صبوری و همدلی/ عبدالحسین آذرنگ

1394/8/3 ۰۹:۳۹

صبوری و همدلی/ عبدالحسین آذرنگ

اگر می شد تراشه ای در گوش بهاء الدین خرمشاهی کار بگذارند تاهمه چیز را ضبط کند، بعد ضبط شده ها را سرند، و حرف های حسابی را سوا می کردند و تتمه را نگاه می داشتند، مجموعۀ عظیمی از مضمون های بدیع برای بررسی های فرهنگی در دورۀ معاصر به دست می آمد، مجموعه ای شامل این چیزها: قطار قطار شعر بند تنبانی؛ سلسله ای از حکایت های جفنگ و به قول بچه های امروزی «درِ پیتی»؛ چند خروار مقالۀ آبکی؛ یک کاروان شتر از خطابه ها و سخنرانی هایی که اولین محل تمرین یا نمایش دراماتیک آنها دفتر کار یا اتاق شخصی خرمشاهی بوده است

 

اگر می شد تراشه ای در گوش بهاء الدین خرمشاهی کار بگذارند تاهمه چیز را ضبط کند، بعد ضبط شده ها را سرند، و حرف های حسابی را سوا می کردند و تتمه را نگاه می داشتند، مجموعۀ عظیمی از مضمون های بدیع برای بررسی های فرهنگی در دورۀ معاصر به دست می آمد، مجموعه ای شامل این چیزها: قطار قطار شعر بند تنبانی؛ سلسله ای از حکایت های جفنگ و به قول بچه های امروزی «درِ پیتی»؛ چند خروار مقالۀ آبکی؛ یک کاروان شتر از خطابه ها و سخنرانی هایی که اولین محل تمرین یا نمایش دراماتیک آنها دفتر کار یا اتاق شخصی خرمشاهی بوده است؛ دفترها دفتر آه و ناله و ترکیباتِ با ناله؛ گنجه ای پر از متن شکایت نامه، توصیه نامه، وساطت نامه، اعتراض نامه، ندامت نامه و نیز همۀ ترکیبات دیگر با نامه؛ و به احتمال قریب به یقین بخشی از بایگانی اسناد غیر مکتوب بسیاری از مناسبات شخصی را هم می شد از آن تراشه پیاده کرد. و اگر دستگاه شنودی در گوشی، نه  در دهانی تلفن خرمشاهی کار گذاشته می شد، شاید ژانر(گونۀ ادبی) تازه ای به نام«شبناله ها» از آن استخراج می شد. جز اینها شک نکنید که چیزهای فراوان دیگری هم به دست می آمد، اما برای حفظ بیضه های اخلاق اجتماعی بهتر است از بیان آنها خودداری کنم.

       دو بار دفتر کارم  نزدیک دفتر کار خرمشاهی بود، یکی در موسسۀ تحقیقات؛ و دیگری در دایره المعارف، محل کارم که همسایۀ دیوار به دیوار انجمن فلسفه، محل کار او، بود. به یاد ندارم که از کنار دفترش رد شده باشم، یا برای کاری به دفتر او رفته باشم و او را دمی آسوده یا  رها به حال خودش دیده باشم. شاید به همین علت بود که او کارهایش را به شب و ساعت های آخر شب تا دم صبح، و به تدریج تا ظهر و دم عصر منتقل کرد و عملاً روزخواب و شبکار شد.

تا زمانی که کار موظف داشت، صبر می کرد تا اداره تعطیل شود، کارکنان بروند و او فراغتی بیابد و بنشیند سر کار خودش، اما آن ساعت ها هم دست از سرش بر نمی داشتند، دوستان قدیم، همکاران سابق و لاحق، منتظران ورود به بازار کار، ناشر رانده هایی که در به در دنبال ناشری ناشناخته می گشتند تا کارشان را چاپ کند، جویندگان مترجم و ویراستار و سایر عملۀ کتاب، کسانی که خیلی عجله داشتند و می خواستند با چاپ چند پاره شعر یا چند قصۀ کوتاه و مقاله در نشریات، راه میانبر به شهرت را به سرعت و رایگان بیابند. هرکدام از اینها  بالاخره ممکن بود به نوعی شاید وجهی  می داشت، اما لندهورِ قُلتَشنی دم عصر یا اول غروب از راه می رسید و انبان یاوه های روزانه اش را در گوش او خالی می کرد. یک روز که از قضا شاهد بودم که همان قلتشن کنار صندلی خرمشاهی نشسته بود و داشت مثل کامیونی که بار نخاله را سر گودالی خالی کند، اراجیفش را فرو می ریخت، از خودم پرسیدم نکند خرمشاهی پنهان کاری می کند و رازی را از ما، حتی از نزدیک ترین یار دیرین اش کامران فانی، مخفی کرده است؟ نکند شب ها می رود و می نشیند داستان می نویسد و این همه جفنگیات مایه های داستان های اوست، وگرنه چه داعی دارد که کسی این همه آدم های جور و ناجور را تحمل کند، این همه دل بدهد، یک قلوه  هم نگیرد، ارزش مند ترین لحظه های عمرش را این جور در معرض تاراج بگذارد و دم هم نزند؟

       خرمشاهی گرفتار بیماری موذی کُلیت بود، سال های سال. کسانی که به این بیماری مبتلا یا با آن آشنا باشند، می دانند که رودۀ  پیچ در پیچ چند گردنه دارد و بر اثر تحریکات عصبی و بسته شدن یکی از آن گردنه ها درد موذی و زجر دهنده ای امان صاحب علّه را می بُرد. اضطراب، دل شوره، تنش، فشار روحی، تحمل طولانی مدت ناملایمات و بسیار چیزهای ناگوار دیگری که کلیتی ها نتوانند بیرون بریزند و خودشان را از شرّ آنها خلاص کنند، مثل دزد سر گردنه یکی از گردنه های روده را می بندد و لشکر درد در پی آن می تازد. شاید دردهای مزمن خرمشاهی، که برای رهایی از آن به خیلی چیزها متوسل شد، ناشی از تاراج رفتن خلوت و تنهایی و همۀ اوقات فراغت، و قاتل توانایی ها، استعدادها  و خلاقیت هایش بود.

یک بار گرفتار شاعری شده بود که می خواست شعر مطول اش را حتماً برای او بخواند. خرمشاهی بعداً گفت که گوشم به او بود و چشمم به ساعت دیواری، و هر تیک عقربۀ ثانیه شمار مثل نیش مار و عقربی به تنم  فرو می رفت.

روزی کسی برای شرکت در مجلس ترحیمی همراهش شد و در مسیری طولانی، از محل کار تا مجلس ترحیم، یکریز حرف زد. از خرمشاهی پرسیدند: چه می گفت؟ گفت: آسمون ریسمون؛ رفته بودم زیر سِرُم، سوزن توی رگم بود و در نیامد تا سِرُم تمام شد.

 اما حقیقت را اگر بخواهید، سِرُم در حین مراسم در مجلس هم ادامه داشت. طرف، زیر گوش خرمشاهی همان طور زمزمه می کرد. بعد از مجلس هم سوزن سِرم  در نیامد و تا دم خانۀ خرمشاهی همچنان در رگ او بود. البته از عجایب اینکه چرا خرمشاهی او را به شام دعوت نکرده  و آنجا از او خداحافظی کرده بود.

 اگر بارها دیده شده است که خرمشاهی وسط حرف های بعضی ها چرتی می زد، پینکی می خورد، یا دیگر  اختیار به کلی از دستش خارج می شد و به خوابی عمیق فرو می رفت، هیچ دلیلی ندارد جز از دست رفتن اختیار ناشی از خستگی.

راستی چرا خرمشاهی این سان صبوری و با هرکسی از هر ایل و تباری همدلی می کرد؟ این پرسش، معمای حل نشدۀ تنی چند از دوستان او طیّ سال ها بود. به خودم می گفتم: شاید مهربانی ذاتی است؛ شاید نوعی شفقت به حال کسانی که آنها را به گونه ای نیازمند و وابسته به خود می دید؛ شاید دل شکستن را تاب نمی آورد؛ شاید نتوانستن یا نخواستن ِ نه گفتن به دیگران؛ شاید نوعی احساس مذهبی که اگر خلاف آن احساس عمل می کرد، ممکن بود احساس به مراتب دردناک تری برای خودش داشته باشد؛ شاید از این گپ و گفت ها خیلی بدش نمی آمد، چون گاهی هم خودش به این و آن تلفن می زد، به تفصیل حال و احوال می پرسید و احیاناً از کار و بارها گزارش تفصیلی می خواست؛  و شاید علت های دیگری در کار بود که من می جستم اما نمی یافتم. هرچه بود عمر گران بهایی از او در صحبت و مصاحبت با خیل بی شماری گذشت که بسیاری از آنها بر خرمشاهی چیزی نیفزودند، اما از او تراشیدند و بریدند و کاستند.

بهاء الدین خرمشاهی از پراثرترین ارباب قلم در روزگار ماست، از چیره دست ترین نثرنویسان معاصر فارسی. او می تواند قلمش را روی کاغذ بگذارد و با خطی بسیار خوش و انشایی بس خوش تر صفحه ها مطلب خط نخورده را در زمانی کوتاه بنویسد، یا به مناسبت های مختلف به سرعت شعر بسراید، طنز و هزل بنویسد، ترکیب های تازۀ واژگانی بسازد، یا با نگاهی به مطلبی غث و سمین ها را به سرعت تشخیص دهد، یا نوشته ای را در کوتاه ترین زمان از لغزش های زبانی و ادبی بپیراید. اینها همه توانایی های کم نظیری است، اما همین توانایی ها به عامل های فرسایندۀ ضدّ خود او تبدیل شد. جامعه ای که  خلوت انسان را به رسمیت نشناسد، به آن احترام نگذارد، نداند و نپذیرد که دانش، فرهیختگی، فرزانگی و هرگونه کمال تخصصی بدون ساعت های مدید تنهایی در هر روز و خواندن فراوان و تامل و تعمق به دست می آید، آن گاه هر کس به فراخور توقعات خودش به آن خلوت دست می اندازد و یغماگر عمر کسانی می شود که همان جامعه می تواند از حاصل عمر آنها بهترین و بیشترین بهره را برگیرد. همۀ ما کم و بیش، هر کدام به به سهم خود و به مناسبت ها و دلایل مختلف، در غارت کردن عمر گران بهای خرمشاهی و همتایان او مقصریم.

(چاپ شده در اندیشۀ پویا، شمارۀ 29، مهرماه 1394، به مناسبت هفتادمین سال تولد بهاء الدین خرمشاهی)

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: