1397/12/1 ۱۰:۰۹
حافظ «خاک پای دوست» را روشناییبخش چشم (یا چشمه، یا چنان که در جای دیگر گفته است: «خرگه») خورشید دانسته: گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است روشناییبخش چشم اوست خاک پای تو
حافظ «خاک پای دوست» را روشناییبخش چشم (یا چشمه، یا چنان که در جای دیگر گفته است: «خرگه») خورشید دانسته:
گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشناییبخش چشم اوست خاک پای تو
مضمون دیگر این است که خاک راه دوست سرمهای است که عاشق به چشم میکشد: گردی از رهگذر دوست به کوری رقیبر بهر آسایش این دیده خونبار بیار.
چنان که ملاحظه میشود، حافظ یک مضمون شاعرانه را که احمد غزالی فقط اشارهای گذرا بدان کرده است، گرفته و آن را هنرمندانه به کار بسته است. غزالی همین حال را با مضمون «سگ کوی دوست» هم بیان کرده، ولی این مضمون با طبع شاعرانه حافظ چندان وفق نمیداده و لذا اعتنایی بدان نکرده است؛ اما مضمون خاک راه یا خاک در برایش خوشایند بوده و تا میتوانسته، آن را بسط داده است. از چیزهای دیگری که جزو «مضافات» و «منسوبات» معشوق به شمار میآید و حافظ بدانها توجه کرده است، یکی جای پای معشوق است و دیگر هواداران کوی دوست:
بر زمینی که نشان کف پای تو بود
سالها سجده صاحبنظران خواهد بود
*
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مضمون خاک راه یا خاک در و امثال آنها به یکی از تجربیات عمیق دینی اشاره میکند؛ تجربهای که انسان از صفات جلالی خداوند دارد و متکلم معاصر رودلف اوتو (۱۸۶۹ـ۱۹۳۷) آن را «تجربه خوف و خشیت» میخواند. معانیی که حافظ با این مضمون بیان کرده، راههای تازهای برای بیان تجربیات عرفانی میگشاید.
۱۸- فراق و وصال
گرفتار بودن روح در قفس تن، جدایی و فراق او از معشوق است و عاشق خواهان رسیدن به اوست. این رسیدن را اصطلاحاً «وصال» میگویند. پس عاشق خواهان وصال است، و اگر یک لحظه بتواند از وصال بهرهمند شود، به قول حافظ گویی دنیا را به او دادهاند.
وصال دوست گرت دست میدهد یک دم
برو که هر چه مراد است، در جهان داری
در جای دیگر حافظ مانند سایر عرفا وصال دوست را بر هر چیزی ترجیح میدهد، حتی به بهشت.
نعیم خلد چه باشد؟ وصال دوست طلب
که حیف باشد از او، غیر او تمنایی
ترجیح دادن دوست به بهشت از قدیم در تصوف مطرح بوده و سعدی قبل از حافظ همین مضمون را در غزلی بیان کرده است:
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟
دوست ما را و همه نعمت فردوس، شما را
اما نکتهای که حافظ بیشتر از نوحلاجیان آموخته است، این است که عاشق نباید به فکر وصال باشد. مراد عاشق باید چیزی باشد که معشوق خواسته است:
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
نوحلاجیان رسیدن به معشوق و یکی شدن با او را دو مرحله دانستهاند: یکی مرحلهای است که عاشق به معشوق میرسد و به او نظر میافکند و او را در کنار میگیرد و میبوسد و با او نرد عشق میبازد. این مرحله را وصال مینامند؛ دوم وقتی است که عاشق خود را بهکلی در معشوق میبازد و از خود نیست میشود. این مرحله را احمد غزالی «حقیقت وصال» مینامد. حافظ نیز وقتی از نظر کردن به معشوق و بوس و کنار سخن میگوید، از وصال یاد میکند.
چو مستعد نظر نیستی، وصال مجوی
که جام جم نکند سود، وقت بیبصری
اما وقتی از نیستی خود در معشوق یا شاهد یاد میکند، از «حقیقت وصال» سخن میگوید. در وصال هنوز نوعی دویی وجود دارد؛ چه، هنوز ناظری هست و منظوری؛ هنوز عاشقی هست و معشوقی. زمان آن هم روزی ممکن است به سر آید و عاشق باز گرفتار هجران و فراق شود. روزی معشوق عاشق را از جام وصال سرمست کند و روز دیگر او را گرفتار جام جفا کند.
چرا حافظ، چو میترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش؟
ولی در «حقیقت وصال» هیچگونه شائبه دویی نیست؛ چه، عاشق از خودی خود فانی شده است. در واقع عاشق در مدتی که در وصال است و به معشوق نظر میافکند و او را در آغوش میگیرد، منتظر حقیقت وصال، یعنی نیست شدن از خودی است.
به جانت ای بت شیریندهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم، فنای خویشتن است
«وصال» اگرچه بالاترین مرحله از حرکت و سیر عاشق نیست، ولی به هر حال مرتبه بالایی است. مرتبهای است که جان عاشق توانسته از هر چه جز معشوق است، قطع نظر کند و به پیشگاه معشوق برسد و او را با همه حسن و جمالی که دارد، مشاهده کند. رسیدن به این مرحله خود کار بسیار دشواری است. عاشق باید در عمل موفق شود که دل از هرچه غیردوست است، ببرّد. راه عملی برای رسیدن به این مرتبه، یکی عبادات است که صوفیه بدان «معاملات» میگویند؛ مانند ذکر و فکر و اعمال عبادی دیگر. اما یک راه عملی دیگر هم هست که صوفیان ایرانی و حافظ درپیش میگرفتهاند و آن، نظر به شاهد و به طور کلی بهرهمند شدن از مظاهر حسن معشوق الهی است. این قبیل اعمال را در مذهب نوحلاجی از طریق شرکت جستن در مجالس سماع انجام میدادند. سابقه مجلس سماع در میان صوفیان ایرانی و نوحلاجی به پیش از حلاج میرسد.
۱۹- مرغ و قفس
تمثیلهای دیگری نیز برای رفتن از تفرقه به جمع و رسیدن به توحید به کار رفته است که ریشه «گنوسی» دارند و عرفا و حکمای اشراقی نیز پارهای از آنها را به کار بردهاند. یکی از آنها تمثیل مرغ و قفس است. مرغ معمولا نماد روح یا جان است و قفس نماد قالب یا بدن. آشیان این مرغ در آسمان یا در بهشت است که همان عالم جان است. بودن این مرغ در قفس، موقتی است؛ چه، او مسافری است که وطن اصلی خویش را ترک کرده و به این جهان آمده است. قفسی که مرغ جان در آن گرفتار آمده است، سزاوار او نیست. او باید از قفس آزاد شود تا بتواند به آشیانه خود که باغ بهشت یا روضه رضوان است، برگردد.
چنین قفس نه سزای چون من خوشالحانیست
روم به روضه رضوان، که مرغ آن چمنم
در بیت زیر، حافظ عالم جان را «کوی دوست» خوانده و خود را غریبی دانسته است که مشتاق بازگشتن به وطن خویش است.
هوای کوی تو از سر نمیرود، آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
در ابیاتی هم حافظ نماد مرغ را در ساحت مذهب عاشقانه و نوحلاجی به کار برده است. در این ساحت مرغ، دلی است که در دام عشق دلبر یا معشوق خود میافتد. این دام همان زلف شاهد یا معشوق است و مرغ دل با دیدن دانه و طمع کردن در آن، به دام میافتد. این تصویر نمادین را احمد غزالی در بیت زیر به کار برده است:
اصل همه عاشقی ز دیدار افتد
چون دیده بدید، آنگهی کار افتد
در دام طمع، مرغ چه بسیار افتد
پروانه به طمْع نور در نار افتد
و حافظ مضمون هر دو بیت را باهم در یک بیت آورده است:
از راه نظر، مرغِ دلم گشت هواگیر
ای دیده، نگه کن که به دام که درافتاد!
دامی که مرغ دل عاشق در آن میافتد، زلف معشوق است و دانهای که طمع در آن میبندد، خالی است بر رخ او:
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حُسن
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
ولی گاهی هم مرغ دل را به دام نمیاندازند، بلکه او را با تیری که میزنند، شکار میکنند.
چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی، را از این خوشتر نمیگیرد
20. درد و بلا، ناله و آه
یکی از خصوصیات بارز مذهب نوحلاجی، درد و بلایی است که عاشق باید ناگزیر متحمل شود، چه در دوران فراق و چه برای رسیدن به معشوق. درد و درد کشیدن در راه رسیدن به حقیقتی که مقصود نهایی سالک و رونده طریق معرفت است، در فلسفه و حکمت یا حتی عرفان عقلی موضوع مورد بحثی نیست و اگر هم مطرح شود، چندان مهم نیست؛ ولی در عرفان عاشقانه نوحلاجی، بحث درد و درد کشیدن عاشق یکی از مهمترین مباحث است. شاعری هم که به این مذهب تعلق دارد، مانند حافظ، مجال وسیعی برای بیان احوال دردمندانه خود میآفریند. اهمیت «درد» در مذهب عشق به حدی است که گاهی آن را عین «عشق» و دردمندی و دردکشیدن را بخشی از عشقورزی تلقی میکنند. درد احساسی است که در عاشق ایجاد میشود، و چیزی که آن را ایجاد میکند، «بلا»ست. از اینجاست که بلا مانند درد یکی از مسائل عرفان عاشقانه را تشکیل میدهد.
بلا در حقیقت مسئلهای دینی است و اختصاص به مذهب نوحلاجی یا حتی تصوف به طور کلی ندارد. در مسیحیت نیز بلا و مصیبت و تحمل آن برای مؤمن، یکی از وسائلی است که خداوند با آن بنده خویش را امتحان میکند. سابقه این برداشت هم به دین یهود برمیگردد و بلایی که حضرت ایوب بدان مبتلا گردید. داستان ایوب(ع) در قرآن نیز آمده و صوفیه توجه خاصی به این داستان و به سخن او مبذول داشتهاند که در منتهای دردمندی ناله سر داد و گفت: «مَسُّنی الضُّر» (انبیاء، ۸۳). از لحاظ عرفانی ایوب را گفتهاند با تحمل بلا امتحان الهی را پس میداد و چیزی که مورد امتحان واقع میشد، «صدق» بود.
در تصوف و عرفان موضوع «صدق» همواره یکی از دغدغههای خاطر سالکان بوده است. در مذهب نوحلاجی هم عاشق باید به معشوق امتحان پس بدهد. باید به او اثبات کند که در عشقش صادق است. معشوق برای امتحان نمودن عاشق برایش بلا و مصیبت میفرستد. اما در مذهب نوحلاجی یک دلیل برای مبتلا شدن یا مبتلا کردن عاشق، تحقق توحید است. توحید که مقصود نهایی و هدف غایی عاشق است، محقق نمیشود مگر از راه فنا. عاشق باید از خود نیست شود تا به هستی معشوقی قیام کند. راه فنا هم راه مصیبت و بلاست. کدام مصیبت بالاتر از نیست شدن؟ بزرگترین مصیبتی هم که حلاج متحمل شد، همین بود. حلاج جانش را در بالای دار به دوست تقدیم کرد و بدین ترتیب بزرگترین حماسه عرفانی را خلق کرد. درست است که میگویند حلاج به دلیل افشای سرّ به دار آویخته شد.
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
اما جرم اصلی حلاج از این بالاتر بود. جرم اصلی او این بود که «اناالحق» میگفت، یعنی هم «انا» یا «من» در میان بود و هم حق و این دویی با یکی و اتحاد تفاوت دارد. یکی زمانی تحقق میپذیرد که «انا» نباشد. حلاج در یکی از ابیاتش هم گفته بود: «بینی و بینک انی یزاحمنیر فارفع بانّک…» میان من و تو یکی هست که جا را تنگ کرده است و باید «من» نباشد، و آن یکی «من» یا «أنَا» است. باید نباشد. «تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز» و این برخاستن از میان، خالی از درد نیست.
روندگان طریقت، راه بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
بلا در تصوف هم به طور کلی مطرح بوده است. صوفیان بلا را وسیله امتحان اولیا یا دوستان خدا میدانستند. پارهای هم بلا را لباس اولیا و غذای انبیا میخواندند (کشفالمحجوب، هجویری، ص۵۶۵). جنید بغدادی از بلا به عنوان «چراغ عارفان» و «بیدارکنندۀ مریدان» یاد کرده است (تذکره، عطار، ص۴۴۰)؛ اما برای نوحلاجیان عشق عین بلاست. مستملی بخاری در شرح تعرف (ص۱۴۱۸) مینویسد که «محبت به ذات خویش بلاست» و احمد غزالی نیز به تبع او میگوید: «عشق به حقیقت بلاست و انس و راحت در او غریب و عاریت است» (ص۱۷).
پس بلا نه لباس است و نه غذایی روحانی و نه وسیلهای برای آزمودن و نه روشنایی و نوری است که عارفان در پرتوش میتوانند ببینند و نه از درد و زحمت آن بیدار شوند. بلا خود عین عشق است و هر کس که عاشق شد، مبتلا هم میشود. همین معنی را حافظ با استناد به حادثهای که در ازل برای انسان رخ داده است، بیان میکند و میگوید: «به حکم بلا بستهاند عهد الست». پس عهد الست که عهد عاشقی است، با بلا بسته شده و عاشق نمیتواند از بلا بپرهیزد. احمد غزالی در اینجا دو بیت نقل میکند که به نظر میرسد حافظ هم وقتی ابیاتش را درباره پرهیز نکردن از عشق میسروده، آنها را در نظر داشته است. غزالی میگوید:
بلاست عشق، منم کز بلا نپرهیزم
چو عشق خفته بوَد، من شوم برانگیزم
مرا رفیقان گویند کز بلا پرهیز
بلا دل است، من از دل چگونه پرهیزم؟
و حافظ میگوید:
فراز و نشیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟
در بیت غزالی، رفیقان به او میگویند که از بلا بپرهیزد؛ ولی در بیت حافظ، رفیق عشق (یعنی عاشق) هیچ غمی از فراز و نشیب یا سختیها و مصیبتهای بیابان ندارد. غزالی این سختیها را لازمه عشق میداند و انس و راحت را در عشق غریب و عاریتی میخواند و حافظ هم با او همصدا شده میگوید:
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد
حافظ در مورد بلا هم مضامین دیگری خلق کرده است؛ مثلاً هجران را در زمره بلاهای عاشق قلمداد میکند و چون هجران مطلوب او نیست، از خدا میخواهد که بلاگردان او باشد.
میسوزم از فراقت، روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد، یا رب بلا بگردان
خماری را هم که در واقع همان دوری و هجران از معشوق است، بلا میخواند.
ساغر لطیف و پر می و میافکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
بلا را گاهی سیل میخواند و گاهی طوفان و در هر حال قدرت ویرانگری آن را بیش از آن میداند که بتواند در برابرش مقاومت کند. باید تسلیم او باشد.
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کردهام خاطر خود را به تماشای تو خوش
و:
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
در هنگامی که عاشق در برابر شاهد نشسته و به نظرپردازی مشغول است، تیری که شاهد یا معشوق از روی جفا بر دل او میزند، تیر بلاست و زلفش دام بلا.
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست
یاد دار ای دل، که چندینت نصیحت میکنم
کس نیست که افتاده آن زلف دو تا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟
احمد غزالی دل را بلا دانست به دلیل اینکه دل است که محل فرود آمدن بلاست. حافظ نیز دل را که محل فرود آمدن عشق است، بلاکش میخواند و میگوید:
ناوک غمزه بیار و زره زلف که من
جنگها به دل مجروح بلاکش دارم
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وزان غریب بلاکش خبر نمیآید
با مفهوم بلا چند مفهوم دیگر نیز مرتبط است. یکی از آنها مفهوم درد که در ابیات زیر به وضوح آن را بیان کرده است:
پیش چشم تو بمیرم که بدین بیماری
میکند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست، یا می صافی دوا کند
با مفهوم بلا چند مفهوم دیگر نیز مرتبط است. یکی از آنها مفهوم «درد» است. نمودگار درد هم در اصلاح میگساران دُرد است که در کتابت با درد یکی است.
ساقی سیم ساق منگر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جام میجمله دهن نمیکند؟
مفهوم دیگری که با بلا و همچنین درد پیوند دارد آه و ناله است. نالیدن سبب راحتی میشود ولی عشق را ضعیف میکند. مستملی مینویسد: «در بلا نالیدن راحت آرد» و این «محبت را زوال آرد» (شرح تعرف، ص۱۴۱۸). حافظ نیز وقتی میگوید:
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر
میخواهد زمانی چند از درد فراق بیاساید؛ ولی این راحتی یا سلوت طلبیدن از نظر غزالی «در عشق موجب نقصان است» (سوانح، ص۲۳)، زاری کردن نیز همان نالیدن است و حافظ باکی ندارد از اینکه مانند بلبل زاری کند.
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در روانشناسی عشق، زاری کردن و آه و ناله سردادن عاشق را مربوط به اوایل کار میدانند، زمانی که عاشق هنوز در عشق پخته نشده است و طالب راحت و تسلی است؛ اما همین که عشق به کمال رسید، عاشق دم فرو میبندد و خاموش میگردد. این معنی را احمد غزالی در یکی از فصول سوانح بیان کرده است و شاید مأخذ او یکی از سخنان با یزید بسطامی باشد که گفت: «از جویهای آب آواز میشنوم. وقتی که میآید و آنگاه که به دریا رسید، ساکن گردد» ( شرح تعرف، مستملی، پیشین).
ز اول که مرا به عشق کارم نوْ بود
همسایه به شب ز ناله من نغنود
کم گشت کنون ناله چو دردم بفزود
آتش چو همه گرفت، کم گردد دود
رباعی بالا که احتمالا از سرودههای خود احمد غزالی است، در بیان همین حال سروده شده است. این مضمون را در بیت زیر ملاحظه میکنیم. شاعر در دوران فراق، شوق آن دارد که دوست را ببیند؛ ولی چون هنوز در بدایت راه است، از فراق مینالد و آه میکشد. همانطور که در رباعی غزالی، همسایه به شب آه و ناله میکند و نمیگذارد که شاعر بخوابد، در اینجا نیز همسایه (حافظ که صورت بیرونی عاشق است) اجازه نمیدهد که عاشق بخوابد.
گفتم روم به خواب و ببینم خیال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد
اما در بیت زیر، حافظ به پختگی خود در عشق اشاره کرده است:
گرچه از آتش دل، چون خُم می در جوشم
مُهر بر لب زده، خون میخورم و خاموشم
یکی از موضوعاتی که احمد غزالی درباره عشق بیان کرده، این است که معشوق دوست دارد ناله عشق را بشنود. این مطلب را عرفای دیگر نیز بیان کردهاند (قوت دل و نوش جان، پورجوادی). اشاره حافظ در بیت زیر نیز ظاهرا به همین معنی است.
مرغ شب خوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
۲۱ـ جفا و عتاب و جنگ
بلا بودن عشق موجب میشود که عاشق به استقبال جفای معشوق برود؛ چه، هر چه معشوق بیشتر جفا کند، بلا افزایش مییابد و عشق عاشق شدت میگیرد؛ بنابراین عاشق از جفای معشوق هم پرهیز نمیکند.
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان هم لطف است و کرامت
جفای معشوق با عتاب او آغاز میشود، چنانکه غزالی مینویسد: «ابتدای عشق از عتاب و جنگ بوَد» (ص۱۸) و حافظ در این بیت که میگوید:
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه، تلافی صد جفا بکند
در مذهب نوحلاجی عتاب و جنگ و جفای معشوق سبب دوری و جدایی نمیشود. احمد غزالی حتی میگوید پیش از اینکه معشوق با عاشق نظر لطف و مهربانی داشته باشد، با او از در جنگ و عتاب وارد میشود. همین جنگ و عتاب باعث تقویت و شدت گرفتن عشق در عاشق میشود. این مطلب را دیگران هم گفتهاند. در روحالارواح (ص۴۴) آمده است:
گر جنگ کنی ور آشتی، زیبایی
در حسن و جمال خویش، بیهمتایی
آن جنگ برای آن همی آرایی
کز جنگ، جمال عشق میافزایی
عاشقی که جنگ و عتاب معشوق را میبیند، در حضور است؛ یعنی به معشوق رسیده و او را مشاهده میکند. غزالی در رباعیی که احتمالا خودش سروده است، میگوید:
چون بود مرا با صنم خویش وصال
با وی به عتاب و جنگ بودم همه سال
چون هجر آمد، بسنده کردم به خیال
ای چرخ، فضولیام، مرا نیک بمال
جنگ و عتابی که معشوق با عاشق میکند، سبب میشود که عاشق از معشوق غفلت نکند و به تعبیر غزالی «دل پاس انفاس او داشتن گیرد» (ص۱۸). به همین جهت گفتهاند که عتاب باعث استحکام پیوند عاشق با معشوق میگردد، چنانکه سراینده «کنوزالاسرار» میگوید:
مرد عاشق چنان سزد یکچند
کز برای وثوق این پیوند،
جنگ بر صلح اختیار کند
آرزوی عتاب یار کند
تا عتابش ز یار، یار شود
بند پیوندش استوار شود
عشق تا هست از ابتدا پیوست
به عتاب و کرشمه در گرو است
همانطور که کاشانی عتاب و کرشمه را با هم ذکر کرده، حافظ نیز دقیقاً عتاب و کرشمه را ملازم یکدیگر میداند و با هم ذکر میکند تا بگوید که استحکام پیوند عاشق و معشوق در گرو دو حرکت است: هم عتاب و جنگ، و هم ناز و کرشمه و غنج و دلال:
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
غزالی در فصلی دیگر از سوانح، بلا و جفای معشوق را هم موجب وصال و حتی موجب حقیقت وصال میداند: «گاه بوَد که بلا و جفای معشوق، تخمی بود که از دست المعیت و کفایت رعایت و عنایت عشق در زمین مراد عاشق افکنند تا از او گل اعتذاری برآید. و بوَد که فرابندد و ثمرۀ وصال گردد و اگر دولت به کمالتر بود، آن وصال از یکیی خالی نبود.» (سوانح، ص۵۴) حافظ نیز در بیت زیر بهصراحت میگوید که روزگار وصال او نتیجۀ عتاب و کرشمه بوده است:
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا؟
حافظ در بیت فوق از وصال سخن گفته، ولی از حقیقت وصال که نیستشدن عاشق از خود و تحقق یافتن یکیی است، سخن نگفته است. سخن حافظ دربارۀ عتاب و جنگ و جفا، یک فرق دیگر با سخن احمد غزالی در این باره دارد. جنگ و عتابی که احمد غزالی در نظر دارد، فقط جنگ و عتاب معشوق با عاشق است. حافظ هم البته وقتی در مقام عاشقی سخن میگوید، جنگ و عتاب را جنگ و عتاب معشوق میداند؛ مثلاً وقتی میگوید:
شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
خطاب او با عاشق است و چشمی که او را به اشتباه میاندازد، چشم معشوق است؛ اما گاهی هم او از جفای دوران و جنگ مردم با یکدیگر بر سر مال و جاه سخن میگوید:
یک حرف صوفیانه بگویم، اجازت است؟
ای نور دیده صلح بهْ از جنگ و داوری
جنگی که بر صلح رجحان دارد، جنگی است که معشوق با عاشق میکند. ارزش این جنگ بهخصوص از این جهت است که معشوق آن را اختیار کرده است، و چون معشوق آن را اختیار کرده است، باعث محکمتر شدن پیوند عاشق و معشوق میشود؛ لذا غزالی میگوید که عاشق جنگ و عتابی را که معشوق اختیار کرده باشد، «دوستتر از ده آشتی دارد!» (سوانح، ص۱۸).
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید