فریدون مجلسی: وقتی اسباب بازی کودکان کتاب نیست

1395/2/14 ۰۷:۲۶

  فریدون مجلسی: وقتی اسباب بازی کودکان کتاب نیست

کتاب «گذاری در مقولات فرهنگی» از تازه‌ترین آثار فریدون مجلسی است که توسط شرکت سهامی انتشار روانه بازار کتاب ایران شده است. مجلسی در بخشی از این کتاب با نام «پیرامون کتاب و نگارش و نقد» به برخی از موضوعات مهم در باب وضعیت فرهنگی جامعه ایران پرداخته است که در این گفت‌وگو با نظر به مباحث مطرح‌شده در کتاب «گذاری در مقولات فرهنگی» پرسش‌هایی را با این نویسنده و مترجم سرشناس در میان گذاشته‌ام. مجلسی در طول دهه‌های گذشته یکی از پرکارترین نویسندگان و مترجمان ایرانی است و آثار مهمی را از نویسندگانی مانند هاوارد فاست، رابرت گریوز، فیلیپ راث، کران دسای، راجر بوشه، گورویدال، لوید لولین جونز و... به فارسی ترجمه کرده است. مطلبی که می خوانید حاصل یک گفت وگو با اوست که اکنون با حذف سؤالات، در قالب یک روایت بلند عرضه می شود.

 

 سارا سجادی نائینی: کتاب «گذاری در مقولات فرهنگی» از تازه‌ترین آثار فریدون مجلسی است که توسط شرکت سهامی انتشار روانه بازار کتاب ایران شده است. مجلسی در بخشی از این کتاب با نام «پیرامون کتاب و نگارش و نقد» به برخی از موضوعات مهم  در باب وضعیت فرهنگی جامعه ایران پرداخته است که در این گفت‌وگو با نظر به مباحث مطرح‌شده در کتاب «گذاری در مقولات فرهنگی» پرسش‌هایی  را با این نویسنده و مترجم سرشناس در میان گذاشته‌ام. مجلسی در طول دهه‌های گذشته یکی از پرکارترین نویسندگان و مترجمان ایرانی است و آثار مهمی  را از نویسندگانی مانند هاوارد فاست، رابرت گریوز، فیلیپ راث، کران دسای، راجر بوشه، گورویدال، لوید لولین جونز و... به فارسی ترجمه کرده است. مطلبی که می خوانید حاصل یک گفت وگو با اوست که اکنون با حذف سؤالات، در قالب یک روایت بلند عرضه می شود.

فرهنگ و خانواده
دلیل عمومی رکود در بازار کتاب، وجود اینترنت و کل رسانه‌های جهانی یا جهانی شدن رسانه‌ها است که به‌قدری در آن مطالب و موضوعات قابل دیدن و شنیدن و آموختن وجود دارد که زمان کتابخوانی  را محدود کرده است.  اما در واقع هیچ‌کدام از اینهایی که می‌بینیم و می‌شنویم و یاد ‌می‌گیریم جای ادبیات را نمی‌گیرد. البته سرانجام در مورد این موج هم مثل هر موج دیگر اولش همه هجوم می‌برند، بعد اوج می‌گیرد و بعد فروکش می‌کند و زمانی که خستگی دست دهد، دوباره مجالی به کتاب داده خواهد شد. نکته بسیار مهم در عادت کتابخوانی، «فرهنگ» است. من متعلق به نسلی هستم که در آن، سواد و کتاب، هر دو در انحصار یک طبقه فرهنگی خاص بود. طبقه‌ای که می‌گویم، از دیدگاه مارکسیستی نمی‌گویم، چرا که آن ریشه و بنیان اقتصادی دارد. در حالی که در طبقه فرهنگی می‌توان از یک آدم ثروتمند تا یک آدم نابرخوردار سراغ گرفت و بر‌عکس در گروه مقابل که دارای فرهنگ فرودست هستند می‌توان از یک میلیونر تا یک کارگر ساده را سراغ گرفت. در آن دوره سواد طبقه فرهنگی وجود داشت. از وقتی بچه‌ها به دنیا می‌آمدند می‌دیدند که پدر و مادرشان یا حداقل خواهر و برادر بزرگترشان، مشغول کتاب‌خواندن هستند و کتاب کم‌کم برایشان جنبه حیثیتی می‌یافت. مثلاً اگر در دبیرستان صحبت از کتابی می‌شد آنهایی که کتاب را نخوانده بودند، در حضور رفقایی که کتاب‌های باب روز را خوانده بودند و راجع ‌به آنها بحث می‌کردند، احساس شرمساری می‌کردند... جمعیت ایران در آن دوران به طور متوسط بین بیست تا سی میلیون نفر بود که حدود پنجاه درصد آن  باسواد بودند که از این میان یک سومش سواد! داشتند، نه اینکه تنها خواندن و نوشتن بلد بودند بلکه سواد کتاب داشتند.
نقش ممتاز مادران بافرهنگ
نسل جدید و نسلی که اکنون روی کار می‌آید با‌سوادهای بیشتری دارد اما با نقصان آن ارتباط فرهنگی! در میان نسل جدید کم هستند کسانی که از کودکی بهترین اسباب‌بازی‌شان کتاب بوده باشد. تحول اجتماعی عظیمی که در ایران اتفاق افتاد باعث شد گروه‌های بسیاری با ریشه‌های روستایی، شهرنشین شوند و فرزندانشان هم در این نظام آموزشی گسترده همه به مدرسه رفتند که این از نظر آموزش مدرسه‌ای خیلی خوب بود اما آموزش داخل خانه (از نظر فرهنگی) به همان در‌صدی که در نسل پیش بود، در اینها دیده نمی‌شود! کمیت بسیار بالا رفته اما کیفیت به همان نسبت بالا نرفته است. البته خوشبختانه ما داریم وارد نسل دوم و سوم می‌شویم و امیدواریم این مسأله روز به روز بهبود یابد، یعنی  شاید دیگر مادر بی‌سوادی پیدا نشود چرا که برای مادر بی‌سواد مشکل خواهد بود که بتواند منبع تغذیه فرهنگی برای فرزندش باشد. هنوز هم برای مردم ما بهترین کتاب «بینوایان» است. درست است که کلاسیک است و همیشه ماندنی  اما علت همان است که گفتم، فاصله نسلی خالی‌است و هیچ تبلیغی در مورد کتاب نیست. در آن زمان بزرگان ادبی را همه می‌شناختند مثلاً وقتی می‌گفتید «ارنست همینگوی» همه می‌دانستند کیست، ولی الان مردم او را نمی‌شناسند. امروز اگر به جوانان بگویید «فیلیپ راث» را می‌شناسید؟ اسمش هم به گوششان نخورده! در حالی که او سی سال است بزرگترین نویسنده امریکاست. اما (آنهایی که کتاب می‌شناسند) اگر اسم «هاوارد فاست» را بیاوریم، هنوز او را می‌شناسند. دلیل این مثال این بود که من بیشترین میزان ترجمه‌ها را از هر دو نویسنده (هاوارد فاست و فیلیپ راث) به فارسی انجام داده‌ام و بخصوص «هاوارد فاست» را خیلی دوست داشتم و دارم، اما علتش یک چیز است. در آن دوره «هاوارد فاست» کمونیست بود و کتاب‌هایش تمایلات چپ داشت، حزب توده دستور می‌داد بروید کتاب‌های هاوارد فاست را بخوانید، هر توده‌ای که زبان بلد بود یک کتاب هاوارد فاست را برای ترجمه در دست می‌گرفت و بعد هم همه می‌خواندند، یواش یواش «هاوارد فاست» از حزب کمونیست جدا شد و لیبرال شد و تبلیغاتی علیه‌ او صورت گرفت و بعد ورق برگشت و گفتند آثار او را دیگر نخوانید و ترجمه نکنید.
ترجمه‌های مکرر!
ناشرها چشم به جوایز دوخته‌اند و تا یک نفر برنده می‌شود همه هجوم می‌برند و یک دفعه تعداد زیادی ترجمه از یک کتاب  بیرون می‌آید. در مملکتی که کتابخوان نیست، کتابی را پنج بار ترجمه می‌کنند و آن هم به پنج نوع مختلف و سرانجام همه هم به یکدیگر ناسزا می‌گویند. از نقدها متوجه می‌شویم که فقط یکی می‌خواهد بگوید من بهتر از دیگرانم. من خودم هم ترجمه مکرر انجام داده‌ام اما نمی‌دانستم! یکی از آنها کتاب «کنولپ» اثر هرمان هسه، بعد دیدم آقای سروش حبیبی ترجمه کرده‌اند که یک مترجم درجه یک هستند... البته من نمی‌دانستم، به این نشان که در آغاز، فهرستی از آثار هرمان هسه  که در فارسی ترجمه شده بود تهیه کردم که یکی از آنها «داستان دوست من» بود که «کنولپ» را به این نام ترجمه کرده بودند. به احترام ایشان دیگر هرگز دنبال تجدید چاپش نرفتم، با اینکه بسیار روان ترجمه کرده بودم. مورد دوم، کتابی را ترجمه کردم به اسم «مردگان زرخرید» بعد که ترجمه شد متوجه شدم ترجمه مکرر است. ولی چون بخش طنزی داشت و مترجم قبلی آن بخش را در نظر نگرفته بود به چاپ مجدد نیز رسید. امروزه کار آسان شده و  بلافاصله می‌روم و سایت کتابخانه ملی را می‌بینم چون اطلاعات کتاب‌ها آنجا موجود است. در این وانفسا  ترجمه مکرر معنایی ندارد.
رواج آثار توهم‌زا
بخشی از کتاب‌های پر‌فروش که بازتاب مشکلات جامعه است کتاب‌های روانشناسی است. برداشت من این است که مردم تحت فشارهای مختلف دچار مسائلی با خود هستند و توجه ندارند که قسمت اعظم این فشارها از بیرون است ولی دائم در درون خودشان به دنبال راه‌‌حل هستند. نوع دوم کتاب‌هایی که خیلی باب شده ناشی از رواج پیداکردن طرز فکر رمالی در مملکت است. مثل کتاب‌های «پائولو کوئیلو» و «کارلوس کاستاندا» و... که کتاب‌های جدی‌ای نیستند بلکه توهم‌انگیزند و اذهانی را که آمادگی توهم دارند، به خود جلب کرده و کمترین تأثیرات فرهنگی را در پی دارند. آمار این‌گونه کتاب‌ها را نمی‌توان به پای کتاب‌های اصولی گذاشت و خواننده این کتاب‌ها هم لذتی همراه با فراگیری را تجربه نخواهد کرد... زمانی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در قدیم بسیار خوب کار می‌کرد! اگر فقط بتوان درصد کمی از جوانان را جذب کار فرهنگی کرد، غوغایی می‌شود. در کانون پرورش فکری کتابخانه سیار تا روستاها می‌رفت. یک چنین برنامه‌هایی جای آن پدر و مادر فرهنگی را می‌گیرد. کانون خود بستری بود برای پرورش نویسنده، مترجم و... همین‌طور رادیو و تلویزیون، که سازمان بسیار فرهنگی و نخبه‌گرایی بود. آقای سایه (هوشنگ ابتهاج) با همه استعدادش مدیر امور اداری کارخانه سیمان تهران بود و در همان زمان شاعر هم بود اما مطمئن باشید بخش بزرگ زندگی او از زمانی پیدا شد که وارد رادیو و تلویزیون شد که شجریان و مشکاتیان و... هم از همان جا بودند.
کتابفروشان فرهنگ‌پرور
یکی از مشکلات ما هم نداشتن کتابفروش علاقه‌مند است. چندی پیش خاطرات «محمد علی سپانلو» را می‌خواندم که یک زمانی می‌رود مشارکتی می‌کند در تأسیس یک کتابفروشی. می‌گوید آن زمان هر کس می‌آمد براندازش می‌کردم و می‌فهمیدم اهل چیست. راجع ‌به کتاب‌ها با او بحث می‌کردم و هدایتش می‌کردم تا در نهایت کتابی می‌خرید و می‌رفت. اما کتابفروش‌های ما خودشان کتابی را که می‌فروشند نمی‌خوانند. خیلی از ناشرهای ما هم کتاب نویسنده خودشان را نمی‌خوانند. من در آقای موسایی، مدیر نشر فرهنگ معاصر  استعداد عجیبی دیدم که برایم بسیار جالب بود و بعد متوجه شدم که ایشان تمام کتاب‌های نشر خودش را می‌خواند. آقای جعفری مؤسس نشرامیرکبیر هم چنین بود، با اینکه مدرسه نرفته بود بسیار فهیم و با‌سواد بود. کتاب خاطراتش معرکه است و آنجا نوشته من بعد از سال‌ها خواستم مدرک کلاس ششم را بگیرم که همان روز مریض شدم و نتوانستم و بعد هم دیگر دنبالش نرفتم. اما زمانی او نیمی از کتاب‌های آموزش پرورش را چاپ می‌کرد. یک مشکل ما نداشتن فروشنده خوب در فروشگاه‌های کتاب است، کتاب با بستنی فرق دارد. کسی که بستنی می‌خرد می‌داند چه می‌خواهد اما کتاب که بستنی نیست. اینکه من دائم روی فرهنگ تأکید دارم معنایش این نیست که طرف حتماً باید فرزند استاد دانشگاه باشد. بعضی بالقوه این توانایی را دارند. همیشه برای من زندگی «مهدی آذر یزدی» خیلی  جالب بود.  در قدیم، ما سه‌شنبه‌ها با دکتر محمد علی اسلامی ندوشن و دیگران در دفتر ناشری جمع می‌شدیم و برخی اشخاص می‌آمدند و دکتر اسلامی ندوشن چنان با احترام از جا برمی‌خاست که ما تعجب می‌کردیم و جویا می‌شدیم که این شخص کیست؟! اولین روزی که «مهدی آذر یزدی» را دیدم تعجب کردم، ظاهر فوق‌العاده ساده‌ای داشت. زندگینامه‌اش در کتاب اسلامی ندوشن آمده که ارتباط نزدیکی هم با فیلمThe Reader  دارد. آذر یزدی می‌رود دنبال کار و شاگرد یک کتابفروشی می‌شود درحالی که بی‌سواد است. بچه‌ای روستایی که می‌خواهد کتاب بخواند و در همان کتابفروشی از روی عنوان کتاب‌ها سواد می‌آموزد. برای همین است که می‌گویم استعدادهایی وجود دارد و باید کشف شود. ما سواد را می‌آموزیم اما «آذر یزدی» سواد را کشف کرد.
تأثیرات برآمده از حزب توده
یکی از موفق‌ترین سازمان‌ها در امر کتاب «حزب توده» بود، هر چند از سایر جهات بسیار قابل نقد بودند. اینها چون معتقد بودند که اعتقاد ما بر مبنای سوسیالیسم علمی است و ناچار بودند تجلیات علمی را تشویق کنند که کتاب بزرگترین تجلی علمی است پس باید می‌گفتند ما اهل کتاب هستیم، اهل فرهنگ و موسیقی هستیم. برای همین از درون حزب تئاتر و موزیسین‌های درجه یک در می‌آید. نکته هم این بود که به طور کل حرفی نداشتند که بزنند بنابراین در جلسات‌شان از همین کتاب‌ها صحبت می‌کردند و مردم همه را می‌گذاشتند به حساب حزب توده! در کتاب «گفت‌وگو با مترجمان» از قول مرحوم رضا سید حسینی که کتاب‌هایی را  هم با عبدالله توکل به‌طور مشترک ترجمه کرده، آمده که؛ روزی یکی از دبیران حزب توده آمد پیش من و توکل ایراد گرفت که شنیدم شما با کانون معرفت  قرارداد بستید که صد کتاب خوب از صد نویسنده خوب را ترجمه کنید. گفتیم؛ بله با هم می‌خواهیم انجام دهیم. گفت؛ مگر صد نویسنده خوب در دنیا هست که شما می‌خواهید چنین کاری کنید؟ گفتم صدتا چیست هزارها کتاب خوب داریم در جهان! گفت؛ خیر! نویسنده و کتاب خوب فقط همان هست که ما به شما می‌گوییم! که همین حرف سرآغاز جدایی آنها را از حزب توده رقم می‌زند. پشت حزب توده شوروی بود ولی مردم از کجا می‌دانستند. آنها فکر می‌کردند این سازمان دارد با حق عضویت‌شان می‌چرخد. حزب توده رفته بود تمام دکه‌های روزنامه‌فروشی شهر را خریده بود که اولاً روزنامه‌ها و کتاب‌های حزب توده را بفروشند و در ثانی روزنامه‌های دیگر را بگذارد زیر تا آخر سر همه را پس بدهد و ورشکسته‌شان کند.

منبع: ایران

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: