انسان شناسی فلسفی حقیقت یا تخیل؟ / روح الله عالمی

1395/4/1 ۰۹:۵۵

انسان شناسی فلسفی حقیقت یا تخیل؟ / روح الله عالمی

بزرگ ترین معمای هستی چیست؟ پیدایی آسمان ها و زمین یا جانداران طبیعت یا فرشتگانی که هر یک نسبتی خاص با هستی دارند؟ و شاید هم یکی از این مجموعه به نام انسان. آیا می توان انسان را عصاره خلقت و راز هستی دانست؟ حقیقتاً انسان کیست و چیست؟ اگر بگوئیم دورترین واقعیت از انسان خود او است آیا سخن به تناقض کشانده ایم؟ در تمام دوران تاریخ اندیشه، و در هر نقطه ای از عالم، هرگاه بحث به انسان رسیده، معمای هستی مجدداً مطرح گشته است.

 

  بزرگ ترین معمای هستی چیست؟ پیدایی آسمان ها و زمین یا جانداران طبیعت یا فرشتگانی که هر یک نسبتی خاص با هستی دارند؟ و شاید هم یکی از این مجموعه به نام انسان. آیا می توان انسان را عصاره خلقت و راز هستی دانست؟ حقیقتاً انسان کیست و چیست؟ اگر بگوئیم دورترین واقعیت از انسان خود او است آیا سخن به تناقض کشانده ایم؟ در تمام دوران تاریخ اندیشه، و در هر نقطه ای از عالم، هرگاه بحث به انسان رسیده، معمای هستی مجدداً مطرح گشته است. او خود هم معما است و هم باعث پیدایی معما و هم کاشف و توضیح دهنده آن و همین است که امیر مومنان(ع) فرمود: "أتزعم انک جرم صخیر، بل فیک انطوی العلم الاکبر". سخن از انسان، سخن از همه موجودات و حتی سخن از خدا است که فرمودند "من عرف نفسه عرف ربَّه" پس هرچه هست همین جا است. اگر چنین موجودی محور اندیشه قرار گیرد و رابطه اش با خودش و مبداء و معادش و نیز با همه هستی روشن شود، فلسفه انسان شناسی و انسان شناسی فلسفی تحقق یافته است.

یکی از مضامینی که در همه کتب آسمانی و تفسیرهای درست از آنها مشترک است، داستان خلقت آدم و حوا و رانده شدنشان از بهشت و تکلیفی است که برای آینده بدان مأمور شده اند. این داستان شگفتی های خود را دارد ولی یکی از آنها گفتگویی است که میان خداوند و ملائک و ابلیس درمی گیرد. هر چه باشد این مخلوقات به الوهیت خداوند معترف بودند و ظاهراَ این موجود تازه آفریده شده را هم به خوبی می شناختند که مرتبه پائین تر او در خلقت و طبیعت و سرشت خونریز و طغیانگرش را گوشزد می کردند. امّا در پاسخ گویا به آنان حقیقتی نمایانده شد که سر به سجده گذاشتند مگر ابلیس که او هم استکبار ورزید. امّا آن گوهری که ذات و حقیقت انسان را شکل داده چیست؟

 بسیاری چنین گفته اند که انسان اشرف مخلوقات است. آیا حقیقتاَ همین طور است؟ و یا باز هم راز دیگری در میان است؟ اگر هم همین گفته مشهور را بپذیریم آیا ماجرا به همین سادگی است؟ آمده است که خداوند متعال فرموده اند "إنّی خلقت الأشیاء لأجلک و خلقتک لأجلی" و مخاطب هم انسان بوده است. آیا بالاتر از این هم شاهدی لازم است؟ علت و دلیل آن سجده مشهور به انسان هم همین است. امّا در دل این ظاهر، باطنی لطیف نهفته است. پاسخی که جامع اضداد است.

 امّا از جنبه طبیعی و ساختار مادی نمی توان گفت که انسان سرآمد تمامی مخلوقات است. خداوند متعال خود فرموده است "لخلق السماوات و الارض اکبر من خلق الناس"  و نیز تأکید کرده است که "أَأَنتم أَشد خلقاً أَم السماء بناها؟"  و امّا شاید منظور از اینکه انسان اشرف مخلوقات است جنبه شرافت و برتری معنوی باشد. امّا قران کریم این برداشت را هم زیر سؤال می برد آنجا که می فرماید "... و فضلنا هم علی کثیر من خلقنا تفضیلا"  و این تاکیدات در کتاب خداوند فراوان است. حال این تعارض ظاهری چگونه حل می شود؟ آن کدام حقیقت است که انسان را در این معرکه به مخلوقی بی بدیل تبدیل می کند؟ آن گوهر گرانبهایی که به آدمی داده شده و او را قادر می سازد در عالم هستی(که شاید بتوان گفت سایر مخلوقات ماهیت ثابتی دارند) جولان کند همان اندیشه و اختیار است. تا جایی که دو طرف قوس خلقت را می تواند طی کند، از حیوان پائین تر و بلکه به مرتبه جماد برسد و یا از ملائک مقرب الهی هم بالاتر رفته و آخرین مراتب سیر صعود را نیز تجربه کند. آن تعارصی هم که در ابتدا به نظر لاینحل جلوه می کرد چنین پاسخی پیدا می کند.

 در دنیای اندیشه گاهی این جایگاه متغیر مرتبه انسانی به دست فراموشی سپرده می شود. اگر چه عوامل گوناگونی در این برداشت غلط تأثیر دارند ولی به هر حال نتیجه این می شود که برخی افراد و نیز فلاسفه، هنگامی که عظمت وجودی انسان را درمی یابند و قدرت(گویی) نامتناهی او را در حرکت رو به پیشرفت در نظر می گیرند، به همان طغیانی مبتلا می گردند که روزی آدم ابوالبش بر اثر تحریکات ابلیس، برای لحظه ای بدان دچار شد و هبوط خود را رقم زد.

 انسان شناسی فلسفی در مغرب زمین از همین روزنه که در حقیقت شکافی در عمق هستی خود انسان باید تلقی گردد، هستی یافت، در عین حال مانند بسیاری از فلسفه های مضاف موجب برکات علمی بسیار گردید. مشکل آنان این است که غالباً نگاهی ابزاری به انسان دارند و ناخواسته آن تمایل ذاتی به نامتناهی را در قالب مطلق انگاری انسان محدود می کنند و آنچه که بدان التفات ندارند این است که اسارت انسان در خودش و محدودیت بخشیدن به خود را معادل رهایی از هر قید و بند می پندارند. در حقیقت آنچه که منظومه انسان شناسی فلسفی را به درستی تشکیل می دهد فهم جایگاه انسان در کل هستی و کلیه تعلقات واقعی او به ابعاد گوناگون هستی است. رابطه او با خودش و با نقطه آغاز و پایانش. تلاش گسترده و طاقت فرسایی که این فلاسفه برای محدود کردن همه پاسخ ها به خود انسان می کنند عمق دور شدن از حقیقت را بیشتر روشن می کند و هر چه این نادیده انگاشتن بالاترین راز خلقت انسان گسترده تر شود، انسان از خود فاصله بیشتری می گیرد و یافتن خود را به تأخیر می اندازد.

 امّا ادیان الهی و فلسفه هایی که در کشف حقیقت هستی با آموزه های دینی منطبق گشته اند، انسان را به شکلی دیگر تعریف می کنند. از نظر آنان کل عالم وجود غایتمند است و هر موجودی نیز در این معرکه هستی جایگه خاص خود را دارد. جایگاهی که ابتدا و انتهای هر کدام را معین می کند. انسان از این منظر، موجودی نیست که تصادفاً پا به عرصه هستی گذارده باشد و با برنامه ای که مطلقاً خودش سازماندهی  می کند به آینده اش دست پیدا کند. از نگاه آنان ذره ذره عالم هدفمند است و انسان نیز در این مجموعه برجسته ترین جایگاه را دارد. جایگاهی که در مراتب هستی جلوه می کند. عالم از خداوندی آغاز می شود که کمال مطلق است و نیز فیاض علی الاطلاق، تجلی و ظهور و تنازل او با نظم و نظامی خاص صورت می گیرد و در قوس نزول، مخلوقات گوناگونی پدید می آیند که انسان یکی از آنها است و او است که حقیقت قوس صعود را رقم می زند و خلقت را به معنای تام آن می رساند. اگر این تفسیر از هستی پذیرفته شود، آنچه که انسان را از دیگر مخلوقات ممتاز می سازد همان عقل و اختیار خواهد بود. شاید بتوان گفت حقیقتی که دیگر موجودات را به سجده به انسان واداشت همین بود. امّا این ویژگی شگفت، هر از چندگاه او را به توهمی غیر قابل جبران هم کشانده است. گویی پندار بی نیازی او را به این انانیت برگردانده که دعوی انا الحق سر بدهد. آنجا که خدای متعال به حضرت موسی(ع) فرمود "اذهب الی فرعون انه طغی، ان راه استفنا" به همین ویژگی انسان ها اشاره کرده است.

 آیا انسان را چنین سرنوشتی رقم خورده که همواره بین این افراط و آن تفریط سرگردان باشد. گاهی چنین وانمود می گردد که انسان صرفاً برای تعبّد هستی یافته و هر تلاشی برای دستیابی به کنه حقایق عالم گناهی مذموم است که او را از مبداء و از سعادت برتر دور می سازد، تا جایی که منسوب به یونا و فتورا است که گفته "هر چه احمق تر، مومن تر" و گاه نیز آنچنان این آدمی احساس بی نیازی می کند که خود را به جای خدا گذاشته و در آرزوی رسیدن به خلود روزگار می گذراند. آیا این انسان نباید به خود زندگی و مرگ بیندیشد. مگر نه این است که ما، هر چه بیندیشیم در قلمرو زندگی مان قرار می گیرد پس چرا به خود زندگی و مرگ نیندیشیم. حتی اگر فنای ممکن الوجود را هم عارضی بدانیم آیا شایسته است به اهمال آن را وانهیم؟ به قول ارسطو، کشف اسرار مبداء و منتهای زندگی اصلی ترین گمشده انسان ها است و کنار گذاشتن این حقیقت اگر به واسطه جهالت نباشد فقط مبارزه با خود است.

 این نوع نگرش مختص ادیان و فلسفه های الهی نیست. متفکرانی هم که صرفاً با نیروی اندیشه خود به هستی نگریسته اند، بسیاری به اهمیت بی رقیب خودشناسی اعتراف نموده اند. هایدگر، کی یر کگارد و حتی دکارت را می توان نمونه هایی از آنان دانست. از آن طرف بسیار اند متفکرینی که یافتن پاسخ معمای خلقت آنان را به وادی حیرت جانکاهی کشانده که یارای خروج از آن را نیافته و در آن مدفون گشته اند. به بودا نسبت داده اند که رنج، درد، مرگ، بیماری و دوری از لذت ها و کلاً فنای محتوم را عامل منفی هستی می شمرد و در نتیجه حیات را با نوعی نگرش منفی تفسیر می کرد، شوپنهاور هم پوچ گرایی را مطرح کرد و اراده را تنها راه سیطره آدمی یافت، ژان پل سارتر، صادق هدایت، خیام و مانند آنان همه و همه عالم را بدون هدف و پوچ تصور کردند و در نتیجه انسان شناسی فلسفی نزد آنان آمیخته ای از حیرت و پوچی تفسیر شد. به قول خیام:

 از آمدنم نبود گردون را سود             و ز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

و ز رفتن من جاه جلالش نفزود           کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

به نظر می رسد که خیام در مقابل فلسفه آفرینش سر تعظیم فرودآورده و تحیر خود را تنها پاسخ به آن می داند. در مقابل بسیار بودند و هستند کسانی که به جای حیرت، غرور آدمی را جایگزین آن ساخته و مدعی حل همه مشکلات و یافتن همه پاسخ های عالم وجود اند.

 در همین جا به نظر می رسد که باید نکته ای تذکر داده شود. برخی می پندارند که آن انسان شناسی که انسان را در مرتبه جسم محصور ندانسته و او را در رابطه با کل طبیعت و ماورا طبیعت بازشناسی می کند "انسان شناسی سنّتی" است و نگرش مقابل آن طبیعتاً "انسان شناسی مدرن" نام می گیرد. ولی باید توجه نمود که این نام گذاری ها بر اساس روند حرکت تاریخی مغرب زمین است که خصوصاً بعد از رنسانس پررنگ شده است. این اصطلاحات در بسیاری موارد فریب دهنده اند و حقایق را وارونه جلوه می دهند. شاید بهتر باشد به آن دیدگاه های فلسفی درباره انسان "انسان شناسی حقیقی" اطلاق گردد تا اسم و مسمّی نسخیت خود را نشان دهند. این نوع انسان شناسی فلسفی به صورت مدوّن از سقراط و افلاطون آغاز شده که محور همه فلسفه شان "خودشناسی" بود که بر اساس آن کل هستی و هستی خاص انسان در آن نقطه به هم می رسند و توسط دیگر فلاسفه استمرار یافته است. آموزه های ادیان الهی نیز به زیباترین و عالی ترین شکل این ادعا را تأیید می کنند. امّا چه باید کرد که چنین آفریده شده ایم که علم و معرفت را همچون کل زندگی با ماده آغاز می کنیم و در هر حرکتی غرق در عالم مادی هستیم. همه نگاهمان به هستی در آغز همین است و بس. از این پس باید همّت کرد و اندک اندک مدارج هستی را طی نمود و به مرور از ماده به ماورا رسید. در حیطه معرفت این کار آسان تر از محدوده واقعیات عینی است ولی همان هم خالی از صعوبت نیست. از خیل انسان ها تنها معدودی به آن دست می یابند که از میان این عده قلیل باز هم شماری اندک به این سرمایه خود متوجه اند. باید این حقیقت تلخ را پذیرفت که اکثریت انسان ها در عمل باورشان به ماده و سیطره آن است و شاید به لحاظ تربیت دینی و یا بهتر بدون آنکه آگاهی درستی داشته باشند ماورای ماده را تائید می کنند. عبور از ماده آغاز ورود به انسان شناسی فلسفی حقیقتی است که هدف از خلقت است. بدون این معنی اساساً شناخت انسان میسر نیست. آنچه که به دست می آید تنها تکه های ناهمگون و گسسته ای از یک مجموعه است که جز ویرانی ارمغانی به بار نمی آورد. باور به اینکه انسان را بدون این پیوندها و صرفاً در عالم ماده بتوان تصویر و تفسیر نمود همانند آن است که حیات را تنها در حرکت طبیعی بتوان توضیح داد. انسان، این مخلوق شگفت الهی جامع مراتب تجلی هستی است و همه عوالم به نوعی در او حضور تکوینی دارند و تنها وقوف به این حقیقت و تلاش برای تعالی در آن مراتب است که او را شایسته خلیفه اللهی می کند. این انسان کامل است که به نمایندگی از خالق هستی و در سلسله نزول نقش خالق و رازق و همه صفات الهی را بازی می کند. جای تأسف است که آنچه در رنسانس رخ داد، باعث شد انسان پیوندش را با عوالم هستی قطع کرده و خود را محور هستی بپندارد. به عنوان نقطه عطف تاریخ تفکر غرب و ورود به دوران روشنایی پس از تاریکی شناخته شده است و حال آنکه آدمی در رنسانس اگر چه از یک جهت از ظلمتی به نقطه ای نورانی پناه برد ولی آن نور اندک در تاریکی مطلق خودشیفتگی و خودکامگی بلای جان او شد. او دیگر باور نمی کند که همه زندگی اش در منظومه ای هدفمند تحت تدبیر عوالم و موجوداتی دیگر است که با آنها است که هویت واقعی خود را پیدا می کند. او غافل از حد و توانایی خویش در صدد است خداوند را، که تفسیر بسیار غلطی از رابطه او با خود دارد، با علم و اراده اش به انزوا کشانده و به رقیب خویش بدل ساخته و سپس از صحنه حذف کند. خدای او همان ساعت ساز لاهوتی است که البته چنین خداوندی سزاوار چنان فرجامی نیز هست. برخی این دوری و گریز از خداباوری و خدا ترسی را به دکارت نسبت می دهند که هرچه بود قصدش آن نبود. او خدا را برای تضمین درستی تصورات و ترازوی خیر و شر می خواست و پس از او هر مکتبی با قبول آنچه دکارت ویران کرده بود به ساختن اندیشه ای نو اقدام نمود که وجه مشترک همه آنها محدودیت انسان بود و اینکه خداوند به ایده ای تشریفاتی مبدل گشت. متافیزیک در غرب جعلی و الهیات مادی شده و انسان هنوز در جستجوی خویشتن خویش است. شاید زمان آن رسیده که آدمی بار دیگر به ندای باطن خود پاسخ مثبت داده و بزرگترین هدیه عقل و دل را بار دیگر به میدان آورده باشد که به حقیقت خویش نایل گردد. جالب آنکه انسان با چنین جایگاهی به مراتب آزادتر و متعالی تر از انسانی است که به غلط زمام همه امور به او سپرده شده است.

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت، سال هفتم، شماره 1

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: