برشی از یك گفت‌وگوی بلند درباره سال‌های كودكی و نوجوانی احمد پژمان

1397/4/23 ۱۱:۵۲

برشی از یك گفت‌وگوی بلند درباره سال‌های كودكی و نوجوانی احمد پژمان

زمستانِ سالِ ١٣٩٤ مصادف شده بود با ماه‌های منتهی به درگذشت مادر بسیار كهنسال استاد احمد پژمان و به همین سبب استاد نسبت به دفعات قبل مدتی طولانی‌تر را در ایران اقامت كردند و همین فرصتی پیش آورد كه در آن چندماه باهم روی یكی- دو موضوع كه سال‌ها مشتاق و مترصد انجام آنها بودم كار كنیم. یكی ضبط و انتشار اثر درخشان او «دیورتیمنتوُ» بود كه به همت خانه هنر خرد و علی صمدپور به سرانجام رسید و دیگری كوشش برای ضبط و انتشار خاطرات او در قالب یك كتاب كه نامش را گذاشته بودم: «مثل یك نُت گمشده، خاطرات و اندیشه‌های احمد پژمان»

 

آن روزهای سالم ِ سرشار

مانی جعفرزاده: زمستانِ سالِ ١٣٩٤ مصادف شده بود با ماه‌های منتهی به درگذشت مادر بسیار كهنسال استاد احمد پژمان و به همین سبب استاد نسبت به دفعات قبل مدتی طولانی‌تر را در ایران اقامت كردند و همین فرصتی پیش آورد كه در آن چندماه باهم روی یكی- دو موضوع كه سال‌ها مشتاق و مترصد انجام آنها بودم كار كنیم. یكی ضبط و انتشار اثر درخشان او «دیورتیمنتوُ» بود كه به همت خانه هنر خرد و علی صمدپور به سرانجام رسید و دیگری كوشش برای ضبط و انتشار خاطرات او در قالب یك كتاب كه نامش را گذاشته بودم: «مثل یك نُت گمشده، خاطرات و اندیشه‌های احمد پژمان»

در مجموع حدود چهار جلسه بسیار طولانی هركدام بین سه تا چهار ساعت با هم نشستیم و او سخن گفت. كوشیدم كم سخن بگویم یا اصلا سخن نگویم تا او خود هرچه دوست دارد بگوید. تنها برخی جاها مسیرهای سخن را گشودم و دیگر هیچ. اما مرگ مادر استاد و بازگشت با عجله‌اش پس از چندین ماه دوری به امریكا كار را ناتمام گذاشت. «دیورتیمنتوُ» را بی‌حضورش ضبط كردیم. كتاب را اما نمی‌شد بی‌حضور او ضبط كرد! این شد كه ماند و كار پیش نرفت. پس از آن هم چندباری كه به ایران آمد، هم مجال كوتاه بود و هم خودش طفره رفت. از حرف زدن درباره خودش بیزار است. از «سلبریتی» بودن گریزان است و همین است كه آدم را شیفته‌اش می‌كند. نخواستم آزارش بدهم و به كاری وادارم‌اش كه به آن علاقه‌مند نیست. اینقدر جسارت نداشته‌ام در حضور او هرگز. آنچه در زیر می‌آید بخش كوچكی از نخستین جلسه‌ای است كه برای ضبط خاطراتش با هم نشستیم و او درباره كودكی تا آغاز ورودش به موسیقی سخن گفته است. آن را به روزنامه شما می‌سپارم هم برای ثبت در تاریخ موسیقی ایران و هم بابت عرض ارادت چندباره‌ام، این‌بار به مناسبت هشتاد و سه سالگی‌اش.

******

آقای پژمان! شما در سال ١٣١٤ در شهر لار شیراز متولد شدید و تا ٣ سالگی در همان شهر ماندید، درست است؟

بیشتر از سه سالگی. من به اجبار در لار به مكتب‌خانه رفتم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم.

 

آن زمان در شهر لار مدرسه نبود؟

از كلاس اول بود تا سوم اما من قبل از اینكه به سن مدرسه رفتن برسم به مكتب‌خانه می‌رفتم. یادم هست كه این مكتب‌خانه یك حیاط كوچك داشت كه حوضی در وسط آن بود و در سمت چپ این حیاط اتاق كوچكی بود كه پله می‌خورد و به زیر زمین می‌رفت. معلم ما مُلا بود. یادم نیست درس‌ها چه بود اما حتما قرآن می‌خواندیم و از بر می‌كردیم.

 

دقیقا چند سال‌تان بود؟

یادم نیست. باید از مادرم بپرسم. [می‌رود از مادرش می‌پرسد و بازمی‌گردد] نزدیك ٦ سالم بود. خاطرم هست كه گریه می‌كردم و نمی‌خواستم به مكتب‌خانه بروم اما اصلا یادم نیست كه دلیل این گریه چه بود. شاید به خاطر دور شدن از خانه بود یا اینكه می‌ترسیدم بلایی سرم بیاید. به هر حال دو نفر دست‌ و پایم را گرفتند و به زور من را به مكتب‌خانه بردند. خاطرم هست آن دوران پیت‌های حلبی بنزینی بود كه یك سمت آن نوشته بودند «بنزین پارس» و سوی دیگر آن BP كه مخفف British Petroleum باشد. [می‌خندد] ما روی این پیت‌های حلبی با سریش كاغذی چسبانده بودیم كه برای‌مان حكم كتابچه را داشت و با قلم نی سرمشق‌های‌مان را روی آن می‌نوشتیم؛ «توانا بود هر كه دانا بود». با همین سرمشق‌ها (كه بیشتر شعر بودند) الفبا را یاد گرفتم. در آن سال‌ها پدرم در بندرعباس كار می‌كرد.

 

پدرتان چه شغلی داشتند؟

كارهای مختلفی انجام می‌داد. مغازه‌ای داشت كه در آن چیزهای مختلفی خرید و فروش می‌كرد اما هیچ‌وقت كارش ثابت نبود. مدام در سفر بود. یادم هست یك بار با پدر از لار به بندرعباس رفتیم. آن زمان در جنوب اتوبوس نبود و ماشین‌های باری‌ مسافر هم سوار می‌كردند؛ بارشان را می‌زدند و اگر جایی خالی می‌ماند مسافر سوار می‌كردند. یادم هست در این سفرها خیلی از كسانی كه به بوی بنزین عادت نداشتند، حال‌شان بد می‌شد. تازه تابستان‌ها وضع بدتر هم می‌شد. سفر ما در تابستان بود و گرما، وحشتناك! یادم می‌آید دستمالی را خیس می‌كردیم و روی سر می‌گذاشتیم اما آن قدر گرم بود كه بلافاصله خشك می‌شد. از ریگ‌های بیابان و كوه‌ها از موج حرارت متصاعد می‌شد. در نهایت به بندرعباس رسیدیم اما چندان از آن روزها خاطره‌ای به یاد ندارم. یك سال هم در بندر ماندیم.

 

در بندرعباس مدرسه و مكتب‌خانه نرفتید؟

نه. بعد از بندرعباس به میناب رفتیم كه یك ساعت تا بندر فاصله داشت. آن زمان میناب پر از باغ و نخلستان و كوه‌های عظیم بود. دبستان را آنجا شروع كردم و تا كلاس دوم هم در میناب درس خواندم. جالب است كه خانواده خیلی دركی از درس و مدرسه نداشت. یادم هست در یكی از درس‌هایم تجدید شده بودم و باید تابستان امتحان جبرانی می‌دادم اما آنقدر كسی اهمیت نمی‌داد كه تنهایی رفته بودم بندرعباس (خانه عمویم) و امتحان جبرانی را به كل یادم رفته بود. مادرم هم حواسش نبود و همین باعث شد من یك سال كلاس اول را تكرار كنم. برای اولین‌بار من در بندرعباس هواپیما را دیدم.

 

تنهایی به بندرعباس رفته بودید؟ چرا؟

بله. تعطیلات تابستان بود و به تنهایی برای گردش رفته بودم. اولین‌بار كه هواپیما را دیدم فكر كردم خانه‌ای بالای سرم پرواز می‌كند. بعد هم كشتی‌های باربری را دیدم. آن موقع در جنوب ایران همه از آب آلوده مریض شده بودند. بیماری انگلی به اسم «پیوك» بسیار رواج داشت. بیماری دیگر «اسپول» بود كه آن هم از آب آلوده می‌آمد و در معده غده‌ای به وجود می‌آورد كه سفت می‌شد؛ آن قدر كه حتی نمی‌توانستی راه بروی. من هم «اسپول» گرفتم و یادم هست كه می‌گفتند اگر می‌خواهی خوب شوی باید ناشتا آب قلیان را سر بكشی و بدوی. من كه این كارها را نكردم و بعد هم‌ از بندرعباس به سیرجان آمدم و كم‌كم‌ خوب شدم. پدرم هم مدتی طولانی «پیوك» گرفت. آن زمان در جنوب همه بیمار بودند یا مالاریا می‌گرفتند یا تب نوبه. من هم‌زمانی كه در بندرعباس بودم تب نوبه گرفتم. طوری كه از شب تا نزدیكی‌های ظهر فردا حالم خوب بود اما از ظهر تب و لرز وحشتناكی می‌گرفتم كه رویم لحاف می‌انداختند. هر روز وضعم همین بود. یادم هست قرص‌هایی به ما می‌دادند به اسم «گنه‌گنه» كه قرمز رنگ و بی‌نهایت تلخ بود. به هر حال حالم كه بهتر شد تمام روزم را از صبح كنار دریا می‌گذراندم. به تماشای ماهیگیران و شناگران می‌نشستم و گوش‌ماهی‌ جمع می‌كردم. هر روز تا بعد از ظهر لب دریا بودم. جذر و مد در بعد از ظهرها برایم بسیار جالب بود. ماهیگیران ماهی‌های سبز و قرمز می‌گرفتند، تكه‌تكه می‌كردند و به مردم می‌فروختند. زمستان‌ها هم در كوچه‌ها، فقیران بندرعباس روی زغال خرچنگ كباب می‌كردند و می‌خوردند.

 

پس تا ٦-٥ سالگی لار بودید بعد با خانواده رفتید بندرعباس و بعد هم میناب. در میناب مدرسه رفتید و تابستان به تنهایی برگشتید بندرعباس. آیا دوباره به میناب هم برگشتید؟ و اصلا اولین جرقه‌های موسیقی كی و كجا در شما زده شد؟

تابستان كه تمام شد برگشتم میناب. آنجا تا كلاس دوم هم درس خواندم و همان جا بود كه اولین رگه‌های علاقه‌مندی‌ام به موسیقی پیدا شد. پشت مدرسه ما زمینی پر از نی بود. نمی‌دانم این نی‌ها را كاشته بودند یا اینكه خودشان رشد كرده بودند اما من به تقلید از چیزهایی كه دیده بودم و الان درست در خاطرم نیست، این نی‌ها را می‌بریدم و در خانه با سیخ حفره‌هایش را باز می‌كردم و برایش سوراخ درست می‌كردم. یادم نیست چطور یاد گرفتم قمیش درست كنم اما قمیش هم برای‌شان می‌ساختم. ٨ سالم بود. یادم هست به تقلید از نوازنده‌های سرنا و كرنا، سر یكی از این نی‌ها قیف گذاشته بودم و ادای آنها را در می‌آوردم. اولین جرقه‌های آشنایی من با موسیقی به آن روزها برمی‌گردد. الان یادم نیست كه چه می‌نواختم اما احتمالا همان آهنگ‌های محلی كه در میناب شنیده بودم را تقلید می‌كردم. اتفاقا یكی از این موسیقی‌ها را با اندكی تغییر در فیلم «زینت» ساخته ابراهیم مختاری، استفاده كردم. چیزی كه آن زمان برایم خیلی جالب بود لباس‌ زنان بومی میناب بود؛ لباس‌های سراسر پوشیده با آستین‌های گشاد كه با همان‌ها از رودخانه آب آشامیدنی‌شان را در كوزه‌هایی به نام «جعله» روی سر می‌گذاشتند و می‌بردند. ظرف شستن هم بسیار جالب بود. آن زمان گلی وجود داشت به نام «گل قرمز» كه با آن ظرف می‌شستند. مثلا خیلی هم تمیز می‌شد [می‌خندد]

تمام میناب پر از نخلستان و باغ بود. شاخه‌های خشك خرما را می‌بریدم، سوراخ می‌كردم و با طنابی كه از الیاف خرما درست شده بود به خودم می‌بستم و می‌رفتم در رودخانه شنا می‌كردم. می‌خواستم غرق نشوم. بعضی وقت‌ها هم از درختان نخل بالا می‌رفتم. یك روز از یك درخت خیلی بزرگ بالا رفتم و كمی خرما و خارك چیدم اما آن بالا گیر افتادم. با ترس و لرز از درخت پایین آمدم .

 

تا چند سالگی میناب بودید؟

تا ٨ سالگی و بعد از آن با پدر و مادرم به سیرجان رفتیم.

 

شما تنها فرزند خانواده هستید؟

بله .

 

در آن سال‌ها عجیب است كه یك خانواده تنها یك فرزند داشته باشند. آن روزگاران خانواده‌ها پرجمعیت بوده‌اند...

گویا قبل از من كودك دیگری هم بوده كه متاسفانه به دنیا نیامد اما‌ای كاش یك برادر داشتم.

 

پس تنها بودید و موسیقی را هم در تنهایی كشف كردید؟

در كل من در طبیعت بزرگ شدم. همه خانه‌ها كاهگلی بود و تابستان وقتی باران می‌آمد رودخانه سیل می‌شد. وقتی به سیرجان رفتیم من كلاس سوم ابتدایی بودم. یادم هست مدرسه‌ام از خانه فاصله كمی داشت و نزدیك بازار و مسجد بود. ظهرها ما را به مسجد می‌بردند تا نماز بخوانیم. یادم نیست در آن دوران موسیقی خاصی شنیده باشم. خاطره زیادی از سیرجان به یاد ندارم فقط یادم می‌آید كه به رانندگی علاقه‌مند شده بودم و ریچارد برتون برایم نماد رانندگی بود. بعد از سیرجان با خانواده به تهران آمدیم و در منزل پدربزرگ و مادربزرگ (مادری) ساكن شدیم.

 

رانندگی هم یاد گرفتید؟

نه اصلا ماشینی نبود. همه ماشین‌ها باری بودند فقط وقتی در جاده یك ماشین می‌دیدیم، دنبالش راه می‌افتادیم.

 

نام خانوادگی شما (پژمان) نام خاصی است، این هم در خانواده‌های آن سال‌ها چندان دیده نمی‌شود. نام خانوادگی‌تان چطور انتخاب شده است؟ می‌دانید؟

وقتی من به دنیا آمدم پدرم سرباز بوده و چند برادر (تنی و ناتنی) داشته است. آن زمان اسامی را با نام پدرها صدا می‌كردند؛ مثلا می‌گفتند احمد پسر میرزا مصطفی. اصلا نام فامیلی رایج نبود اما در اواخر دوره رضاشاه اعلام كردند كه همه باید فامیلی داشته باشند. پدر من هم پژمان را انتخاب كرده و عموی من فروغی را.

 

كی به تهران آمدید؟

پدرم آمده بود كه در تهران كار كند اما خیلی در كارش موفق نبود و دوباره به میناب برگشت. دفعه بعدی كه دیدمش داشتم به خواستگاری میرفتم و قرار بود ازدواج كنم.

 

یعنی در تهران ارتباط‌تان با پدر قطع شد؟ بنابر این تاریخ‌هایی كه می‌دهید باید بین ١٢-١٠ سال‌تان بوده باشد. نه؟

بله. یادم هست هر مدرسه‌ای می‌رفتیم پُر شده بود و من را نمی‌پذیرفتند تا اینكه یك مدرسه نزدیكی‌های میدان منیریه پیدا كردیم به اسم «اسلامی» كه مدیر آن یك مُلا بود. من صبح‌ها سر صف قرآن می‌خواندم. جالب است كه همان موقع‌ به بچه‌ها می‌گفتند روزنامه‌هایی كه عكس زن بی‌حجاب دارند را پاره كنید. من جرات این كار را نداشتم.

 

دوره ابتدایی را در همین مدرسه اسلامی تمام كردید؟

یادم نیست مدرسه دیگری رفتم یا نه. اما خاطرم هست نزدیكی‌های خیابان حسن‌آباد دبیرستانی به اسم «محمد قزوینی» تازه تاسیس شده بود كه من جزو اولین شاگردانش بودم. اولین برخورد من با زبان انگلیسی در همان دوره دبیرستان بود. انگلیسی برایم دشوار بود چون كسی نمی‌توانست كمكم كند. هنوز هم خیلی علاقه دارم زبان‌های مختلف را یاد بگیرم. در دوره دبیرستان ریاضیاتم بسیار ضعیف بود اما در دیكته انگلیسی‌ از بقیه شاگردها بهتر بودم.

 

درس‌تان چطور بود؟ شاگرد خوبی بودید؟

خیلی كوشش می‌كردم اما استعداد ریاضیات را نداشتم. یك دوست صمیمی داشتم كه همیشه از او كمك می‌گرفتم. بعد از مدرسه «محمد قزوینی» به دبیرستان «ادیب» در كوچه خندان (بین لاله‌زار و فردوسی) رفتم. قبل از ٢٨ مرداد بود و همه مردم به دو طیف تقسیم می‌شدند؛ مصدقی‌ها و توده‌ای‌ها. من هم مصدقی بودم و مدام دبیرستان را رها می‌كردیم و با بچه‌ها می‌رفتیم «دموسراسیون» و شعار می‌دادیم. هر روز در خیابان بودیم. سوم دبیرستان كه بودم یك هم‌كلاسی داشتم (فریبرز بدخش) كه نزد مهدی خالدی درس ویلن می‌گرفت، او با من ردیف صبا را كار كرد.

 

مادرتان با یادگیری موسیقی شما مخالفتی نداشتند؟

خیر. آن زمان همه رادیو گوش می‌كردند. تنها چیزی بود كه داشتیم. روزها رادیو موسیقی‌ كلاسیك سبك پخش می‌كرد و شب‌ها داستان‌های مختلف. سرگرمی مردم رادیو شنیدن بود. در خانه پدربزرگ و مادربزرگم همیشه رادیو روشن بود اما ٢٤ ساعته برنامه نداشت. من آن زمان جلب صدای ویلن در رادیو شدم.

 

وضع مالی خانواده‌ در آن دوران چطور بود؟

چندان جالب نبود. من به موسیقی علاقه داشتم اما می‌گفتند هر كس زبان انگلیسی‌اش قوی باشد، می‌تواند كار مناسب با درآمد خوب پیدا ‌كند. یادم هست در همان دوران از مادرم ٤٠ تومان پول گرفته بودم كه در كلاس زبان نام‌نویسی كنم. اما هر بار كه از خیابان عزیزخان رد می‌شدم تا به دبیرستان برسم جلوی مغازه یك ارمنی كه ویلن تعمیر می‌كرد، به تماشای ویلن بنفشی می‌ایستادم كه برایم بسیار جالب بود. به هر حال پولی كه برای كلاس زبان گرفته بودم را به موسیو وارطان دادم و یك ویلن خریدم. الان خاطرم نیست كه مادرم دعوایم كرد یا نه اما هر روز صداهایی كه می‌شنیدم را تقلید می‌كردم تا یك صدای گوشنواز از ساز بیرون آورم. اول سازم صدای خر‌خر می‌داد ولی بعدها فهمیدم با ویبراسیون این صدا لطیف‌تر می‌شود.

رفته‌رفته عیدها همه عیدی‌ام را جمع می‌كردم و سازدهنی می‌خریدم. بعد هم آهنگ‌هایی كه شنیده بودم با ساز دهنی می‌زدم. یك بار هم نی‌لبك فلزی خریدم. اما یادم هست وقتی بچه‌ها در كوچه والیبال بازی می‌كردند من آهنگ‌های روز را تمرین می‌كردم. پیاده كردن ربع پرده‌ها در سازدهنی دیاتونیك امكان‌پذیر نبود اما كشف كردم سازدهنی كروماتیكی هست كه پرده و نیم پرده دارد و با آن می‌شود موسیقی‌ ایرانی نواخت. بعد از اینكه ویلن خریدم به كلاس برادران معارفی رفتم كه آن زمان در رادیو برنامه اجرا می‌كردند. اولین معلم موسیقی من منوچهر معارفی بود كه نت‌ها را از او آموختم. بعد از معارفی با فریبرز بدخش (همكلاسی‌ام) ردیف صبا را كار كردم.

 

چرا خودتان مستقیما به كلاس مهدی خالدی نرفتید؟

چون پول نداشتم شهریه‌اش را پرداخت كنم اما بعد از یك سال از همان دوستم هم جلو زدم، از بس كه كار می‌كردم. غیر از این قبل از انقلاب، سینما عشق دیگرم بود. یادم هست فیلمی آلمانی با عنوان «چشمان سیاه» دیدم كه موسیقی‌اش مرا به خود جلب كرد و در لحظه آن را حفظ كردم. این فیلم سرگذشت یك ویلنیست آلمانی بود كه عاشق زنی شده بود هر روز جلوی خانه‌اش ساز می‌زد. آن فیلم زندگی من را عوض كرد و تصمیم گرفتم سراغ موسیقی كلاسیك بروم. اولین معلم من در موسیقی كلاسیك آقای عیسی رضایی بود كه خودش هم شاگرد یكی از معلم‌های معروف ارمنی به اسم آساتور بود. نزد او درس گرفتم و اتودهای مختلف را نواختم. از صبح تا شب ویلن می‌زدم. یادم نیست كه چطور حشمت سنجری را كشف كردم اما در آپارتمانی درس می‌داد كه من هم نزد او رفتم و شاگردش شدم.

 

سنجری خودش شاگرد خوتسیف بود. نه؟ شما خوتسیف را دیده بودید؟

بله. خوتسیف یكی از بهترین معلم‌های ویلن در ایران آن دوران بود. سرژ خوتسیف و برادرش از روسیه فرار كرده و به ایران آمده بودند. من او را دیده بودم اما ظاهر بسیار بداخلاقی داشت. برادرش هم ویلنسل درس می‌داد و مایستر اركستر سمفونیك بود. همین دو نفر به اولین شاگردان اركستر سمفونیك درس می‌دادند.

 

خوتسیف رهبر اركستر هم بود؟ این زمانی كه دارید ازش حرف می‌زنید مقارن با رهبری چه كسی در اركسترسمفونیك است؟

اولین رهبر اركستر پرویز محمود بود. خوتسیف، رهبر اركستر هنرستان بود اما بعد از او سنجری رهبر شد. من با سنجری موسیقی كلاسیك را شروع كردم و همزمان دانشجوی زبان انگلیسی در دانشسرای ادبیات بودم. لیسانسم را هنوز نگرفته بودم اما تصمیم داشتم زبان را رها كنم. سنجری هم به وین رفته بود و یك رهبر به اسم هایمو تویبر از وین به تهران آمده بود كه هم اركستر سمفونیك و هم اركستر هنرستان را رهبری می‌كرد. پورتراب و دهلوی نزد تویبر آهنگسازی یاد گرفتند. آن زمان پایان‌نامه دانشجویان با اركستر سمفونیك اجرا می‌شد و من هم در اركسترهای سمفونیك و هنرستان ساز می‌زدم. زمانی كه شاگرد سنجری بودم با تیمور پورتراب رفاقت داشتم و او بسیار به من كمك می‌كرد. گاهی اوقات در خانه‌اش با هم دوئت می‌نواختیم. یادم هست كه یك جعبه ویلن خریده بودم كه شبیه جعبه‌های دیگر نبود و لاك الكل سیاه خورده بود اما باز هم می‌ترسیدم در كوچه من را اذیت كنند. آن زمان تیمور پورتراب آكاردئون هم می‌نواخت و در كودكستان هم ساز می‌زد و هم درس می‌داد.

اما دیگر به لحاظ مالی مستقل شده بودم. پدرم هم در تهران اما بیمار بود. سنجری كه از ایران رفت من دیگر نزد معلم موسیقی نرفتم. لوئیجی پازاگاری در هنرستان اركستری داشت كه تیمور پورتراب به من گفت می‌توانی در آن اركستر ویلن دوم بزنی. من سلفژ بلد نبودم اما می‌توانستم كنسرتوهای آسان را اجرا كنم. یك روز از شانس بد من قرار بود «له‌پریلود» از «فرانتس لیست» را اجرا كنیم. من همین‌طور هاج و واج نگاه می‌كردم. احساس می‌كردم در حباب هوا گیر افتاده‌ام و فقط سعی می‌كردم ریتم‌ها را تقلید كنم. شب تمرین كردم و كم‌كم توانستم سلفژ را به صورت خودآموز یاد بگیرم. یك دوره هم به كلاس‌های شبانه هنرستان رفتم و با پیانو سلفژ كار كردم. دوره دیگری هم با اقدس پورتراب پیانو كار كردم. جالب است كه او همان روز اول با «كنسرتو فا مینور باخ» درسم را شروع كرد. قبل از این كلاس‌ها هارمونی را هم با پرویز منصوری كار كرده بودم. آن زمان با خانواده پورتراب رفت‌وآمد داشتم و منصوری هم با پورتراب‌ها همسایه بود. سه ماهه درس‌های منصوری را تمام كردم.

 

در آن دوران اكثر معلم‌های هنرستان شب‌ها در كافه‌ها ساز می‌زدند اما وقتی رودكی راه افتاد وضع همه بهتر شد. شاگرد سنجری كه بودم گاهی اوقات یكی دو ماه نمی‌توانستم شهریه پرداخت كنم از همین خجالت می‌كشیدم اما او با بزرگواری با من رفتار می‌كرد. كم‌كم روابطم با سنجری خوب شد و بعد از اركستر به خانه‌اش می‌رفتم. بعد از كلاس‌های پرویز منصوری، یك سال و نیم و هر دو هفته یك‌بار به كلاس‌های ناصحی می‌رفتم. ناصحی از موزیسین‌های بااستعدادی بود كه به حزب توده تمایل داشت. آن زمان ناصحی و باغچه‌بان دو مرد موسیقی علمی در ایران بودند. ناصحی بااستعداد بود و خودش در كنسرواتوار آنكارا درس خوانده بود. او به من هارمونی و كنترپوان درس می‌داد. مبانی سلفژ را هم با آقای فرزانه یاد گرفتم اما كار در اركستر باعث شد رفته‌رفته خودم سلفژ و ریتم‌ها را یاد بگیرم. پارك نزدیك دانشگاه (پارك دانشجو فعلی) محل تمرین‌هایم بود.

 

از چه زمانی شروع به نوشتن موسیقی كردید؟ در همان كلاس‌های ناصحی؟

از كلاس‌های ناصحی شروع كردم اما او چندان با این كار موافق نبود. می‌گفت هر وقت درست را تمام كردی آهنگسازی را شروع كن. من آن زمان نوازنده اركستر صبا بودم و دانشسرا را هم رها كرده بودم اما چند سال بعد دوباره برگشتم و لیسانسم‌ را گرفتم. آن دوران كتابخانه‌ای در خیابان هفت‌تیر فعلی بود كه به كلیسای انجیلی تهران تعلق داشت. این كتابخانه تعدادی نت از ادیشن‌های پنگوئن برای فروش می‌آورد و من می‌خریدم. كتابخانه دیگری هم نزدیك سفارت روسیه بود كه نت‌های روسی را به قیمت ارزان می‌شد از آنجا ‌خرید. من كم‌كم نت‌ها را می‌خریدم و با خودم به اركستر سمفونیك می‌بردم. یادم هست كه حشمت سنجری این پارتیتورها را با اركستر تمرین می‌كرد. بعد از آن شروع كردم به نوشتن موسیقی.

اولین معلم من در موسیقی كلاسیك آقای عیسی رضایی بود. نزد او درس گرفتم و اتودهای مختلف را نواختم. از صبح تا شب ویلن می‌زدم. یادم نیست كه چطور حشمت سنجری را كشف كردم.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: