1395/6/20 ۰۷:۴۵
«حج» یعنی آهنگ، مقصد یعنی حرکت نیز هم. و همه چیز با کندن از خودت، از زندگیات و از همه علقههایت آغاز میشود، مگر نه که در شهرت ساکنی؟ سکونت، سکون، حج نفی سکون. چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ. حج: جاری شو! هجرت از خانه خویش به خانه خدا، «خانه مردم»! ای بر لبهای دیگران ترانهساز، آهنگ نیستان خویش کن!
موسم
و اکنون هنگام دررسیده است، لحظه دیدار است، ذیحجه است، ماه حج، ماه حرمت. جنگیدن، کینهورزیدن و ترس٫ زمین را مهلت صلح، پرستش و امنیت دادهاند. خلق با خدا وعده دیدار دارند. صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمیشنوی؟ و او در خانهاش تو را به فریاد میخواند، دعوتش را لبیک گوی! پس اکنون که در «دار عمل» هستی، خود را برای رحلت به «دار حساب» آماده کن؛ مردن را تمرین کن، پیش از آنکه بمیری، بمیر. حج کن! به میقات رو، و با آن که تو را آفرید، وعده دیدار داری.
احرام در میقات
میقات لحظه شروع نمایش و پشت صحنه نمایش است و تو که آهنگ خدا کردهای و اکنون به میقات آمدهای، باید لباس عوض کنی. لباس! کفن پوش. رنگها را همه بشوی! سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از «من بودنِ» خویش به در آی، مردم شو. ذرهای شو، درآمیز با ذرهها، قطرهای گم در دریا، «نه کسی باش که به میعاد آمدهای، خسی شو که به میقات آمدهای!» بمیر پیش از آنکه بمیری. جامه زندگیات را به درآور، جامه مرگ بر تن کن. اینجا میقات است.
نیت
نیت کن! همچون خرمایی که دانه میبندد، ای پوسته، بذر آن خودآگاهی را در ضمیرت بکار و خداآگاه شو، خلق آگاه شو، خودآگاه شو. و اکنون انتخاب کن: راه تازه را، سوی تازه را، کار تازه را، و خود تازه را.
نماز در میقات
ای «رحمن» که دوست را مینوازی! ای «رحیم» که آفتاب رحمتت از مرز کفر و ایمان، پاکی و ناپاکی، شایستگی و ناشایستگی و حتی دوستی و دشمنی ما میگذرد، جز تو دیگر کسی را نخواهم ستود که حمد ویژه توست. نماز میقات هر قیامش و هر قعودش، پیامی است و پیمانی که از این پس، ای خدای توحید! هیچ قیامی و هیچ قعودی، جز برای تو و جز به روی تو نخواهد بود.
محرّمات
هر چه تو را به یاد میآورد، هر چه دیگران را از تو جدا میکند، و هر چه نشان میدهد تو در زندگی کهای، چکارهای، هر چه یادگار دنیاست، هرچه روزمرّگیها را برای تو تداعی میکند، هرچه بویی از زندگی پیش از میقات دارد، و هر چه تو را به گذشته مدفونت بازمیگرداند، مدفون کن. و خدا تو را دعوت کرده است، ندا داده است که: بیا! و اینک تو آمدهای، اینک پاسخش را میدهی: «لبیک! اللهم لبیک! لبیک لا شریک لک لبیک. انّ الحمد و النعمه لک و الملک، لا شریک لک».
کعبه
در آستانه مسجدالحرامی. اینک کعبه در برابرت! یک صحن وسیع و در وسط، یک مکعب خالی. ناگهان بر خود میلرزی. حیرت، شگفتی، کعبه در زمین، رمزی از خدا در جهان. مصالح بنایش؟ زمینش؟ زیورش؟ قطعههای سنگ سیاهی که از کوه «عجون» ـ کنار مکه ـ بریدهاند و ساده، بیهیچ هنری، تکنیکی، تزئینی، بر هم نهادهاند و همین! و کعبه رو به همه، رو به هیچ، همه جا، و هیچ جا، «همهسویی» یا «بیسویی» خدا! رمز آن: کعبه! اما… شگفتا! کعبه در قسمت غرب، ضمیمهای دارد که شکل آن را تغییردادهاند، بدان «جهت» داده است. این چیست؟ دیواره کوتاهی، هلالی شکل، رو به کعبه. نامش؟ حجر اسماعیل! حجر یعنی چه؟ یعنی دامن! راستی به شکل یک «دامن» است، دامن پیراهن، پیراهن یک زن!
آری، یک زن حبس، یک کنیز؛ کنیزی سیاهپوست، کنیز یک زن، این دامان پیراهن هاجر است، دامانی که اسماعیل را پرورده است، اینجا «خانههاجر» است. و اینجا خانه خدا، دیوار به دیوار خانه یک کنیز؟ و تمامی حج به خاطرة هاجر پیوسته است. و «هجرت» بزرگترین عمل، بزرگترین حکم، از نام »هاجر» مشتق است. پس هجرت؟ کاری هاجروار!
طواف
آفتابی در میانه و بر گردش، هر یک، ستارهای، در فلک خویش، دایرهوار، بر گرد آفتاب به رود بپیوند تا جاودان شوی، تا جریان یابی تا به دریا رسی. چرا ایستادهای؟ ای شبنم؟ در کنار این گرداب مواج خویش آهنگ، که با نظم خویش، نظم خلقت را حکایت میکند، به گرداب بپیوند! قدم پیش نه!
حجرالاسود، بیعت
از «رکن حجرالاسود» باید داخل مطاف شوی، از اینجاست که وارد منظومه جهان میشوی، حرکت خویش را آغاز میکنی، «در مدار» قرار میگیری، در مدار خداوند، اما در مسیر خلق! در آغاز باید حجرالاسود را «مَس» کنی. با دست راستت آن را لمس کنی و بیدرنگ خود را به گرداب بسپاری. این سنگ رمزی از دست است، دست راست، دست کی؟ دست راست خدا. طواف میکنی، دیگر خود را به یاد نمیآوری، به جای نمیآوری، تنها عشق است، جاذبه عشق و تو یک «مجذوب»! از طواف خارج میشوی، در پایان هفتمین دور؟ هفت؟ آری! اینجا هفت، شش به علاوه یک نیست؛ یعنی که طواف من برگرد خدا، و هفت؛ یادآور خلقت جهان است.
و اکنون دو رکعت نماز، در مقام ابراهیم. اینجا کجاست؟ «مقام ابراهیم»، قطعه سنگی با دو رد پا، رد پای ابراهیم، ابراهیم بر روی این سنگ ایستاده و حجرالاسود ـ سنگ بنای کعبه ـ را نهاده است. و اکنون جاری شو، سیل شو، بکوب و بروب و بشوی و…برآی! حج کن! و اکنون ابراهیمی شدهای!
مقام ابراهیم
اکنون به آن منِ راستینت رسیدهای… در مقام ابراهیم میایستی، پا جای پای ابراهیم مینهی؟ رویاروی خدا قرار میگیری، او را نماز میبری. ابراهیموار زندگی کن، معمار کعبه ایمان باش. سرزمین خویش را منطقه حرم کن، که در منطقه حرمی!
سعی
نماز طواف را، در مقام ابراهیم پایان میدهی و آهنگ «سعی» میکنی، میان دو کوه صفا و مروه، به فاصله سیصد و اند متر. سعی، تلاش است، حرکتی جستجوگر، دارای هدف، شتافتن، دویدن، در طوف، در نقش هاجر بودن، و در مقام، در نقش ابراهیم و اسماعیل، هر دو. و اکنون سعی را آغاز میکنی، و باز به نقش هاجر برمیگردی. هاجر تنها، دوان بر سر کوههای بلند بیفریاد، در جستجوی آب! آری آب، آبخوردن؛ نه آنچه از عرش میبارد، آنچه از زمین میجوشد؛ مادی مادی! همین مادة سیالی که بر زمین جاری است و زندگی مادی تشنة آن است، بدن نیازمند آن است، که در تن تو خون میشود، که در پستان مادر شیر میشود، و در دهان طفل آب است! طواف، روح و دگر هیچ! و سعی، جسم و دگر هیچ! و ناگهان، یکباره معجزهآسا ـ به قدرت نیاز و رحمت مهر ـ زمزمهای، «صدای پای آب»، زمزم!
تقصیر، پایان عمره
و در پایان هفتمین سعی، بر بلندای مروه، از احرام برون آی، اصلاح کن، جامه زندگی بپوش، آزاد شو، از مروه، سعی را ترک کن، تنها و تشنه با دستهای خالی، به سراغ اسماعیلت، تنهایی تو به سر آمده است، زمزم در پای اسماعیل تو میجوشد، خلق در پیرامون تو حلقه زدهاند، و چه میبینی؟ ای خسته از «سعی» بر عشق تکیه کن! ای انسان مسئول، بکوش؛ که اسماعیل تو تشنه است. و ای انسان عاشق، بخواه؛ که عشق معجزه میکند. گوشت را، بر دیوارة قلبت بنه، به نرمی بفشر، زمزمهاش را میشنوی، از سنگستان مروه، به سراغ زمزم رو، از آن بیاشام، در آن شستشو کن.
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید