فلسفه در این زمان به چه کار می‌آید؟ / دکتر رضا داوری اردکانی - بخش اول

1394/5/11 ۰۹:۳۴

فلسفه در این زمان به چه کار می‌آید؟ / دکتر رضا داوری اردکانی - بخش اول

جهان کنونی با جهانهای قدیم لااقل دو تفاوت عمده دارد: یکی اینکه در آن غایت علم و عمل، بشر است و دیگر اینکه بشر با علم تکنولوژیک جهان خود را می‌سازد. انسان غربی پس از آنکه در رنسانس با جنبش‌ها و تکانهای شدید روحی و فکری و سیاسی و اخلاقی از قرون وسطی پیوند برید، در قرون هفدهم و هجدهم خود را در برابر افق عالمی یافت که می‌بایست با کوشش و امید به آینده و اعتماد به خرد انسانی ساخته شود. این عالم در طی مدت دو قرن به صورتی بالنسبه متناسب و متعادل قوام یافت و پیشرفت کرد؛ ولی این پیشرفت و ثبات نمی‌توانست به صورتی که از ابتدای قرن هجدهم تصور می‌شد، دوام یابد.

 

جهان کنونی با جهانهای قدیم لااقل دو تفاوت عمده دارد: یکی اینکه در آن غایت علم و عمل، بشر است و دیگر اینکه بشر با علم تکنولوژیک جهان خود را می‌سازد. انسان غربی پس از آنکه در رنسانس با جنبش‌ها و تکانهای شدید روحی و فکری و سیاسی و اخلاقی از قرون وسطی پیوند برید، در قرون هفدهم و هجدهم خود را در برابر افق عالمی یافت که می‌بایست با کوشش و امید به آینده و اعتماد به خرد انسانی ساخته شود. این عالم در طی مدت دو قرن به صورتی بالنسبه متناسب و متعادل قوام یافت و پیشرفت کرد؛ ولی این پیشرفت و ثبات نمی‌توانست به صورتی که از ابتدای قرن هجدهم تصور می‌شد، دوام یابد.

در اواسط قرن نوزدهم مارکس از آشوب نهفته در بطن سرمایه‌داری گفت؛ اما قبل از آن، این نویسندگان روس بودند که در ورای آینده آزادی و صلح و رفاه، نیست‌انگاری را کشف کردند و داستایوفسکی حتی صورت بی‌گناه نیست‌انگاری تروریست را نیز دید و وصف کرد. این کشف مایه اصلی ایستادگی روسیه در برابر غرب و غربی شدن بود. در پایان قرن نوزدهم بحران تجدد به تدریج شدت می‌یافت. مع‌هذا تا اوایل قرن بیستم یا لااقل تا آغاز جنگ جهانی اول، مانع و رادع بزرگی در برابر این پیشرفت پیش نیامد و چنان‌که دیدیم، اروپا و آمریکا به شبح کمونیسم که به قول مارکس «اروپا را فراگرفته بود»، تسلیم نشدند و در برابر آن سر فرو نیاوردند تا اینکه با وقوع دو جنگ جهانی، تعارضهای درونی تاریخ جهان آشکار شد، گرچه قدرت تکنیکی اروپا و آمریکا همچنان افزایش می‌یافت پیوستگی درونی و امیدش به آینده رو به سستی و ضعف گذاشت.

جنگهای جهانی، هم نشانه ضعف بود و هم ضعفها را شدت بخشید. از جمله اوصاف خاصّ این جنگها یکی هم این بود که پیروز نداشت و هر دو طرف جنگ به جای اینکه غنیمتی به دست آورند، چیزهایی را از دست دادند. درست است که اروپا با پرداخت هزینه‌های بسیار سنگین جنگ دوم جهانی، غده چرکین نازیسم را از صورت خود محو کرد و اتحاد جماهیر شوروی دامنه نفوذ و قدرت خود را در اروپای شرقی و بعضی مناطق دیگر گسترش داد و آمریکا سودای دخالت در امور کشورها در سراسر روی زمین را در سر پرورد، اما درد اروپا تنها نازیسم نبود و با گسترش نفوذ شوروی و استقرار جمهوری‌های به اصطلاح دمکراتیک در اروپای شرقی، گشایش در کار جهان پدید نیامد. اصلاً نازیسم نشانه بود.

 

ورود آمریکا به سیاست جهانی

آلمان در جنگ دوم شکست خورد؛ اما قدرتهای بزرگ اروپایی هم به جای اینکه غنیمتی از آن جنگ به دست آورند، پایه قدرت استعماری‌شان سست یا ویران شد؛ زیرا در جهان، دو قطب شرق و غرب به وجود آمد که سردمدار غربی‌اش آمریکا بود. وقتی پای آمریکا به سیاست جهان باز شد، این کشور دیگر به قدرت اول در جهان غرب مبدّل شده بود و می‌خواست قدرت نظامی و سیاسی‌اش را بر همه تحمیل کند و البته داعیه نمایندگی لیبرال‌دمکراسی هم داشت، هرچند که این داعیه با سیاستی که در داخل و خارج و به‌خصوص در شرق دور و در همه جهان پیش گرفت، رنگ باخت تا جایی که در بعضی مواقع اولین اصول دمکراسی نیز زیر پا گذاشته شد و حتی بعضی صاحب‌نظران آمریکایی حکم دادند که برای مبارزه با تروریسم، شکنجه نیز مباح و گاهی ضروری است. با این پیشامد، نظم نوین جهانی با سابقه دویست‌ ساله‌اش جلوه دینی تازه یافت.

آمریکا وقتی از «اصل مونروئه» (اصل عدم مداخله در خارج) رو گرداند، خیلی زود در باتلاق جنگها و شورشهای محلی به‌خصوص در شرق آسیا و آمریکای لاتین آلوده شد. در سوی دیگر هم افزایش اقتدار نظامی و سیاسی شوروی اثر مستقیم و غیرمستقیم بر نهضت‌های ضد استعماری داشت؛ اما آن نهضت‌ها به جایی که باید نرسید. نهضت‌های ملی شکست خوردند و سایه جنگ سرد همه جا گسترده شد. این جنگ حدود چهل سال ادامه داشت و وقتی به پایان رسید، بعضی سیاستمداران و به‌خصوص آمریکایی‌هاشان، ذوق‌زده شدند و گمان کردند که دوران حکمروایی بی‌رقیب لیبرال‌دمکراسی فرا رسیده است. اما به زودی دریافتند که انقراض اتحاد جماهیر شوروی نه پایانی برای جنگ سرد و نه نشانه پیروزی لیبرال‌دمکراسی بوده است.

ظاهراً جنگ سرد هم مثل دو جنگ جهانی پیروز نداشته است. کسانی که در آمریکا از «پایان ایدئولوژی» و «پایان تاریخ» گفتند، خیلی زود متوجه شدند که اگر صورت رسمی و مسلط سوسیالیسم شکست خورد و بی‌اعتبار شد، لیبرال‌دمکراسی هم کاملاً روسفید از کوره آزمایش بیرون نیامد. وانگهی مشکل جهان کنونی سوسیالیسم و کاپیتالیسم و لیبرالیسم نیست، بلکه تیرگی افق آینده است. آینده جهانی که نود درصد جمعیتش در کشورها و مناطق توسعه‌نیافته و در حال توسعه به سر می‌برند و می‌خواهند به جایی برسند که جهان توسعه‌یافته رسیده است. اینان چه آینده‌ای دارند؟

 

آینده جهان

جهان در حال توسعه اگر آینده‌ای داشته باشد، آینده‌اش همان گذشته یا وضع کنونی جهان توسعه‌یافته است؛ یعنی مردم جهان توسعه‌نیافته می‌خواهند به جایی برسند که جهان توسعه‌یافته پیش از آن به آنجا رسیده است و دریغا که رسیدن به گذشتة جهان توسعه‌یافته نیز کاری آسان نیست و می‌بینیم که راه توسعه در بیشتر مناطق جهان به کندی و با بی‌نظمی پیموده می‌شود. وجه دیگر مسأله این است که اگر جهان توسعه‌نیافته به منزل توسعه نرسد، تضادها و تعارضهای موجود در جهان افزایش می‌یابد و اگر برسد، با همان مشکلی روبرو می‌شود که در برابر جهان توسعه‌یافته کنونی وجود دارد؛ یعنی رمقی پیش روی خود نمی‌بیند و نمی‌داند به کجا باید برود. بنیانگذاران تجدد، تجدد را جهانی می‌دیده‌اند؛ اما تجدد منطقه‌ای شده است.

با راحت‌طلبی می‌توان در اکنون خیالی سکونت کرد و گفت غم مشکلات و مسائل فردا را نباید خورد و «چو فردا شود، فکر فردا کنیم»؛ ولی مشکل همین امروز پیش آمده است یا درست بگویم: همه مردم جهان در راه توسعه، با دشواریهای بزرگ مواجهند و این دشواریها تعارضهای درونی جامعه‌هایشان را آشکارتر ساخته و کسانی را به راههای افراط و تفریط و تروریسم و ویرانگری و انواع فساد کشانده است. توسعه‌یافته‌ها مدام به کار تولید وسایل نوشده و نوشوندة تکنولوژی سرگرمند و همه مردم جهان را نیز مشغول کرده‌اند و می‌کنند. آنها حتی اگر در جامعه بی‌امید (و نه نومید که میان «بی‌امیدی» و «نومیدی» تفاوتهاست) و نیست‌انگار خود احساس غربت نکنند، با بحرانهای اقتصادی و گسترش فساد روحی و اخلاقی و خطرهای ناشی از توسعه تکنولوژی جنگ و پایان یافتن منابع انرژی چه می‌توانند بکنند؟ کسانی که ضربان نبض زندگی و زمان خود ـ اعم از زمان توسعه‌یافته یا توسعه‌نیافته ـ را اندکی حس کنند، می‌توانند از خود بپرسند امید قرن هجدهم از کجا آمد و چرا این امید به بی‌امیدی قرن بیستم و بیست ویکم رسید؟

 

گام نهادن در ساحت فلسفه

طرح این پرسش همان گام نهادن در ساحت فلسفه است. این فلسفه است که می‌پرسد: جهان امیدوار چرا امیدش را از دست داد، آیا به مقصد و پایان راه رسید یا به پایان و به مراد نرسیده بی‌امید شد؟ اکنون نه فقط فیلسوفان، بلکه سیاستمداران و جامعه‌‌شناسان و معلمان اخلاق ناگزیرند که به این معانی بیندیشند. این قبیل پرسشها را فیلسوفان جعل نمی‌کنند که بگوییم اگر آنها نباشند، مشکل‌های فلسفی هم نیست؛ این پرسشها در جهان وجود دارند و چون هستند، کسانی آنها را در زبان طرح می‌کنند. مسائل فلسفی را فیلسوفان جعل نکرده‌اند. فلسفه هم بر حسب اتفاق به وجود نیامده و حاصل ذوق و سلیقه کسانی مثل سقراط و ابن‌سینا و دکارت و هگل نیست. این فیلسوفان با گوش‌ دادن به سخن زمان، فیلسوف شده‌اند. سقراط که خود را مامای افکار می‌دانست، همین را می‌گفت. ابن‌سینا نیز در طی عمر بالنسبه کوتاه خود کوشید که مسائل عالم خود را در چارچوب تفکر فلسفی طرح کند و راه عقل را نشان دهد.

بیهوده و بی‌وجه نیست که فلسفه در عالم اسلام در میان شیعیان که زمان را خالی از امام و راهنما نمی‌دانستند و پاسخ مسائل در نظرشان از پیش معلوم نبود، پدید آمد. ما هنوز به درستی تحقیق نکرده‌ایم که فلسفه در عالم اسلام چه شأن و مقامی داشته و در تقدیر غریبانه خود چه اثری به‌خصوص در علوم کلام و اصول فقه و احیاناً تفسیر و بالاخره در شیوه زندگی مردمان و در اخلاق و سیاست داشته است. اما این حادثه را نمی‌توانیم کوچک و بی‌اهمیت بینگاریم که فلسفه و علم یونانی مورد توجه مسلمانان قرار گرفت و از میان آنان نیز این مردم ایران بودند که به آن اقبال کردند و راه تفکر و دانش و دانایی را ادامه دادند که بهره علمشان به اروپا هم رسید.

اگر در این دوران، نسبت میان فلسفه و سیاست چندان روشن نیست و کوشش فارابی در قرار دادن سیاست بر مبنای فلسفه نظری در تاریخ فلسفه اسلامی ادامه نیافته است، وقتی به دکارت و کانت می‌رسیم این پیوند کاملاً آشکار است. دکارت نظام جهان را چنان وصف کرد که آدمی در کانون جهان به عنوان صاحب اختیار قدرتمند ظاهر شد تا طبیعت را که با او بیگانگی دارد، از طریق قهر علمی استخدام کند؛ اما از نیمه دوم قرن نوزدهم پریشانی و اضطراب در زندگی و جانها ظاهر شد و در شعر و تفکر هم انعکاس یافت. اکنون صورت خیالی بهشت زمینی قرن هیجدهم رنگ باخته و تقریباً گم شده است و هیچ کس به درستی نمی‌داند که کار این جهان به کجا می‌کشد.

 

نظم تجدد

۱ـ در جهان کنونی نظم غالب نظم تجدد است اما گروههایی از مردم هنوز در زمان قبل از تجدد به سر می‌برند و کسانی نیز هستند که گرچه مدام سودای تجدد در سر دارند، به خیالی از آن قانعند؛ یعنی دلشان در بند جایی است و سرشان سودای دیگر دارد و در نتیجه دستشان توانا نیست. هیچ یک از دو گروه اخیر با زمان و تاریخ تجدد پیوند ندارند. زمان تجدد صورتها و جلوه‌های متفاوت دارد و حداقل به دورانهای توسعه‌یافتگی و توسعه‌نیافتگی یا در حال توسعه یافتن تقسیم می‌شود.

زمان توسعه‌نیافتگی زمانی نیست که میان زمان قبل از تجدد و زمان تجدد باشد و حتی نباید آن را دوران انتقال دانست؛ زیرا زمان توسعه‌نیافتگی نه زمان تجدد است و نه زمان قبل از تجدد و شاید جز شبحی از زمان نباشد؛ به این جهت ساکنان این زمان گرچه می‌پندارند که در کار و راه تحقق آینده دلخواه خویشند، صورتی از «اکنون» را تکرار می‌کنند که اکنون معلق است؛ یعنی اکنونی که از گذشته بریده و به آینده نپیوسته است. این اکنون، اکنون توسعه‌نیافتگی است که نشانه‌های آن را در همه‌جا و به‌خصوص در گفتارهای رسمی نیمه‌سیاسیر نیمه‌فرهنگی به وفور می‌توان یافت. این اکنون بی‌تاریخ یا بیرون افتاده از تاریخ همان شبه‌زمان توسعه‌نیافتگی است.

این هر سه وضع همزمانند (مردم متعلق به پیش از تجدد هم اگر در زمان تقویمی کنونی باشند، با مردم جهان توسعه‌یافته و در راه توسعه همزمانند و عجب اینکه آثار آنها گاهی در یک خانه با هم فراهم می‌آیند؛ چنان‌که ممکن است هیئت بطلمیوسی و شرح کتاب المجسطی را از طریق وب‌سایت به دانشجویانی که به جمع میان سنت و تجدد علاقه دارند، آموزش داد). مردمی که از زمان و تاریخ قدیم دور افتاده و هنوز به تجدد نپیوسته‌اند به هیچ یک از دو زمان تعلق ندارند. اینها اگر طالب ورود به تاریخ و سکونت در زمان آینده هستند، باید به زمان خود یا به بی‌زمانی بیندیشند؛ فی‌المثل اکنون ایرانی مسلمان باید بیندیشد که در کدام زمان و قرن به سر می‌برد؟ قرن بیست ویکم میلادی یا قرن پانزدهم هجری قمری؟ و شاید به هیچ یک از این دو زمان و تاریخ تعلق نداشته باشد. او در روزی از روزهای تقویم به دنیا آمده و شاید دهها سال در قرن بیستم و بیست ویکم میلادی زندگی کرده باشد. اگر قرن بیستم تفکر و ادب و علم و تعلیم و تربیت و اقتصاد و سیاست خاص دارد و با اینها تعیّن یافته است، شاید علم و مدرسه و معاش و سیاست زمان عمر این شخص قرن بیستمی نبوده است؛ چنان‌که به قرن چهاردهم و پانزدهم هجری قمری هم تعلق نداشته است. در این صورت او حتی اگر فلسفه اسلامی بیاموزد و تعلیم کند، درسش درس ملاصدرا و سبزواری نیست و به کانت و نیچه نیز چنان‌که باید نمی‌تواند بیندیشد و به درستی نمی‌داند که چه نسبتی با ملاصدرا و کانت دارد (چنان‌که هم‌اکنون ما اینها را نمی‌دانیم یا کم می‌دانیم و کم‌اند کسانی که همین کم را می‌دانند)!

 

تعرض به فلسفه

در زمان ما تعرض به فلسفه دو وجه دارد: یکی آموزش رسمی است که مثلاً ملاصدرا و ملاهادی سبزواری را می‌آموزیم و از آرای کانت و نیچه هم خلاصه‌ای فرا می‌گیریم و معمولاً آنها را آدمهایی می‌دانیم که هر یک برای خود نظری داشته‌اند و ما نیز با نظرهایی از آنان موافق و با نظرهای دیگر مخالفیم. در این صورت ممکن است زمان ملاصدرا و کانت با هم اشتباه شود یا اصلاً تعلقشان به زمان بی‌وجه بنماید (ولی چون آنها اثر و نشانشان را در زمان گذاشته‌اند و تفکرشان نیز نشان زمان دارد به دشواری می‌توان تعلقشان به زمان را نادیده گرفت).

وجه دیگر، نه آموختن و یاد گرفتن صورت مشهور فلسفه، بلکه اندیشیدن به نسبتی است که هر یک از این فیلسوفان با زمان داشته‌اند. اینکه به دو یا سه زمان و دوران اشاره شد، در دهه‌های اخیر سخن مشهوری شده است؛ چنان‌که پیوسته می‌خوانیم و می‌شنویم که از دوران پیش از تجدد و تجدد می‌گویند، و این یعنی دو زمان و دوران در تاریخ وجود داشته است و دارد: یکی زمان پیش از تجدد و دیگری زمان و تاریخ رسمی تجدد. اما آیا می‌دانیم که نسبت فیلسوف با زمان چگونه است و ما که امروز هم ملاصدرا می‌خوانیم و هم دکارت، با آنها چه نسبتی داریم و در زمان با کدام یک شریکیم.

ما اگر به زمان ملاصدرا تعلق نداریم، کی و چگونه از آن زمان بریده‌ایم و با بریدن از آن زمان به کدام زمان پیوسته‌ایم؟ گمان نمی‌رود که به زمان دکارت و کانت پیوسته باشیم؛ زیرا زمان آنها زمان صورت بخشیدن به جهان است. باید دید که آیا ما به مرحله صورت‌بخشی به موجودات رسیده‌ایم و اگر رسیده‌ایم، به همان سان به جهان صورت می‌بخشیم که کانت و هگل و مارکس پیشنهاد کردند و جهان متجدد در یک قرار و مدار ناگفته و به آگاهی درنیامده آن را پذیرفت.

اکنون مسأله ما این است که نه از زمان و زبان ملاصدرا قطع علاقه کرده‌ایم و نه رواست که قطع علاقه کنیم و به زمان جدید هم نمی‌توانیم بی‌اعتنا بمانیم. شاید اشخاصی باشند که بتوانند به دو زمان تعلق داشته باشند و اگر چنین کسانی باشند، می‌توانند راهنمای آینده شوند؛ اما زندگی و نظام فرهنگی و اجتماعی و سیاسی نمی‌تواند دو زمانی باشد و اگر باشد، چه بسا که دستخوش آشوب و پریشانی و دچار قصور فهم و ناتوانی در عمل شود. هر نظم زمانی در هنر و دین و حکمت و فلسفه به مرتبه تذکر می‌رسد و به زبان می‌آید.

از ظاهر این حکم ممکن است دریابند و نتیجه بگیرند که از فلسفة گذشته در این زمان نمی‌توان مدد گرفت؛ یعنی باید از افق تاریخی ملاصدرا و سهروردی چشم برداشت و از آنها پیوند برید و به عصر جدید و تجدد پیوست و راه توسعه را پیمود. مردم هر زمان و دوران به تاریخ و زمان خود تعلق دارند؛ ولی معمولاً از این تعلق خبر ندارند و تفاوت زمان خود و زمانهای دیگر را نمی‌دانند. این فیلسوف است که از زمان می‌گوید و سخن زمان در دهان دارد. اینکه بدانیم ملاصدرا به عالمی دیگر غیر از عالم فیلسوف معاصر خود (در زمان تقویم) در اروپا یعنی دکارت تعلق داشته است، مستلزم انتخاب یکی و ردّ دیگری نیست؛ زیرا می‌توان به عالم جدید تعلق داشت و زمان ملاصدرا را نیز کم و بیش درک کرد.

کسانی ممکن است بگویند اگر ملاصدرا کار دکارت کرده بود، فلسفه جدید در ایران ظهور می‌کرد و بسط می‌یافت؛ اما ملاصدرا به عهد دیگری تعلق داشت و به این جهت راه اسلاف خود را پیمود و به نهایت آن راه رسید؛ اما راه فلسفه غربی راه دیگری بود و آثار و نتایج و لوازمش هم دیگر بود.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: