1397/7/8 ۱۰:۵۱
هشتم مهرماه در تقویم رسمی ایران، به نام مولانا، شاعر بلندآوازه پارسیگوی است. روزی برای بزرگداشت عارفی شاعر و شاعری عارف که همانند بزرگانی چون حافظ، سعدی، عطار و ... با مرگ خود در قرن هفتم هجری به پایان نرسید، بلکه با اشعار نغز و شورانگیز خود حیاتی جاودانه یافت. حال، مولانا سالهاست، پای از مرزهای جغرافیایی وطن خود فراتر نهاده، وطنی به پهنای جهان دارد و با گنجینه شعر خود، مریدانی در جایجای دنیا پیدا کرده است.
مطهره میرشکاری: هشتم مهرماه در تقویم رسمی ایران، به نام مولانا، شاعر بلندآوازه پارسیگوی است. روزی برای بزرگداشت عارفی شاعر و شاعری عارف که همانند بزرگانی چون حافظ، سعدی، عطار و ... با مرگ خود در قرن هفتم هجری به پایان نرسید، بلکه با اشعار نغز و شورانگیز خود حیاتی جاودانه یافت. حال، مولانا سالهاست، پای از مرزهای جغرافیایی وطن خود فراتر نهاده، وطنی به پهنای جهان دارد و با گنجینه شعر خود، مریدانی در جایجای دنیا پیدا کرده است. قصه مولانا شدن مولانا، آنچنان که ما آن را میشناسیم، قصه پر پیچوتابی است که تقریبا همه آن را به ملاقات او با شمس تبریزی گره میزنند و مقالات و کتابهای زیادی هم درباره آن نوشتهاند، اما هنوز هم آنچنان که باید ابهامزدایی نشده و جای کار دارد. به مناسبت روز بزرگداشت مولانا به سراغ یکی از پرکارترین مولویپژوهان عصر حاضر، یعنی ایرج شهبازی رفتیم و در دفتر کار ایشان در موسسه لغتنامه دهخدا گفتوگویی درباره ابعاد مختلف زندگی مولانا، ملاقاتش با شمس، ادعای ترکیه درباره او و این قبیل مسایل داشتهایم که شرح این گفتوگو را در ادامه میخوانیم:
********
طبق شواهد، مولانا تا قبل از آشنایی با شمس تبریزی هیچ شعری نسروده و کتاب شعری ندارد. آیا میتوان گفت که مولانای شاعر نتیجه آشنایی او با شمس است؟ به عبارت دیگر اگر مولانا با شمس ملاقات نمیکرد، هیچگاه مولانایی که امروزه میشناسیم، نمیشد؟
قطعا همینطور است، یعنی اگر مولوی شمس را نمیدید، این مولانایی که امروز میشناسیم، نمیبود. ممکن بود که یک دانشمند خیلی برجسته یا یک فقیه بسیار والا یا یک واعظ خیلی بزرگ باشد، ولی قطعا این آدمی که این همه شور، عشق و هیجان در او هست، نبود.
در اینجا چند نکته مهم وجود دارد، ابتدا اینکه درباره شعر گفتن مولانا یک تئوری خیلی معروف وجود دارد. نظر بدیعالزمان فروزانفر- یکی از بزرگترین مولویشناسان کل تاریخ- این است که مولانا شاعر نبوده و با ملاقات شمس شاعر شده که به نظر من این حرف نادرستی است، یعنی به نظر میرسد مولانا ذاتا شاعر است و استعداد شعر در او مادرزادی است، همانطور که در سعدی و حافظ و فردوسی بوده است، اما مسئله این است که نوع تربیت مولانا و انتظاری که خانواده و جامعه از او داشته، شعر گفتن را مناسب شأن او نمیدانسته است؛ یعنی مولانا تربیت شده بود که یک فقیه برجسته یا یک واعظ معروف باشد و چنین شخصی شعر را دون شأن خود میداند. الان هم فقیه و دانشمندانی هستند که اگر شعر هم میگویند، پنهانی است و آنها را آشکار نمیکنند، دلیل آن هم این است که فکر میکنند شاعر بودن کسر شأن است و شایسته مقام یک دانشمند نیست که شاعر هم باشد؛ مخصوصا به خاطر جملاتی که در قرآن و در نکوهش شاعران آمده که میگوید، انسانهای گمراه به دنبال شاعران میروند و شاعران در بیابانها و وادیها مختلف سرگردانند.
طبیعتا نگاه جامعه دینی ما به شعر، نگاه خیلی خوبی نبوده و از این جهت برای کسانی که پرورش دینی و مذهبی داشتند، پسندیده نبود که دنبال شعر بروند، اما مولانا ذاتا شاعر است و دلیل توجه زیاد او به شعر، یکی این است که قبل از ملاقات با شمس تبریزی دیوانهای شعر زیادی خوانده است. همانطور که میدانید مولانا بعد از ملاقات با شمس خیلی کتاب نمیخواند، اما در مثنوی و دیوان شمس نمونههای زیادی از تاثیرپذیری او از شاعرانی چون فردوسی، خاقانی، سنایی، انوری، منوچهری دامغانی، عطار نیشابوری و امثال اینها میبینید که نشان میدهد مولانا با دیوانهای این شاعران مانوس بوده است. مولانا نه تنها با دیوانهای فارسی که با دیوانهای شعر عربی هم مانوس بوده و مقدار زیادی از شعر شاعران عرب را در حافظه داشته و بعدا در مثنوی و دیگر آثار خود به آنها اشاره میکند.
در گفتههای خود اشاره کردید که مولانا ذاتا شاعر است. آیا برای اثبات این ادعا دلیلی دارید؟
مولانا پنج کتاب دارد؛ دیوان شمس، مثنوی، فیه ما فیه، نامهها و مجالس سبعه. از این پنج کتاب، کتاب مجالس سبعه که شامل هفت سخنرانی از مولاناست که در مجالس وعظ ایراد کرده است، مربوط به قبل از دیدار او با شمس تبریزی است و چهار کتاب دیگر بعد از دیدار با شمس است؛ بنابراین اگر بخواهیم بدانیم که مولانا چطور آدمی بوده و با روحیه، سبک سخن گفتن و طرز اندیشه او آشنا شویم، بهتر است سراغ کتاب مجالس سبعه برویم.
با مراجعه به این کتاب، میبینید که روحیه شاعری کاملا در مولانا هست، چرا که در این هفت سخنرانی بیش از سیصد بیت شعر وجود دارد و این نشان میدهد که ذهن مولانا از شعر پر بوده و میتوانسته در لابهلای سخنان خود، دائما به شعر شاعران مختلف استناد کند.
داستانی در کتاب «مناقب العارفین» افلاکی آمده که میگوید شمس تبریزی به مولانا اجازه کتاب خواندن نمیداد، از این رو مولانا همه کتابها را کنار گذاشته بود و تنها کتابی که نمیتوانست از آن بگذرد، «دیوان متنبی»، شاعر معروف عرب بود. داستان ساختهاند که یک بار «متنبی» به خواب مولانا میآید و از او میخواهد دیگر کتاب او را نخواند، چون شمس تبریزی او را اذیت میکند، البته «متنبی» سالها قبل از این اتفاق مرده است و ممکن است این داستان ساختگی باشد، اما از این داستان یک نتیجه خیلی مهم میگیریم، آن هم اینکه مولانا توانایی دلکندن از کتاب شعر را نداشته است. بنابراین مولانا واقعا شاعر و عاشق دیوانهای شعر فارسی و عربی بوده، بلاغت را خیلی خوب و علوم ادبی را در حد اعلا میدانسته، اما به خود اجازه شعر گفتن نمیداده است. در واقع شعر مانند آتشفشان در درون مولانا بیداد میکرده و میخواسته فوران کند و بیرون بریزد، ولی این مرد به خاطر شأن اجتماعی خود و مقام فقاهتی که داشته، روی این آتشفشان سرپوش گذاشته و آن را میخوابانده است. بنابراین حدس من این است که یکی از مهمترین دلایل انقلاب حال مولانا، همین بیداد کردن شعر در درون او است؛ یعنی احساس، شعر و رقص در درون او موج میزده، ولی به دلیل موقعیت اجتماعی خود ناگزیر بوده اینها را سرکوب کند و جلوی آنها بایستد که این باعث ناآرام شدن و بیقراری مولانا میشده و او را اذیت میکرده است. از این جهت، شمس تبریزی مولانا را شاعر نکرده است، بلکه فقط موانع شعر گفتن را از سر راه او برداشته است. نظر دیگران، داوری آدمهای دیگر و پایگاه و جایگاه اجتماعی و دینی مولانا، موانعی بود که شمس تبریزی همه را کنار گذاشت و به او فهماند که لازم نیست به اینها توجه کنی، فقط خودت باش، چون اگر خودت باشی، شعر در تو میجوشد و موج میزند. بنابراین به نظر میرسد که نظر کسانی مثل استاد فروزانفر که شاعر شدن مولانا را وابسته به شمس میدانند، نظر درستی نیست.
شاهد دیگری بر این مدعا هست؟
نکته دیگر این است که مولانا تا قبل از ملاقات با شمس، بسیار زیاد دانشمند شده بود، یعنی علمی که به دست آورده بود، بسیار فوقالعاده بود. خود شمس تبریزی در مقالات میگوید که من از نظر علم در مقابل مولانا، مثل یک قطره در مقابل دریا هستم که واقعا حرف درستی است، یعنی حجم معلومات مولانا، مطلقا با حجم معلومات شمس تبریزی قابل مقایسه نیست و بسیار داناتر، آگاهتر، دانشمندتر و فاضل تر از شمس تبریزی بوده است. بنابراین شمس تبریزی اطلاعات جدید به مولانا نداده، بلکه کاری که شمس کرده این است که مولانا را با عشق آشنا کرده، از زندان داوری دیگران نجات داده و با خود واقعی خودش روبهرو کرده است. در واقع آگاهی که شمس تبریزی به مولانا داده، از جنس اطلاعات علمی که ما در مدارس، کتابخانهها و در محضر استادان به دست میآوریم، نبوده، بلکه از طریق تحول وجودی مولانا توانسته این تحول را ایجاد کند.
از طرفی هم امور معنوی و عرفانی را با کتاب خواندن، کلاس رفتن و استاد دیدن نمیتوان فهمید، بلکه با تغییر در وجود میتوان فهمید و به نظر میرسد شمس تبریزی خیلی آگاهانه از طریق عاشق کردن مولانا، نگاه او را به کل هستی عوض کرد و تمام آن اطلاعاتی که قبل از ملاقات با شمس داشت را در یک دستگاه جدید ریخت که حاصل آن مثنوی و دیوان شمس شده است.
عدهای بر این باورند که مولانا مرید شمس بوده و شمس را عارفی میدانند که آمده زندگی مولانا را متحول کرده و رفته است. نظر شما در این باره چیست؟
اینکه بگوییم رابطه شمس و مولانا فقط از طرف مولانا بوده، حرف نادرستی است. غالباً فکر میکنند شمس یک انسان کامل است که آمده و مولانا را نجات و تغییر داده است، اما اگر مقالات شمس را بخوانید، متوجه میشوید که خود شمس هم به این رابطه نیاز داشت. در یک اظهار نظر بسیار عجیب شمس تبریزی میگوید من مانند آبی بودم که سر جای خود میچرخید، بوی گند میگرفت و متعفن میشد، وقتی مولانا با من برخورد کرد این آب روان شد و الان خوش و خرم میرود و از آن بوی گند نجات پیدا کرده است. بنابراین این رابطه کاملا دو طرفه بوده است، یعنی به همان میزان که مولانا به این رابطه نیاز داشته، شمس تبریزی هم به این رابطه نیازمند بوده است. هر دو درون این رابطه رشد کرده و پیش رفتهاند. اگر کسی مقالات را بخواند خیلی طبیعی به این نتیجه میرسد که این رابطه دو طرفه بوده است و اینطور نبود که فقط از طرف مولانا به سوی شمس عاشقانه باشد.
تاثیری که شمس بر مولانا گذاشت چه بود؟ به عبارت دیگر شمس تبریزی چگونه و از چه طریقی باعث تغییر مولانا شد؟
مولانا آدم بسیار محترمی بوده است. در ۲۴ سالگی که پدرش از دنیا میرود، آنقدر وجاهت دارد که مردم شهر به سراغ او میآیند و از او خواهش میکنند که جای پدرش استاد و شیخ آنها شود. از طرفی مولانا هم از نظر معنوی اخلاقی و عرفانی در حد خیلی خوبی بوده و هم از جهت علوم دینی علوم ادبی و امثال اینها.
میدانید که ما انسانها یک «من» واقعی و هزاران «من» دروغین داریم. مولانا میگوید: «زین دو هزاران من و ما / ای عجبا من چه منم». یکی از تراژیکترین حوادثی که در زندگی هر انسانی میتواند اتفاق بیافتد این است که من واقعی خودش را در پای منهای دروغین دربازد، با تصویری دروغین از خودش زندگی کنند و نفهمد که دارد با توهمی از خود زندگی میکند. تقریبا میتوان گفت بخش اعظم انسانها همه عمر خود را با منهای دروغین میگذرانند و اصلا متوجه نیستند که با پندار یا پندارهایی از خود زندگی میکنند. حال اینکه تصویرهای دروغین از خودمان پیدا میکنیم، دلایل مختلف دارد که به نظر میرسد مهمترین دلیل آن داوریها، سرزنشها و نکوهشهای اطرافیان ما است؛ یعنی افرادی که با آنها زندگی میکنیم، دائما در حال اظهار نظر درباره ما هستند و ما چون میترسیم ما را سرزنش کنند و از طرفی هم دوست داریم ما را تایید کنند، غالباً به سودای به دست آوردن ستایش و در امان ماندن از نکوهش دیگران، کم کم آنطور که دیگران میخواهند زندگی میکنیم، نه آن طور که خودمان هستیم. مولانا در دفتر سوم دو داستان آورده است. یکی داستان مردی که هر روز با آن سبیل خود را با دنبه چرب میکرد، داخل جمعیت میرفت و وانمود میکرد که غذای خوبی خورده و به این ترتیب میخواست به دیگران بگوید که ثروتمند است و غذای خوبی خورده است. بعد از چند سال دیگر خودش هم باور کرده بود که آدم ثروتمندی است، در حالی که از درون شکم او به قار و قور افتاده و بسیار گرسنه بود، ولی در بیرون از اینکه نمایش میداد آدم ثروتمندی است، حالش خوب بود. اینجا مولانا میگوید: «از نمایش وز دغل خود را مکش/ آنچه داری وانما و فستبع».
دیگری هم داستان شغالی است که در خم رنگ میرود و پشم هایش رنگی میشود. این شغال بعد از آن فکر میکند به طاووس تبدیل شده است و خود را از بقیه شغالها جدا میبیند. مولانا در اینجا میگوید که فرعون هم یکی از همین آدمها بوده است. اینجا شغال در خم رنگ و فرعون در خم جان و مال افتاده بود و مردم به خاطر پول و قدرتش به او احترام میگذاشتند، او هم کم کم باور کرده بود که همین آدمی است که مردم به او احترام میگذارند و خود واقعیاش را فراموش کرده بود تا آنجا که ادعای خدایی کرد و گفت: «انا ربکم اعلی». مولانا در اینجا میگوید مال و قدرت باعث میشوند که ما- من واقعی خود را فراموش کنیم و از این بالاتر ستایش و نکوهش دیگران باعث میشود که ما معنی واقعی خود را فراموش کنیم. مولانا میگوید اگر مال و قدرت مانند کرم یا مار باشند نظر مردم مانند اژدهاست، یعنی اینقدر خطرناک است و از این جهت است که میگوید: «هر که را مردم سجودی میکنند/ زهرها در جان او می آکنند».
گاه ما برای تثبیت تصویری که دیگران از ما در ذهن خود دارند تمام عمر را نمایش بازی میکنیم و خودمان متوجه نیستیم. مولانا دو داستان بینظیر در این باره دارد. یکی در دفتر اول مثنوی داستان طوطی و بازرگان که خیلی معروف است و در پایان آن توضیح میدهد که تعریف و تمجید دیگران چه بلایی سر ما میآورد و دیگری هم در دفتر پنجم مثنوی و داستان طاووسی است که پرهای خود را میکند و میگفت این پرها دشمن جان من هستند.
شمس تبریزی به مولانا گفت یک علت این که حال تو خوب نیست این است که تو خود واقعی خود را فراموش کردهای و مطابق میل دیگران زندگی میکنی. برای اینکه دیگران تو را تایید کنند و خوششان بیاید، زندگیات به نمایش تبدیل شده است، پس باید از زندان محبوبیت آزاد شوی. میتوان گفت غزل بسیار زیبای «مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم،/ دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم» مهمترین غزلی است که مولانا در آن توضیح میدهد بین او شمس تبریزی چه اتفاقی افتاده است. شمس مولانا را تشویق کرد که به داوری دیگران کاری نداشته باشد و فکر میکنم این جمله، یعنی آزادشدن از داوریهای دیگران، جملهای است که در طول تاریخ همه پیامبران و عارفان و فرزانگان روی آن متفقالقول هستند که ما نباید اجازه دهیم داوریهای دیگران عواطف و احساسات ما را مدیریت کنند، یعنی در عین حال که باید انتقادات دیگران را بپذیریم و به نظرات آنها احترام بگذاریم، باید بتوانیم فارغ از ستایش و سرزنش دیگران زندگی کنیم. بنابراین شمس تبریزی در قدم اول مولانا را به اینکه نسبت به نظر دیگران بیتوجه و خود واقعیاش باشد، تشویق کرد؛ یکی از دلایلی که او را به رقصیدن تشویق کرد هم همین بود، چون رقصیدن یک عالم دینی وسط میدان کار بسیار خطرناکی است و خیلی به آبروی این شخص لطمه میزند، اما مولانا این کار را کرد که در چند سال اول به آبروی او لطمه زیادی وارد شد یعنی هر که را که داشت از دست داد.
آیا جامعه این مولانای جدید و شاعر را به راحتی پذیرفت؟ یعنی آن احترامی که برای مولانای عالم و واعظ قائل بودند را برای مولانای شاعر و عارف هم قائل شدند؟
جامعه اول او را نپذیرفت. چند سال اول مشکلات فراوانی داشت و همه جا، حتی در پیش خانواده و دوستانش هم بدی او را میگفتند، او را نکوهش و سرزنش میکردند که چرا به خاطر یک مرد غریبه اینطور آبروی خود را بر باد دادی؟ اما بعد از چند سال، وقتی که دیدند حالش واقعا خوب است. خروجیهای او مثنوی و دیوان شمس شده و یک آرامش عمیق و شفقت عظیم نسبت به انسانها پیدا کرده، فهمیدند که این راه، راه درستی است و این دفعه مولانا را دوست داشتند، اما نه به شکل قبل، بلکه دوست داشتنی که کاملا مبتنی بر عشق بود. به همین خاطر است که مولانا میگوید اگر میخواهی آباد کنی، حتما باید ویران کنی. یک معنای این حرف این است که اگر میخواهی جایگاه واقعی در نزد مردم داشته باشی، باید آن ناموس- به معنی آبرو و اعتباری که پیشه مردم داری- را بشکنی، چون در سیر و سلوک ناموس یک سد عظیم است. البته در طول تاریخ همیشه این طور بوده است که وقتی کسی میخواهد به جای بزرگی برسد ابتدا مردم تا جایی که امکان دارد، مقابل او میایستند و بعد که به جای خوب و بزرگی رسید، همه ستایشگر او میشوند. برای مولانا هم این اتفاق افتاد. یعنی چند سالی جامعه با او بد شد ولی بعد که او را پذیرفت احترامی که به دست آورد اصلا با احترام قبلی قابل مقایسه نبود؛ البته این احترام دیگر برای مولانا ارزشی نداشت چون از این زندگی آزاد شده بود.
در زندگی مولانا بزرگان و عارفان دیگری چون حسامالدین چلبی و صلاحالدین زرکوب هم حضور داشتند که مدت همنشینی آنها با مولانا بسیار بیشر از مدت دو ساله حضور شمس بود. چه میشود که تاثیر شمس بر مولانا بیشتر از این دو و دیگران است؟
چون اصلا شخصیت شمس با آن دو قابل مقایسه نیست. شمس بسیار انسان عظیمتر عمیقتر و تاثیرگذارتری است، یعنی در رابطه شمس و مولانا، طرف برتر رابطه شمس است اما در رابطه با آن دو نفر دست بالا مولاناست، چون حسامالدین چلبی هم از نظر سنی و هم از هر نظر دیگری که نگاه کنیم، شاگرد مولانا محسوب میشود. صلاحالدین زرکوب هم یک پیرمرد عامی سادهدل و باصفا بوده و طبیعتا آن توانایی تاثیرگذاری شمس تبریزی را نداشتهاند. شمس واقعا دیدگاههای مولانا را عوض کرد، نگاهش را به جهان تغییر داده و تغییرات بنیادین در وجود او ایجاد کرده است، اما حسامالدین و صلاحالدین دو همنشین مولانا بودند که مولانا از گفتوگو کردن با آنها آرامش پیدا میکرده و سمت جانشین و خلیفه مولانا را داشتهاند -یعنی کارهای مولانا را انجام میدادند به امور شاگردان رسیدگی میکردند و این قبیل کارها- از این جهت کاملا طبیعی است که شمس تبریزی معشوق اصلی مولانا و نفر اول زندگی او باشد.
در شعر عرفانی گروهی از شاعران، عارفانی هستند که شعر هم میگویند و دیگر شاعرانی هستند که شعر عرفانی میگویند. با این حساب مولانا جزو کدام دسته از این شاعران است؟
این تقسیمبندی کلی قابل قبول است. یعنی کسانی هستند که شاعرند و برای شعر گفتنشان از هر چیزی به عنوان مواد خام صور خیالشان استفاده میکنند، برای این گروه از آدمها، عرفان در درجه اول نیست، بلکه شعر در اولویت است و هر چه که در تیررس نگاه آنان قرار میگیرد، از آن به عنوان مواد خام و مصالحی برای برافراشتن کاخ شعرشان استفاده میکنند. گمان میکنم که حافظ هم همین گونه است، یعنی برخلاف همه که حافظ را عارف میدانند؛ به نظر من حافظ شاعری است که از عرفان برای ساختن کاخ شعر خود استفاده میکند. به عبارت دیگر، عرفان برای حافظ اصل نیست، بلکه شعر برای او اصل است. اگر روی حافظ هم اختلاف نظر باشد، ما باز هم شاعران بسیاری داریم که بدون آنکه هیچ تجربه یا سروش عرفانی داشته باشند، از اصطلاحات عرفانی استفاده کردهاند. این شاعران که تعدادشان هم بسیار زیاد است را باید جدا کنیم. اما تعدادی شاعر، مثل «سنایی غزنوی» در بعضی از غزلهایش، عطار نیشابوری و مولانا را داریم که اینها واقعا عارفاند و شعر هم میگویند. بنابراین از اصطلاحات عرفانی فقط برای این که شعر بگویند استفاده نمیکنند، برای اینها شعر و عرفان در هم تنیده شدهاند. یعنی خود عرفان را تجربه کردند و این تجربه را در قالب شعر بیان کردهاند.
در مورد این آدمها، به نظر میرسد که فرم و معنا کاملا به هم چسبیدهاند و به هیچ وجه نمیشود فرم و معنا را از یکدیگر جدا کرد. به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی، قال صوفی و عارف آن طرف سکه حال او و حال او هم آن طرف سکه قال او است. یعنی همانطور که دو طرف یک سکه را نمیشود از هم جدا کرد و تنگاتنگ به هم چسبیدهاند، قال و حال عارف هم به یکدیگر چسبیده شدهاند. یعنی مولانا عرفان را تجربه کرده و تجربه عرفانی او به شکل شعر به دست ما رسیده است. از این جهت ما عطار، مولانا، سنایی و کسانی دیگر در درجات پایینتر را به عنوان عارفانی در نظر میگیریم که شعر هم گفتهاند. البته شعرشان با عرفان پیوند عمیقی دارد و به هیچ وجه نمیتوان آنها را از هم جدا کرد.
البته ما باید معیارهای دقیقی داشته باشیم که چطور بتوان تشخیص داد که این فرد عارف یا شاعر هست یا نیست؟ که این بحث طولانی و مفصلی دارد و اگر اجازه دهید از آن بگذریم.
هر شاعری معمولا تحت تاثیر زندگی، منش یا روش شاعر یا شاعران قبل از خود بوده و اندکی از شیوههای شعری آنها بهره میجسته است. مولانا بیش از همه تحت تاثیر کدام شاعر یا شاعران قبل از خود بوده است و در چه زمینهای از آنها تاثیر پذیرفته است؟
فکر می کنم که مولانا از خاقانی تاثیر جدی پذیرفته است. البته از منوچهری، دامغانی، فرخی سیستانی و شاهنامه فردوسی که قطعا تاثیر پذیرفته است. چرا که روح مولانا، روح حماسی است و فردوسی هم یک روح حماسی دارد و عرفان مولانا هم به قول دکتر زرینکوب یک عرفان حماسی است. از این جهت به نظر من، در اشتراک حماسی بودن در روح، مولانا خیلی به فردوسی نزدیک است.
مولانا از شاعران دیگر هم تاثیر پذیرفته است، اما با قاطعیت میتوان گفت که هیچ کسی به اندازه عطار و سنایی در مولانا تاثیر نگذاشته است؛ یعنی با اطمینان خاطر میتوان گفت که این دو شاعر تاثیرگذارترین شاعران در زندگی مولانا بودند. البته از بین این دو، با آمار میتوان نشان داد که سنایی بیش از عطار تاثیر گذاشته است و در حلقه یاران مولانا هم تا قبل از اینکه مثنوی سروده شود، «حدیقة الحقیقه» یا «الهینامه» سنایی خوانده میشد. حتی مولانا به درخواست حسامالدین چلبی مثنوی را میسراید که بعد از این یاران مولانا این کتاب را بخوانند.
اگر به «مناقب العارفین» افلاکی مراجعه کنید، آنجا هم متوجه میشوید که هیچ شاعری به اندازه سنایی روی مولانا تاثیر نگذاشته است. آنطور که معروف است، سنایی اولین شاعری است که مضامین عرفانی را وارد شعر فارسی کرده است و تقریبا عموم هم این مسئله را پذیرفتهاند، ولی به نظر میرسد که قبل از سنایی، کسان دیگری هم بودند که شعر عرفانی میگفتند؛ اگرچه آن شعر به دست ما نرسیده یا ابیات پراکندهای از آنها در کتابها باقی مانده است، ولی به هر حال آنطور که معروف است، آغازگر شعر عرفانی فارسی سنایی غزنوی و همین ایشان هم است که تاثیرگذارترین شاعر در زندگی مولانا است.
کدام شاعر بعد از مولانا بیش از همه از مولانا تاثیر پذیرفته و تحت تاثیر شعر مولانا بوده است؟
اما درباره اینکه مولانا بر چه کسی تاثیر گذاشته است، باید اقرار کنم من در این باره تحقیق نکردهام که مولانا بر شاعران پس از خود تاثیر زیادی گذاشته است، اما تقریبا میتوانیم بگوییم که کمتر شاعر عارف مسلکی بعد از قرن هفتم بوده که تحت تاثیر مولانا نباشد. اگر بخواهیم برجستهترین آنها را نام ببریم، جامی یکی از کسانی است که اگرچه بیشتر تحت تاثیر مکتب «ابنعربی» است، ولی از مولانا هم تاثیر پذیرفته است.
خیلیها بر این عقیدهاند «مثنوی معنوی» که شاهکار سرودههای مولاناست، حلقه وصل یا به گونهای مکمل «حدیقهالحقیقه» سنایی و «منطقالطیر» عطار است. نظر شما در این باره چیست؟
به نظر من اینکه بگوییم حلقه وصل آن دو است درست نیست. شاید این جمله از اینجا آمده است که مثنوی به سبک داستانگویی حدیقه نزدیکتر است، ولی وزن آن وزن «منطقالطیر» عطار است. وزن «حدیقةالحقیقه» سنایی «فاعلاتن، مفاعلن، فعلن» است. این وزن خیلی ریتم کندی دارد و برای بیان هیجانات عرفانی و شور و حالهای معنوی، واقعا وزن مناسبی نیست و تا حد زیادی کسلکننده است. یعنی هر کسی صد بیت از حدیقه را بخواند-با همه زیباییهایی که دارد- خسته میشود، مگر اینکه کسی خیلی با حدیقه انس داشته باشد. اما وزن «منطقالطیر» عطار، «فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن» است، که این وزن برای یک مثنوی عرفانی بسیار مناسبتر از وزن «حدیقةالحقیقه» سنایی است.
میدانید که بین آهنگ شعر، یعنی وزن عروضی شعر و موضوع شعر حتما باید یک رابطه جدی وجود داشته باشد، یعنی برخی از اوزان عروضی برای طرب و شادی و این قبیل مسائل مناسب است، بعضی برای رجزخواندن، تشویق و تهییج جنگاوران به جنگیدن و بعضی هم برای بیان مسائل غنایی و عاشقانه مناسب هستند. مثلا فراوان بودند کسانی که حماسه گفتند، ولی از وزنهای دیگر استفاده کردند، اما فردوسی کسی بود که آگاهانه فهمید برای بیان مسائل حماسی، وزن «فعولن، فعولن، فعولن، فعل» مناسبتر است. حالا فرض کنید حماسهای داشته باشید که وزن آن از وزنهایی باشد که برای بیان مسائل غنایی مناسب است؛ که این طبیعتا نتیجه به جایی نمیبرد. حتما باید وزن و محتوای شعر با هم تناسب داشته باشند. به عقیده من یکی از بزرگترین اشتباهاتی که سنایی مرتکب شد، این بود که برای سرودن مثنوی عرفانی از وزنی استفاده کرد که برای عرفان مناسب نبود.
داستان معروفی وجود دارد که البته نمیدانم سند دارد یا خیر، ولی حقیقتی در آن هست که حسامالدین چلبی به مولانا میگوید مریدان و دوستان شما حدیقه میخوانند، شما هم کتابی مانند حدیقه بسرای، اما وزن آن بر وزن «منطقالطیر» عطار باشد. حتی اگر این داستان ساختگی باشد، نشان میدهد که بالاخره یک هوشمندی در آن وجود دارد که میفهمد برای بیان مطالب عرفانی، وزن «منطقالطیر» عطار مناسب است نه حدیقه سنایی. بنابراین مثنوی وزن منطق الطیر را دارد، اما داستانگویی آن شبیه به «حدیقه الحقیقه» است. «منطقالطیر» یک داستان جامع دارد و از آغاز تا پایان کتاب یک داستان بیشتر وجود ندارد، البته داستانهای دیگری در ضمن این داستان اصلی میآید، ولی در کل کتاب «منطقالطیر» یک داستان جامع بیشتر ندارد. ولی اگر به «حدیقةالحقیقه» سنایی مراجعه کنید، این کتاب داستان جامع ندارد، موضوعات بینظم و ترتیب و به مناسبت قصهها مطرح میشود. مولانا مثل سنایی داستان گفته، اما فرق اساسی آن با حدیقه این است که در حدیقه یک داستان گفته میشود، تمام میشود، در دو یا سه بند نتیجهگیری میشود و بعد سراغ داستان دیگر میرود؛ اما مولانا داستان در داستان میآورد و هر جا که تشخیص دهد که یک موضوع جدید باید مطرح شود، داستان را قطع میکند و شروع به نتیجهگیری در لابهلای داستان میکند. از این رو، درست است که سبک داستانگویی مثنوی به «حدیقةالحقیقه» شبیهتر است تا به «منطقالطیر»، اما کاملاً هم از «حدیقهالحقیقه» پیروی نمیکند. در واقع سبک داستانگویی مولانا به کتاب «کلیله و دمنه» و «هزار و یک شب» نزدیکتر است.
چند سالی است که ترکیه ادعا کرده است که مولانا شاعری ترکتبار است و بین ایران و ترکیه بر سر اصالت این شاعر بلندآوازه اختلاف نظر است؟ نظر شما در این باره چیست؟ به نظر شما ایران باید چه موضعی بگیرد و چه اقداماتی انجام دهد؟
نظر شخصی من این است که این بحث واقعا بحث مفیدی نیست. یعنی به نظرم اینکه مولانا ایرانی یا افغانی یا تاجیک یا ترکیهای است، اصلا بحث خوبی نیست و بیش از آنکه ما را به مولانا و هدفهای او نزدیک کند، ما را از او دور میکند. این مسائل ما را به حیطه نژادپرستی و ملیگرایی و دفاع از قومیت میبرد که این هم باعث اختلافات بین انسانها میشود. مولانا وطن را به این معنایی که ما امروز قبول داریم، قبول ندارد. او انسانیت را در هر رنگ و نژاد مرز و قوم و قبیلهای که باشد، پاس میدارد. یکی از بزرگترین خطاهای بشر در طول تاریخ، مرز کشیدن بین کشورها و جدا کردن آدمها به نام نژاد، قومیت، ملیت و امثال اینها بوده است. وقتی این کار را کردیم، پای منافع ملی به میان میآید و وقتی پای منافع ملی به میان آید، دفاع کردن، حمله کردن، تبعیض و تفاوت قائلشدن بین آدمها وجود دارد و روز به روز تفرقه و جنگ در جهان بیشتر میشود. مولانا ما را دعوت میکند که به همه انسانها احترام بگذاریم و این فرقی نمیکند که در کجا هستند. همانطور که استاد فروزانفر هم در شرح مثنوی میگویند که مولانا به هیچ وجه، نه به زبان به عنوان یک عامل انسجام و نه به مرزهای جغرافیایی توجه دارد. واقعا هم حق با ایشان است، چرا که: «ای بسا هندو و ترک همزبان/ ای بسا دو ترک چون بیگانگان/ پس زبان محرمی خود دیگر است/ هم دلی از هم زبانی خوشتر است»
هدف من این نیست که به وطن بیاحترامی کنم، هر انسانی وطنش را دوست دارد و این کاملاً طبیعی و فطری است. ما هم باید وطنمان را دوست داشته باشیم، اما اگر دوست داشتن وطن به اینکه ما به غیرهموطنهای خود بیاحترامی کنیم، یا بیدلیل وطن خود را بر آنان ترجیح دهیم، یا برای خودمان نسبت به آنها برتری قائل شویم، منتهی شود؛ به نظر من ما از نظر اخلاقی سقوط کردهایم. من هیچ تردیدی ندارم که ملیگرایی با اخلاق منافات دارد، یعنی یک انسان اخلاقی نمیتواند آدم ملیگرایی باشد، اما همانطور که من انتخاب نکردم ایرانی باشم، یا آن شخص انتخاب نکرده که ترک باشد، ما حق نداریم به خاطر ایرانی بودن یا ترک بودن روبهروی هم بایستیم. چرا که یک دین و یک ملیت بیشتر وجود ندارد، آن هم بشریت است که در هر جای کره زمین که باشیم، هست. ما نباید اجازه دهیم مرزهای جغرافیایی بین ما فاصله ایجاد کنند، که به نظر من مولانا هم همین را میخواهد و هر کسی که دنبال این برود که مولانا ایرانی یا ترک بوده اصلا حرف مولانا را نفهمیده است. مولانا مال کسی است که حرف او را بفهمد، پیام او را جدی بگیرد و در راه آن گام بگذارد.
در جواب پرسش شما باید به یک نکته دیگر اشاره کنم، آن هم این است که اگر اشتباه نکنم در سال ۱۹۰۴ آتاتورک دستور میدهد که تمام اماکن مذهبی ترکیه را تعطیل کنند، تنها جایی که او بعدا اجازه میدهد باز بماند، آرامگاه مولاناست. اما شرطی که آتاتورک میگذارد، این است که در اینجا مطلقاً نباید کار مذهبی انجام شود و فقط جنبه و کار توریستی باید باشد، به همین خاطر وقتی که پیروان مولانا، یعنی «فرقه مولویه» در آنجا سماع میکردند، پلیسهایی را از طرف دولت میگذاشتند تا مراقب باشند کسی حال عرفانی پیدا نکند و این عمل را کاملاً به عنوان یک کار توریستی انجام دهند. هدفش هم جذب توریست و گردشگر از کشورهای دیگر به طرف ترکیه بود.
تا چهار یا پنج سال پیش هر کس که میخواست وارد آرامگاه مولانا شود، باید بلیط تهیه میکرد. الان هم اگر درباره آن جستوجو کنید، اسم آنجا «موزه مولانا» است، یعنی مطلقا اسم «آرامگاه مولانا» یا «حرم مولانا» در آنجا وجود ندارد. داخل آرامگاه مولانا هم به هیچوجه جا برای نشستن نیست، فرش وجود ندارد، بلکه فقط آثار خانواده مولانا در آنجا گذاشته شده و شما به عنوان یک توریست از آنها بازدید میکنید. البته الان چند سال است که بلیط آن را هم برداشتهاند و میتوانید مجانی بازدید کنید. برای مراسم سماع هم یک سالن بسیار بزرگ در قونیه ساختهاند و در هر نوبت حداقل ۲هزار نفر میتوانند مراسم سماع را تماشا کنند که هدف آن هم جلب گردشگر است. بنابراین نگاه دولت ترکیه به آرامگاه مولانا، یک نگاه کاملا اقتصادی و توریستی است که از این جهت هم روی آن سرمایهگذاری میکنند. البته از قِبَل مولانا هم واقعاً رونق تجارت و امثال اینها در آنجا اتفاق افتاده و از منافع مادی آن استفاده میکنند. اما مردم عادی ترکیه به آرامگاه مولانا به چشم یک امامزاده نگاه میکنند، یعنی آنها برای زیارت، حاجتگرفتن و قرآن خواندن و امثال اینها به آرامگاه مولانا میآیند.
در ایران مشکل اصلی که وجود دارد، این است که فقهای شیعه با اصل تصوف و عرفان، به دلیل اینکه بیش از ۹۹ درصد تصوف اسلامی در دنیای اهل تسنن اتفاق افتاده است، مشکل دارند. یعنی همه عارفان بزرگ مسلمانان بدون استثنا سنیالاصل هستند، بنابراین اولین مشکلی که در سر راه شناساندن مولانا وجود دارد، این است که دینداران ما و علمای دینی ما عموما با مولانا مخالف هستند و حتی مثنوی را با انبردست برمیدارند که دستشان کثیف نشود، چون ایشان را کافر میدانند. حتی آن سالی هم که از طرف یونسکو به نام سال مولانا انتخاب شد و در کل جهان برای مولانا مراسم میگرفتند، در ایران خیلی از علما با مراسم گرفتن برای او مخالف بودند. مشکل دوم مولانا هم این است که میرقصید و باز از نظر فقهای شیعه رقص حرام است و یک مرد مسلمان، آن هم در جمع نباید برقصد. مشکل سوم این است که در مثنوی حرفهایی است که با ظاهر قرآن کاملا مخالفت دارد و کسانی از عالمان شیعه که عمیقتر به مثنوی نگاه میکنند، نمیتوانند این بخش مولانا را بپذیرند و میگویند با قرآن فاصله دارد. مشکل دیگر این است که در شعرهای مولانا حرفهای هرزهنگارانه و پورنوگرافی وجود دارد و این هم چیزی است که یک بخش از عالمان دینی و مردم مومن نمیتوانند بپذیرند. در مجموع در ایران حدود ۱۰مشکل اساسی وجود دارد که در جامعه ما نگاه خوبی نسبت به مولانا وجود ندارد و به نظر من تا وقتی که این موانع وجود دارند، برای مولانا نمیشود خیلی کار جدی انجام داد.
منبع: ایبنا
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید