در متن و میانه زندگی / غلامحسین دینانی - بخش دوم

1399/10/15 ۰۸:۵۳

در متن و میانه زندگی / غلامحسین دینانی - بخش دوم

شناخت به حکم اینکه شناخت را می‌شناسد، به خطای در شناخت نیز آگاهی پیدا می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت: تصحیح شناخت به واسطه شناخت صورت می‌پذیرد و هیچ موجود دیگری در این جهان نمی‌تواند در تصحیح شناخت و اعتبار بخشیدن به آن نقش داشته باشد.

شناخت به حکم اینکه شناخت را می‌شناسد، به خطای در شناخت نیز آگاهی پیدا می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت: تصحیح شناخت به واسطه شناخت صورت می‌پذیرد و هیچ موجود دیگری در این جهان نمی‌تواند در تصحیح شناخت و اعتبار بخشیدن به آن نقش داشته باشد.

بسیاری از علمای علم اصول فقه، در جهان اسلام، از ذاتی بودن «حجیّت قطع» سخن می‌گویند. شاید بهتر این باشد که به جای سخن گفتن از ذاتی بودن حجیت قطع، از ذاتی بودن حجیت علم و معرفت سخن گفت. اعتبار «قطع» به این است که از نوعی شناخت و آگاهی حکایت می‌کند، ولی ممکن است در برخی موارد، حالت «قطع» جنبه نفسانی داشته باشد و از غیرمتعارف بودن شخص دارای قطع حکایت کند. در میان افراد بشر کسانی هستند که نسبت به هر امری از امور به آسانی «قطع» پیدا می‌کنند و در حالت «قطع» خود نیز پافشاری می‌کنند و اصرار می‌ورزند. این‌گونه اشخاص در اصطلاح علمای علم اصول فقه، «قطاع» خوانده می‌شوند و البته «قطع قطاع» حجیت ندارد و در واقع معتبر شناخته نمی‌شود، اگرچه به شخص قطاع نمی‌توان گفت که به حکم قطاع بودنش، قطع او دارای اعتبار نیست. شخص قطاع تنها هنگامی می‌تواند به معتبر نبودن قطع خود آگاهی پیدا کند که به درستی دریابد قطاع است و به آسانی و بیرون از حد متعارف، نسبت به هر چیزی قطع پیدا می‌کند.

 

کلید پرسش

در اینجا دوباره به این نتیجه می‌رسیم که هر گونه شناخت و معرفتی در پرتو شناخت و معرفت دیگر قابل بررسی و چون و چرا خواهد بود. چون و چرا کردن، از کارهای ذهن است و طرح پرسش نیز از شئون آن به‌شمار می‌آید. در آگاهی مطلق، پرسش معنی پیدا نمی‌کند. در نادانی مطلق نیز پرسش مطرح نمی‌گردد. پرسش تنها در جایی می‌تواند مطرح شود که ذهن انسان نسبت به برخی امور آگاهی دارد و نسبت به امور دیگر جاهل است و آنها را نمی‌شناسد. از اجمال به تفصیل رفتن نیز از مواردی است که در آن، «پرسش» جایگاه دارد و می‌تواند نقش بزرگ و تعیین‌کننده داشته باشد. آنچه مسلم است و نمی‌توان در آن تردید روا داشت، این است که با کلید پرسش، قفل دروازه شهر آگاهی‌ گشوده می‌شود و آنچه در شهر آگاهی به مرحله بروز و ظهور می‌رسد، در معرض نگاه انسان قرار می‌گیرد. پرسش نیز دارای شروطی است که اگر رعایت نشود، نه تنها مفید و مؤثر نیست، بلکه ممکن است خطرناک و زیانبار نیز باشد.

کسی که از جزئیات یک شئ می‌پرسد، بدون اینکه از معنی ماهیت و هویت آن کمترین آگاهی ‌را داشته باشد، فقط وقت خود را تلف می‌کند و هرگز به حقیقت آن نخواهد رسید. در جزئیات فروماندن و از کلیات به طور کلی غافل شدن، ‌جز ورود در آشوب و پریشانی اندیشه، نتیجه ‌دیگری نخواهد داشت. جزئی بدون اینکه نشانه‌ای از یک کلی بوده باشد، جزئی نیست و اگر کلی معنی نداشته باشد، جزئی نیز دارای معنی نخواهد بود. باید توجه داشت که جزئی با آنچه «جزء» خوانده می‌شود، ‌تفاوت دارد و کلی نیز با آنچه «کل» شناخته می‌شود، متفاوت است. اجزای یک کل همواره متناهی بوده و یک کل نمی‌تواند اجزای نامتناهی داشته باشد، در حالی که یک کلی می‌تواند افراد بی‌شمار داشته باشد و البته ممکن است یک امر کلی بیش از یک فرد در جهان خارجی نداشته باشد. فرض افراد بی‌شمار برای یک کلی، به کلی بودن آن لطمه وارد نمی‌سازد، چنان‌که نداشتن بیش از یک فرد نیز با کلی بودن یک امر کلی ناسازگار نیست. این سخن در مورد یک کل و اجزای آن صادق نیست؛ زیرا یک کل اجزای بی‌شمار و غیرمتناهی ندارد، چنان‌که یک کل اگر بیش از یک جزء نداشته باشد، نمی‌توان از آن به عنوان یک کل سخن به میان آورد.

تفاوت میان لحظه‌های گوناگون زمان به‌ واسطه خود همان زمان است، چنان‌که وحدت و یگانگی همیشگی زمان نیز خصلت ذاتی خود زمان شناخته می‌شود. در جایی که ما‌به‌الاختلاف به مابه‌الاشتراک بازمی‌گردد، عنوان «تشکیک» یا مشکک بودن بر آن صدق می‌کند. اکنون با توجه به اینکه تشکیک و ذومراتب بودن از خصلت ذاتی «وجود» شناخته می‌شود و در «ماهیت» تشکیک معنی پیدا نمی‌کند، به‌درستی می‌توان گفت زمان از سنخ وجود است و در زمرة مقولات و ماهیات قرار نمی‌گیرد. فلاسفه بزرگ نیز در طول تاریخ فلسفه، از مقوله بودن زمان و ماهیت آن سخن نگفته‌اند، ضمن اینکه همة آنها به اهمیت زمان و جایگاه آن در هستی اشاره کرده‌اند و از «دهر» و «سرمد» به عنوان باطن زمان سخن به میان آورده‌اند. خداوند ‌ـ تبارک و تعالی‌ـ سرمدی است. موجودات مجرد و ممکن‌الوجود دهری شناخته می‌شوند، ولی موجودات مادی و عنصری زمانی بوده و همواره تحول و تغییر می‌پذیرند.

 

بودن و شدن

زندگی کردن به مرحله‌ای از هستی انسان اطلاق می‌شود که در گردونة زمان به‌سر می‌برد و با تحول و تغییر بدون توقف همراه است؛ اما مرحله‌ای که او به تجرد کامل می‌رسد، یک موجود دهری شناخته می‌شود و از قید زمان آزاد می‌گردد. زندگی کردن در زمان، همان چیزی است که «شدن» خوانده می‌شود؛ ولی تحقق دهری و سرمدی در واقع همان بودن است. «شدن» عین «بودن»‌ نیست، ولی شدن همیشه برای رسیدن به بودن معنی پیدا می‌کند.

تفاوت میان بودن و شدن همان تفاوت‌ میان «وجود» و «موجود» است. موجود به وجود وابسته است، ولی وجود به موجود وابسته نیست، بلکه فقط در آن ظاهر و آشکار می‌شود. وجود تاریخ ندارد، ولی تاریخ وجود پیدا می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت: وجود به تاریخ وابسته نیست، ولی تاریخ به وجود وابسته است و به وجود موجود می‌گردد. کسی نمی‌تواند از «تاریخ وجود» سخن بگوید؛ زیرا کسی که از تاریخ وجود سخن می‌گوید، باید موجود بوده باشد و آنچه موجود است، در پرتو نور وجود، موجود شده است. پرتو نور نشان‌دهنده نور است، ولی درباره نور سخن نمی‌گوید. تذکر وجود امکان‌پذیر است و انسان می‌تواند متذکر هستی باشد، ولی تذکر به هستی غیر از سخن گفتن درباره تاریخ هستی شناخته می‌شود.

زندگی تاریخ دارد و تاریخ شرح ماجرای زندگی است؛ ولی زندگی وجود نیست، بلکه زندگی از صفات هستی است و «صفت» جلوه‌ای از موصوف شناخته می‌شود. زندگی یک انسان در این جهان، نشان‌دهنده آن انسان است، ولی آن انسان بیش از آنکه فقط زندگی باشد، دارای زندگی است و زندگی‌کننده به شمار می‌آید. زندگی بدون زندگی‌کننده معنی ندارد، تاریخ نیز بدون موجودی که تاریخ را رقم می‌زند، به ظهور نمی‌رسد. همان‌گونه که تاریخ بدون آنچه تاریخمند خوانده می‌شود معنی پیدا نمی‌کند، زمان نیز بدون آنچه زمانمند به شمار می‌آید، جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.

تاریخ ظرف وقایع و حوادث جهان است و اگر از همه وقایع و حوادث صرف‌نظر شود، تاریخ نیز جایگاهی نخواهد داشت؛ ولی آیا می‌توان از یک واقعه یا حادثه‌ سخن گفت که به اندیشه درنمی‌آید و از قابلیت اندیشیده شدن نیز برخوردار نیست؟ در پاسخ به این سخن باید گفت: هرگونه واقعه یا حادثه‌ای به اندیشه درمی‌آید و از قابلیت اندیشیده شدن برخوردار است؛ بنابراین تاریخ وقایع و حوادث جهان تاریخ اندیشیدن به آنها نیز شناخته می‌شود. این سخن در مورد تاریخ فلسفه روشن‌تر فهمیده می‌شود؛ زیرا تاریخ فلسفه، تاریخ اندیشیدن انسان به هستی و جلوه‌های وجود است. فلسفه با تفکر به هستی آغاز می‌شود و هستی نیز بدون تفکر به آن مطرح نمی‌گردد.

در اینجا ممکن است گفته شود: اگر در تاریخ و استمرار آن، اندیشیدن به تاریخ نیز اهمیت دارد و نقش بنیادی ایفا می‌کند، انتقال اندیشه از یک شخص به شخص دیگر چگونه صورت می‌پذیرد؟ در پاسخ باید گفت: انتقال آگاهی از یک شخص به شخص دیگر، همانند انتقال آب از یک ظرف به ظرف دیگر نیست، بلکه این انتقال از طریق آگاهی شخص به جهل خویش است. شخص مادام که نداند که نمی‌داند، درصدد دانستن برنمی‌آید؛ ولی به مجرد اینکه از نادانی خود آگاه شد، برای دانستن آماده می‌شود و با آماده بودن انسان برای دانستن دانایی فرا می‌رسد. اگر همه جهان پر از آگاهی باشد و یک موجود برای آگاهی آمادگی نداشته باشد، آن موجود هرگز به آگاهی نمی‌رسد. به این ترتیب، آگاهی به ندانستن، مقدمه آگاهی شناخته می‌شود و در واقع آگاهی هرچه باشد، همیشه به سوی آگاهی بیشتر می‌رود و این آگاهی است که آگاهی می‌‌طلبد.

اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد و نفس ناطقه انسان که به سبب ذات منوّر است، همواره خود را منور‌تر می‌سازد. نور به سوی نور می‌رود و ظلمت در ظلمت فرو می‌ماند. تاریکی همان نبودن روشنایی است و کسی که از تاریکی بیشتر سخن می‌گوید، در واقع به روشنایی کمتر اشاره می‌کند. وقتی گفته می‌شود اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد، منظور این است که اندیشیدن توقف ندارد و توقف اندیشه مرگ اندیشه شناخته می‌شود. توجه اندیشه به ماورای خود، تحقق یافتن آن در امر مورد اندیشه است و در اینجاست که تفاوت میان «توهم» و آنچه «اندیشیدن درست» خوانده می‌شود، ظاهر و آشکار می‌گردد. اوهام در بیرون از خود تحقق پیدا نمی‌کنند، بلکه فقط در خودشان فرو می‌مانند و البته آنجا که وهم به عنوان یک اندیشه در خود فرو می‌ماند، از اندیشیدن بازمی‌ماند و در واقع از خود تهی می‌گردد. تهی شدن اندیشه از اندیشیدن، با خود بیگانه شدن است و این همان چیزی است که پوکی و بی‌معنایی خوانده می‌شود.

 

علم و عمل

وقتی می‌گوییم اندیشه همیشه می‌اندیشد، منظور این است که: علم هرگز بدون عمل نیست و عمل از لوازم ذاتی علم به شمار می‌آید. البته عمل دارای مراتب و مراحل متفاوت است و در هر مرتبه‌ای به مقتضای آن مرتبه به ظهور می‌رسد. عمل اندیشه، اندیشیدن است و عملِ دست، برداشتن چیزی و گذاشتن آن است و عمل چشم و گوش نیز دیدن و شنیدن است. با توجه به اینکه عمل اندیشه، اندیشیدن است، به‌آسانی می‌توان دریافت که علم بدون عمل نیست و عمل نیز بدون اینکه به نوعی از علم منسوب گردد، عمل شناخته نمی‌شود. اگر بپذیریم که زمان بدون زمانمند یک امر موهوم به شمار می‌آید، باید اعتراف کنیم که مکان بدون مکانمند نیز جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.

اندیشه بدون اندیشیدن نیز به آنچه یک امر «موهوم» خوانده می‌شود، نزدیک است و نمی‌توان آن را یک واقعیت دارای اعتبار به شمار آورد. ارتباط وثیق و محکم میان علم و عمل باعث می‌شود که برخی از اندیشمندان بزرگ مانند کانت به اولویت عقل عملی باور داشته باشند و آن را بر هر گونه نظر مقدم بدانند. در نظر این اشخاص، علم اخلاق منطق هر گونه فعل و عمل است و زیربنای زندگی بشر شناخته می‌شود. شاید کمتر کسی در جهان پیدا شود که در اهمیت علم اخلاق برای زندگی بشر تردید داشته باشد و نقش عمل را نادیده انگارد.

«ذهنی بودن» و «عینی بودن»، دو مرتبه از مراتب وجود شناخته می‌شود و تفاوت مراتب گوناگون هستی نیز به وحدت هستی لطمه وارد نمی‌سازد. با این‌همه، این پرسش همچنان به قوت خود باقی می‌ماند که: آیا کدام‌ یک از این دو عالم (یعنی عالم ذهن و جهان خارج)، گسترده‌تر است و بر دیگری احاطه و اشراف دارد؟ این پرسش در مورد دو مرحله نظر و عمل نیز مطرح می‌گردد و گفته می‌شود که: آیا نظر بر عمل احاطه و اشراف دارد یا اینکه عمل است که می‌تواند در تصحیح نظر و تکمیل آن نقش عمده و بنیادی داشته باشد؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت: چه کسی می‌تواند ادعا کند که دایره عمل گسترده‌تر از دایره نظر است؟ جای هیچ‌گونه تردید نیست که در برخی از موارد، عمل در نظر مؤثر است و می‌تواند در تغییر و تحول نوع نگاه انسان به امور، نقش داشته باشد؛ ولی در وسعت و گسترده‌تر بودن عالم نظر، بر جهانی که عمل در آن تحقق می‌پذیرد، جایی برای تردید وجود ندارد.

عمل محدود است و در ظرف زمان و مکان تحقق می‌پذیرد؛ ولی نظر در قید زمان و مکان معین نیست و به ماورای زمان و مکان نیز می‌رود. نظر پیش‌رونده است و هیچ دیوار بلندی وجود ندارد که از پیشروی‌اش جلوگیری کند و مانع عبور آن گردد؛ اما به این نکته نیز باید توجه داشت که نظر هر اندازه به پیشروی خود ادامه دهد و در هر راهی که قدم بگذارد، به باطن نفس ناطقه و ژرفای روان آدمی نمی‌رسد؛‌ زیرا ژرفای روح انسان پایان ندارد و به ژرفای آنچه بی‌پایان است، نمی‌توان رسید. برای اینکه معلوم شود چگونه است که نظر نمی‌تواند به ژرفای روح انسان دست یابد، بهتر است به آنچه عنوان معنی بر آن اطلاق می‌شود، توجه گردد.

 

جهان معنی

نظر برای اینکه به حقیقت یک معنی دست پیدا کند، تعریفی می‌کند، ولی هر گونه تعریفی که برای معنی بیان شود، خود یک معنی دارد و به هر گونه معنایی که انسان می‌رسد،‌ می‌تواند از معنی آن معنی بپرسد. در این تسلسل هرگز نمی‌توان به معنایی دست یافت که نتوان از معنای آن معنی، پرسش به عمل آورد. نکته جالب توجه این است که نظر در پیشروی خود به ژرفای باطن انسان نمی‌رسد، ولی از ژرفای باطن انسان به ظهور رسیده است. «کلام» نیز به حکم اینکه نشان‌دهندة نظر انسان است، از همین خصلت برخوردار است. مردم در زندگی خود سخنی می‌گویند و خود را متکلم می‌شناسند، ولی با یک نگاه دقیق می‌توان دریافت که بیش از آنکه ما کلام را ایجاد کنیم و متکلم شویم، این کلام است که ما را متکلم می‌کند و به سخن درمی‌آورد. انسان در همان حالی که برای اشخاص شنونده سخن می‌گوید و خود را گوینده می‌شناسد، شنوندة سخن خویش نیز به شمار می‌آید. به عبارت دیگر می‌توان گفت: انسان به درون ذات خویش گوش فرا می‌دهد و به ماورای ذات خود می‌اندیشد و با آن ارتباط برقرار می‌کند.

انسان تنها موجودی است که «سیر آفاقی» و «سیر انفسی» دارد. او در این سیر دوسویه، به همان اندازه که می‌تواند به ژرفای درون خویش راه پیدا کند و به پیش رود، از سیر و سیاحت در بیرون خویش نیز برخوردار است و می‌تواند در آن فضای گسترده گام بردارد. از درون بیرون آمدن و از بیرون به درون رفتن، کار فکر و خصلت اندیشه است و این سبک و اسلوب اندیشیدن، همان چیزی است که «فلسفه» خوانده می‌شود. همان‌گونه که سایه انسان به مقتضای اوقات و ساعت‌های روز، کوتاه و بلند می‌شود، فلسفه نیز به مقتضای نوع تفکر و سنخ اندیشه اشخاص، کوتاهی و بلندی دارد و هرگز نمی‌توان برای فلسفه از یک اندازه معین سخن به میان آورد.

آنچه بر زبان انسان جاری می‌شود، همه چیز نیست، ولی انسان می‌تواند از همه چیز سخن بگوید و آنچه را می‌داند، با زبان ظاهر سازد. این توانایی بدان واسطه است که انسان به روی همه چیز گشوده است و با امور بیگانه نیست. البته انسان می‌تواند با آنچه علاقه ندارد، بیگانه شود و دریچه ورود به ساحت آن را به روی خود مسدود سازد. این توانایی از آثار «اختیار» و «اراده» است و اختیار همان چیزی است که به «آزادی» انسان معنا می‌بخشد. آزادی انسان از هر چیز دیگری در جهان، ارزشمند‌تر است. موجودی که اختیار ندارد، هر اندازه بزرگ باشد، نمی‌تواند هموزن اختیار شناخته شود؛ زیرا اختیار از این توانایی برخوردار است که آن موجود بزرگ را نادیده انگارد و از او روی بگرداند. تنها چیزی که از اختیار بزرگ‌تر است و بر آن برتری دارد، همان چیزی است که «آگاهی» خوانده می‌شود.

آگاهی اختیار را به وجود می‌آورد و به ‌آن معنا می‌بخشد. اختیار اگر مسبوق به آگاهی نباشد، کور است و البته معلوم است که اختیار کور و نابینا، راه به جایی نمی‌برد و در گمراهی ابدی فرو می‌ماند. با توجه به آنچه ذکر شد، به‌آسانی می‌توان پذیرفت که عظمت و شکوه اختیار، از عظمت و شکوه آگاهی ناشی می‌شود و آنجا که آگاهی نباشد، اختیار وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، قابل اعتماد نیست و ممکن است بسیار خطرناک و زیان‌بخش باشد. فاجعه‌هایی که در طول تاریخ زندگی بشر به وقوع پیوسته و مفسده‌هایی که هم‌اکنون در جامعه انسانی دیده می‌شود، از ‌آثار گونه‌هایی از اختیار است که از روی آگاهی محکم و متین تحقق نپذیرفته است. تنها چیزی که خیر محض و نیکویی صرف بوده و هیچ‌گونه مفسده و ناهنجاری در آن دیده نمی‌شود، آگاهی درست و معقول است و البته هر گونه مفسده و ناهنجاری در جوامع بشری نیز از آثار ناآگاهی شناخته می‌شود. آگاهی گوهری است که از مخزن تعقل متین و استوار به دست می‌آید و انسان تنها موجودی در این جهان است که عاقل آفریده شده است و البته عقل نیز جز تعقل کردن چیز دیگری نیست. نکته‌ای که نباید نادیده گرفته شود، این است که انسان در عین اینکه عاقل آفریده شده است، از جنبه‌های غیر عقلی نیز برکنار نیست. به عبارت دیگر می‌توان گفت: انسان معجونی است که عناصرگوناگون در به وجود آمدنش نقش داشته‌اند.

در این موضوع نمی‌توان تردید داشت که هر یک از عناصر، در معجونی که از آنها به ظهور می‌رسد، نقش ایفا می‌کند. به همین جهت است که انسان در زندگی خود می‌تواند نقشهای گوناگون داشته باشد. البته اگر عقل به کمال خود در انسان فعالیت کند، عناصر دیگر را در خدمت می‌گیرد و آثار منفی هر یک از عناصر دیگر را محو و نابود می‌سازد. توانایی عقل از هر موجود دیگری در عالم بیشتر است و هیچ موجودی در این جهان نمی‌تواند عقل را محکوم و مغلوب نماید.

هیچ حکمی در این جهان از حکم عقل بالاتر نیست و هیچ میزانی نیز از میزان عقل راست‌تر آفریده نشده است. عقل میزانی است که میزان بودن میزان‌های دیگر را معین می‌کند و به سنجیدن درست آنها اعتبار می‌بخشد؛ بنابراین عقل میزان همه میزان‌های جهان است و اگر هر چیزی با میزان مخصوص به خود سنجیده می‌شود، همه میزان‌های جهان با میزان عقل سنجیده می‌شوند. اگر عقل که میزان همة میزان‌هاست، وجود نداشته باشد، هیچ میزان دیگری نیز میزان نخواهد بود.

در اینجا ممکن است گفته شود: هر گونه زیبایی و جمال در این جهان به واسطه ذوق درک و دریافت می‌شود،‌ در حالی که آنچه ذوق خوانده می‌شود، همان چیزی نیست که تحت عنوان «عقل» مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد. در پاسخ به این سخن باید گفت: ذوق همان چیزی نیست که تحت عنوان عقل مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد، ولی بدون حساب و کتاب نیز نیست و به هیچ‌وجه با عقل و خرد بیگانه شناخته نمی‌شود. ذوق چیزی نیست که بدون میزان باشد و البته میزان از شئون عقل شناخته می‌شود؛ بنابراین ذوق نیز از زیر سیطره عقل بیرون نیست و مانند هر نوع ادراک دیگری اعتبار خود را از عقل می‌گیرد. درست است که انسان از حواس گوناگون برخوردار است و با زیبایی‌های محسوس سر و کار دارد، ولی ادراک حسی به تنهایی نمی‌تواند زیبایی را بدان‌گونه که در واقع تحقق می‌پذیرد، دریابد.

 

هنر و فلسفه

اکنون اگر کسی ادعا کند که هنر و زیبایی‌شناسی بیش از هر علم دیگری به فلسفه نزدیک است، گزاف نگفته است. انسان به حکم اینکه دارای وهم و خیال و حس مشترک و حواس پنجگانه است، ارتباطش با آنچه در بیرون او قرار می‌گیرد، یکسان نیست. به عبارت دیگر می‌توان گفت: انسان از دریچه‌های مختلف و متعدد می‌تواند به مشاهدة جهانی بپردازد که در آن زندگی می‌کند. هر یک از دریچه‌های ادراکی انسان، طریقی است که او در آن گام برمی‌دارد. در این صورت، کدام ‌یک از آنها باید انتخاب شود؟ و ملاک انتخاب یک طریق از میان چندین طریق چیست و چگونه است؟

در پاسخ باید گفت: درست است که طرق ارتباط انسان با جهان بیرون، مختلف و متعدد است، ولی همه این راهها همانند نهرهایی هستند که به یک دریا متصل می‌شوند و شنا کردن در آن دریا، همان طریقی است که انسان در آن گام برمی‌دارد؛ بنابراین همه راههایی که انسان می‌تواند در آنها گام بردارد، به یک راه منتهی می‌شوند و آن راه روشن و مستقیم، همان راهی است که «راه عقل» خوانده می‌شود. وقتی گفته می‌شود: راه عقل مستقیم است و کجی در آن وجود ندارد، منظور این است که راه عقل نزدیکترین راه برای رسیدن به مقصد نیز شناخته می‌شود؛ زیرا خط راست و مستقیم کوتاه‌ترین فاصله‌ای است که می‌توان در میان دو نقطه به تصور درآورد. عقل راه است، ولی تفاوتش با راههای دیگر در این است که می‌تواند از جهان طبیعت و عالم عنصری تا عالم ماورای طبیعت و متافیزیک امتداد یابد.

در میان الفاظ و کلماتی که رایج و شایع بوده و بسیاری از مردم در هنگام سخن گفتن از آنها استفاده می‌کنند، سه کلمه بیش از کلمات دیگر مطرح می‌شوند که به ترتیب عبارتند از: خدا، وجود، روح. چگونه ممکن است انسان به معنی هر یک از این سه کلمه آگاهی داشته باشد، ولی با آنچه تحت عنوان «متافیزیک» مطرح می‌گردد، بیگانه باشد و آن را نادیده انگارد؟ خدا همه جا حضور دارد، ولی با چشم ظاهری دیده نمی‌شود و محسوس نیست. وجود نیز همه چیز است ولی جز در چهره یک موجود معین به ظهور و بروز نمی‌رسد و بالاخره روح نیز در همه سلول‌های یک بدن فعالیت دارد ولی کسی نمی‌تواند در اعضا و جوارح یک بدن به مشاهده آن بپردازد.

ادامه دارد

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: