1395/1/28 ۱۳:۰۶
احساس فقر و ستم اجتماعی غیر از احساس ستم و جوری است که زمانه و فلک بر انسان روا میدارد. در ادبیات سرزمین ما بین این دو تمییز نهاده شده است. تا آنجا که شواهد شعری روشن میکند، یأس در ذهن ایرانی با شیوه احساسات و عواطف او در برابر ظلم و ستم و بدعهدی روزگار و زمانه از یک سو، و جور و زور حاکمان و زمامداران و حکمرانان جامعه از سوی دیگر جلو میرود و همچنین تأکید بر ستم و جور تدریجاً جای خود را به انگشت گذاردن بر ستم و درد و فقر اجتماعی میدهد. شاید بتوان گفت ستم و جور گیتی، مادرِ ستم و جور انسانها به یکدیگر است؛ اما منشأ درد و داغ زمانه خود چیست و از کجا و چگونه آمده است؟
تحقیقی در شعور تاریخی ایرانی
صبح بر خورشید میلرزد ز آه سرد ما
کوه میدزدد کمر در زیر بار درد ما
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
این لاله گویی از دل آتش چکیده است
اسباب تیرهبختی ما دست داده است
تا سرمهات به گوشه ابرو رسیده است
کار تو نیست چاره درد من ای مسیح
این شیوه را تبسم او آفریده است۱
و یا اینکه:
در بساط آفرینش زآنچه آید در نظر
چیست غیر از درد و داغ او که بر دل بار نیست
و انسان یعنی همین داغ و درد:
ز درد و داغ محبت سرشتهاند مرا
در آفتاب قیامت برشتهاند مرا
دل از مشاهده من کباب میگردد
به آب چشم یتیمان سرشتهاند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بند است
به خاک بر سر ناخن سرشتهاند مرا
چگونه سبز شود دانهام که لالهرخان
به روی گرم مکرر برشتهاند مرا۲
و گزینش دلآگاهانه رنج و درد:
آسمان گر از خزانِ درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا۳
و طرد ناصبوری و نابردباری:
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد میخیزد به هر جا میفشانی آب را۴
و فراتر از این، یعنی آنجا که رنجش و درد فینفسه مطلوب میشود:
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را
زهر در مشرب من باده لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
آه از این قوم سیه دل که گران میدانند
به زرِ قلب،وصال مه کنعانی را۵
اعتراف به «درد و داغ آفرینش» بزرگترین و برترین اعتراف وجودی است که با مواقف سنت ادبیات مسیحی قابل مقایسه است. چهره رنجش بشری که مسیح مصلوب را رخ مینمایاند، در پردههای دستگاه ادبی ایران به نحو باشکوهتری ترسیم میشود.
به باور نصارا مسیح(ع) پذیرش رنج و درد را اساس رستگاری میدانست؛ اما در مرتبهای متعالیتر، شاعر ایرانی اظهار میکند که رنج و درد را تنها گروهی ادراک میکنند که درد و رنجِ عشق «او» را دریافته باشند.
چو جام لاله می چکیده داغ است
که راست زهره که بر لب نهد پیاله ما؟
به داغ سینه مجروح ما مبین، زنهار
که خنده در دهان کبک سوخت لاله ما
چو لاله با جگر گرم، عشق میبازیم
ز داغ خویش بوَد عنبرین کلاله ما
عبث به سینه ما داغ مینهد گردون
که چون سپند جهد مهر از قباله ما
به داغ عشق ملایم نمیشود صائب
دلی که نرم نگردد ز آه و ناله ما
این درد و داغ در دوره جدید گرچه وجود دارد، اما بیریشه میماند. گویی منشأ این درد و رنج، حیات انسانی است و بهرغم اینکه انسان میخواهد از این رنج بگریزد، باز باید با آن بزید. بدین گونه میوههای تلخ بدبینی از زمانه و زندگی به ثمر مینشیند.
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کمکم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زندهام، در درد زیست۶
درست است که مادرِ گیتی را حکیم فردوسی مادر رنج و درد میدانست: «همه زهر زو بینی و درد و رنج»؛ اما وی با تفسیر رازوارانه آن، انسان را به بردباری و آگاهی در این راه دعوت میکرد.
هنوز باید از درد نگریخت و نباید بدان بدبین بود. در پایان داستانِ ساختن دژ گنگ به دست سیاوش چنین اندرز میدهد:
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کجا آشکارا بدانیش راز
جهان سربهسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است؟۷
صائب بعدها تراژدی شاعر و درد و رنج او را با رویای ظهور رستاخیز پیوند میدهد:
هر کجا دفتر گشاید سینه مجروح من
میکند در خواب حسرت شور رستاخیز را
گذر از رنج و درد دنیوی و دل سپردن به «دیگرسرای»، میل و اراده انسان را در خوار داشتن درد و رنج تیزتر میکند. آیا این گذر و گذشت از دنیا و رنج آن همان دعوت کلبیانه راهبان قرون وسطی نیست؟ حکیم فردوسی از زبان کیخسرو گفته است:
به یزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همی خوار بگذاشتم
کنون پنج هفته ست تا من به پای
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند جایگاه مرا
بَرَد مر مرا زین سرای سپنج
نماند ز من در جهان درد و رنج
به باغ بهشتم دهد خوب جای
بوَد در همه نیکی ام رهنمای
نباید کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین بپیچد سرم
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش
که: برساز، کامد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت۸
در شعر و ادب پیش از دوره جدید از آنجا که احساس رنج و ستم زمانه با اعتقادات «مؤمنانه» و به عبارتی «آخرتگرایانه» در هم میآمیزد، گویی چاره درد و رنج در نهایت جز پناه بردن به اعتقاد به کوتاهی رنج دنیا در برابر راحت عقبی نیست؛ اما در عهد جدید، انسانِ ایرانی گویا آشکار و نهان روزگاران را میداند. از اینجاست که در برابر دردها و رنجهای فردی و اجتماعی بیشتر بیتاب و بیقرار است.
با اینکه این انسانِ نو کمتر از «گیتی سپنجسرای» مینالد و از او به نام آغاز و مصدر دشمنی و بدخواهی یاد نمیکند، اما روانش همچنان نژند و فسرده است. انسان به یاد برنژه در نمایشنامه آدمکش یونسکو میافتد که میخواهد جهان را نابود کند چون آن محکوم به ماتم و ناشادی است!
در فرو بند که با من دیگر
رغبتی نیست به دیدار کسی
فکر کاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچه دست هوسی
جاده خالی است، فسرده ست ز
هر چه میپژمرد از رنج دراز
مرده هر بانگی در این ویران
همچو کز سوی بیابان آواز
وز پس خفتن هر گل نرگس
روی میپوشد در نقشه خار
در فروبند دگر هیچ کسی
نیستش با کس رای دیدار۹
گنج پنهان ویرانگی و پژمردگی در رنج
در اینجا اشاره میکنیم که ویرانه ساختن و ویرانه شدن (destructionرzerstren) نیز هر از گاهی به پوچی (nihilisationرvernichtung) راه میبرد. با توجه به سوابق پیوند تاریخی خودگسستگی و خودتباهی زمینی از یک سو، و ایثار و تراژدیهای تاریخی ما از سوی دیگر، بسیار دشوار است تا درباره جایگاه اصلی ویرانی و خرابی سخن آخر را ادا کرد.
به هر حال، انکار نمیتوان کرد که تشبیهها و استعارههای بی شماری از «خرابه» و «خرابات» و «ویرانی» و «ویرانه» در ادبیات ایرانِ پس از اسلام به وجود آمده است که آن را از شعر و ادب دیگر سرزمینها متمایز میسازد.
گنج را زین پیش در ویرانه میکردم نهان
این زمان در گنج پنهان میکنم ویرانه را۱۰
از سوی دیگر، ویرانگی در اندیشه در پسِ ویرانگری سرزمین و خانمان به دست اقوام بیگانه تحقق یافته است. هم از این روست که بعد از دوران مغول از این واژه و واژههای هم معنی و مرادف در نوشتههای ادبی، بسیار استفاده میشود. البته جای انکار نیست که این واژهها به مرور استعلا یافته و از معانی ظاهری به سوی معانی رمزی و کنایهای کشیده شده است:
ز سیل حادثه صحرا و کوه در سفر است
چه واکشیدهای ای خانمان خراب اینجا؟۱۱
سیل از ویرانه من شرمساری میبرد
نیست جز افسوس در خانهپردازی مرا۱۲
استعلای کلمات و واژههایی چون شب، سیاهی، تباهی، ویرانی و خرابات در اشعار پارسی محدود به تغییر و بسط در معانی ظاهری آنها نیست.
میتوان گفت در این تطور در ظاهر معانی به طور ضمنی و ناخودآگاه فضاهای جدیدی نیز برای این واژههای منفی و مخرب به وجود آمده است که خود نشانی از تلاش متأملانه روحی برای غلبه بر «ویرانهگری» است.
از خرابیهای ظاهر شکوه صائب، چون کنم؟
مغرب گنج گهر گردید ویرانی مرا۱۳
سایه از ویرانه ما میکند پهلو تهی
خانه ما از هجوم جغد پرتشویش نیست۱۴
گفته شد از تشبیهات همپایه با «ویرانی»، «سیاهی» است. «سیاهی» نشان تیرگی و یا بنبست زندگی انسان چه در سراچه فرد و چه در صحنه اجتماع است.
همرها، باز آمد سیاهی
میبرندم بخواهی، نخواهی
میدرخشد ستاره بدان سان
که یک شعلهور در تباهی
میکشد باد محکم غریوی!۱۵
این انسان برخلاف برنژه نمیخواهد جهان را سیاه کند، چون بدبین است و گمان میکند عالم براساس ناشادی آفریده شده است، بلکه خواهی نخواهی عالم برای او سیاه است و او به سیاهی پناه نمیبرد، او را بدان سو کشانند و آن را بدو نمایانند!
نقد باشد محنت فردا وبالاندیش را
این یک امر کلی پذیرفته شده در عموم فرهنگهاست که آینده، چاره امروز است. روی به آینده داشتن و محنت امروز را نادیده پنداشتن، دو وجه یک سکهاند. آن را که به آینده امیدوار است، غم امروز او را فرو نهد و آن که از غم روزگار باکی نداشه باشد، آینده را روشن آرزو میکند.
آینده دورترین قلمروی است که نیهیلیسم به آن چشم دوخته است و نیهیلیسم انکار نمیکند که فناگاه او آمده است. قدرت آینده و ضعف حال را انسان بیش از هر چیز دیگر میتواند در «اراده معطوف به قدرتِ» نیچه مشاهده کند.
در ذهن ایرانی از ایام دوردست «فردا» و «پسفردا» وجود داشته است و همچنان که در چالش آینده فرهنگ ما قابل مشاهده است، اندیشه ایرانی در این خصوص یگانه و سرآمد تفکر اقوام و ملل دیگر است. حکیم خردمند فردوسی گفته بود:
تو را نام باید که ماند دراز
نمانی، همی کار چندین مساز
اگر یار باشد روان با خرد
به نیک و به بد روز را نشمرد۱۶
اگر بخواهیم متن شعر مذکور را آنچنان که خود سخن میگوید درک و تفسیر کنیم، میتوان گفت که آینده، فراسوی نیک و بد است. این قضیه در جای خود محتاج تفصیل است. در این زمینه از حکیم توس اشارات دیگری نیز وجود دارد:
زمانه بدین سان همی بگذرد
پی اش مرد دانا همی نشمرد
هر آن روز به کز تو اندر گذشت
بر آن به کزو گیتی آباد گشت۱۷
فراخوانی به کتاب و حکم که فراسوی نیک و بد است و مستلزم ارتقای پندار نیک و کردار نیک، در ادبیاتِ ایران پس از اسلام به طور اجمال گوشزد شده است:
نیست کاری به بد و نیک جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا۱۸
معذالک این اصل دین حنیف که در رستاخیز، امتها در برابر کتابها فرا میآیند و بدین گونه بر آنها حکم میشود، مانع از نفوذ روح بدبینی حتی در آخرتنگری نیست:
مردم کوتهنظر در انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا وبالاندیش را۱۹
انسان موجودی است بین گیتی و آسمان، فرودین و برین. یأس از عالم علوی، نقطه اوج یأس از عالم سفلی و دنیا و دامنة وزر و وبال دنیوی است. بددیدن عالم به معنای دقیق کلمه در ذات و سرشت ما به ودیعه نهاده شده است.
مولوی خود دنیا را اصیل و واقعی نمیداند و آن را به سوارشدن اطفال بر اسب چوبی تشبیه میکند. بدشماری سرنوشتِ زمینی انسان در شعر، ریشههای کهن دارد؛ اما همچنان تازه مینماید. پیش از این به نسبتِ گیتیستیزی و شهرستیزی ایرانی اشاره کردیم. در اینجا موضوع نفی گیتی و طرد عقبی و فرداست.
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند،
این انفجارهای پیاپی و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟!۲۰
dibadj@hotmail.com
پینوشتها:
۱- دیوان صائب تبریزی، ص۱۸۳، غزل ۴۸۹٫
۲- همان، ص۱۲۸، غزل ۳۴۷٫
۳- همان، ص۱۳۶، غزل ۳۷۰٫
۴- همان، ص۷۶، غزل ۲۰۶٫
۵- همان، ص۱۳۲، غزل ۳۵۸٫
۶- مجموعه اشعار نیما یوشیج، نیما یوشیج، بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه.
۷- شاهنامه فردوسی، ص۱۵۵٫
۸- همان، ص۳۳۷٫
۹- مجموعه اشعار نیما یوشیج، نیما یوشیج، بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه، تهران ۱۳۴۷، چاپ دوم، ص۱۹۷٫
۱۰- دیوان صائب تبریزی، ص۲۷، غزل ۶۷٫
۱۱- همان، ص۸۱، غزل ۲۲۰٫
۱۲- همان، ص۵۱، غزل ۱۳۴٫
۱۳- همان، ص۸۸، غزل ۲۳۸٫
۱۴- همان، ص۲۱۰، غزل ۵۷۰٫
۱۵- مجموعه اشعار نیما یوشیج، بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه، تهران ۱۳۴۶، ص۴۷٫
۱۶- شاهنامه فردوسی، ص۲۴۰٫
۱۷- همان، ص۹۲٫
۱۸- دیوان صائب تبریزی، ص۸۳، غزل ۲۲۵٫
۱۹- همان، ص ۱۵۷، غزل ۴۲۳٫
۲۰- فروغ فرخزاد، ص،12
منبع: اطلاعات بین الملل
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید