سفر بی بازگشت منوچهر ستوده / کورش نوروزمرادی

1395/1/23 ۱۲:۲۴

سفر بی بازگشت منوچهر ستوده / کورش نوروزمرادی

منوچهر ستوده از پدری مازندرانی و مادری تفرشی به دنیا آمد. مادرش را در همان جوانی از دست داد. بنابراین پدر منوچهر یعنی خلیل ستوده، در خانه بیشترین تأثیر را بر فرزند ارشدش گذاشته بود. خلیل ستوده معلّم بود ولی ذوق شاعری داشت و عادت داشت مطالب مهم را در دام قلم ثبت و ضبط کند. دست‌نوشته‌ها و اشعار خلیل ستوده، در یک مجلد در دست منوچهر ستوده بود. ناتل بلده نور زادگاه خلیل بود و به همین خاطر منوچهر متولد تهران، به زادگاه پدرش علاقه داشت.

 

 منوچهر ستوده از پدری مازندرانی و مادری تفرشی به دنیا آمد. مادرش را در همان جوانی از دست داد. بنابراین پدر منوچهر یعنی خلیل ستوده، در خانه بیشترین تأثیر را بر فرزند ارشدش گذاشته بود. خلیل ستوده معلّم بود ولی ذوق شاعری داشت و عادت داشت مطالب مهم را در دام قلم ثبت و ضبط کند. دست‌نوشته‌ها و اشعار خلیل ستوده، در یک مجلد در دست منوچهر ستوده بود. ناتل بلده نور زادگاه خلیل بود و به همین خاطر منوچهر متولد تهران، به زادگاه پدرش علاقه داشت.

منوچهر، دانش‌آموز و معلّم مدرسه‌ای شد که روزگاری پدر، متولّی آن بود؛ مدرسۀ البرز. بعدها منوچهر ستوده با دختر خالۀ خود ازدواج می‌کند که او نیز معلم دبیرستان شاهدخت تهران بوده است. منوچهرخان برای معلّمی وارد لاهیجان می‌شود و مدّتی را در آنجا می‌گذراند. همۀ این‌ها، دست به دست هم می‌دهد تا ایشان به پژوهش در موضوع شمال ایران علاقه‌مند شود. آشنایی و رفاقت او با ایرج افشار در انتشار تحقیقاتش بسیار مؤثّر بود.

در مدرسۀ آمریکایی‌ها درس خوانده بود، امّا هرگز آمریکایی نشد؛ گردش و گشت‌وگذار را هم می‌گفت که از آنان یاد گرفته؛ زمانی که پدرش از متولّیان دبیرستان البرز بود، منوچهر نوجوان چند باری با این مستشاران آمریکایی در گشت و گذارهای اطراف تهران حضور داشت. این نخستین پیمایش‌های ایرانگردی و ایرانشناسی‌اش بود؛ بعدها به تنهایی و یا با دوستانش اطراف تهران را در می‌نوردید.

در یکی از همین سفرهای تک نفره، جفت سفرهای باقی‌ماندۀ عمر خودش را پیدا کرد؛ یعنی ایرج افشار را. می‌گفت: از فراز درّه‌ای می‌رفتم؛ دیدم جوانکی در گوشۀ کوهی تنها نشسته و چای دم کرده و می‌نوشد؛ از او خواستم تا کنارش چای بنوشم و گویا ایرج افشار با مهربانی پذیرایش بوده و همین، زمینه‌ای شد تا آن دو، حدود شصت سال رفیق و شفیق و همسفر و همسفرۀ هم باشند. ستوده می‌گفت: یکی دو ماه از بهار گذشته، بدون هیچ طرح و برنامه‌ای، ماشین را سوار می‌شدیم.  پس از طی راه اصلی، بیراهه‌ای را می‌گرفتیم و می‌رفتیم و مشاهداتمان را ثبت می‌کردیم. این، کار هرسالۀ ما بود. طولانی‌ترین سفری که داشتیم، سفر من و افشار با خودروی شخصی به اروپا بود. تمام اروپا را گشتیم و در تمام این مسیر، افشار، رانندگی می‌کرد. البته اروپا و آمریکا برای ستودۀ ایران‌دوست، جذّابیتی نداشته و درعوض دوربین را برداشته و از بیراهه‌های ایران تصویر می‌گرفته و برداشت‌هایش را ثبت می‌ نموده.

می‌گفت: زمانی که نخستین کتابم را در مورد واژگان سمنانی نوشتم، روزی صادق هدایت که از بچه‌محل‌هایمان بود، درب خانه‌مان را زد و به من بابت این کتاب تبریک گفت. امّا گویا استادی به او توصیه کرده بود به جای این پراکنده‌کاری، بهتر است هرکس در مورد سرزمین پدری‌اش بنویسد. منوچهر به اتّفاق ایرج افشار در ایجاد کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران گام‌های بنیادینی برداشتند. منوچهر ابتدا جغرافیا خواند و در مدرسۀ زبان انگلیسی و تاریخ و جغرافیا درس می‌داد. سپس به ادبیات روی آورد و یکی از نخستین دانش‌آموختگان مقطع دکترای ادبیات شد. در این خصوص پیوسته از یک استاد مسلّم خود حرف می‌زد؛ بدیع‌الزمان فروزانفر. گویا فروزانفر بیشترین تأثیر ادبی را در او گذاشته بود. می‌گفت: سیمین دانشور هم در دورۀ دکتری ادبیات ‌همکلاسش بود. او بیش از آنکه به ادبیات توجه کند به جغرافیا و جغرافیای تاریخی می‌پرداخت.

ادبیات در اواخر عمرش همدم تنهایی‌اش شد. می‌گفت: حافظ مرا آرام می‌کند و همۀ نیازهای درونی‌ام را برآورده می‌کند. در این اواخر همیشه دیوان حافظی کنار دستش بود. ایرج میرزا را بزرگترین شاعر معاصر می‌دانست و با شاعر بزرگ شعر نو و همشهری‌اش نیما یوشیج میانۀ خوبی نداشت. ستوده هرگز روزنامه نمی‌خواند و به کلّی از رسانه‌های دیداری و شنیداری بهره‌ای نمی‌گرفت.

او در استناد به منابع از مکتب فکری محمدخان قزوینی تبعیت می‌کرد و در ابرازِ ندانستن هم شجاع بود. چیزی را که نمی‌دانست، می‌گفت: نمی‌دانم و پاسخ واهی به پرسش‌ها نمی‌داد. بنابراین در مصاحبت با او با نمی‌دانم‌های زیادی روبه‌رو می‌شدیم. بیست و دو سال در کنار تدریس در دانشگاه تهران، راهی شمال ایران می‌شد تا درخصوص میراث شمال ایران به تحقیقات میدانی بپردازد. حاصل این کوشش بیست و دو ساله، کتاب «از آستارا تا استرآباد» بود. او در بازنشر و تصحیح دست‌نوشته‌های متون کهن در خصوص شمال ایران، کوششی بی‌همتا کرد که حاصلش چند اثری سترک در تاریخ مازندران و گیلان و رویان و رستمدار بوده است. او با کمک ایرج افشار و دوستانش دست به انتشار مجلّۀ فرهنگ ایران زمین زد که حاصل تحقیقات درجۀ یک در زمینۀ ایران‌شناسی است که به علّت سودمند بودن و داشتن مخاطبان خاص در دوره‌های مختلف، تاکنون سه بار تجدید چاپ شده است.

ستوده همیشه از تهران گریزان بود. در همان جوانی، با مشورت پیرمردی، ییلاقی را در جادۀ چالوس برای سکونت خود برگزید و در آن خلوت، ارزشمندترین آثار تاریخی و جغرافیایی را نوشت. این مکان یعنی کوشکک لورا بعدها میزبان دوستان دیگر او از جمله مرحوم ایرج افشار بود و این دو به دنبال آب و هوای مناسب و خلوت و گوشه‌نشینی، بیش از نیم قرن این ییلاق را مکانی امن برای اندیشیدن و نوشتن انتخاب کردند.

ستوده صاحب یکی از زمین‌های ده هکتاری از هزار ده هکتاری شد که در ناحیه شمال در دورۀ پهلوی به اشخاص نخبه داده بودند. به هرحال او علاوه بر تدریس در دانشگاه و پژوهش‌های پیگیرانه، به باغداری و زنبورداری نیز مشغول بود و تجارب ارزنده‌ای در شناسایی انواع حشرات و انواع گیاهان بومی داشته است. آب مناسب، هوای مطلوب، و غذای سادۀ طبیعی که دائم به اعتدال سردی و گرمی آن توجّه می‌کرد، موجب عمر طولانی او شد. عسل، غذای اصلی‌اش بود و ورزش صبحگاهی همیشه و حتی پس از صدسالگی‌اش هم از زندگی او حذف نشد. ستوده بسیار زود می‌خوابید و بسیار زود هم بیدار می‌شد. او در سی سرای چالوس پیش از طلوع آفتاب کیلومترها راه را پیاده‌روی می‌کرد. در همین اواخر، علّت ناتوانی در پاهایش را در آن می‌دانست که زیادی از آن‌ها کار کشیده است. یک بار که از میزان پیاده‌روی ابن‌بطوطه که با ایشان گفت‌وگو می‌کردیم، خود ایشان تخمین زده بود که برای تحقیقاتش بیش از شش هزار کیلومتر راه را پیاده پیموده است. در هیاهو زندگی نمی‌کرد و بر حال و سلامت خود تسلّط داشت. اغلب در مهمانی‌ها غذایش را به همراه داشت. از غذای سرخ‌کردنی گریزان بود و پایۀ تغذیۀ او بر پایۀ پختنی‌ها بود. به پزشکیِ نوین اعتمادی نداشت و بیشتر، خود پزشک خودش بود. مرگ دیگران موجب حزن او نمی‌شد. ستوده «به فلک، بی‌اعتنا بود»؛ این یکی از نافذترین جملاتی‌ است که مرحوم افشار در مورد او گفته است. بنا بود منوچهر ستوده دست کم صدو چهار سال عمر کند، این را مادر بزرگش بهش گفته بود، روزی که کودک بود مادر بزرگ صدایش می‌زند: منوچهر،  منوچهر بیا انگشتت را روی دندان تازه نیش زده پدربزرگ صدو چهار ساله ات بگذار....منوچهر می‌گوید وقتی من انگشتم را گذاشتم مادر بزرگ در گوشم گفت: « و هم مثل پدر بزرگت صد و چهار سال عمر خواهی کرد»....شاید مادر بزرگ عمر دقیق پدر بزرگ را نمیدانست و یا روزگار نخواست، بیش از این به او مهلت دهد، منوچهری که خرافاتی نبود اما پس از مرگ افشار در این یکسال اخیر می گفت: «همیشه خواب افشار را می بینم و تا صبح مثل گذشته در سفریم». منوچهر هیچ نوشته خیالی نداری، همه نوشته‌هایش علمی و ملموس است. رمان نخوانده و ننوشته، تلویزیون نگاه نکرده، اخبار را به عمد نمی شنید، روزنامه نخواند اما خودش گزارش یک انقلاب و دو کودتا را مو به مو می‌نویسد.

 بهار آمده منوچهر طبق روال هر سال می‌خواهد به سفر برود، به بیراهه‌ای ناشناخته .... و این‌بار در این سفر بی بازگشت، به ایرج افشار می پیوندد.

روحش شاد و قرین رحمت الهی باد.

منبع: کتابخانه مجلس شورای اسلامی

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: