1393/2/22 ۰۸:۵۷
به مناسبت چهلم استاد باستانی پاریزی چهل روز گذشت، به چهل شب رسید، چهل شب به یاد كسی كه هزار سخن است در وصفش، چهل قافله در رمزِ بیمرز بودنش در انتظار ماندند، و چلهنشینان اندوهش با یاد او مرور میكنند شب و روز را، همیشه و هنوز را.
به مناسبت چهلم استاد باستانی پاریزی
چهل روز گذشت، به چهل شب رسید، چهل شب به یاد كسی كه هزار سخن است در وصفش، چهل قافله در رمزِ بیمرز بودنش در انتظار ماندند، و چلهنشینان اندوهش با یاد او مرور میكنند شب و روز را، همیشه و هنوز را.
ای آتـش افـسرده افروختنی
ای گنج هدر گشته اندوختنی
ما مهر و مروت زتو آموختهایم
ای زندگی و مرگ تو آموختنی
اینك كه روح بلند استاد دكتر محمدابراهیم باستانیپاریزی از دیار فنا به عالم بقا كوچید، بیمحابا باید اذعان كرد كه: بنازم صبوری خاك را كه چه رازها در سینه دارد و دم نمیزند! و چقدر تنگ در آغوش میگیرد امانتی كه به او سپرده شد!
كسی كه بزرگ بود، از اهالی امروز بود، با تمام افقهای باز نسبت داشت كسی كه نزدیك به یك قرن زیست و هفتاد سال آن را به تحقیق و تدریس و نوشتن گذراند. پیر سرآمد فرزانگان و فرهیختگان این سرزمین همیشه دوست داشتنی شد.
گاهی غیاب بعضی پدیدهها بیشتر از حضورشان احساس میشود، آنچنان كه زمهریر، رقص شعلهها را تداعی كند. ماندن در قفس حسرت پرواز را... شاید یك بیماری بهانهای باشد برای زندگی. شاید باد پیش درآمدی باشد به پیشواز گامهای باران...
... این قلم ناتوان تلخ نمینویسد، مگر به هوای شیرینی. این زبان هم زخم نمیزند مگر به امید بهبودی.
قدر آئینه بدانید در آن وقت كه هست
نه در آن گاه كه ناگاه بیفتاد و شكست
مینو روان دكتر باستان پاریزی قصیدهای بود در بحر رَجَز كه یاد او سكون و سكوت را از هم میگسلد، او به تعبیر خود از «دارالبرف پاریز» بود به هر شهری كه قدم میگذاشت، ابتدا به كوههای اطراف آن خیره میشد. «گردش او تفریح او بود».
به یاد دارم وقتی در بهار سال پنجاه و پنج به ارومیه آمد، به پیراهن سپید پوشیده «ژاژ» كه یكی از كوههای پربرف این شهر است، خیره شد. سپس به «دالامپر» و «شیدان» نگریست.
حقیر فقیر نخستین روزهای خبرنگاری روزنامه اطلاعات را یدك میكشیدم.
شاهد بودم كه او در جمع همراهان گفت: «باید از شقایقها و لالههای افروخته دامنه كوهها به تقدیس یاد كرد» اما استاد بر برفهای جمع شده در سرسرفرازشان تأكید دیگری داشت و میگفت نباید از آنها كم شود... زیرا آن وقت برف شیرههای رشد آنها قطع میشود و تاریخ نخواهد توانست داغ لالههای روئیده در دل كوهساران ما را به آیندگان وصف كند....
[اگر در این مكتوب تفسیری آمده، به نیت تأثیر كلام استاد است، و اگر تعبیری به كار رفته، به امید تغییر است، اهل فضل و قلم این جسارت بخشایند چون قلم بردن در رثای اندیشه كسی كه قلم ساحرش مصداق رسالت و معنویت گستر نجوای اشراق و عرفان نغمه اخلاق آفرین و نوای انسانساز، آن هم در عصر غربت فضیلتهاست، كاری بس دشوار است.]
به یاد دارم كه او دستهای استخوانی با انگشتان درازش را چگونه با تأكید در پشت تریبون سخنرانیهایش به حركت درمیآورد، دستهایش در این اواخر به دستهای پینه بسته پیران ما شباهت یافته بود كه در پائیز بوی پونه میدهند...
استاد به دانشكده كشاورزی آن زمان ارومیه دعوت شده بود، دانشجویان به دور تریبون او ازدحام كرده بودند. او خطاب به اهالی ارومیه گفت: شما ارومیها مثل ما كرمانیها كویری هستید!! و خبر ندارید؛ زیرا شما هم ساعتها در میان آبهای شور دریاچه ارومیه «دریاچة چسبیده به شهرتان» راه میروید و قطره آبی برای خوردن پیدا نمیكنید. ما كرمانیها هم ساعتها در كویر قدم میزنیم و قطره آبی برای خوردن نداریم!
استدلال استاد آنچنان قوی بود كه اینك با گذشت 38 سال دریاچة نیلگون ارومیه كه روزگاری رنگ خیزابهای تند و آرامش تُتُق اطلسفام فلك را شرمنده میساخت، همزمان با پایان عمر او به كویر نمك تبدیل شده و كوچ تمدنهای ساكنان اطرافش را همراه دارد.
سخن اینكه: دكتر باستانیپاریزی دایرهالمعارف جذّاب همه زمانها بود. او به هنگام سخن گفتن، كلمات و جملات واقعیت را به حقیقت پیوند میداد، و با ذهن گسترده خود، به وضوح میدید و سپس به زبان و قلم جاری میساخت. او اتفاقات قومی، تاریخی، تنهایی اقوام و دلیل مهاجرت آنها را به راحتی شرح میداد.
استاد در این مسافرت بود كه دلیل مهاجرت شاخهای از این بزرگ «دیزجرود» را از ساحل شرقی دریاچه ارومیه «عجبشیر» به ارومیه و سكونتشان در منطقه وسیعی به نام «جَبَل كندی» این شهر بازگو نمود! و جَبَلیها را از قوم منشعب دیزجرودیها شمرد و احتمال وجود «قطران جبلی»، شاعر معروف آن تبار را یادآور شد كه بعدها به قطران تبریزی شهرت یافت؛ او در اصل از ارومیه و از این قبیله بود و جبلی بودن بارها تكرار شده است. او استنباط تاریخی این مهم را بر اهل تحقیق و تشخیص و جستجوی محققان تاریخی دیزجرودیها واگذاشت.
او نیك میدانست كه برای رسیدن به سرزمین انسانی باید از پل خودسازی گذشت و برای همین است اگر نیم اخگری در بیشه اندیشهها بیفكنیم، كلاه گوشه محركان به آفتاب خواهد رسید...
و اهالی تاریخ و اصحاب قلم خصایل استاد را برگبرگ، نسل به نسل تكرار خواهند كرد، همچنانكه او با آثار بیمانند خود از گذشتههای دور و نزدیك الگوهای معینی را در همة ابعاد انسانی، به رسم مغانه، تقدیم اذهان نسل پویای ایرانی كرده است.
انصافاً نمیتوان از قطعات بینظیر دل نوشتههای دوران جوانی او، اعمّ از خاطرات بیریای «كوی امیرآباد» كه در توصیف بیكرانگی وطندوستی و دیارپروری اش از كرمان و پاریز است، به راحتی عبور كرد؛ اما به جرأت میتوان گفت كه او قدر مطلق ارزشهای زندگی را یافته بود. او نوای انسانساز باورها را به گوشهای سنگین و وجدانهای معطّل و نابارور میرساند و با نامههایش خلاهای درونیشان را لبریز از حقایق میساخت. از میان انواع اندیشهها، اندیشه آزاد را مقوّم انسانیت انسان میشناخت.
عشق زایای درونی او به جناب آقای سیدمحمود دعایی و سایر همشهریان كرمانیاش و كانون عشق و ایمان تپندهاش «روزنامه اطلاعات» حقیقتاً وصف ناپذیر بود...
او به اصالت نهفته در فرهنگ كریمان كه كرمان مینامید، پیبرده بود و این اصل را بهانه گفتن و نوشتن قرار میداد و بسیاری از رفتارهای تاریخسازان را با آن قیاس میكرد.
او با عناوین كتابهایش توانست قداست عدد هفت را به اوج رساند. شخصیت علمی، تاریخی و هنری خود را با رمزگشایی رازهای سربه مُهر تاریخ به ثبوت رساند. نام او از دروازه آن گذشت و به اسطورهها پیوست!
هركسی كه «خاتون هفت قلعه» را با دقت مطالعه میكرد، ردپای زن در تاریخ ایران را استنباط مینمود و میپنداشت كه استاد با زن قهر است؛ اما هم او بود كه اینك چهل روز است در كنار مزار همسر ش، بنا به وصیتش خوابیده و اینجاست كه باید اذعان نمود نه تنها زندگی بلكه مرگ استاد نیز آموختنی است!
تحقیق زیبای او در مورد قرار گرفتن سنگ بسمالله در تبریز حقیقتاً شنیدنی و ماناست؛ زیرا این شهر نه امامزاده دارد و نه زیارتگاه و شاید یكی از اركان شهر نبودن گدا در آن و در اطراف امامزادهها باشد!! اما سنگ (بسمالله داشی) حالت مقدّسی پیدا كرده است. آوردن داستان سنگلاخ در سرآغاز كتاب «آسیای هفت سنگ» و زبان حال صاحب سنگ كه حالا صاحب مزار همان سنگ است شنیدنی است، استاد میسرایند:
ساربان بار بگشا زشتران
شهر تبریز است و كوی دلستان
هر زمانی موج روحانگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
فرفردوسی است این پالیز را
شعشه عرشی است مر تبریز را
اشعار مناسب داستانهایش ذهن او را به مثابه منشور بلورینی مینمود كه شعاع فراوانی را منعكس، و بسیاری از چشمها را خیره میساخت.
او بود كه در هیچ دورهای از ادوار اداری پُست و عنوان را قبول نكرد و به رهروان اندیشهاش آموخت كه انسان پارامتری از ایمان، اندیشه، اراده، علم، فرهنگ، آزادگی، شادی و توكل به خداست. او با زندگی و آثارش آموخت كه بیادّعا بودن با خدمت بیمنّت است.
در سوگ استاد همه نوشتند، خانواده بزرگ روزنامه اطلاعات گریستند اهالی قلم و مطبوعات چلهنشین گشتند.
آقای دعایی كه كمتر دست به قلم میبرند، با نوشتن مطلبی با عنوان كرمانی «آبِ روونی و برگ گلی... عجبی، تعجبی، بعد از نه هرگزی آبِ رونی اومده ، برگ گلی آورده، قدم رو چشم ما گذاشتین نون خُرموویی خوردین نگاه زیر پاتون كردین...» در شأن او سنگ تمام گذاشت و صیاد لحظات بودن استاد را به قلم آورد و طنز و ضربالمثل استادانه او را در محاورات عادی و نوشتهها، همراه پیامش خواند كه انصافاً چنین نگارشی از ایشان دیده نشده بود...
مقام آن مینو روان بسی بلند والاتر از این قلم قصیر و حقیر است. مرام و منش آن فرزانه فرهمند و فروتن برای همیشه در خاطرهها زنده است. یاد سبز او تا سبزی بهاران آید، همیشه خواهد روئید....
... و من همواره در این اندیشه ام كه وقتی میتوان از زندگی گفت، و برای زندگان نوشت، چرا باید آن را به پس از مرگ موكول كرد؟
اما كوچ این استاد بیبدیل باعث شد كه پس از مدتها مدادم را بتراشم و مشق بنویسم، هرچند مصداق بارزاین سخن است كه اشیاء بزرگ را در آئینههای كوچك نمیتوان دید!! اما باید روح پرفتوح استاد بداند كه یادش در قلب رهروان كوچك او حتی در شهرستانهای دور زنده است و جاودانه خواهد بود.
روح پرارج استاد باید بداند كه سرمایه نسل ما از آموزههای مكتوب اوست و ایمان دارم كه نام مردانی كه برای افراشتن پرچم انسانیت كوشیدهاند، هرگز از حافظه تاریخی این جماعت شكیبا پاك نخواهد شد.
تو را با همه بودنهایت به خاك سپردهاند، اما ممات تو از حیات من زنده مینماید و من مانند سبوكشی شدهام كه در برهوت بیآبی چشمهای میجوید تا خستگی تن و تشنگی دل را با آن بشوید... به سوختهای میمانم كه كوزهای در پشت، سرابی در مقابل، آتشی در دل، آرزوی بس خیال انگیز در سر...
بیخیمهای كه نه به ایـن آگاه نه به آن دلــگرم، از هر دو سوی وسوسـهای هراس انگیز در جان، شكوهای با ضمانتنامه تأیید شده در تار و پود بودنش...
هنوز هم حیرانم، حیران از اینكه چگونه خدای نگارنده طبیعت زیبا، سنگ صبور 89 ساله تو را به سخره گرفت و چه سان جگر زخمیات را در تن رنجور به بازی نشست و روح پرفتوحت را به آسمان علیین كوچاند.
امروز به سان بچهها خیال میكنم ای كاش تو بودی و من با هزار رنگ دیدهام تارهای نقش تو میشدم. ای كاش من با فرسنگها فاصله، سنگفرش گامهای تو میشدم. ایكاش تو به این دیار كهن باز میآمدی و همان نیمروز 48 سال پیش را تكرار میكردی و من فریاد بلند زیستن را در حضور تو جرأت میكردم و داد میزدم:
خفته بودم كه خیال تو به دیدار من آمد
كاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی
امروز به یادم افتاد كه میگفتی «اگر میخواهی نویسنده بشوی تلاش كن مطالعه كن و بخوان تا بشوی، وگرنه خودت را عذاب مده.» و باز میگفتی: «اگر میخواهی روزنامهنگار شوی و درباره بیعدالتیها بنویسی، دل دل مكن، اولین گام در محو بیعدالتی نشان دادن آن است» و من سالهاست این اندیشه را از تو به یادگار دارم...
به هوگو رشك میبردی، زندگی و مرگ او را بازگو میكردی، چگونگی دفن شدنش را در كتابهایت آوردی، اما به طورخودمانی میگفتی كه سبك انشاء نویسی او را نمیپسندی.
از نبایدهایت این بود كه از تصاویر بیجان طبیعت نباید زیاد استفاده كرد. از خلق رمانهای چاق و قرن نوزدهمی چشم میپوشاندی.
بر قوانین زبان در داستاننویسیها تأكید داشتی. میگفتی قبل از اینكه گفتگوی داستانت را بنویسی آن را با صدای بلند تكرار كن، اگر شبیه گفتگوهای مردم درآمد، آن را روی كاغذ بیاور.
این جمله تو را همیشه در انتهای ذهنم جاویدان كردم كه می گفتی: تا می توانی گوش دادن به انتقادات را در خود تقویت كن، اندرزهایی را كه به نظرت درست میآیند، با استعداد طبعت بیامیز.
دامن گلچین پُر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صُبح از آنجا با تهیدستی گذشتم
اما صد حیف كه تو دیگر نیستی و من فریاد الغیاث را از تاریخ زندگی ام، از پس ابرهای كدر آن واپس میزنم و در تنگاتنگ غروب وحشت انگیز بهاری غروب دهشتبار تو را تجربه میكنم.
چون عقابی میزنم پر در شكوه بامدادان
من كه با شهبال همت از همه هستی گذشتم
نمیدانم نفسی كه باد صبا مینامند، اگر به گلخانة اندیشهام نخرد، چگونه حلاوت بودنش را با سالها درد و تنهایی درآمیزم و چهسان زخمهای دلم را كه با چك چك موّاج اندیشههای كتابهایت شكاف برداشته، التیام بخشم؛ زخمهایی كه عمری انیسم بودند و من با هزار و یك امید از پنجره نیمه باز حیاتت، با خواندن آثارت در روزنامه اطلاعات بر زندگی پرانتظار خویش نظارهگر بودم.
روحت شاد و روانت پرفتوح باد.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید