1394/7/22 ۰۹:۰۲
اینکه مشروطه چه شد که مطابق با مطالبات مردم از آب درنیامد، باید جوابش را از ادبیات زمان گرفت. ادبیات مشروطه از این جهت بسیار پرمعناست. کتابهای متعددی در اینباره نوشته شده است. دوران خاصی آغاز شده است که ایران در آن میل دارد تغییر جهت بدهد، ولی راه به طوری ناهموار است که یک قدم به جلو یک قدم به عقب میشود، به قول سعدی:
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم
بار سنگین تاریخ او را از رفتن بازمیدارد. تاریخ ایران یک حرکت ناپیدا داشته، ولو در دورههایی که ظاهرش به رکود میمانسته. بهخصوص در این صد سال? اخیر آرام نگرفته است. به کجا میخواهد برسد؟ به قدری آرامش. جغرافیای او، موقعیت طبیعی او، نوعی زلزلهخیزی معنوی به تاریخش بخشیده، و مردمش را به سوئی رانده که نتوانند در سکون قدم برداند. در ابهام و دوگانگی زندگی میکردند.
مشروطه نیز اینگونه بود. هنوز در برابر سؤال است. ماهیت آن چه بود؟ از کجا آمد؟ چه کسانی آن را برپا کردند؟ با هم? کتابهای نوشته شده، هنوز حرف دربار? آن تمام نیست. تلقیهای متفاوتی در کار است، ولی غالباً از وسیلهها حرف زده شده است، نه از پایه. این گرایش در عد? زیادی قول است که ریش? وقایع بزرگ را در خارج از کشور ببینند، از جمله مشروطه که میگویند «کار انگلیسهاست»! حتی کسانی که این فکر را مسخره میکنند، ته دل همین تمایل را دارند. ولی مشروطه در داخل خاک ایران پا گرفت و به دست مردم بود. اگر تحریکی در کار باشد، تا زمانی که زمینه تحریکپذیری فراهم نباشد، کارگر نمیافتد. حتی مردمی که اسم مشروطه را هرگز نشنیده بودند، آن را میخواستند؛ زیرا از آزادی و عدالت و قانون نوید میداد. آزادی جزو نیازهای ذاتی بشر است، مثل آفتاب برای گیاه. حتی کسانی که بر ضد آزادی فعالیت میکنند، میپندارند که با گرفتن آزادی دیگران، آزادی خودشان افزایش پیدا میکند. در هر حال پای آزادی در میان است.
حرف دیگر این بوده است که چه گروهی در کسب مشروطه سهم بیشتر داشت: روحانیان یا متجددان؟ یا بازاریها؟ هر گروه انگیزه خود را دنبال میکرد؛ ولی همه بر سر تغییر وضع متفق بودند. آنچه مسلّم است، مشروطه رو به جلو داشت، رو به جریان منطق و علم داشت و طبیعیتر و انسانیتر بود از حکومت یک فرد یا یک خانواده.
از سهم هر گروه حرف زده میشود، جز مردم؛ ولی واقعیت این است که مردم با تمام وجود میخواستند که آنچه را که تا آن روز بوده دیگر نباشد، یعنی یک دوران ناهنجار، راکد، واپسمانده و خرافی. هسته مرکزی کار این بود، بقیه فروع بودند. اینکه فلان سیاست خارجی بخواهد یا فلان نخواهد، طبیعی است کشوری مانند ایران هرگز نمیتوانسته است دور از نظاره خارجی باشد، چه به علت منابع مالیاش، چه به علت موقعیت جغرافیاییاش؛ ولی آخرین حرف را مردم میزنند، ولو به طور موقت کوتاه بیایند، یا عقب بنشینند. مردم آزادی و گشایش میخواستند و در مشروطه آن را طلب کردند، و آنگاه امنیت میخواستند، و به حکومت رضاشاه گردن نهادند. در زمان مصدق شخصیت ملی میخواستند، اما زور آمد و آن را کنار زد.
در وضع سیاسی کشوری مثل ایران، خواه ناخواه عوامل معارض مختلفی وارد صحنه میشوند و قدرتهای خارجی هم که صاحب نفوذ باشند، البته بیکار نمینشینند. در امر مشروطه هم جهتگیریهای خارجی در کار بوده است، ولی اصل قضیه این بود که مردم ایران خود طالب رهایی از استبداد بودند، و آنچه شد، به همت خود آنان شد؛ منتها مشروطه یک حکومت قاطع بود، حکومت سازش بود، بینابین بود، خانواده قاجار را نگه داشت و تغییر بنیادیی که حکومت ایران محتاج آن بود، صورت نگرفت؛ نفوذها و تمام ایادیاش را با تمام کسانی که جزو بدنه آن بودند، در کار نگه داشت. راه باز ماند برای یک مقدار تغییر اسم، تغییر ظاهر. نمیشد به آسانی زدود یک نفوذ ریشهدار بسیار کهنه را که عادتها و باورهای مختلفی هم پشتیبانش باشد.
بنابراین هرج و مرج زمینه را برای یک حکومت نیرومند آماده کرد که رضاشاه باشد. به طور کلی هرجا پای انتخاب میان امنیت و آزادی پیش آید، مردم ترجیح میدهند که امنیت را بگیرند، بلکه در سایه آن بتوانند فرصتی بیابند و چارهای برای آزادی بیندیشند. برای ذات بشر، محور آزادی است، برای آنکه او بتواند وجود خود را بشکفاند، استعدادهای خود را به کار اندازند، بر کیفیت زندگی خود بیفزاید. تمهیداتی که در دنیای جدید اندیشیده شده (چون: رأی، پارلمان، مطبوعات، تفکیک قوا و به طور کلی قانون)، همه برای آن است که این آزادی بتواند تضمین گردد.
«آزادی» و «عدالت» و «امنیت» سه خواست اول بشر بوده است. عمرش به درازی عمر بشریت است، به درازای عمر تمدن، عمر زندگی اجتماعی؛ منتها شکل و نام آنها تغییر میکرده. در دنیای جدید خواستهاند تحت انتظام و سامانی درآید، ولی افسوس که لنگیهای سازمانهای جدید هم از نظرها پنهان نیست. اگر آزادی نباشد، عدالت در جامعه تأمین نمیشود. هدف اصلی انسان رسیدن به نوعی عدالت است؛ یعنی دستگاهی متوازن که تا حدی برآورندة حقوق ذاتی انسانی باشد، و اگر هم عدالت نباشد، امنیت نخواهد بود.
بنا به آنچه گفتیم، مشروطه درست از آب در نیامد، آن گونه که مورد انتظار مردم بود. ادبیات زمان و مقالات بعضی از روزنامهها حاکی از این سرخوردگی است، و ما اکنون به گوشهای از شعرها اشاره میکنیم.
مکتب ادبی مشروطیت
بعد از دورهای که «دوران بازگشت» خوانده میشود و مربوط به صدر عصر قاجار است، سالها پیش از صدور فرمان مشروطه، ادبیات مشروطه سر برآورد. شعر بازگشت چیز تازهای نداشت. واکنشی بود در برابر سبک پیچیدة هندی و چون دوره فتحعلیشاهی داعیه داشت که با یکپارچه شدن کشور، عظمت دوران گذشته را تجدید میکند، در پاسخ به آن، نوعی ادبیات مطنطن ایجاد گشت، شبیه به شعر دوره غزنوی، به سبک کسانی چون عنصری و فرخی سیستانی، و این شروع کرد به تکرار همان غلوها و طنطنهها و تکرارها؛ ولی چون با زمان مطابقت نداشت، نتوانست جا بیفتد و دوامپذیر شود. اما شعر مشروطه، جریان تازهای پیش آورد. خواست شعر را به میان مردم بکشاند و موفق هم شد. شاعران این مکتب میخواستند مردم را از این حالت بیحقوقی و بیهویتی بیرون بیاورند، و جایی برای آنها در اجتماع قائل شوند. شعر مشروطه مانند مرغ زخمیی است که ناله و خروش برمیآورد.
از جهت دیگر میتوان ادبیات مشروطه را «ادبیات روزنامهای» خواند؛ زیرا از طریق روزنامهها به اطلاع مردم میرسید. شعرها دوش به دوش مقاله جلو میروند، و در واقع یکدیگر را تکمیل میکنند و لحن روزنامهای دارند. زبانها باز میشود، ولی راه هموار نیست. یک چنین کار عظیمی، یعنی انتقال از استبداد به مردمی، خالی از قربانیانی هم نمیتواند بود. در واقعه توپ بستن به مجلس از جانب محمدعلی شاه و روسها، عدهای فدا میشوند، از جمله صور اسرافیل، ملکالمتکلمین و قاضی ارداقی؛ عدهای دربدر میگردند، چون دهخدا. سید جمال واعظ ـ پدر جمالزاده ـ نیز اندکی بعد همین سرنوشت را مییابد. کسان گمنامتری هم هستند. با این حال، تردیدی نیست که وضع تغییر کرده. از این پس اگر روح استبدادی هست، باید به نام مشروطه و مردم به جریان بیفتد. آنچه «استبداد صغیر» خوانده میشود، دوامی نمیآورد. مردم واقعاً همت میکنند و آزادی را از چنگ آنان پس میگیرند.
از این پس شاعرها وارد صحنه میشوند: عارف، عشقی، نسیم شمال، ادیبالممالک فراهانی، ملکالشعرابهار… کسانی هستند که شور وطنی دارند. آرزو دارند که ایران به پایگاه واقعی خود بازگردد؛ ولی آنان هم ـ بیشترشان ـ هر یک به نوعی پایمال خودکامگی میگردند. عشقی کشته میشود، نسیم شمال و عارف نیز در حکم قربانیان هستند که در نومیدی و عزلت جان میسپارند. عارف در دره مرادبیک همدان پناه میگیرد، ارتباطش را با مردم قطع میکند و در آنجا با بیماری طولانی میمیرد.
برای آنکه چشماندازی از موضوع داشته باشیم، نمونهها را از عشقی شروع کنیم. با یک لحن تلخ بدبینانه میگوید:
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
حکایت از دوران بعد از مشروطه است، و تلخکامی حاصل از آن باز از عشقی:
ز اظهار درد، درد مداوا نمیشود
شیرین دهان به گفتن حلوا نمیشود
درمان نما، نه درد، که با پا زمین زدن
این بستری، ز بستر خود پا نمیشود
اکنون فرخی یزدی غزل معروف او راجع به آزادی:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
این غزل، هفت، هشت بیست است و گرد مسأله آزادی دور میزند. برای اینکه محور شناخته شده است. غزلی دیگر:
این کشور ویرانه که ایران بوَدش نام
از ظلم یکی خانة آباد ندارد
دلها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم، دل شاد ندارد
بیت بعد در جواب کسانی است که خیال میکردند نفوذ خارجی باعث این مشکلات است. دریافت شده بود که مشکل اصلی از داخل است، از خود ادارهکنندگان، گردانندگان کشور و نیز عقبماندگی مردم. میگوید:
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم، از داخله باید گفت
یا عارف که مثل یک مرغ مجروح، ناله از غزلیات و تصنیفهایش بیرون میآید.
خراب مملکت از دست دزد خانگی است
ز دست غیر چه نالیم؟ هر چه هست از ماست
بعد میآید به این شعر بسیار غمآلود:
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم
کسی که یک نفس آسودگی ندید، منم
…منم که در وطن خویشتن غریبم و زین
غریبتر، که هم از من غریبتر وطنم!
همة اینان با گذشتههای دور کشور، دوران سربلندی، تجدید یاد میکنند، همراه با اظهار امیدواری:
بدان که مملکت داریوش و کشور جم
به دست فتنة بیگانگان نخواهد ماند
و باز:
اندر وطن کسی که ندارد وطن، منم
آن کس که هیچ کس نشود مثل من، منم
آنکس که عیشگاه جم و کیقباد و کی
از بهر او شدست چو بیتالحزن، منم
ادیبالممالک فراهانی نیز شعرهای پرمعنایی دارد.دربارة وضع کلی مملکت:
دوست از راهی به کین ما و دشمن از طریقی
پطر یک سو در کمین ما و ناپلئون ز یک سو
اشاره به جنگ ایران و روس:
باد از جایی خرابم میکند باران ز جایی
کنت از سویی کبابم میکند، بارون ز یک سو۱
ای دریغا رفت آن قصری که بود اندر کنارش
دامن قلزُم ز سویی، ساحل جیحون ز یک سو
یعنی ایران بزرگ.
گردمان دیواری از بدبختی و غفلت کشیده
فقر بیپایان ز سویی، قرض سی میلیون ز یک سو
چون در زمان قاجار ایران برای اولین بار از خارج قرض کرد.
ترسم ای ایرانیان، تورانیان را قسمت افتد
تخت کیخسرو ز سویی، کاخ افریدون ز یک سو
ای امیری بر دو چیز امیدواری منحصر شد:
همت ملت ز سویی، زحمت بیچون ز یک سو
پینوشت:
۱ـ «کنت» و «بارون» از القاب اشرافی فرانسه.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید