صفحه اصلی / مقالات / دانشنامه فرهنگ مردم ایران / فرهنگ مردم (فولکلور) / شخصیتها / علمی / جاحظ /

فهرست مطالب

جاحظ


آخرین بروز رسانی : شنبه 7 دی 1398 تاریخچه مقاله

وی در رسالۀ «النابتة» (ص 247) باز به شعوبیان ــ که هنوز درست نمی‌دانیم چـه کسان‌اند ــ می‌تـازد کـه: «آن تندخـویی و تعصبی که هم دین و هم دنیا را تباه می‌کند، همان آیینی است که شعوبیۀ عجم بر آن‌اند و موالی در فخر بر عرب و عجم (کذا) از آن پیروی می‌کنند». آن‌گاه این عبارت خشونت‌بار را بیان می‌کند: «هیچ چیز نفرت‌انگیزتر از آن نیست که بردۀ کسی، خود را از آن کس برتر بداند. من کتابهایی نوشته‌ام تا جایگاه واقعی موالی را روشن سازم» (همان، 248).
در رسالۀ «مناقب الترک» است که جاحظ اندکی موضوع شعوبیه را می‌شکافد و آنان را در چند طبقه قرار می‌دهد. بهانۀ این کار معرفی و تحلیل سپاه عباسی است که ساختاری چندگونه دارد: این سپاه از 5 «جنس» تشکیل شده است که عبارت‌اند از: خراسانی، ترکی، مَوْلی، عربی، و بَنَوی (ص 475). در توصیفی که وی از هر یک از این طبقات عرضه کرده است، قاعدتاً باید بتوانیم جنبه‌های فکری، مذهبی و قومی هریک را دریابیم. وی پس از بحثهایی کلی در باب اینکه «نسب» پسران، همان نسب پدران، و کارهای نیک ایشان، «حسب» پسران است، به «خراسانی» می‌پردازد. مجموعه فضیلتهایی را که خراسانیان به خود نسبت داده‌اند، به 3 دسته تقسیم کرده‌ایم:
1. فضیلتهای اجتماعی: گویند ما همه نقیب و فرزندان نقیبانیم؛ نجیب و نجیب‌زادگانیم: 12 نقیب و 70 نجیب از ما بود؛ داعیان نخستین، حتى پیش از قیام عباسی، ما بودیم؛ سابقۀ جنگ داریم و بسیار کشته داده‌ایم؛ به یُمن ما بود که [از امویان] انتقام گرفته شد و دل مؤمنان آرام گرفت؛ ما برای عباسیان، همچون انصار برای حضرت پیامبر (ص) هستیم، ما سراپا سرسپردۀ حکومتیم (همان، 479). امام محمد بن علی (ع) هنگام «دعوت» از ما یاد کرده است (همان، 480). علاوه بر همۀ اینها، ما بر همۀ صنعتها و هنرها آگاهیم و در هر باب، دانشمندان متعدد داریم (همان، 481).
2. امتیازهای سپاهیگری و جنگی: ادعا می‌کنند که ما این فرقه‌ها را از میان برداشته‌ایم: صَحصحیّه، دالقیه، ذکوانیّه، راشدیّه (؟)؛ در زمان نصر بن سیار، «اصحاب خندق» بوده‌ایم؛ نیرومند و تنومندیم (همان، 480)؛ در جنگ، از طبلهای بزرگ، بَند (= پرچم)، زنگ، «کافر‌کوبات» (= نوعی چماق)، «طبرزینات» استفاده می‌کنیم؛ «خنجر» به کمر بسته نیک بر اسب می‌نشینیم؛ «بازیکند» (نوعی شِنِل) بر دوش می‌افکنیم و سِبلّتمان، کژدم‌وار است (همان، 481)؛ ما نمد و رکاب و زره نیز می‌سازیم؛ در ورزش نیز استادیم، به‌خصوص در «طبطاب» و چوگان (= الصولجانات الکبار) و نشانه‌زنی (همان، 482).
3. فضیلتهای اخلاقی: گویند فضیلتهای اخلاقی ایشان نیز بسیار است (خردمندند، آرام‌اند، بردبارند، وفادار و پاک‌دامن‌اند و ... )، اما همۀ این مفاهیم، عام و تکراری است و ما را در شناسایی شخصیت آن افراد، سودی نمی‌رساند.
با وجود این توصیفها، ما هنوز نمی‌توانیم به هویت «خراسانی» در روایت جاحظ پی ببریم. آخرین نکته‌ای که می‌توانست به راستی کارگشا باشد، خودْ گنگ و نامفهوم است: خراسانیان می‌گویند که به این فرقه‌ها وابسته بوده‌اند: خندقیه، کفّیه، ابناء کفیه، و مستجیبه، و این فرقه‌ها نیز از میان ایشان سر برآورده‌اند: نیم خزان (کذا)، اصحاب جوربین، زَغَندیه، و آزادمردیه (همان، 479).
اگر این فرقه‌ها را می‌شناختیم، شاید می‌توانستیم به هویت گروه خراسانی سپاه عباسی پی ببریم، اما از میان همۀ این دسته‌ها، تنها از «آزادمردیه» چند آگاهی، آن هم مه‌آلود و گاه ضد و نقیض به دست آورده‌ایم (نک‍ : دبا، 1 / 324؛ نیز توضیحات مفصل حاجری، 426- 429).
در روایت یادشده، آزادمردیه گروهی نجیب‌زادۀ آزاده و احتمالاً ایرانی‌اند که به خدمت خلیفۀ عباسی درآمده، و بخشی از سپاه او را تشکیل داده‌اند؛ اما جاحظ در البخلاء (ص 228) تصریح می‌کند که ایشان و نیز دیگر شعوبیه کینۀ پیامبر (ص) و یاران او را که فتوحات کرده، و مجوسان را کشته‌اند و اسلام را رواج داده‌اند، به دل دارند و در بیان تنگی زندگی عربها زیاده‌روی می‌کنند.
آزادمردیۀ البخلاء با آنچه حمزه (ص 97- 98) آورده، همساز است. به گفتۀ حمزه، دانشمندان آزاد‌مردیه معتقدند که زبان عربی ضد دیگر زبانهای دنیا ست، زیرا پیوسته دچار حذف و اضافه می‌شود. اما مثالهای بسیار متعددی که به دنبال می‌آورد، بیشتر همان نقدهای معروف در کتابهای ادب است (به‌ویژه آنچه در مقدمۀ الشعر و الشعراء ابن‌قتیبه آمده است).
اینک ملاحظه می‌شود که آزادمردیۀ جاحظ در البخلاء و آنِ حمزه، با آنچه در رسالۀ «مناقب الترک» آمده است، در تناقض‌اند و با آن احساسات عرب‌ستیزی البته نمی‌توانستند یک‌پنجم سپاه خلیفۀ بغداد را تشکیل دهند.
دومین گروه در سپاه عباسی، ترکان‌اند و جاحظ، در رسالۀ مفصلی که به ایشان اختصاص داده (رسائل، رسائل سیاسی، 473-519)، دلاوری و سپاهیگری آنان را سخت ستوده، و فضیلت دیگری برای ایشان نیاورده است.
دستۀ سوم موالی‌اند و جاحظ، چنان‌که پیش‌تر دیدیم، گاه آنان را شعوبی و ضدعرب معرفی کرده است، اما در اینجا («مناقب»، 483-484)، تنها یک ویژگی دارند که به شکلهای گوناگون جلوه کرده است و آن نیز خوش‌خدمتی و سرسپردگی کامل نسبت به اربابِ عرب است. اما نکته‌ای که در ادعاهای ایشان، جاحظ را آشفته می‌سازد، آن است که ایشان به پشتوانۀ یک حدیث، خود را کاملاً عرب‌شده می‌پندارند، اما ارجمندی نیاکانشان در زمان جاهلیت عرب، فضیلتی به ایشان می‌بخشد که در پایان، از عربها برترشان می‌سازد (همانجا).
دستۀ چهارم، سپاه عربی است و دستۀ پنجم، سپاه بَنَوی (منسوب به بنون = ابناء: فرزندان). «بنوی همان خراسانی است، زیرا نسب پسران، همانا نسب پدران است و نسب ایشان نیز کارهای نیک پدران، موالی از ابناء عرب‌ترند» (همان، 477). ایشان ادعا می‌کنند که اصلشان خراسان است، فرعشان بغداد؛ از پدران خود و نیز از موالی و عربی، برترند. می‌گویند: ما جنگاور، شکیبا و میدان‌دیده‌ایم، برای دشمنانمان، مرگ سیاهیم. اگر باور نداری، از خُلیدیه، کتفیه، بلالیه و خریبیه بپرس (هیچ‌کدام را شناسایی نکرده‌ایم). ما نیزه و گاه ژوبین به دست داریم؛ زیبارو، خوش‌اندام و دارای ریشهای آراسته‌ایم؛ دستارهای چشم‌نواز بر سر می‌نهیم؛ از خط و کتابت و فقه و روایت هم آگاهیم؛ بغداد در چنگ ما است؛ دست‌پروردۀ خلیفه و همسایۀ وزیرانیم (همان، 485- 486). سرانجام جاحظ نتیجه می‌گیرد که «پس بنوی، از جهت ولادت، خراسانی است» (همان، 488).
اینک ملاحظه می‌شود که در اینجا نیز، نمی‌توانیم تصویری هرچند مبهم از هویت این «زادگان» ترسیم کنیم. محقق کتاب، ابوملحم، ایشان را به بنی‌الاحرار (آزادزادگان یمن) پیوند زده (ص 522)، «خراسانی» را سپاهی مرکب از ایرانیان، و «ابناء» را فرزندان ایرانیان خراسانی که زنانشان عرب‌نژاد بوده‌اند (همانجا؛ نیز نک‍ : جاحظ، «مناقب»، 477) می‌پندارد.
پیدا ست که این نظریات بی‌اعتبارند؛ احتمالاً ایشان، همان «ابناء‌الدوله‌»‌اند که لویس (ص 102) اعضای خاندان عباسی می‌خواند و می‌گوید: این عنوان تعمیم یافت و بر «خراسانی» و «موالی» دیگر که به خدمت عباسیان پیوسته بودند نیز اطلاق شد. ایشان با آمدن ترکان در سدۀ 3 ق / 9 م، از میان رفتند.
محمد مناظر احسن که عیناً نظر لویس را نقل کرده (ص 73، 99)، از قول طبری (3 / 828، 840) یادآور شده‌است که ایشان 000‘ 20 تن بودند، همه عربی‌زبان، و در کشاکش میان امین با برادرش، مأمون، از امین پیروی می‌کردند.
روایتهای جاحظ که آکنده از آگاهی است، متأسفانه چیز عمده‌ای بر دانش ما نمی‌افزاید؛ علت شاید آن است که وی جامعه‌ای را مخاطب خویش قرارداده که اینک پس از 300‘ 1 سال، نفوذ در آنْ گاه برایمان ناممکن می‌گردد، اما در هر حال این نکته روشن می‌شود که اندیشۀ شعوبی، برخی احساسات نژادی و میهنی است که پیوسته به‌صورت کشاکشهای زبانی، لفظی و ادبی بروز می‌کرده است، و همین است که جاحظ «مذهب» شعوبیه خوانده، و در ذهن نویسندگان متأخر، نام مکتب، فرقه، جنبش و قیام به خود گرفته است.


III. جاحظ و زبان فارسی

اشاره کردیم که جاحظ شمار چشمگیری جمله، شعر و ترکیب فارسی در آثارش به کار برده است که چون به آغاز سدۀ 3 ق / 9 م تعلق دارد، ناچار برای تاریخ زبان فارسی، پیش از شکوفایی در سدۀ بعد، از اهمیت بسیار برخوردار است. مهم‌ترین این آثار را فهرست‌وار نقل می‌کنیم:
1. شعر سه‌مصراعیِ «آب است و نبیذ است» از ابن‌مفرّغ ( البیان، 1 / 143).
2. شعر اسود بن ابی‌کریمه، 7 بیت‌ که در آن همۀ کلمه‌های قافیه فارسی‌اند و در درون شعر هم دو سه جملۀ فارسی آمده است (مانند ثمَّ گفتم دوربادا) (همان، 1 / 143-144).
3. جملۀ معروف سلمان فارسی را (کرداذ نکرداذ = کردید و نکردید) آورده است و به انتقاد از سلمان و سخنش می‌پردازد («العثمانیة»، 253، 256-260).
4. «اگر از پوست بارون بیای، نشناسیم» ( البخلاء، 22).
این دو عبارت، در التاج ــ منسوب به جاحظ ــ آمده است:
5. بهرام گور به هنگام خفتن می‌گفت: «خرم خفتار» (ص 118).
6. یزدگرد سوم نیز به هنگام خواب می‌گفت: «شب بشد» (همانجا).
عبارتی که در المحاسن ــ منسوب به جاحظ ــ آمده است:
7. یکی از توقیعات انوشیروان این است: هرکه روذ چرد و هرکـه خسبد خواب بیند (ص 204؛ بـرای توضیح عبـارت، نک‍ : صادقی، 58 - 59).
در الآمل و المأمول منسوب به او نیز 3 جملۀ فارسی آمده که دومی و سومی آنها، حتى به یاری ترجمۀ عربی که مؤلف به دست داده است، درست فهمیده نمی‌شود:
8. مرد فارسی گوید: «یکی به هزارها آسانیه» (مرة واحدة تعقب الف راحة) (ص 32).
9. بزرجمهر گوید: «کیا یذبذن تو شای وتر» (اذا لم یساعد القَدَرُ کانت الآفات من جهة الاجتهاد و الطلب) (ص 24).
10. مرد فارسی گوید: «نه هر جا که دوذ آید، دیر بر تک توکدانی نهند» (لیس کل دخان دخان طبیخ، ربما کان دخان کیّ) (ص 39). این عبارت شاید در اصل چنین بوده است: «نه هرجا که دود آید، دیگ بر یک دیگدان نهند».

وام‌واژه‌های فارسی در آثار جاحظ

آنچه ما استخراج کرده‌ایم، برخی بر پایۀ بررسی کامل متن بوده است، و برخی براساس فهرستهایی که محققان عرضه کرده‌اند. آنچه به‌طور کامل بررسی کرده‌ایم، عبارت است از البخلاء، القول فی البغال، و رسالۀ التبصّر (چاپ مستقل)؛ و «مناقب الترک»، «شارب» و «قیان» (در رسائل او)؛ اما برای آثار دیگر، یعنی البیان، الحیوان و بیشتر رسالهها، از فهرستهای کتابها بهره گرفته شده است.
اختصاراتی که در این مقاله برای سادگی کار برگزیده‌ایم، بدین قرار است: بغال: القول فی البغال؛ ادبیه: رسائل ادبی، کلامیه: رسائل کلامی، سیاسیه: رسائل سیاسی (هر 3 در رسائلتبصُّر: «التبصّر بالتجارة»، ترجمۀ مؤلف همین مقاله (نک‍ : مآخذ)، که فهرست کاملی دارد (بدون ذکر صفحه).
بررسی ناقص کتابها ما را دچار این کاستی می‌کند که بیشتر وام‌واژه‌های کهن و بسیار معروف از چنگمان می‌گریزند، زیرا این‌گونه کلمات، به‌سبب شهرت، دیگر جایی در فهرست واژه‌های خاص که پژوهشگران در پایان کتابهای جاحظ آورده‌اند، پیدا نمی‌کنند. البته فهرست‌کردن این‌گونه کلمات تنها به این کار می‌آیند که اولاً بسامدشان را تعیین کنیم و ثانیاً ــ در مورد برخی از آنها ــ بدانیم چه زمان فراموش می‌شوند.
ما واژه‌های معرب در آثار جاحظ را به 3 دسته تقسیم کرده‌ایم: الف ـ آنهایی که پیش از اسلام وام گرفته شده، و در شعر جاهلی آمده‌اند؛ ب ـ واژه‌هایی که در دوران عباسی ــ و شاید هم اموی ــ به عربی راه یافته‌اند؛ ج ـ و سرانجام واژه‌های بسیار غریبی که احتمالاً جاحظ برای نخستین‌بار در کتابهای خود آورده است و برخی‌شان هم هنوز کاملاً عربی نشده‌اند.
این کار از آن‌رو برای پژوهش در باب جامعه و دادوستدهای فرهنگی بسیار مهم است که چهارچوب تاریخی کلمه، یعنی جایگاه زمانی و مکانی آن را برای پژوهشگر آشکار می‌کند، اما برای ما، لغزشگاههای پرخطر و فراوانی پدید می‌آورد که گاه در آنها لغزیده‌ایم. در مورد چندین کلمه نیز دچار سردرگمی می‌شویم. مثلاً به یاری روایات می‌دانیم که مردم عصر جاهلی کلماتی چون «دیوان»، «فالوذج»، «زندیق» و ... را می‌شناخته‌اند، اما هیچ یک از آنها در شعر جاهلی که منبع اصلی ما ست، نیامده‌اند. در مورد دوران عباسی نیز همان دشواری پای بر جا ست و مثلاً کلمۀ «دستان» احتمالاً در میان موسیقی‌دانان عصر اموی و عباسی معروف بوده، اما ظاهراً جاحظ نخستین کسی است که آن را به کار برده‌‌است؛ پس اینک کلمه را عباسی عام به شمار آوریم یا جاحظی خاص؟
الف ـ وام‌واژه‌هایی که از دوران جاهلی بـر جای مانده، و در آثار جاحظ آمده‌اند (70 کلمه):
ا
ابریسم: ابریشم (جم‍ ‌)؛ اِبریق (جم‍ ‌)؛ اَبلق: دورنگ، سیاه و سفید، قس: ابلگ، ابلوک (جم‍ ‌)؛ اُترُج: ترنج، احتمالاً از عبری (etrog) که به عربی رفته‌است (تبصر، بش‍ ‌، الحیوان، 3 / 545، 4 / 112)؛ انبار(جمع: انابیر): انبار (همان، 3 / 309، 355، جم‍ ‌)؛ ایران ( ادبیه، 319).
ب
بازی (جمع: بُزاة): باز (تبصر، بش‍ ، ‌بغال، 109، ادبیه، 358)؛ بازیار (همان، 276)، شاید از اصل آرامی باشد (نک‍ : فرنکل،73, 168)؛ بربط (تبصر، بش‍ ‌)؛ بَربند ( البخلاء، 212)؛ بَرْنکان: نوعی لباس بلند ( البیان، 1 / 160، البخلاء، 36). جوالیقی (ص 56، 69) آن را واژه‌ای کهن، و از قول ابن‌درید، فارسی دانسته‌، اما ابن‌درید آن را تنها «غیرعربی» خوانده است (هارون، حاشیه بر البیان، 1 / 160)؛ برید: پُست (نک‍ : دبا، 12 / 64 -71). این کلمه بارها تکرار شده، اما در بغال (ص 72) به شرح برید ساسانیان پرداخته شده است؛ بستان (همان، 89، جم‍ ‌)؛ بم: تار اول عود ( ادبیه، 477)؛ بنفسج: بنفشه (جم‍ ‌).
ت
تاج ( الحیوان، 1 / 370، جم‍ ‌).
ج
جناح: گناه (جم‍ ‌)؛ جند (جم‍ ‌)؛ جوز: گردو (تبصر، بش‍ ، الحیوان، 3 / 417، 584)؛ جوسق: کوشک ( البخلاء، 178)؛ جوهر ( البیان، 2 / 171، تبصر، بش‍ ‌).
خ
خز: ابریشم (همانجا)؛ خسروانی: نوعی پارچه (همانجا)؛ خندق ( البیان، 3 / 18)؛ خـوان ( البخلاء، 108، جم‍ ‌)؛ خورنق: نام قصـر ( البیان، 3 / 346)؛ خیری: گیاهی با گلهای سفید، پهلوی: hērīg ( الحیوان، 5 / 103).
د
دانق: دانگ یا دانه ( البخلاء، 106، البیان، 2 / 219)؛ دراج ( الحیوان، 2 / 120، 5 / 209)؛ درمک: آرد سفید نرم (همان، 3 / 485، البخـلاء، 229)؛ دهقـان ( البیان، 3 / 345، جم‍ ‌)؛ دیباج: دیبا (تبصر، جم‍‌‌ )؛ دَیْدبان ( البیان، 3 / 189)؛ دیوان (جم‍ ‌).
ر
رزق: روزی (جم‍‌‌ )؛ رَزْدق: رستـه، صف ( البیان، 1 / 19)؛ رَنْدَج ← یرندج.
ز
زنجبیل ( البخلاء، 182)؛ زیر: تار چهارم عود، مقابل بم ( ادبیه، 286، 477).
س
سراج: چراغ (جم‍ ‌)؛ سُرادِق: سراپرده ( البیان، 1 / 372)؛ سربال (جمع: سرابیل، سراویـل، سراویلات) (همـان، 3 / 18، جم‍ ‌)؛ سَلَّـه: توقفگاه پست ( بغال، 33، جم‍ ‌).
ش
شاهسفرم: شاهسپرم ( الحیوان، 2 / 366، ادبیه، 281، تبصر، بش‍ ‌‌).
ص
صَرد: سرما ( الحیوان، 4 / 238، 6 / 312)؛ صَنْج: چنگ، سنج ( ادبیه، 286، الحیوان، 3 / 315)؛ صنّاجات: چنگ‌نوازان، و نیز زنانی که سنجهای کوچکی را به انگشت می‌بندند و به صدا درمی‌آوردند (تبصر، بش‍ ، البیان، 4 / 88).
ط
طنبور ( ادبیه، همانجا).
ع
عسکر: لشکر (جم‍ ‌).
ف
فالوذ، فالوذق: شکل جاهلیِ فالوذج (نک‍ : ب ـ فهرست وام‌واژه‌های عباسی). این کلمه در روایت امیة بن ابی ‌الصلت و عبدالله بن جَدْعان آمده، اما امیه شیرینی را توصیف کرده، و نام آن را در شعر خود نیاورده است (شیخو، 1 / 222). در عصر جاهلی ظاهراً به دو شکل یادشده معروف بوده است ( ادبیه، 320، البخلاء، 229)؛ فَرانق: پیک پیاده، معرب پروانه (بغال، 57، الحیوان، 4 / 156)؛ فردوس (جم‍ ‌)؛ فرند: پرند، شمشیر آبدار (تبصر، بش‍‌ ، ادبیه، 281)؛ فَیْج: معرب پیک، پیک پیاده ( الحیوان، 4 / 87، البیان، 3 / 68).
ک
کسرى: معرب خسرو، نام عامی برای همۀ پادشاهان ساسانی است (جم‍ ‌). نکتۀ جالب آن است که در الحیوان (4 / 377)، کلمه را به کسور جمع بسته‌اند که معمول نیست؛ کَنْز: گنج ( ادبیه، 359)؛ کوز: کوزه ( الحیوان، 3 / 469، جم‍ ‌).
ل
لجام: لگام (جم‍ ‌)؛ لوز: بادام ( البخلاء، 31، جم‍ ‌).
م
مجوس: زردشتی (جم‍ ‌)؛ مرجان (پارتی: margārīt، از ایرانی باستـان: margārita*) ( تبصر، جم‍ ‌)؛ مَرْزبان (بغال، 72)؛ مُزَرَّد: زره‌دار ( البیان، 1 / 374؛ برای تفصیل، نک‍ : آذرنوش، راهها، 134)؛ مِسْک: مشک (جم‍ ‌)؛ مُهْرَق (جمع: مَهارق): نوعی صحیفۀ گران‌بها ( الحیوان، 5 / 175).
ن
نای (جمع: نایات) ( البیان، 1 / 208، ادبیه، 286)؛ نرجس (جم‍ ‌)؛ نسرین (جم‍ ‌)؛ نُمْرُق: بالش، تشک ( الحیوان، 6 / 334، قس: همان، 4 / 355: نُمرقی).
و
وَرْد: گل سرخ (جم‍ ‌).
ه‍
هربذ، هیربذ ( الحیوان، 4 / 481).
ی
یاسمین ( البخلاء، 248، تبصر، بش‍ ‌)؛ یَرْمَق: یلمق، یلمه؛ یَرَنْدَج، رندج، ارندج: رنگ سیاه یا پوست دباغی‌شدۀ سیاه ( البیان، 4 / 16). 
ب ـ وام‌واژه‌هایی که در دوران عباسی از فارسی به عربی رفته، و در آثار جاحظ ذکر شده‌اند (178 کلمه):
ا
آیین: دقیقاً به معنی آیینهای اجتماعی و سیاسی (سیاسیه، 258، البخلاء، 25)؛ اربیان: میگو (شاید فارسی باشد) ( الحیوان، 1 / 297، 4 / 102، 6 / 79)؛ ارج یخ (نک‍ : ج ـ واژه‌های جاحظی)؛ اساطین: ستونها ( الحیوان، 1 / 82، جم‍ ‌)؛ اسفندارمذ: نام ماه ایرانی معروف در عصر عباسی ( تبصر، بش‍ ‌)؛ اسفیداج: در برهان (ذیل واژه)، معرب سفیداب آمده است (تبصر، بش‍ ‌)؛ اسفید باجات: در اصل «اسفرجات»، احتمالاً اسفیدباجات است ( الحیوان، 2 / 250)؛ اَسْمَنجونی: آسمانگونی، به رنگ آسمان (تبصر، بش‍ ‍‌)؛ اسوار (جمع: اساورة): سرباز سواره، وابسته به طبقه‌ای در سپاه ( البیان، 1 / 73، جم‍ ‌)؛ اَشْتَرَنج: شطرنج به لهجۀ مردم مدینه ( البیان، 1 / 19)؛ اُشنـان: اشنـان ( البخلاء، 63، 76، تبصر، بش‍ ‌)؛ اناهید: ناهید ( الحیوان، 1 / 187، 6 / 198)؛ انْبجات: انواع مربای انبه، از اصل هندی (همان، 1 / 81، 5 / 429).
ب
بادرنجیه: صفت شراب، با بوی بادرنگ ( البیان، 3 / 345)؛ بادروج: گل‌بستان‌افروز (برهان، ذیل واژه؛ البیان، 1 / 20)؛ باذنجان: بادنجان ( البخلاء، 122)؛ بازیکند، بازَیَکَند: شنل، نوعی جامه که بر دوش افکنند و لباس اشرافی و تشریفاتی بوده‌است. ابونواس قبلاً آن را به کار برده بوده (نک‍ : دبا، 6 / 365- 366)، و در آثار جاحظ نیز 3 بار دیده شده‌است (سیاسیه، 481، البیان، 1 / 95، 3 / 115). ترجمۀ آن به «سردوشی» (نک‍ : احسن، 99) درست نیست. در برخی نسخه‌ها، بازبکند آمده که بی‌گمان تحریف است. سامرایی (ص 32) شکل بازفکند را پیشنهاد کرده است. به گمان ما این واژه از شکل احتمالی *باز و اوکند معرب شده است؛ باشق: باشه (تبصر، جم‍ ‌)؛ بال (فارسی؟): ماهی بزرگ، وال، نهنگ ( الحیوان، 5 / 362)؛ ببر (جمع: ببور) (همان، 1 / 141، 5 / 355)؛ بجادی: منسوب به بیجاده، نوعی کهربا، یا نوعی یاقوت ( ادبیه، 280)؛ بُخْت، بُخْتی: شتر خراسانی ( الحیوان، 5 / 488، بغال، 76، 93، 130)؛ بُرجاس: نشانه (سیاسیه، 482)؛ برذَوْن: به نوشتۀ فرنکل (ص 106) از اصل آرامی است، اما آن را اسب ایرانی خوانده‌اند ( البخلاء، 109، جم‍ ‌)؛ بِرسام: ورم سینه ( الحیوان، 3 / 481، البیان، 3 / 68)؛ بَرکار: پرگار (سیاسیه، 508)؛ بَرْنی: نوعی خرما ( البخلاء، 134، 197). خفاجی (ص 43) آن را معرب برنیک پنداشته است؛ بَزماورد: غذایی شبیه به ساندویج ( ادبیه، 320، الحیوان، 4 / 44، 6 / 9)؛ بستان‌بان ( البیان، 2 / 82)؛ بلاذر: نوعی میوۀ هندی ( الحیوان، 3 / 354، 5 / 573)؛ بُنْبُک (فارسی؟): نوعی کوسه‌ماهی (همان، 1 / 31)؛ بنجکان: پنج‌تیر، احتمالاً در عصر جاهلی هم معروف بوده است ( البیان، 3 / 18)؛ بنجکشت: پنج انگشت ( تبصر، بش‍ ‌)؛ بُنْدق: گلوله برای فلاخن ( البیان، 3 / 50، 94، الحیوان، 5 / 234)؛ بنکام: ساعت آبی، کاسۀ ته‌سوراخ برای سنجیدن زمان (همان، 2 / 294). خفاجی (ص 45) آن را یونانی پنداشته، اما ظاهراً کلمه معربِ پنگان فارسی است (نک‍ : ادی‌شیر، 28)؛ بَهْرَج: ناسره ( الحیوان، 5 / 200، البیان، 1 / 76)؛ بهرمان: یاقوت سرخ ( تبصر، بش‍ ‌)؛ بیجادی: منسوب به بیجاده، نوعی کهربا (همانجا)؛ بَیْدَر (جمع: بیادر): خرمنگاه ( الحیوان، 5 / 177، 223). فرنکل (ص 136) آن را آرامی می‌شمارد؛ بیمارستان ( البیان، 3 / 252، الحیوان، 5 / 353، ادبیه، 315).

صفحه 1 از4

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: