1394/8/19 ۱۰:۵۷
دکتر مقصود فراستخواه ازجمله استادان حوزه علومانسانی در ایران است که در سالهای اخیر توجه بسیاری به فرهنگ ایرانی و نیز دانشگاه در ایران داشت که این علاوه بر موضوعهای دیگری پژوهشی او است. ازجمله کتابهای فراستخواه درباره دانشگاه با عنوان «سرگذشت و سوانح دانشگاه» منتشر شده است. کتاب «ما ایرانیان» نیز آخرین کتاب او درباره فرهنگ و تاریخ ایران است. مدتی پیش با دکتر فراستخواه درباره دانشگاه و تولید علم اجتماعی در ایران گفتوگو کردیم.
فرشاد قربانپور: دکتر مقصود فراستخواه ازجمله استادان حوزه علومانسانی در ایران است که در سالهای اخیر توجه بسیاری به فرهنگ ایرانی و نیز دانشگاه در ایران داشت که این علاوه بر موضوعهای دیگری پژوهشی او است. ازجمله کتابهای فراستخواه درباره دانشگاه با عنوان «سرگذشت و سوانح دانشگاه» منتشر شده است. کتاب «ما ایرانیان» نیز آخرین کتاب او درباره فرهنگ و تاریخ ایران است. مدتی پیش با دکتر فراستخواه درباره دانشگاه و تولید علم اجتماعی در ایران گفتوگو کردیم.
از ورود بحثهای علوم مدرن انسانی به ایران روزگار چندان درازی نمیگذرد. بهنظر شما چرا ما به علومانسانی روی آوردیم؟ تنها بهاین دلیل که غرب چیزی داشت و ما نداشتیم یا اینکه بهلحاظ تاریخی احساس نیاز به آن پیدا کرده بودیم؟
داینامیسم جامعه غربی و آن امر پویای اجتماعی در جوامع اروپایی بود که به پدیداری علوم مدرن انسانی و اجتماعی انجامید. پرسش اصلی این است که چرا در آن جوامع برای مثال علمالاجتماع یعنی سوسیولوجی sociology لازم آمد و تأسیس شد؟ پاسخ اینجانب آن است که در منظر جدید، زندگی اجتماعی برخلاف گذشته سنتی، چارچوبی از پیش مقدّر در طبیعت یا ماورای طبیعت انگاشته نمیشود، بلکه به مثابه طرحی از خردورزی بشری دیده میشود که باید بهصورت تحلیلی شناخته و ساخته شود و این مستلزم علم جدید جامعهشناسی بود.
چرا در دنیای مدرن، علم روانشناسی و سایکالوجی Psychology به میان آمد؟ برای اینکه نیازها و انگیزشها، ذهن آدمی، شخصیت و رفتار انسان، برخلاف گذشته نه رازی مستتر در متون دینی بلکه چیزی دانسته شد که موضوع بررسی عقلانی و تجربی و علمی است. بههمین صورت سایر علومانسانی و اجتماعی ضرورت و هستی پیدا کردند. چند نمونه عرض میکنم: فلسفه جدید بهمعنای آکادمیک جدیدش بدان جهت ضرورت یافت که انسان مدرن میخواست مستقل از دین و سنت، تفکر، تأمل، تحلیل و انتقاد کند. علوم سیاسی، اقتصادی، مدیریت و برنامهریزی، جغرافیا و آمایش سرزمین ازاینرو موضوعیت پیدا کردند که بر مبنای فرض جدید، جامعه باید با علم و تحقیق علمی و آزمون علمی اداره میشد. همینطور حقوق بهمعنای علمی جدیدش لازم آمد چون دنیای مدرن بهاین نتیجه رسید که برای زندگی باید با عقل و تجارب و آزمونهای بشری، قانون و قاعده تدوین شود. تاریخ بهمعنای عقلی، تحلیلی و انتقادی کلمه نیز همینطور و سایر علومانسانی و اجتماعی نیز.
نظام دانایی قدیمی و سنتی که بهطور عمده در آغوش الهیات و کلیسا بود، نمیتوانست این منطق عقلانی را به شیوهای رضایتبخش توضیح دهد. پس احساس نیاز به نظام نوینی از دانایی پیدا شد. علمورزی جدید که در حوزه امور انسانی و اجتماعی خصایصی غیرمذهبی داشت، پذیرای شک و تردید بود، از نقد مداوم سر برنمیتافت، میل به آزمون مکرر داشت، میانذهنی بود، علمگرا و جهانشمول بود، مقدس نبود و مابقی قضایا. به گمان بنده چنین منظر و چنین پویش اجتماعیای در ایران وجود یا قوت نداشت. البته معدودی نخبگان جدید به منظر جدید غربی سرک کشیدند و مبتلابه آگاهیهای پررنجی شدند، چیزهایی گفتند و افت و خیزی کردند اما جامعه ایرانی نه آن داینامیسم و شرایط اجتماعی اروپایی را واجد بود و نه در آن افقها قرار داشت. قلیلی نخبگان جدید که خواسته یا ناخواسته از سوراخهای ساختار متصلب سیاسی وارد دولت شده بودند، آن را بهسوی مدرنیزاسیون هل میدادند، مثلا لایحه دانشگاه تهران را مینوشتند. معدودی نخبگان جدید علمی و دانشگاهی با اقتباس از نظام نوین دانایی در غرب، پای علومانسانی و اجتماعی مدرن را به ایران میکشانیدند. مثلا علیاکبر سیاسی، روانشناسی را و غلامحسین صدیقی، جامعهشناسی را و شماری اندک، دیگر دانشها را. اما در آن زمان دانشگاه برای بخشی از نخبگان دولتی در حد یک ساختمان و در حکم عمارتی جالب برای شهر نوین تهران تلقی میشد و تفننآمیز بود. دانشگاه ما چندان از پشتوانه اجتماعی نیرومند و ریشهدار در درون و متن جامعه ایران برخوردار نبود. آنچنان مکان اجتماعی نداشت که با قدرت و صلابت بایستد و بگوید من هستم. دانشگاه داشتن برای ما در دوره پهلوی تفننآمیز بود و در بعد از آن هم که اصولا مناقشهبرانگیز شد، که مصیبتبارتر است. در آن زمان دانشگاهی صوری داشتیم اما الان دانشگاه را تنها درحد بازوی اجرایی برای دولت میخواهیم، یعنی دستی که تحتنظر ما کار کند و نه چشمی که خود مستقلا ببیند و ذهنی که بیندیشد و خردی که نقد کند و بیازماید. بهعبارت دیگر دانشگاه اگر کار علمی مستقل و آزاد و انتقادی کند و نقد و روشنگری کند مزاحمی بیش نخواهد بود و باید نظارت بشود.
مسئله ضعف آکادمی بهویژه در حوزه علومانسانی در ایران یکی از دستمایههای تحلیل بسیاری از صاحبنظران در ایران شده است. پارهای از آنها دلیل این ضعف را به سنت آکادمی در غرب و ریشهدار بودن آن در آنجا و نبود چنین ریشهای در ایران نسبت میدهند. نظر شما دراینباره چیست؟
در جایی برشمردهام که چرا علومانسانی و اجتماعی اکنون در زمان عسرت بهسرمیبرد. تولید علم در بخش علومانسانی ما حتی نسبت به سایر رشتههایمان مطلوب نیست. گویا تولید علم در بخش علومانسانی کمتر از 10درصد کل تولید علم کشور است. از تحقیقاتی هم که صورت میگیرد به شکل مؤثری بهرهبرداری نمیشود. بهعبارت دیگر بهرهوری در تولیدات و پژوهشهای علومانسانی دیده نمیشود. زمینه برای ابداع، نوآوری و خلاقیت نیز چندان مساعد نیست. چرا؟یک علت عمده به گمان اینجانب آن است که معرفت دینی آن هم به شکل ایدئولوژیک، آن هم در روایت حاکمیت، بر معرفت فلسفی و علمی و هنری و مانند آن سایهانداز شده و سیطره پیداکرده است. معرفت دینی نباید مدعی سایر معرفتها باشد. این معرفت نباید عرصه را به سایر معرفتهای بشری تنگ کند. معرفت عقلی، معرفت دینی در جای خود مهم و محترم است. معرفتهای فلسفی، علمی، هنر و... نیز ساحتهای مستقل خود را دارند. همچنین مبانی و روشها و زبان مستقل خود را دارند. اینکه معرفت دینی بهجای تعامل با سایر معرفتها، سلطه و انحصار بر سایر معرفتها باشد مانع بزرگی برای رشد علومانسانی و اجتماعی خواهد شد. از سوی دیگر اکنون ریاست دانشگاهها پستی سیاسی و تابعی از دولت شده است. ایده ال آن است که ریاست دانشگاه نباید پست دولتی باشد بلکه جنبه حرفهای دارد و براساس هنجارهای دانشگاهی و صلاحیتهای علمی که اهل علم آن را تعیین میکنند کسی در مسند ریاست دانشگاه قرار میگیرد. یعنی ملاک انتخاب، نظر قاطبه دانشگاهیان، اصول مدیریت دانشگاهی، تخصص و حرفه و صلاحیت عمومی مدیریتی باید باشد. اینکه کسی را بالای سر یک نهاد آکادمیک بگذارند که با منطق علم مدرن و دنیای مدرن بیگانه و حتی ناسازگار باشد و در کار دانشمندان مداخله کند و آنها را آزار دهد یا حتی از سر راه بردارد، نتیجهاش چیزی جز زوال علومانسانی و اجتماعی خواهد بود؟
بههرحال نمیتوانیم بگوییم در ایران علومانسانی نیست. با این حساب، چرا همان علومانسانی که در ایران ایجاد شدند، مانند جامعهشناسی و... نتوانستند در دورانهای مختلف، پاسخهایی قابلتوجه به تغییرات اجتماعی و سیاسی جامعه بدهند تا جایی که برای مثال امروز جامعهشناسی ما هیچ تحلیلی از آینده جامعه ایران ندارد؟
اصلیترین پیش باید که برای پیشرفت علومانسانی و اجتماعی لازم است استقلال دانشگاهی و آزادی علمی است. آزادی در حوزه علومانسانی و اجتماعی حساسیت و اهمیت بیشتری دارد. البته در تحقیقات فیزیک، شیمی، فیزیک نظری، فنی مهندسی یا تکنولوژی هم نیاز به آزادی علمی داریم. اما در علومانسانی و اجتماعی این نیاز بیشتر است. ممکن است در رشته کشاورزی با یک مقدار آزادی علمی بتوانید استعدادهای خودتان را شکوفا کنید ولی اگر بهجای کشاورزی در جامعهشناسی کار کنید در نبود آزادی علمی با مشکلات زیادی مواجه میشوید. وانگهی در گفتمانهای رسمی ما، علم موضوعی حاشیهای و کالای تجملی و تفننی و زینتی است. چنانکه در جواب سوال اول عرض کردم، علوم اجتماعی را دستی دراختیارخود میخواهیم، نه چشمی که بگوید چه میبیند و خرد مستقلی که بگوید بهچه میاندیشد. به رغم همه تبلیغات و اظهارات، مرجعیت علمی در پس فکر برخیها نیست؛ بدین معنا که علم مبنای اداره کشور باشد نه ایدئولوژی. همه وقتی سردرد میگیرند مجبورند به پزشک مراجعه کنند و دارویی تهیه کنند تا مشکلشان حل شود ولی تا نوبت به حوزه علوم اجتماعی میرسد برای حل مسائل و نابسامانیها و آسیبهای اجتماعی به علوم اجتماعی بهمعنای مستقل کلمه واقعا مراجعه جدی نمیشود؛ چون در عمل وفادار به علم نیستند. از سوی دیگر، قدرت از بخشهای غیردولتی و مستقل علومانسانی و اجتماعی حمایت نمیکند. در داستان علم، دولت باید حامی باشد نهاینکه انحصار کارهای علمی را در چنگ بگیرد. متأسفانه در ایران بخش غیردولتی در حوزه علومانسانی و اجتماعی خیلی ضعیف است و دولت حمایتی از این بخش ندارد. این در حالی است که باید مراکز تحقیقات علومانسانی در کشور بهصورت مدنی و حرفهای و مستقل و آزاد به راه بیفتد و دولت از آنها حمایت کند. متأسفانه دراین شرایط نقش سیستم سیاسی، حمایت نیست و بیشتر انحصار و مداخلهجویی است. موضوع دیگر تعاملات بینالمللی ماست که آن نیز تحت سیطره سیاست قرار گرفته است. هرچه مراکز علمی و تحقیقاتی و دانشگاهها بتوانند مبتکرانه و آزادانه با دنیا تعامل کنند و مراوده داشته باشند، علومانسانی و اجتماعی رشد بیشتری خواهد کرد. مراودات و تعاملات علمی و بینالمللی ایران کلا کم است اما در حوزه علومانسانی و اجتماعی در مقایسه با سایر علوم به مراتب کمتر است. یکی از اصلیترین موانع، مداخلات سیاسی در علم است. اصولا مداخلات سیاسی در علم برای رشد و توسعه آن مانند سم مهلک است. مراد من این است که مداخله در محتوای کار علمی صورت نگیرد وگرنه سیاستگذاری دموکراتیک ملی برای توسعه علوم لازم است. در اینجا نیز وظیفه دولت ایجاد پلتفرمی حمایتی برای مشارکت متفکران و دانشگاهها و نهادهای حرفهای و تخصصی و مدنی در آیندهاندیشی برای توسعه علوم در ایران است.
درست است. حتی بسیاری از تحلیلگران معتقدند ما در تاریخ خود نیز چندان احترامی برای تفکر قائل نبودیم. اما اگر از نظر تاریخی نگاه کنیم میتوان پرسید پس چگونه توانستیم امپراتوری قدرتمندی ایجاد کنیم. ازاینرو آیا میتوان گفت ما دورانهای متعدد عقلگرایی و سپس افول آن را از سر گذراندهایم؟
ایرانیان فاقد ظرفیتهای تمدنی نبودند ولی نتوانستند چنانکه شاید و باید، علم را نهادینه کنند. پاسخ این سوال را باید در وضع اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جامعه جستوجو کرد. از اقتصاد شبانکارگی و ایلیاتی برخلاف اقتصاد بازرگانی و شهری، علم جدید درنمیآید. تاریخ پرحادثه را هم بر این بیفزایید. اغلب در معرض هجوم و تجاوز یا معرض منازعات داخلی و هرجومرج بودیم و این همه زمینهای برای حکومتهای استبدادی و خودکامه و همهکاره به وجود میآورد که اغلب ساختاری فسادپذیر داشتند و کارشان به مطلقگی کشیده میشد. مالکیت در ایران مستقل از حکومت نبود. روح سپاهیگری غالب بود. نجبای ماد و پارس بیشتر تربیت نظامی داشتند و بسیاری از امور مربوط به اداره حکومت به دست دبیران و محاسبان بابلی و کسانی از سایر ملتها رتق و فتق میشد. فنون و هنرهای ماآمیزهای از ذوق ایرانی با آثار و افکار اقوام مغلوب مثل بابلی، ایونی، مصری، ساردی، حبشهای و هندی بود و بیشتر در درون کاخها و ابنیه حکومتی محصور و محدود میماند و کمتر در سطح جامعه، درونی و نهادی و عمومی میشد. ازاینرو از نظر تاریخی در ایران، متأسفانه امکان نهادینهشدن علم و آموزش فراهم نیامد. در کاخها و ستونها و ایوانهای بهجا مانده از عصر هخامنشی، آثار حیرتانگیز فن و دانش قدیم را میبینیم اما این عمدتا التقاطی برآمده از هنر و مهارت فناوران ایونی، بابلی و ساردی و غیرآن بود و در همان زمان امور دربار و دیوان چنانکه عرض کردم بیشتر به دست دبیران و محاسبان بابلی و آرامی و... بود. چنانکه امور بازرگانی آن دوره در ایران نیز عمدتا به دست تجار بابل و یهود بود. در علم و دانش، نهادهایی مستقل در متن جامعه به وجود نمیآمد، زیرساختهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ما علمخیز نبود.
خب برگردیم به امروز. با این زمینه تاریخی که داریم یک پرسش ایجاد میشود. بسیاری معتقدند ریشهدار بودن یا تاثیر فراگیری علومانسانی را باید در روند نظریهپردازی بررسی کرد؛ بهاین معنی که در جایی که سنت آکادمیک و ضریب نفوذ علومانسانی بالا باشد حتما میتوان به عرصه نظرپردازی هم رسید. میدانیم که در کشور ما لااقل چنین اتفاقی نیفتاد. با این حساب بهنظر شما این معادله لایتغیر است؟ اساسا تحلیل شما از اینکه روشنفکران ما تنها به فراگیری علوم غربی پرداختند بدون اینکه نظریهای مربوط به جامعه خود ارائه دهند چیست؟ آیا اساسا چنین پرسشی درست است؟
نظریه یا تئوریا در خلأ به وجود نمیآید. چرا در یونان تئوریا نهادینه شد، چون متفکران آنها از سیطره اسطورههای خود رهایی یافتند. ریشه نظریه دراین است که آدمی برپای خود بایستد و بگوید این منم که باید جهان را با ذهن فاعلی خویش بشناسم و آن را از هاله رازهای وهمآلود سنت دربیاورم. نظریه مرهون شرفی است که آگاهی مستقل انسانی به دست میآورد. یعنی اینکه انسانها باید سرک به عالم و آدم بکشند و آنها را در طرح سوژگی خویش توضیح بدهند. نظریه از نظارهگری بشر بر امور عالم برمیخیزد. نظریه از بلوغ عقلی و از بلوغ اندیشگی آدمی نشئت میگیرد. انسانی که بهقول کانت جرئت دانستن پیدا میکند. درجامعه ما این دلیری تنها در سطح نخبگان و در گروههای جدید اجتماعی میخواهد احساس بشود اما ساختارها و گفتمانهای رسمی و فرهنگ غالب، آن را پس میزند و از سوژگی و خرد انتقادی ترس و واهمه دارد.
منبع : روزنامه بهار
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید