1399/10/22 ۱۰:۲۸
چگونه میتوان از موجود سخن گفت، ولی از آنچه وجود خوانده میشود، صرفنظر کرد؟ هر موجودی در پرتو نور وجود موجود شده است، ولی وجود به هیچ موجودی وابسته نیست و چون وجود است، موجود شناخته میشود. به عبارت دیگر میتوان گفت: وجود به خود موجود است و هر گونه موجود دیگری به وجود موجود میگردد. در وابستگی موجود به وجود است که فقر و نیازمندی معنی پیدا میکند و در بینیازی وجود از هر گونه موجود است که بینیازی ظاهر میشود.
هرچه در این باب گفته شود، این امر مسلم است که منطق خیال غیر از منطق عقل است و انسان به حکم اینکه هم از عقل برخوردار است و هم از خیال، میتواند بر اساس هر یک از این دو منطق سخن بگوید. عالم خیال بسیار گسترده است؛ ولی آنچه در خیال میگنجد، به حکم اینکه دارای شکل و صورت است، محدود خواهد بود؛ اما آنچه معقول است، به حکم اینکه شکل خاص و معینی ندارد، از محدوده خیال فرا میرود، اگرچه عقل نیز نامحدود نیست. عقل به تحقق هستی اعتراف میکند، ولی به حکم اینکه خود عقل از شئون هستی شناخته میشود، نمیتواند هستی را در خود بیاورد و بر آن احاطه و اشراف پیدا کند. انسان در عین اینکه به محدود بودن ادراک خود آگاهی دارد، به نامحدود نیز میاندیشد و از بیپایان بودن هستی سخن میگوید. سخن گفتن از هستی و اندیشیدن به وجود، کار فلسفه است و هر علمی از علوم جز با آنچه موجود شناخته میشود، سر و کار ندارد.
اکنون اگر بپذیریم که هر موجودی به وجود نیازمند است و موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی ندارد، میتوانیم بگوییم که علوم نیز از زیر سیطره فلسفه بیرون نیستند و با حکم فلسفه جایگاه خود را پیدا میکنند. هستی در همه جا هست و در هیچ جایی محدود نمیشود. انسان به آثار هستی مینگرد و به واسطه هستی خود سخن میگوید. یکی از اهل معرفت گفته است: «لاتنظر العین الا الیه و لایقع الحکم الا علیه» یعنی چشم جز به او نمینگرد و حکم جز بر او واقع نمیشود، چیزی از هستی بیرون نیست و آنچه هست، از آثار هستی شناخته میشود. نصیرالدین دهلوی در شعر زیبای خود به همین موضوع اشاره کرده است:
ای زاهد ظاهربین! از قرب چه میپرسی؟
او در من و من در او، چون بو به گلاب اندر
در سینه ناصر دین جز عشق نمیگنجد
این طرفه تماشا بین، دریا به حباب اندر
دریا در حباب نیست، ولی حباب از دریا جدا نمیشود. وجود در یک موجود خلاصه و محدود نمیگردد، ولی موجود به هیچوجه از وجود منفک و جدا نخواهد شد.
انسان همیشه در لحظه زندگی میکند، ولی لحظه بدون گذشته و آینده معنی معقول و محصلی ندارد. گذشته اکنون نیست. آینده نیز هنوز نیامده است؛ ولی لحظه از آنها جدا نیست و معنی لحظه بودن خود را در پرتو معنی گذشته و آینده به دست میآورد. انسان همیشه در لحظه زندگی میکند، ولی او هم به گذشته میاندیشد و هم به آینده امیدوار است. کسی که به آینده امید ندارد، نمیتواند به زندگی خود ادامه دهد و اگر گذشته نداشته باشد، نمیتواند از شخصیت خود سخن بگوید. گذشته اکنون نیست، آینده نیز هنوز نیامده است؛ ولی انسان که همواره در لحظه زندگی میکند، به گذشته و آیندهای که اکنون حضور ندارند، وابستگی دارد و به آنها میاندیشد. وقتی از لحظه و رابطه آن با گذشته و آینده سخنی گفته میشود، منظور این است که همه امور این جهان در نوعی رابطه معنی پیدا میکنند و هیچ موجودی در عالم امکان بدون هرگونه رابطه تحقق نمیپذیرد. موجودات در پرتو روابط معنی پیدا میکنند و موجودی که از هر جهت مستقل باشد، در عالم پیدا نمیشود.
موجودی که از هر جهت مستقل باشد، جز ذات پاک حق چیز دیگری نیست. جهان هستی رشتهای از ارتباطها شناخته میشود و اگر از این رشته بزرگ ارتباطها صرفنظر گردد، از جهان سخن به میان نمیآید. زندگی اجتماعی بر اساس ارتباط صورت میپذیرد و آنجا که ارتباط نباشد، جامعه به وجود نمیآید. البته روابطی که یک جامعه بر پایه آن استوار میگردد، بیش از هر چیز دیگر جنبه قراردادی دارد، ولی روابطی که در میان موجودات جهان هستی برقرار است و آنها را به یکدیگر پیوند میدهد، تکوینی بوده و از قراردادهای انسانی ناشی نمیشوند. چگونه میتوان از نقش عظیم ارتباط در جهان هستی و در زندگی انسان غافل بود، در حالی که زبان و سخن گفتن، بر نوعی از ارتباط استوار است؟ سخن گفتن انسان بر اساس رابطه میان مبتدا و خبر یا موضوع و محمول و یا فعل و فاعل و مفعول شکل پیدا میکند و در ارتباط کلمات مفرد با یکدیگر، جملهها ساخته میشوند.
انتقال معانی از طریق ارتباط کلمات با یکدیگر و تبدیل شدن تصورات به تصدیقها تحقق میپذیرند. اگر ارتباط میان کلمات و تصورات با یکدیگر بهدرستی صورت نپذیرد، سخنها آشفته میشود و آنجا که سخن آشفته میشود، زندگی نیز آشفتگی پیدا میکند و در نتیجه جهان نیز آشفته دیده میشود. در آشفته بودن سخنها، دروغگو از راستی سخن میگوید و راستی، دروغ پنداشته میشود. آنجا که دروغ به جای راستی مینشیند، گفتن برای نگفتن است و نگفتن نیز از معنی سکوت برخوردار نیست. در دروغ گفتن که منشأ مفاسد اجتماعی شناخته میشود، ارتباط کلمات با یکدیگر از میان برداشته نمیشود، بلکه ارتباط کلمات با معانی مقصود اختلال پیدا میکند. هرچه در این باب گفته شود، این مسئله مسلم است که اختلال در زبان، اختلال در زندگی است و در زندگی مختل، جهان نیز مختل دیده میشود. اگر انسان زندگی را آنچنان که هست بپذیرد، دروغ نمیگوید و به دروغ گفتن نیز نیازی نخواهد داشت. البته شناختن زندگی بدانگونه که هست، از آثار عقل است؛ زیرا عقل بهدرستی میداند که یک شئ مادام که به سرحد وجوب و ضرورت نرسد، موجود نمیشود؛ بنابراین آنچه موجود شناخته میشود، مسبوق به وجوب بوده است و آنچه واجب و ضروری است، نمیتواند غیر از آنچه هست، باشد.
ممکن است گفته شود: درست است که شناختن زندگی بدانگونه که هست از آثار عقل است، ولی عقل محدود است و آنچه محدود شناخته میشود، نمیتواند زندگی را در واقع بدانگونه که هست، بشناسد. در پاسخ باید گفت: عقل محدود است، ولی حدّ آن، دیواری است که بهآسانی نمیتوان به آن دست یافت. هر دیواری که در برابر عقل قرار میگیرد، عقل میپرسد: ماورای آن چیست و چگونه میتوان بدان رسید؟ پرسیدن از آنچه ماورای دیوار است، در حکم نادیده گرفتن آن دیوار خواهد بود. دیوارهایی که در برابر عقل قرار میگیرند، به هیچوجه اندک نبوده و کوتاه نیز شناخته نمیشوند، ولی عقل با طرح پرسش از آنچه در ورای آنها قرار گرفته است، آن دیوارها را نادیده میانگارد و از آنها عبور میکند.
تردیدی نمیتوان داشت که عبور کردن از دیوار سخت و بلند، آسان نیست و شاید در برخی موارد امکانپذیر نباشد، ولی باید توجه داشت که هر چیزی هر اندازه سخت و استوار باشد، وقتی زیر سؤال میرود و مورد پرسش قرار میگیرد، سختی و استواری خود را از دست میدهد. شاید هیچ موجودی در جهان از جهت سختی و صلابت از یک ایده و عقیده استوار سختتر نباشد، ولی همان ایده سخت و عقیده استوار وقتی زیر سؤال میرود و مورد پرسش قرار میگیرد، از سختی و صلابتش کاسته میشود، تا جایی که ممکن است به طور کلی محو و نابود گردد. علت اینکه عقل میتواند از موانع عبور کند و در قفس عادتها و رسوم گرفتار نگردد، این است که از توانایی درک مطلق برخوردار است. هیچ موجود دیگری در این جهان به مطلق نمیاندیشد و از توانایی ادراک آن نیز برخوردار نیست. باید توجه داشت که وقتی میگوییم انسان به حکم عاقل بودن از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، منظور این نیست که او به مطلق دست مییابد و آن را در ذهن خود ترسیم میکند، زیرا مطلق به مجرد اینکه در ذهن وارد میشود و صورت ذهنی پیدا میکند، مقید میگردد و نمیتوان آن را مطلق به شمار آورد؛ بنابراین وقتی گفته میشود انسان از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، به این امر اشاره میشود که او به مطلق توجه دارد و میکوشد در راه نزدیک شدن به آن گام بردارد.
انسان از آن جهت به مطلق توجه دارد که با مطلق بیگانه نیست و نشانهای از آن را در خود مییابد. در اینجا ممکن است گفته شود: اگر انسان با مطلق بیگانه نیست و نشانهای از آن را در خود مییابد، چرا نمیتواند به مطلق دست یابد و آن را در ذهن خود ترسیم کند؟ در پاسخ به این سخن باید گفت: چشم انسان با خود بیگانه نیست و همواره درصدد مشاهده خویشتن خویش برمیآید، ولی هرگز نمیتواند خودش را مشاهده کند و تصویر آن را همانند تصویر موجودات دیگر نشان دهد. انسان اگر با مطلق سنخیت نداشت، نمیتوانست به مطلق توجه داشته باشد. ولی همان گونه که یادآور شدیم، به ذهن آوردن مطلق و به تصویر درآوردن آن امکانپذیر نیست. آنچه موجب شگفتی میشود، این است که انسان به مطلق توجه دارد و از آن سخن میگوید ولی آنچه در ذهن خود ترسیم میکند و در قالب الفاظ و کلمات ریخته میشود، مقید است. دلیل مطلق جز مطلق چیز دیگری نیست، ولی مقید نیز بدون مطلق معنی معقول و محصلی ندارد. انسان در زندگی کردن خود مقید است و در رابطه با هر یک از امور این جهان مقید میگردد ولی از این توانایی نیز برخوردار است که از هر قیدی خود را آزاد کند و به آنچه قید نمیپذیرد، توجه کند. توجه به مطلق داشتن و در آرزوی رسیدن به آن کوشش کردن، از ویژگیهای انسان است و بزرگی او نیز در همین نکته نهفته است.
مطلق همیشه مطلق است، ولی جز در آنچه مقید است به ظهور نمیرسد؛ بنابراین توجه داشتن به مطلق نیز جز توجه داشتن و روبه رو شدن به آنچه وجه مطلق شناخته میشود، چیز دیگری نخواهد بود. انسان همواره با امور متناهی و محدود سروکار دارد و پرداختن انسان به امور محدود متناهی خطای او به شمار نمیآید. خطای بزرگ انسان در این است که او «غیرمتناهی» را «متناهی» و محدود کند و متناهی و محدود را به جای غیرمتناهی و نامحدود بنشاند. این خطا منشأ هرگونه خطای دیگری است که انسان میتواند مرتکب آن شود. متناهی را به جای غیرمتناهی نشاندن، شرک است و شرک نه تنها منشأ پیدایش گناههای دیگر است، بلکه بزرگترین گناه بشر نیز شناخته میشود. انسان به واسطه اینکه عاقل و خردمند است، از مطلق و مقید سخن میگوید و به تفاوت میان ذاتی و عرضی باور دارد.
اندیشیدن به جوهر و عرض و تقسیم کردن امور به دو قسم ثابت و متحرک، از ویژگیهای انسان است و البته طرح این مسائل و بررسی جایگاه آنها در عالم اندیشه همان چیزی است که فلسفه خوانده میشود. عقل بزرگترین مظهر خداوند ـ تبارک و تعالی ـ در عامل است و هیچ موجود دیگری در این جهان نیست که در مظهر بودن برای حق تعالی بر عقل، تقدم داشته باشد. کسانی با این سخن سر سازگاری نداشته و روی تقدم «اراده» بر «عقل» اصرار میورزند، این اشخاص میگویند: خداوند سبحان با اراده این عالم را آفریده است و برگزیده شدن انسان نیز از آثار اراده حق تعالی شناخته میشود. در نظر این اشخاص، برگزیده شدن انسان از سوی خداوند سبحان دلیل بر این است که نقش اراده از هر چیز دیگری بیشتر است، زیرا برگزیدن براساس اراده صورت میپذیرد.
کسانی که به اصالت اراده باور دارند، به این مسئله توجه ندارند که اراده همواره مسبوق به عقل است و از روی آگاهی گزینش میکند؛ بنابراین آگاهی[است که] به اراده اعتبار میبخشد و آنجا که آگاهی نباشد اراده ارزشمند نخواهد بود. ممکن است انسان چیزی را بخواهد و نسبت به آن اراده داشته است، ولی آن چیز مورد رضایت خداوند سبحان نبوده باشد، ولی هرگز امکان ندارد که انسان چیزی را بداند ولی خداوند سبحان آن را نداند؛ بنابراین آنچه انسان میداند، خداوند سبحان آن را میداند و در این آگاهی خطا نیست و رذیلت معنی ندارد، در حالی که آنچه انسان اختیار میکند و مورد اراده او قرار میگیرد، اگر مورد رضایت حق تبارک و تعالی نباشد، نوعی از رذیلت و گناه به شمار میآید. اراده اگر منشأ کارهای بزرگ و نیک شناخته میشود، مبدأ پیدایش گناهها و رذیلتها نیز به شمار میآید، در حالی که آگاهی از آن جهت که فقط آگاهی شناخته میشود، گناه و رذیلت به بار نمیآورد.
آگاهی بیش از هر چیز دیگر جنبه الهی و آسمانی دارد، ولی اراده به همان اندازه که میتواند الهی و آسمانی بوده باشد، از آنچه جنبه زمینی و گناهآلوده بودن خوانده میشود نیز برکنار نیست. هیچ فیلسوفی در فلسفه خود بیش از کانت و شوپنهاور از اراده بهرهبرداری نکرده است. ولی همه آنچه از فلسفه پرطرفدار کانت برمیآید، این است که خداوند سبحان فقط یک اصل موضوعی برای یک نظام اخلاقی است. چیز دیگری از قول به «اصالت اراده» برنمیآید. البته همه کسانی که به تقدم اراده بر عقل باور دارند، از این سخن خرسند میشوند و با همین نوع از نگاه به هستی مینگرند. تاریخ نیز در نظر اینگونه اشخاص جز بسط اراده انسان، آن هم یک اراده کور، چیز دیگری نیست!
وقتی از اراده کور سخن گفته میشود، منظور این است که اراده نسبت به آنچه غیر مراد خود خوانده میشود، مسدود و دربسته است و نمیتواند به مشاهده آنها بپردازد، در حالی که عقل همواره به روی غیر خود مفتوح است و در زبان که مظهر آن شناخته میشود، جلوههای خود را یکی پس از دیگری ظاهر و آشکار میسازد. زبان تجسد تفکر است و تفکر جلوة بارز عقل بهشمار میآید. بدون زبان تفکر امکانپذیر نیست و اگر هم امکانپذیر باشد، هرگز به ظهور و بروز نخواهد رسید. به عبارت دیگر میتوان گفت: زبان نور هستی است و آنجا که نور نباشد، همه چیز در ظلمت و تاریکی فرو میرود. نور به حسب ذات خود روشن است و هر چیز دیگری را نیز روشن میکند. زبان نیز از همین خصلت برخوردار است و به حکم اینکه در خود و برای خود ظاهر است، امور دیگر را نیز به ظهور میرساند.
انسان به حکم اینکه دارای زبان است، میتواند دربارة جهان سخن بگوید. کسی میتواند درباره جهان سخن بگوید که او در مقابل جهان قرار میگیرد و در اینجاست که بیش از هرچیز دیگر شگفتانگیز بودن هستی انسان آشکار میشود، زیرا انسان هم در جهان است و هم در مقابل جهان موضع میگیرد. شگفتانگیز بودن وجود انسان به گونهای دیگر نیز ظاهر و آشکار میگردد: قرار گرفتن در میان آزادی و سرنوشت از جمله تقابلهایی است که انسان آن را ادراک میکند و هیچ موجود دیگری در این جهان از آن آگاهی ندارد. انسان با قرار گرفتن در این تقابل از موجودات دیگر ممتاز میگردد. آزادی انسان بیش از هر چیز دیگر در آنجا ظاهر میشود که او میتواند با خود به مخالفت بپردازد و از خواستههای خویش صرفنظر کند. موجودات دیگر از قدرت مخالفت با خود برخوردار نیستند. شجاعت مخالفت کردن با خود از هرگونه شجاعت دیگری که در اثر مخالفت با غیر خود به ظهور میرسد، بیشتر است.
انسان نه تنها از قدرت مخالفت با خواستههای خود برخوردار است، بلکه از قدرت غلبه کردن بر اضطرابهای درونی خویش نیز برخوردار است. تردیدی نمیتوان داشت که قدرت غلبه انسان بر خواستههای خود، از یکسو و غلبه کردن بر اضطرابهای درونی خود از سوی دیگر، نشاندهنده نوعی شجاعت است که در هیچ موجود دیگری یافت نمیشود. پایبند بودن به موازین اخلاقی یکی دیگر از ویژگیهای انسان است. چنانکه دینداری و رو بهسوی حق ـ تبارک و تعالی ـ داشتن نیز از ویژگیهای دیگر او شناخته میشود. البته اخلاقی بودن انسان همان چیزی نیست که تحت عنوان دینی بودن او مطرح میگردد، زیرا دین داشتن در انسان گشوده شدن دل او بهسوی خداوند سبحان است و خداوند سبحان در همهجا و همهوقت حضور دارد. این حضور بدون واسطه و دلیل قابل درک و دریافت است. در داستان حضرت ابراهیم خلیل و ذبح اسماعیل(ع) مطلق بودن موازین اخلاقی مخدوش میشود و مشیت خداوند تبارک و تعالی که مطلق است، بهجای آن قرار میگیرد.
موازین اخلاقی اگرچه مطلق شناخته میشوند، ولی بهواسطه امر الهی و دستور خداوند تبارک و تعالی مقید میشوند و به حالت تعلیق درمیآیند. حقیقت دین بیش از آنکه از طریق برهان و استدلال منطقی برای انسان اثبات گردد، از راه خشیت به ظهور میرسد. البته امید به رستگاری نیز در این باب نقش قابل ملاحظهای را ایفا میکند. کسانی که از موازین اخلاقی به عنوان امور فطری سخن میگویند. به این نکته توجه ندارند که منشأ پیدایش اخلاق در انسان، نوعی بررسی و مقایسه است که در میان آنچه هست و آنچه باید باشد، صورت میپذیرد.
منشأ و پیدایش بایدها و نبایدهای اخلاقی، شخص انسان است و شخص در هر فردی با کلمه «من» مطرح میگردد. اشخاص مادیمسلک میگویند: آنچه تحت عنوان «من» مطرح میشود، نوعی برچسب کاربردی است که بر یک واقعیت مادی و طبیعی چسباندهاند! آنها به این امر توجه ندارند که دستگاه عصبی هر چه باشد، نمیتواند شخص بودن انسان را توجیه کند. چگونه میتوان بر مادی بودن فکر و عنصری بودن اندیشه اصرار ورزید، با آنکه مادیت فکر به این میماند که بگوییم زیباترین تابلوهای جهان جز میلیونها ذره رنگ چیز دیگری نیست! در نظر اینگونه اشخاص زیباترین انسانی که میتواند او را دید، جز آنچه میلیونها یا میلیاردها سلول خوانده میشود، چیز دیگری نیست!
عالَم هر فردی چنان است که او به عالم میاندیشد. نوع اندیشیدن هر کس نشاندهندة عالمی است که در آن میزید. زندگی واقعیت است، ولی واقعیت زندگی برای کسی که زندگی میکند، همانگونه است که او زندگی را ادراک میکند. متفکری میگوید: گاه در گوشهای نشستهام و میاندیشم. در همان هنگام کسی مرا مورد خطاب قرار میدهد و به طرح یک پرسش میپردازد. ناگهان از اندیشههای خود منصرف میشوم و میگویم: ببخشید! من جای دیگر بودم. منظور این شخص از اینکه میگوید: در جای دیگر بودم، این است که به چیز دیگری میاندیشیدم. اندیشیدن این شخص اندیشیدن به عالمی است که در آن زندگی میکرده است. آنچه تحت عنوان «من» مطرح میشود، جهان را تجربه میکند، ولی خودش یک بخش از تجربة جهان نیست. آنچه «من» خوانده میشود، یک بخش از جهان نیست، بلکه یک جای یا جایگاهی است که جهان را مورد مشاهده قرار میدهد.
این تجربه نیست که انسان را میسازد، بلکه این انسان است که به شکار تجربه میرود و در به دست آوردن انواع تجربهها از خود مهارت نشان میدهد. آنچه تحت عنوان «من» مطرح میگردد، نه تنها بخشی از جهان بیرونی و عینی نیست، بلکه حتی بخشی از ذهن نیز به شمار نمیآید، زیرا آنچه «من» خوانده میشود، به ذهن فرمان میدهد و در تنظیم کردن و سامان بخشیدن به آن نقش ایفا میکند. هر چه «من» از آن آگاهی دارد، بخشی از «من» است، ولی «من» بخشی از آن چیزهایی نیست که نسبت به آنها آگاهی دارد. هر انسان به عنوان «من» در جهان زندگی میکند و زندگی کردن را شأن خود میشناسد، ولی عکس این سخن صادق نیست و کسی نمیتواند ادعا کند که آنچه «من» خوانده میشود، شأن زندگی شناخته میشود. تردیدی نمیتوان داشت که ذوالشأن از شأن برتر است و البته آنچه «من» خوانده میشود، ذوالشأن است و زندگی شأن او به شمار میآید.
تقسیم موجودات این جهان به سه قسم جماد و نبات و حیوان یک تقسیم شناخته شده است و کسی آن را مورد انکار قرار نداده است. البته انسان بر اساس فصل مقسم و مقوم خود، یعنی ناطق بودن، نه تنها از حیوانات، بلکه از همه موجودات دیگر ممتاز میگردد. همة این موجودات در این جهان به ظهور میرسند و انسان تنها موجودی است که مانند هر موجود دیگری در این جهان به عرصه هستی قدم میگذارد، اما میداند که در جهان زندگی میکند و جهان مسکن اوست. مسکن گزیدن در جهان بیش از آنکه به معنی زنده بودن در این جهان باشد، بر زندگی کردن در این جهان دلالت دارد. زنده بودن خصلت هر موجودی است که تغذیه میکند و از رشد و نمو متناسب برخوردار است؛ ولی زندگی کردن، چیزی است که بهمراتب از زنده بودن برتر و بالاتر است. در زندگی کردن است که انسان از ژرفای درون خود بیرون میآید و از بیرون وجود خود، به ژرفای درونش بازمیگردد. در این بیرون آمدن از درون و دوباره به درون رفتن است که زندگی انسان شکل پیدا میکند و دلمشغولیهای او به صورتهای گوناگون به ظهور و بروز میرسد. تنوع زندگی انسان بیش از آن است که بتوان با موازین کمّی آن را سنجید. لحظههای زندگی تهی نیستند و در هر لحظه، چیزی هست که در لحظه قبلتر نبوده است. گذر لحظهها به اندازهای پر شتاب است که انسان نمیتواند آنها را ببیند؛ ولی چیزی در لحظهها هست که ناپیداست اما ثابت است و به زندگی معنی میبخشد. ندیدن دلیل بر نبودن نیست. بهترین شاهد برای اثبات این ادعا آن است که جان در تن است، ولی تن جان را نمیبیند. این جهان و آنچه در آن است، مخلوق خداست، ولی خلق یک بار برای همیشه صورت نپذیرفته است، بلکه خلق در هر لحظه صورت میپذیرد و حقتعالی همیشه در کار آفرینش است. انسان تنها موجودی است که به «معنی زندگی» توجه میکند و بر اساس معنایی که از زندگی میفهمد، به زیستن ادامه میدهد. فهم همگان از معنی زندگی یکسان نیست و هر کسی از دیدگاه خاص خود به آن مینگرد، با اینهمه بیشتر مردم از نوعی فهم مشترک در زندگی برخوردارند و در کنار یکدیگر با صلح و آرامش روزگار میگذرانند.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید