیز بر آنها واقف شود، در حق او انکار روا  می دارد و او را به قتل می رساند. او عشق را دشمن شرم مذموم می دانست و بر آن بود که صداقت و صراحت بیان عاشق در نزد نا آشنایان حمل بر بی ادبی می شود، در حالی که با ادب تر از عاشق نمی توان یافت:

این قیاسِ ناقِصان بر كارِ رَب             جوشِشِ عشق است، نَز تَركِ اَدَب‏

نَبضِ عاشِق بى‏اَدَب بَرمى‏جَهَد                 خویش را در كَفّه‏ىِ شَه مى‏نَهَد

بى‏اَدَب‏تر نیست كَس زو در جِهان           بااَدَب‏تر نیست كَس زو در نَهان‏

 

او از اینکه مکرر، سخن عشق را در میان آورد احساس ملولی نمی کرد و آن را چون جانِ نو می پنداشت:

 

بر مَلولان این مُكَرَّر كردن است                 نَزدِ من عُمرِ مُكَرَّر بُردَن است‏

شَمع از بَرقِ مُكَرَّر بَر شود                          خاك از تابِ مُكَرَّر زَر شود

 

مولانا خود را رسولِ آفتاب می دانست و بدین خاطر علی رغم کم ظرفیتی مخاطبان، مراعات احوال ایشان را می کرد. مخاطبان وی طیف های وسیعی از موجودات بودند: فرشته، انسان، حیوان و حتی نبات و ... . در سخنان وی گاه به این نکته بر می خوریم که فرشتگان هم در محفل انسش حاضر می شوند و از او می خواهند که برایشان سخن بگوید:

 

سخنم خور فرشته است، من اگر سخن نگویم

مَلَکِ گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟

 

چنان که در شرح حال وی ذکر شده گربه و قورباغه نیز سخن عاشقانه او را در می یابند.  داستان استن حنانه(ستون ناله گر) در دفتر اول مثنوی گواهی آشکار بر آن است که مولانا سخن گفتن از عشق برای جمادات را نیز صحیح می داند، چه رسد به موجودات جاندار و به ویژه انسان ها:

 

آن نِدایى كاصل هَر بانگ و نَواست    خود نِدا آن است و این باقى، صَداست‏

تُرك و كُرد و پارسى گو و عَرَب            فَهم كرده آن نِدا، بى‏گوش و لَب‏

خود چه جاىِ تُرك و تاجیك است و زَنگ         

 فَهم كَردَست آن نِدا را چوب و سَنگ‏

 

او می خواست با سخنان خود پیام عشق را جهان گیر نماید و همگان را بدین هدیت شریف دعوت کند. حتی می گفت که اگر گاهی لب خود را برای نگفتن نکته عشق می گزد، این در حقیقت ترفندی است برای بیان سخن عشق:

 

چه لب را می گزی پنهان، که خامش باش و کمتر گو

نه فعل و مکرتست این هم، که بر گفتار می گردم

 

سکوت و خاموشی هرچند برای وی برکات بسیاری داشت و او را در ریحان زاری با عشق همراه می ساخت، اما سخنش عطر ریحان را به تمام عالم می پراکند و زمینیان و آسمانیان را بهره مند می ساخت:

 

تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم

چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من

 

او می دانست که چشم جهانی در قرون متمادی به دنبال حقایقی است که وی از عالم عشق صید کرده است. از این رو نمی پسندید که علی رغم خشک لبی قاطبه نفوس در قله استغنا با معشوق خود به تنهایی به سر برد. او می خواست که معشوق خود را برای همگان جلوه دهد و بدین خاطر گاه از آن قله پایین می آمد و برای کسانی که در دامنه کوه بودند از برخی وقایعِ پیش آمده در اوج سخن می گفت و برخی را که تابِ سفر داشتند دستگیری می کرد و همراه خود به بالا می کشاند. او «برای یاری و تعلیمِ غیر» بارها و بارها از نردبان آسمان پایین و بالا می رفت، تا مگر در راه مانده ای را از آفات بی شمار طریق و چگونگی رسیدن به مقصود آگاهی رساند. او برای این کار مشقت تعلیم را بر خود هموار می کرد و علی رغم بیکرانی جلوات عشق، از گلستان معانی چند شاخه ای را برای ایجاد اشتیاق به نزد بیابان نشینان خالی از معنا می برد. وی در مقام تعلیم هر دشواری را بر خود تحمیل می کرد تا بتواند شخصی را به راه بیاورد. او در این راه از ذرّه شماری و پرداختن به کارهای پیش پا افتاده نیز ابا نداشت:

ذَرّه‏ها را كِى توانَد كَس شِمُرد               خاصه آن كاو عشق، عَقلِ او بِبُرد

مى‏شُمارَم بَرگهاىِ باغ را                          مى‏شُمارَم بانگِ كَبك و زاغ را

در شُمار اندر نیاید، لیك من                        مى‏شُمارم بهرِ رُشدِ مُمتَحَن ‏

 

او شعر گفتن را نیز خوش نمی داشت، اما برای رعایت حال مخاطبان و یاری و تعلیم ایشان قویاً بدان می پرداخت:

 

«من از كجا، شعر از كجا! والله كه من از شعر بیزارم و پیش من از این بَتَر چیزی نیست. همچنان است كه یكی دست در شِكَنبه گُه كرده است و آن را می شوید، برای آرزوی مهمان. چون اشتهای مهمان به شكنبه است، مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد كه خلق را در فلان شهر چه كالا می باید و چه كالا را خریدارند، آن خرد و آن فروشد، اگرچه دونتر متاعها باشد. من تحصیل كردم در علوم و رنجها بردم كه نزد من فضلا و محققان و زیركان و نَغول  اندیشان آیند تا بر ایشان چیزهای غریب و نفیس و دقیق عرض كنم. حق تعالی خود چنین خواست. آن همه علمها را اینجا جمع كرد و آن رنجها را اینجا آورد كه من بدین كار مشغول شوم، چه توانم كردن؟ در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر كاری نبود. اما اگر در آن ولایت می ماندیم، مؤافق طبع ایشان می زیستیم و آن می ورزیدیم كه ایشان خواستندی، مثل درس گفتن و تصنیف كتب كردن و تذكیر و وعظ گفتن و زهد و عمل ورزیدن.»

هرچند میل به تعلیم بخش مهمی از علل سخن گفتن مولانا در باب عشق بود، اما هم کشنده ای درونی و هم شوقی وافر، دائماً او را بر آن می داشت که حجاب های تازه ای را از نوعروسان عشق کنار بگذارد:

 

یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد

همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی

خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر بهر آنک

دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

خون چو می جوشد، منش از شعر رنگی می دهم

تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی

 

اما اگر آخرین حرف مولانا را بجوییم بدون تردید او معتقد بدین نکته است که هرچه در باب عشق گفته می شود، جز کفی بر دریا و جز پوستی بر مغز نیست:

 

هرچه گفتی یا شنیدی پوست بود                 لیسَ لُبُّ العشقِ سِراً قد فَشا

کی به قشرِ پوستها قانع شود                        ذولُبابٍ فی التّجلّی قد نشا؟

به تعبیر بیدل دهلوی:

 

در درسگاه عشق دلایل جهالت است       طبعی به هم رسان که نباید کتاب دی

 

کتابنامه:

- انس التائبین، شیخ احمد جام، تصحیح علی فاضل، تهران، توس، 1368.  //  - حیات معنوی مولوی، مهدی کمپانی زارع، تهران، نگاه معاصر، 1390.  //  - دیوان شمس تبریزی، جلال الدین مولوی، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر، 1378.  //  - رساله سپهسالار، فریدون بن احمد، تصحیح محمدافشین وفایی، تهران، سخن، 1387.  //  - عرفان و فلسفه، ولتر ترنس استیس، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران، سروش، 1373.  // - فیه ما فیه، جلال الدین مولوی، تصحیح تؤفیق سبحانی، تهران، پارسه، 1388.  //  - مثنوی معنوی، جلال الدین مولوی، تصحیح عبدالکریم سروش، تهران، علمی و فرهنگی، 1376.  //  - مقالات شمس تبریزی، شمس الدین تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، تهران، خوارزمی، 1377.  //  - مولانا و مسائل وجودی انسان، مهدی کمپانی زارع، تهران، نگاه معاصر، 1390.  //  - مناقب العارفین، احمد افلاکی، تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375.

 

 منبع: اطلاعات حکمت و معرفت: سال هفتم ، شماره 8

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: