مغولان در رویارویی با ایران / دکتر شیرین بیانی - بخش اول

1396/5/4 ۰۹:۲۲

مغولان در رویارویی با ایران / دکتر شیرین بیانی - بخش اول

هنگامی که چنگیزخان «کوچلوک» را از بین برد و با ایران خوارزمشاهی هم‌مرز شد، در میان مسلمانان و غیرمسلمانان آسیای میانه و به طور کلی شرق، هیچ‌ کس نامدارتر از سلطان محمدخوارزمشاه نبود. او بر امپراتوری عظیمی که از شرق تا بیش‌بالیغ، در قلب آسیای میانه و از غرب تا نزدیکی بغداد را شامل می‌شد، حکم می‌راند. حتی در عمان دوردست به نامش خطبه می‌خواندند

 

هنگامی که چنگیزخان «کوچلوک» را از بین برد و با ایران خوارزمشاهی هم‌مرز شد، در میان مسلمانان و غیرمسلمانان آسیای میانه و به طور کلی شرق، هیچ‌ کس نامدارتر از سلطان محمدخوارزمشاه نبود. او بر امپراتوری عظیمی که از شرق تا بیش‌بالیغ، در قلب آسیای میانه و از غرب تا نزدیکی بغداد را شامل می‌شد، حکم می‌راند. حتی در عمان دوردست به نامش خطبه می‌خواندند.۱ دستگاه خلافت را به وحشت انداخته، همة عصیانگران و یاغیان را منکوب کرده بود. سپاهیانش بالغ بر چهارصد هزار «سوار کارزاری» بودند و خزانه‌اش پُر و سرشار و این همه موجب غرور و ادامة سیاست توسعه‌طلبی وی در منطقه بود. با این حال، دستگاه خوارزمشاهی از راز بقای حکومت که خشنود نگاه‌داشتن مردم است، آگاهی نداشت.

خوارزمشاهیان در طول تاریخ حکومت خود متکی بر فئودال‌های ایلی صحراگردی بودند که از سرزمین‌های موطن خود کنده شده بودند و به منظور دستیابی به تیول و ثروت‌های بیکران شهرهای آباد و متمدن، در خدمت‌ ‌سلاطین شمشیر‌ ‌می‌زدند و هنوز پس از طی سالهای متمادی در وطن جدید ریشه نکرده، با آن اخت نشده بودند. ایرانیان این مسأله را به‌خوبی درک می‌کردند و چون روزهای اول، آنها را به چشم بیگانة‌ غاصبی می‌نگریستند که بر سرزمینشان مسلط شده‌اند.

سلطان محمد، چون پدران خود، به فئودال‌های ایلی و سپاهیان ترک متعلق به آنان اتکا داشت که به شکل دسته‌های چندین هزار نفری در طی سالیان متمادی وارد ایران شده و سکنی گزیده بودند. به این ترتیب فرماندهان ایلی و خاندان سلطنت به طور متقابل موجودیت خویش را در گرو تحکیم قدرت یکدیگر می‌دیدند و هر دو به هم نیاز داشتند. خوارزمشاهیان ناچار بودند برای استفاده از نیروی عظیم انسانی ایلات در پیشبرد کار خود، خواسته‌های خانان را از لحاظ ثروت و تیول و مقامات درجة اول برآورده سازند. به همین جهت، مشاهده می‌کنیم که کلیة شغلهای حساس و درجة‌ اول، چه اداری، چه سپاهی، در اختیار خوارزمیان است، نه ایرانیان. گذشته از این مسأله، در درون دستگاه حکومتی دودستگی وجود داشت که بر اثر نفوذ «تَرکان‌خاتون» با بهره‌وری از نیروی عظیم انسانی ایل خود ـ که در گذشته به یاری همسر و اکنون به یاری فرزندش آمده بود ـ خویشتن را در حکومت شریک و سهیم می‌انگاشت. سلطان محمد با وجود نارضایتی شدید از این مشارکت، قادر به برکناری مادر و یارانش نبود؛ زیرا به نیروی ایلی وی نیاز مبرم داشت.

با این دلایل، خوارزمشاهیان اگرچه در جبهه‌های پشت مرزها پیروز بودند، در جبهه‌های داخلی همواره با طغیان‌های ایالات و شهرها روبرو می‌شدند و پیوسته در زندان‌های حکومتی بر عدة حکام و یاغیان افزوده می‌شد؛ بنابراین شگفت‌انگیز نیست اگر در چنین وضعی از ماورای مرزها، قومی بیگانه و پرخروش بر ایران بتازد. مغولان یکپارچه و با اعتقاد به ریاست معنوی و مادی چنگیز، خاندان و ایل وی را پذیرفته بودند. دستورهای خان و قوانین او لازم‌الاجرا بود و احدی نه می‌خواست، نه می‌توانست از آنها سرپیچد.

در این اوضاع حساس بود که سلطان محمد خوارزمشاه با چشیدن طعم گوارای پیروزی و ناآگاهی از موقعیت منطقه‌ای، همچنان به جنگهای خود بر ضد «کفّار» و کشورگشایی ادامه می‌داد و این بار به دشت قبچاق واقع در شمال رود سیحون تاخت تا قبایل شمالی دریای خزر را تحت تابعیت درآورد و مسلمان کند. در آنجا بود که برای نخستین بار زنگ خطر به صدا درآمد و خوارزمیان با مغولان که آنان نیز به فرماندهی جوجی ـ فرزند ارشد چنگیزـ در دشت قبچاق به دنبال کردن فتوحات خود مشغول بودند، روبرو شدند و به جنگ پرداختند.

در این درگیری غافلگیرانه، در همان لحظات اول، برتری با سپاهیان مغول شد و نزدیک بود سلطان جان خود را از دست بدهد که به کمک فرزندش جلال‌الدین از مهلکه نجات یافت؛ ولی جوجی چون از جانب پدر مأموریتی دیگر یافته بود و اجازة دنبال کردن این جنگ پیش‌بینی نشده را نداشت، آن را تعقیب نکرد. پس از این برخورد، به قول نسَوی: «در دل سلطان از صولت و هیبت ایشان چندان ترس و هراس متمکن شد که هر وقت که در مجلس او یاد ایشان رفتی، می‌فرمود که به مردی و ثبات ایشان و صبر بر حرق حرب و آگاهی از قوانین طعن و ضرب، هیچ آفریده نباشد»۲ و این از لحاظ روانی، در آینده در کار وی بسیار مؤثر واقع شد.

 

هدفهای توسعه‌طلبانة بازرگانی

واقع امر آن بود که در آن مقطع زمانی در نقشة چنگیزخان جنگ با خوارزمشاهیان منظور نشده بود. هنوز بسیار زود بود که مغولان به خود اجازة چنین گستاخی در سرزمین‌های دوردست را بدهند. آنان در مرزهای جنوبی، در شمال چین مشغول فعالیت و به دست آوردن سرزمین‌های جدید و تقویت بنیة اقتصادی و انسانی خود بودند و در غرب نقشة وارد شدن در محور تجارت بین‌المللی را در سر داشتند که زمینة کار را بازرگانان مسلمان از مدتها پیش فراهم کرده بودند و اکنون با دستیابی به راههای جدید به کمک فتح سرزمین شرقی قراختاییان، فرصت به دست آمده بود.

چنگیز که به واسطة‌ همین روابط تجارتی روزافزون و هدفهای توسعه‌طلبانة بازرگانی و به‌خصوص فتح نیمی از قلمرو «قراختاییان» و هم‌مرز شدن با خوارزمشاهیان، از اوضاع ایران و عظمت و اهمیت آن مطلع بود، تصمیم گرفت روابط تجارتی وسیعی با خوارزمشاهیان برقرار سازد. به این جهت سه نماینده ـ که ایرانی بودند، یکی از خوارزم و یکی از بخارا و دیگری از اهالی اُترار ـ به جانب سلطان محمد گسیل داشت که حامل پیام زیر بودند: «بزرگی تو بر من پوشیده نیست و فراخی ممالک تو را می‌دانم و نفاذ حکم تو را در اکثر اقالیم می‌شنوم و با تو صلح کردن و راه مجاملت و مسالمت‌رفتن، از واجبات می‌شمرم و تو به مثابت اعزة‌ فرزندان منی و بر تو پوشیده نیست که چین گرفتم و بلاد تُرک که بدان متصل است، در حوزة‌ تصرف آوردم و تو بهْ از همه می‌دانی که ولایت من معدن لشکر و سیم و زر است و هر که را این مملکت باشد، از سایر ممالک بی‌نیاز شود. اگر مصلحت دانی، راه بر بازرگانان از هر دو جانب گشاده داریم تا منافع آن به عموم خلق عاید شود.»۳

از این پیام چند موضوع استنباط می‌شود: ۱) همان‌گونه که گفتیم، چنگیز در آن زمان خیال لشکرکشی به غرب را نداشت؛ ۲) چون از سیاست توسعه‌طلبی سلطان خوارزمشاهی مطلع بود، نیروی انسانی و مادی خود را تلویحا به رخ او کشید تا او را از خیال حمله به سرزمین‌های اشغالی مغول منصرف کند؛ زیرا مقارن با فتح چین شمالی شنیده بود که سلطان محمد نیز در سر چنین هوایی داشته است و حتی برای اطمینان خاطر، رسولی به نام بهاءالدین رازی را نزد خان مغول فرستاده بود تا از چگونگی کار مطلع شود و ۳) سلطان را فرزند عزیز و بزرگ خویش خواند، این نیز از جهت برتر جلوه دادن قدرت خود، حائز اهمیت است.

خوارزمشاه از این پیام به دلیل آنکه چنگیز او را چون فرزند خویش خوانده و دو حکومت مغول و خوارزمشاهی را برابر دانسته بود، سخت رنجیده خاطر شد و در خفا از محمد خوارزمی درباره چگونگی اوضاع آن حدود سؤالاتی کرد و به وی گفت: «تو بسطت ممالک و کثرت عساکر من می‌دانی. آن ملعون کی باشد که مرا فرزند خطاب کند؟» و او هوشیارانه پاسخ داد که: «‌من وسعت مملکت تو را می‌دانم؛ ولی سرزمین شما دو نفر که هم‌مرز شده، مانند آفتاب و ماه در کنار یکدیگر است»،۴ یعنی قدرت آن دیگری کمتر از قدرت تو نیست.

سرانجام به‌رغم خشمی که بر سلطان دست داده بود، راضی شد که باب تجارت رسما گشوده شود و نمایندگان چنگیزخان را با جواب مساعد بازپس فرستد. ابتدا از جانب خوارزمشاه تجاری با امتعه فراوان و گرانبها راهی مغولستان شدند. چنگیز آنان را با کمال حسن نیت پذیرفت و دستور داد به بهترین وجهی از ایشان پذیرایی به عمل آید؛ ولی وقتی بازرگانان امتعه خود را بر خان عرضه داشتند، قیمت را بسیار گرانتر از حد معمول گفتند. چنگیز از این بی‌انصافی و شاید سوءاستفاده، خشمگین شد و دستور داد امتعه‌ای از همان جنس و شاید نفیس‌تر آوردند و به ایشان گفت: «ما نه تنها از این نوع کالاها دیده‌ایم، بلکه خزاین ما انباشته از آنهاست و قیمتشان را نیز می‌دانیم»،۵ ولی بیش از این عکس العملی نشان نداد. سرانجام بازرگانان ایرانی که خاطره‌ای خوش در ذهن خان مغول برجای نگذاشته بودند، به ایران بازگشتند.۶

 

گروه بازرگانان

چنگیز که در طی تاریخ زندگی پرنشیب و فراز خود به دفعات ثابت کرده بود قادر است از روی مصلحت‌بینی جلوی خشم شدید خویش را بگیرد و عکس العملی حاد نشان ندهد، به منظور ادامه روابط دوستانه، از میان بازرگانان مسلمان شهرهای گوناگون ماوراء النهر چهارصد و پنجاه تن را انتخاب کرد و آنان را از جهت امتعه‌ای که همراه داشتند، به گروه‌هایی تقسیم کرده، در هر دسته یک فرد مغولی را به منزله همراه برگزید و به این ترتیب یک هیأت بازرگانی پانصد نفره با کالاهای فراوان و نفیس که بیشتر چینی بود، عازم ایران گردانید که بی‌مناسبت نیست نام این گروه را«کاروان مرگ» بنامیم. احتمالا اعزام عده کثیر بازرگانان به این دلیل بوده که چنگیز در برابر هیأت نمایندگی سلطان محمد، می‌خواسته است قدرت اقتصادی خود را به رخ او بکشاند. بازرگانان به اولین شهر مرزی قلمرو خوارزمشاهی که اُترار بود، رسیدند. در همان شهر رحل اقامت افکندند و نزد غایرخان، حاکم اترار که خویشاوند نزدیک سلطان محمد از جانب مادر بود، بار یافتند و کالاهای خویش را عرضه داشتند.

غایرخان که طمع در آن اجناس پرزرق و برق و گرانبها بسته بود و ضمنا از شایعات مبنی بر ابهت و قدرت تخریبی دستگاه چنگیز که در شهر پیچیده بود خشمناک بود، تصمیم به گوشمال دادن بازرگانان گرفت و این تصمیم هنگامی قطعی شد که یکی از بازرگانان که قبلا او را می‌شناخت، در حضور جمع او را به نام اصلی‌اش ینال‌خان (اینال) خطاب کرد. غایرخان این خطاب را توهینی نسبت به خود تلقی کرد و کمر به نابودی این گروه بست. منابع ما درباره میزان تمایل و رضایت سلطان محمد به از بین بردن تجار سکوت کرده‌اند. از لابلای روایات می‌توان دریافت که وی به اندازه غایرخان راضی به این کار نبوده است؛ اما چون قدرت فرستادن جواب منفی به یک حاکم خویشاوند مادر خود را نداشت و ضمنا به وعده تصاحب اجناس نیز دل خوش کرده بود، تسلیم نظر وی گشت و به قول جوینی: «مال ایشان حلال پنداشته»، جواب مثبت داد. سرانجام دستور قتل هیأت پانصد نفری صادر شد.

به استثنای یک تن که گریخت و خبر به چنگیز خان برد، بقیه را کشتند و به قول غلوآمیز شبانکاره‌ای: «ندانستند که به عدد هر تار مویی که بر سر آن بازرگانان بود، سر صدهزار پادشاه گردنکش برفت»!۷ چنگیز با شنیدن خبر این واقعه، بسیار خشمگین و متأثر شد، مع هذا بنا به خصلتی که داشت، خونسردی خویش را حفظ کرد و سه رسول، یکی به نام کوج بغرا۳ـ که پدرش از امرای سلطان تکش، پدر سلطان محمد بود ـ‌ و دوتن مغولی دیگر را به رسالت نزد وی فرستاد تا در عوض خون ۴۹۹ فرستاده خود، فقط غایرخان را که مسبب واقعه بود، برای مجازات به نزد او فرستد. سلطان محمد اگرچه ترسیده بود، ولی به ملاحظه خویشاوندی و نیز به سبب سپاهیان فراوان ایلی تحت فرماندهی غایرخان، جرأت این کار را نکرد. ضمنا اندیشید که اگر به ملایمت جواب دهد، ممکن است حمل بر ضعف او در برابر مغولان شود، لذا نه تنها اقدام دوستانه‌ای نکرد، بلکه دستور داد رسول خان را نیز کشتند و ریش همراهانش را تراشیدند.۸

در نزد مغول، سفیر مصونیت تقدس آمیزی داشت و تراشیدن ریش نیز اهانت بسیار بزرگی نسبت به یک مرد محسوب می‌شد. منابع ما روایت می‌کنند که خان مغول به هنگام شنیدن این خبر، از شدت خشم و نفرت گریست. اشک وی نمودار انتقامی سخت بود که در دل وی ریشه دوانید. به طور کلی در سنت مغولی از دیرباز «انتقام» نقشی عمده و اساسی در جامعه ایلی ایفا می‌کرد. تا آن زمان و از آن پس نیز اتفاق نیفتاده بود که مغولی ولو به قیمت جان خود و خانواده و حتی ایلش، از گرفتن انتقام سر باززده باشد. اگر این انتقام در زمان حدوث واقعه میسر نمی‌شد، به نسلهای بعد انتقال می‌یافت و تا آتش خشم و نفرتی که در دل زبانه کشیده بود، خاموش نمی‌شد، ماجرا پایان نمی‌پذیرفت.

با توجه به این سنت ریشه‌‌دار و غیر قابل گذشت، چنگیز در تنگنای بزرگی قرار گرفته بود. او در آن موقع به هیچ وجه مایل نبود قضیه به این صورت درآید؛ زیرا هنوز در خود آمادگی کاری چنین خطیر و عظیم را که درآویختن با خوارزمشاه باشد، نمی‌دید. به علاوه قوای مغولی در جبهه‌های چین شمالی مشغول پیشروی بودند، مع‌هذا به ناچار تصمیم خود را گرفت.

سلطان محمد پس از کشتار فرستادگان چنگیزخان و شنیدن خبر آماده‌شدن مغولان برای حمله، بیمناک و پشیمان شد و جاسوسانی برای کسب اطلاعات بیشتر به مغولستان فرستاد. آنان رفتند و بازگشتند و نه تنها آن خبر را تأیید کردند، بلکه از کارآزموزدگی، یکپارچگی سپاه انبوه مغولان حکایت‌ها آوردند و بر وحشت سلطان بیش از پیش افزودند. سلطان محمد نیز به ناچار درصدد چاره برآمد و به منظور آمادگی جنگی به شور و مشورت پرداخت.

 

رایزنی نظامی

ابتدا نظر شهاب الدین خیوقی ـ فقیه عالیقدری را که در نزد وی تقرب فراوان داشت ـ خواستار شد. شهاب گفت: «لشکریان تو بسیارند و ما به اطراف نامه می‌نگاریم و لشکریان را گردآوری می‌کنیم. همه آمادة جنگ خواهند شد؛ زیرا بر همة مسلمانان واجب است که برای کمک به تو از جان و مال دریغ نکنند. بعد با همة سپاهیانی که گرد آورده‌ایم، به کرانة سیحون می‌رویم. سیحون رود بزرگی است که میان شهرهای ترکان و شهرهای اسلامی فاصله می‌اندازد. در آنجا می‌مانیم تا دشمن برسد. او هنگامی به ما خواهد رسید که راه درازی پیموده است. ما هنگامی با او روبرو می‌شویم که استراحت کرده و تازه‌نفسیم.»۹

این راه بهترین راهها برای مقابله با مغولان بود. هم حکم جهاد داشت و مسلمانان را یکپارچه می‌کرد، هم یکباره و با تمام قوا بر سر دشمن می‌تاختند و چه بسا در ابتدای کار جلویش را می‌گرفتند، ولی پذیرفته نشد؛ زیرا سلطان پس از مشورت با او، فرماندهان بزرگ خود را فرا خواند و با آنان به شور نشست. این بزرگان جنگی نظری کاملا مغایر داشتند و معتقد بودند که باید دشمن را به داخل کشید و سپس بر او هجوم برد. سلطان این راه نادرست را برگزید. بعدها به هنگام حملة مغول به خوارزم، امام شهاب‌الدین خیوقی به نسا، در خراسان، گریخت و سرانجام در همان شهر در سال ۶۱۸ به دست مغولان کشته شد.۱۰

سلطان محمد که به اهمیت اقداماتی که از جانب دشمن در شرف تکوین بود، به‌تدریج پی می‌برد و اینجا و آنجا به دنبال چارة کار می‌گشت، در سال ۶۱۵ هجری سفیری به نزد فرمانروای دمشق فرستاد که در مرجع‌الصفر ملاقات بین طرفین انجام شد؛ ولی چون به علت بُعد مسافت هنوز مسلمانان نوار شرقی دریای مدیترانه از خطری که در آینده تهدیدشان می‌کرد، آگاهی چندانی نداشتند، این سفارت بی‌نتیجه به پایان رسید. در حالی که سالها بعد، پس از آنکه الملک‌الاشرف ـ سلطان وقت دمشق ـ خبر مرگ سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه، رقیب بزرگ خویش را شنید، گفت: «او چون سدّی بین ما و مغول بود و ده سال در برابر ایشان پایداری کرد»۱۱ و از جهت فقدان چنان حریف دلاوری افسوس‌ها خورد.

 

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ ‌ میرخواند، محمد‌‌بن خاوند شاه؛ تاریخ روضه‌الصفا؛ ج۴، ص۳۹۸٫

۲ـ سیرت جلال‌الدین؛ ص۱۸٫

۳ـ همان، ص۴۹٫

۴- همان؛ ص۵۰ و شجره ترک، ص۱۰۳،۱۰۴٫ مجمع ‌الانساب فی التواریخ؛ ج۳، ص۲۱۳٫

۵-محمد بن امیر الموسوی؛ اصح التواریخ؛ ج۵، ص۳۵۴٫

۶- همانجا.

۷- مجمع‌الانساب؛ ج۳، ص۲۱۳٫ تاریخ جهانگشای؛ ج۱، ص۶۱و ۶۲٫

۸- سیرت جلال‌الدین؛ ص۵۰ و۵۱٫ شجره ترک؛ ص۱۰۵٫ اصح التواریخ؛ ج۴، ص۳۳۷٫

۹- الکامل؛ ج۲۶، ص۱۳۴ـ ۱۳۶٫

۱۰- همان، ۱۳۶٫

۱۱- ابن تغری بردی، جمال‌الدین ابوالمحاسن یوسف؛ النجوم الزاهره فی ملوک المصر و القاهره؛ ج۶، ص۲۲۳و۲۷۷٫

منبع: روزنامه اطلاعات

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: