آقای نجوا و آداب سماور و چای / عبدالحسین آذرنگ

1393/12/23 ۱۰:۳۱

آقای نجوا و آداب سماور و چای / عبدالحسین آذرنگ

یکی از دبیران ادبیات ما در سال های آخر دبیرستان، که شاعر نوپردازی بود وشعرهایش در مجله ها چاپ می شد، از صادق هدایت برای ما بتی بی مثل و مانند ساخته بود. چون از هیچ یک از دبیران دیگرمان مطلبی در مطبوعات چاپ نمی شد، البته در آن زمان مقام آن دبیر از نظر ما، برابر با نامزدی برای نوبل ادبیات بود. عده ای از دوستان نوشته های صادق هدایت را با ولع تمام می خواندند، و در میان همدرسانمان چند نفری هم بودند که بخش های زیادی از بوف کور را از بر کرده بودند و به مناسبت های مختلف از بر می خواندند.

 

یکی از دبیران ادبیات ما در سال های آخر دبیرستان، که شاعر نوپردازی بود وشعرهایش در مجله ها چاپ می شد، از صادق هدایت برای ما بتی بی مثل و مانند ساخته بود. چون از هیچ یک از دبیران  دیگرمان مطلبی در مطبوعات چاپ نمی شد، البته در آن زمان مقام آن دبیر  از نظر ما، برابر با نامزدی برای نوبل ادبیات بود.  عده ای از دوستان نوشته های صادق هدایت را با ولع تمام می خواندند، و در میان همدرسانمان چند نفری هم بودند که بخش های زیادی از بوف کور را از بر کرده بودند و به مناسبت های مختلف از بر می خواندند. در هرحال، نتیجه آن شد که هر کسی و هرچیزی که به صادق هدایت مربوط می شد، برای ما کنجکاوی ایجاد می کرد، کما اینکه یکی از دوستانمان رد میز صادق هدایت را دنبال کرده بود و عده ای سر و دست می شکستند که به زیارت آن میز نائل شوند. سال ها بعد، در دهۀ 1360، که عضو هیات تحریریۀ یکی از ماهنامه ها شده بودم، در اولین نشست اعضا، اولین جمله ای که از دهان سردبیر بیرون آمد، این بود: « دوستان، این اتاقی که در آن جمع شده ایم، جایی است که روزگاری دفتر کار و محل نشست ها و گفت و گوهای صادق هدایت بوده است». همین جمله کافی بود که محل دیدار ما را، دست کم از دیدگاه شماری از آن جمع، به عرش اعلی برساند. این مقدمه را داشته باشید تا بقیۀ مطلب را عرض کنم.

  «آقای نجوا» سال ها برنامۀ هفتگی فرهنگ عامه را در رادیو ایران اجرا می کرد. صدایی گرم و لحنی متفاوت داشت. روی بعضی واژه ها تاکید می گذاشت که خاص زبان و بیان خود او بود. به گفتۀ یکی از ادیبان، او بعضی جمله ها را به «که» خدمت می کرد، و در پی لختی سکوت، جملۀ متمم را از سر می گرفت. از اینها گذشته، میان او و شنوندگان بسیاری در سراسر کشور، مکاتبه برقرار بود. آقای نجوا در برنامه هایش به نامه ها یی اشاره می کرد، از افراد نام می برد، لحن و برخوردی دوستانه شد، و همین مناسبات از راه دور سبب شده بود که قصه و متل و حکایت و ضرب المثل و چیستان و معما و خیلی چیزهای دیگر مربوط به فرهنگ عامه را برای او بنویسند و از دورترین روستاها و شهرستان ها برایش بفرستند. بعضی از اینها با اسم و رسم فرستنده در برنامۀ رادیویی خوانده می شد و حسی از دوستی و الفت به شنوندگان انتقال می یافت.

   روزی بر حسب اتفاق با یکی از استادانم مشغول پیاده روی بودم که  صحبت «آقای نجوا» و برنامۀ رادیویی اش به میان آمد. او گفت: «نجوا» نام رادیویی سید ابوالقاسم انجوی شیرازی است. آقای انجوی را فقط به سبب دوستی اش با صادق هدایت و دورۀ روزنامه نگاری آتشینش از راه خوانده هایم می شناختم. استادم با آقای انجوی سابقۀ آشنایی دیرینی داشت و فصلی هم از دوستی میان او و صادق هدایت گفت که حاصلش افزوده شدن غمی بر بار اندوه های دورۀ جوانی ام بود. با این حال، همچنان شنوندۀ برنامۀ رادیویی بودم و پیوندهای به اصطلاح امروز «مجازی» میان او و نامه نگاران راه های دور دست را با علاقه دنبال می کردم، تا انقلاب شد و عده ای، از جمله آقای انجوی بیکار و خانه نشین شدند. چند سالی هم از انقلاب گذشت.

   یکی از کتاب های آقای انجوی در یکی از موسسه های انتشاراتی زیر دست یکی از دوستان ویراستار رفته بود و او برای احیا و به جریان انداختن این کتاب، گامی فراتر از مسئولیت های معمول ویراستار برداشته بود. همین اقدام او موجبات آشنایی آن دو را فراهم ساخته بود. دوست ویراستار روزی به دعوت آقای انجوی راهی دیدار از او شد و مرا هم، البته با اجازۀ تلفنی، همراه خود برد. نیمه های دهۀ 1360 و هوای پائیزی نسبتاً سردی بود. دوست ویراستار علاقۀ مرا به برنامه های رادیویی «آقای نجوا» می دانست و گفت: خوب، حالا بیا و خودش را از نزدیک ببین.

  در طبقۀ دوم خانه ای قدیمی در جماران ، شاید متعلق به یکی از بستگانش، زندگی می کرد. از پله ها که بالا رفتم، نظافت وسواس گونه، آن هم در اوضاع و احوال جنگ و شلوغی و بی اعتنایی جامعه به نظم و نظافت، تا چه رسد به ادب وآداب، توجهم را خیلی جلب کرد. آقای انجوی در درگاه ایستاده بود، با نگاهی تیز و کاونده، چشمانی که برق می زد و هوش از آن نمایان بود. با ادبی فاخر و تانی و درنگی به قصد معارفه و به جا آوردن تام و تمام میهمانان ناشناختۀ از راه رسیده، ما را پذیرفت. همه چیز در اتاق او برق می زد، به ویژه سماور و سینی استکان ها، که می توانست به جای اجاق، کانون گرم محفل باشد. لباسی که بر تن داشت، و عبایی که روی دوشش انداخته بود از نظافت و سلیقه ای خبر می داد که قاعدتاً باید حاصل نظارت های کدبانویی  وسواسی و سخت گیر باشد، اما آقای انجوی شیرازی مجرد بود و تا جایی که ما خبر داشتیم، زنی هم در زندگی او وجود نداشت.

 چایی آماده نبود. چایی باید در حضور میهمان و همراه با گفت و گوهای مقدماتی آماده می شد. دقایقی نگذشت که سماور به جوش آمد و آقای انجوی کاغذ سفیدی از لای کتابچه ای در آورد و آن را خم کرد، از چای دان چینی با احتیاط تمام در انحنای کاغذ چای ریخت و با احتیاطی بیشتر در قوری خالی کرد. قوری از آب جوش پر شد، سر سماور قرار گرفت و زیر سرپوشی بسیار تمیز پنهان شد. گفت و گو ها هم در این میان ادامه داشت. چای را طوری در استکان ها ریخت که قطره ای به جدار آنها نپاشد و سطح چای در همۀ استکان ها بدون کف و  کاملاً یک اندازه باشد. عطر چای که به مشام ما رسید، صحبت چای هم به میان آمد. آقای انجوی گفت چای باید چهار حس را نوازش کند: رنگش باصره را، طعمش ذائقه را، عطرش شامّه را، و تاثیرش قوای حسّی دیگر را. این، نه تنها به من، بلکه به دیگران هم نشان داد که چرا نوشیدن استکانی چای باید با ادب و آدابی تمام همراه باشد.

 تنها چای نبود، آقای انجوی حق هر خوردنی و نوشیدنی دیگری را درست ادا می کرد. از همین برخوردهایش با اشیا و آنچه پیرامون او بود، یا پیرامون او می گذشت، می شد فهمید که نگاه تیز کاوندۀ او چرا به عمق می رود. با آدمیان اطرافش هم این طور عمل می کرد، و تا جایی که قدرت تحلیل، یا عمق بینش او اجازه می داد، به جایی راه می یافت که آنها را درست بشناسد، درست به جا آورد، و در نظام ارزشی خود، آنها را در جای درستشان بنشاند.

 زمانی با آقای انجوی آشنا شدم که سال های واپسین عمرش را می گذراند، مردی خسته، آزرده، رانده، تنگدست شده، با تنی بیمار، اما همچنان مغرور و با عزت نفس و تکیه گاهی برای بال و پر شکستگان، و نیز مشاوری برای دوستان و آشنایان در یکی از سخت ترین دوره ها در تاریخ معاصر ایران. این شیوۀ سلوک او، تاریخ را پشتوانه داشت و این تاریخ، حاصل نشست و برخاست با شماری از برجسته ترین نویسندگان، شاعران، هنرمندان، استادان، پژوهش گران و دیگر کسانی بود که هر کدام بخشی از فرهنگ ایرانی را در خود و با خود داشتند. آقای انجوی را در همۀ نشست ها امیدوار و امیدبخش دیدم. انگار که وجوه مختلف فرهنگ ایرانی به او آموخته بود که تحمل شدائد در اوج مصائب، آموختنی و آموزاندنی است. او را باید به سان یکی از ستون های خیمه ای می دیدی که پابرجایی خیمه به استواری آنها وابسته است. این نقش را در آن سال ها فقط عده ای اندک شمار توانستند درست بشناسند و درست بازی کنند.

  شخصیت های بسیاری را در نشست های آقای انجوی دیدم، از ادیبان، استادان، حافظ پژوهان و حافظ شناسان، شاعران، روزنامه نگاران، هنرمندان رادیو و تلویزیون، و حتی تنی چند از شخصیت های فرهنگی که در دولت وقت سمت داشتند. مردی که روزگاری قلم و زبان آتشینش او را گرفتار حبس و بند، و تبعید به جزیرۀ خارک و انواع مرارت ها کرده بود، به سالخوردۀ خردمند دوراندیشی تبدیل شده بود که گویی از پس چند حایل بلند، آینده را به روشنی می دید. او به دوستان و دیدارکنندگانش توصیه می کرد که به داد دیگران برسند، یار و مددکار باشند و سنت فتوّت و اخوّت را تداوم ببخشند.

  آخرین بار که با آقای انجوی تلفنی صحبت کردم، صدایش انگار از ته چاه می آمد. می دانستم آن شمع رو به خاموشی است، اما نه به آن زودی.

اندیشۀ پویا

         

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: