1393/2/9 ۰۸:۵۶
وقتی بورخس به دنیا آمد، پدرش به نخستین نكتهیی كه توجه كرد، رنگ آبی چشمان او بود؛ خیالش آسوده شد كه خورخه لوییس به خانواده مادریاش رفته، غافل از اینكه رنگ چشمها به مرور زمان تغییر میكند. تیم مكنیس این ماجرا را به نفرینشدگی بورخس تعبیر میكند
تیم مكنیس در كتابش درباره بورخس نوشته كه بورخس «نفرینشده به دنیا آمد.» این جمله میتواند تصویری از دنیای بورخس و شخصیت شبحگونهیی كه داشت ارائه دهد. مكنیس میگوید كه این نفرینی دیرین برای بورخس بوده و منظورش همان نابینایی است كه او از طرف خانواده پدری به ارث برد.
وقتی بورخس به دنیا آمد، پدرش به نخستین نكتهیی كه توجه كرد، رنگ آبی چشمان او بود؛ خیالش آسوده شد كه خورخه لوییس به خانواده مادریاش رفته، غافل از اینكه رنگ چشمها به مرور زمان تغییر میكند. تیم مكنیس این ماجرا را به نفرینشدگی بورخس تعبیر میكند.
بورخس در وهله اول نویسندهیی خاص است. او دنیایی خاص خود را خلق كرده، همانطور كه كافكا جهان داستانی خاص خود را برساخته كه كافكایی خوانده میشود، بیمعنا نخواهد بود اگر از حال و هوای بورخسی نام ببریم. او اگرچه به عنوان نویسنده داستانهای كوتاه شناخته میشود، اما كارش را با سرودن شعر شروع كرد. بعد به سراغ رساله ادبی رفت و درآستانه چهل سالگی وارد داستاننویسی شد. درباره او حتی به اغراق گفتهاند كه بعد از سروانتس، بزرگترین نویسنده اسپانیاییزبان بوده. او ادبیاتی شگفتانگیز و فلسفی را پایه گذاشت كه این یكی را نمیتوان انكار كرد. مضامینی تازه مثل ابدیت را وارد داستاننویسی كرد. در آثارش نقاط مشتركی میتوان یافت كه داستانهای كوتاهش را به هم پیوند میدهند؛ مضامینی مثل هزارتوها، آینهها، كتابخانهها، كتابهای جعلی و نویسندگان جعلی.
بورخس از قماش نویسندگانی مثل آرتور رمبو، ارنست همینگوی یا بالزاك نبود كه زندگی پرتحركی داشتند. خودش میگوید بزرگترین رویداد زندگیاش كتابخانه پدرش بوده. از آنجا كه مادربزرگ پدری او انگلیسی بود، او دوزبانه بزرگ شد، یعنی اول انگلیسی را یاد گرفت و بعد اسپانیایی را. خانواده مادریاش نیز به اروگوئهییها میرسید كه ذاتا عملگرا و جنگاور بودند، اما زندگی بورخس زندگی ساده و متفكرانه و كمتحركی بود.
همچنین بورخس خود مترجم برجستهیی بود و در این زمینه نبوغ خاصی داشت. نخستین داستانش را به تشویق پدرش و با استقبال از«دن كیشوت» سروانتس نوشت و نخستین ترجمهاش «شاهزاده خوشبخت» اثر اسكار وایلد بود. پدرش شیفته نوشتن بود و در طول عمرش یك رمان هم نوشت. او همواره فرزند را تشویق به نوشتن میكرد. بعدها تعدادی از رباعیات خیام را هم ترجمه كرد كه در نشریهیی كه بورخس سردبیرش بود منتشر شد.
اما ذكر این نكته بایسته است كه بورخس شاعر تقریبا مغفول مانده، درحالی كه حجم اشعاری كه در طول عمر- و به خصوص در سالهای آخر زندگانیاش، یعنی زمانی كه نابینا شده بود، سرود قابل توجه است. از آنجا كه شاهد نابیناشدن مادربزرگ پدری و پدرش بود، همواره از نابینایی هراس داشت. در 28 سالگی برای نخستینبار، به علت آب مروارید، زیر تیغ جراحی رفت و هفت بار دیگر هم چشمانش را عمل كرد تا سرانجام در پنجاه و چند سالگی به طور كامل نابینا شد. بخشی از آثارش را به بركت نابیناییاش نوشت. اگر از مجموعههای «تاریخ ابدیت» و «تاریخ جهانی رذالت»، كه زیاد داستانی نیستند، بگذریم، میتوانیم بگوییم نخستین داستان كوتاه بورخس به بركت نابیناییاش نوشته شد. این اتفاق زمانی افتاد كه او با اتومبیل تصادف كرد و فكر كرد ذهنش آسیب دیده است. بنابراین خواست چیزی بنویسد تا ذهنش را بیازماید. او داستان كوتاه پییر منار نویسنده دن كیشوت را نوشت كه ماجرایش درباره مردی است كه در سده بیستم بار دیگر دن كیشوتی مینویسد به مراتب بهتر از دن كیشوت سروانتس كه دقیقا همان دن كیشوت سروانتس است. این نمونهیی است از پارادوكسی كه آن را در داستانهای بعدی بورخس نیز به شكلهای مختلف بازمییابیم.
شهرت جهانی بورخس از دهه 60 شروع شد. یكی از عرصههای فعالیت او ادبیات پلیسی بود. او نخستین كسی بود كه به طور جدی به معرفی ادبیات پلیسی در امریكای لاتین پرداخت و مجموعهیی به نام «دایره هفتم» را منتشر كرد. بورخس این عنوان را از كمدی الهی دانته برگرفته بود و اشاره به دایره هفتم دوزخ دارد كه مكان جنایتكاران است.
نخستین داستان او كه به زبان انگلیسی چاپ شد «باغ معبرهای چندشاخه» بود كه در سال 1948 در نشریه الری كویین ویژه ادبیات پلیسی منتشر شد. شهرت دیرهنگام به سراغ بورخس آمد، اما توانست جوایز ادبی و دكترای افتخاری و نشان لژیوندونور و... را از آن خود كند.
بورخس در یكی از گفتوگوهایش گفته كه نثر زیبا نثری است كه زیباییاش معلوم نباشد. نثر او نیز بسیار موجز و روان است و زیبایی نهفتهیی دارد. شاید بتوان گفت شرمی كه در خود او هست در نثر موجز و بیهیاهوی او نیز هست.
در زمینه سیاسی ضد كمونیست بود، ضد فاشیست بود و ضد دولت پوپولیستی پرون نیز بود. در دوران هفت،هشت ساله ریاستجمهوری پرون، به او بسیار سخت گذشت. فكر میكنم بزرگترین اشتباه سیاسیاش این بود كه از دولت كودتا جانبداری كرد. بههرحال او یك نوع آقامنشی سنتی داشت و از عوام كه طرفدار دولت پوپولیستی و پرون بودند، خوشش نمیآمد و فتار نظامیها را بیشتر میپسندید. اینها باعث شد تا نویسندگان آن نسل كه عمدتا گرایش چپ داشتند، زیاد او را تحویل نگیرند و بورخس به انزوا رفت. به نظرم یكی از دلایلی هم كه باعث شد جایزه نوبل نصیبش نشود همین مساله بود و دیگر اینكه یك جایزه ادبی را از دستان پینوشه گرفت. لوییس بونوئل در كتاب «با آخرین نفسهایم» میگوید:«بین تمام نابیناهای دنیا، یكی هست كه اصلا از او خوشم نمیآید و او بورخس است. نویسنده خوبی است، ولی نویسنده خوب زیاد است و دلیلی ندارد كه آدم از كسی فقط به دلیل اینكه نویسنده خوبی است خوشش بیاید. متكبر و خودشیفته است، ضد اسپانیایی است، خود را فاضل و عقل كل میداند و همیشه به نوبل گریز میزند. حتم دارم هرشب خوابش را میبیند. این رفتار را مقایسه كنید با مناعت طبع كسی چون ژان پل سارتر كه با بینیازی تمام نوبل و جایزه نقدی آن را رد كرد.»
بورخس دو بار ازدواج كرد ولی یك عشق در زندگیاش داشت و آن زنی بود به نام استلا كانتو. در سال 1944 وقتی كه بورخس بیش از 40 سال داشت، با او آشنا شد و از او دعوت كرد تا با هم بیرون بروند. در نخستین ملاقات خصوصیشان فهمیدند كه هر دو جرج برنارد شاو را دوست دارند. دفعه دوم كه بیرون رفتند، بورخس یك دل نه صد دل عاشقش شد، ولی این عشق یكطرفه بود. با این حال استلا راضی به ازدواج شد، ولی مادر بورخس مخالفت كرد و رابطه آن دو نیز به هم خورد. البته این ماجرا برای استلا كانتو بد نشد، چرا كه در سال 1989 كتاب «پرهیب بورخس» را نوشت كه بارها تجدید چاپ شد و بازار كتاب بوئنوسآیرس را گرم كرد. فیلمی هم از آن با نام «استلا كانتو؛ روایت عشق بورخس» ساخته شد. («بورخس عاشق» مجموعه نامههای عاشقانه بورخس، عنوان كتابی است كه آن را ترجمه كردهام) . ناگفته نماند كه بورخس داستان «الف» را به استلا كانتو تقدیم كرده و بسیاری از منتقدان، پرسوناژ بئاتریث در این داستان را ملهم از شخصیت استلا كانتو میدانند.
بورخس از زبانهای آلمانی و اسكاندیناوی هم ترجمه میكرد. برخی داستانها را هم جعل میكرد. مثلا سه داستان از هزار و یكشب دارد كه در حقیقت جعل خود او است و متعلق به هزارویكشب نیست. بههرحال او در دههیی به شهرت رسید كه نویسندگان امریكای لاتین كتابهای مهمی را منتشر كردند؛ آثاری چون«گفتوگو در كاتدرال» (یوسا)، «جایی كه هوا صاف است» (كارلوس فوئنتس)، «صد سال تنهایی» (ماركز)، «پرنده وقیح شب» (خوسه دونوسو)، «لی لی بازی» (خولیو كورتاسار) و بسیاری آثار شاخص دیگر.
روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید