صفحه اصلی / مقالات / دائرة المعارف بزرگ اسلامی / کلام و فرق / اباضیّه /

فهرست مطالب

اباضیّه


نویسنده (ها) :
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 12 خرداد 1399 تاریخچه مقاله

پس از این واقعه اباضیان در بیرون شهر طرابلس، گرد آمدند و با ابوالخطاب عبدالاعلی بن سمح معافری حمیری بیعت کردند. سپس به شهر آمدند و در مرکز شهر شمشیرها را کشیدند و با شعار «لاحکم الا للـه و لا طاعة الا طاعة اللـه و طاعة ابی‌الخطاب» قیام خود را علنی و والی شهر را برکنار کردند و قدرت و حکومت را به ابوالخطاب سپردند (آغاز سال 140 ق / 757 م). اگر از پیشوایان درجه دوم یا سوم که در حال دفاع یا اختفا به سر می‌بردند، صرف‌نظر کنیم، ابوالخطاب نخستین امام اباضی است که علناً و رسماً قیام کرده است (درجینی، 1 / 22، 23، 26؛ معمر، 2(1) / 40، 50، 51؛ اشتروتمان، 263). وی طرابلس را به پایتختی برگزید و قلمرو خویش را از شرق تا بَرقه در مشرق لیبی و از غرب تا قَیَروان و از جنوب تا فَزّان (در جنوب غربی لیبی) گسترش داد. لیکن البته تمامی قبایل بربر تابع او نبودند و گروههایی که از معتزله یا صفریه و ازارقه بودند، خود را از حدود حکم او بیرون می‌دانستند. تصرف قیروان برای ابوالخطاب به سختی میسر شد و پس از فتح شهر عبدالرحمن بن رستم فارسی را به ولایت آنجا گماشت (معمر، 2(1) / 41، 51-53، 2(2) / 288؛ بارونی، 33؛ درجینی، 1 / 27- 29).
چون خبر پیروزیهای ابوالخطاب به منصور خلیفۀ عباسی رسید، سپاهی بزرگ به فرماندهی محمدبن اشعث خُزاعی برای سرکوبی اباضیان گسیل داشت. ابوالخطاب از عبدالرحمن بن رستم کمک خواست و خود به مقابله با سپاه ابن اشعث شتافت، لیکن چون تعداد لشکریان او کمتر بود، با اینکه با شجاعت تمام جنگیدند، شکست خوردند و تقریباً همگی کشته شدند (144 ق / 761 م) که ابوالخطاب نیز در میان کشته‌شدگان بود (درجینی، 1 / 32-35؛ بارونی، 34؛ معمر، 2(1) / 53-61). زمانی که عبدالرحمن بن رستم به محل نبرد رسید، همۀ یاران را کشته یافت (درجینی، همانجا).
منصور در 151 ق / 768 م عمربن حفص را به امارت افریقا منصوب کرد. سه سال بعد بربرهای اباضی بار دیگر سر به شورش برداشتند و ابوحاتم یعقوب بن حبیب (درجینی، 1 / 36: لبیب) ملزوزی هواری را به امامت دفاع خود انتخاب کردند (154 ق / 771 م). والی طرابلس با قوایی به جنگ آنان رفت، ولی شکست خورد و آن شهر به دست ابوحاتم افتاد. ابوحاتم در آنجا پیروان خویش را برای حمله به افریقیه فراخواند (ابن اثیر، 5 / 598-601؛ درجینی، 1 / 36- 38؛ معمر، 2(1) / 62؛ بارونی، 34). عمربن حفص مشغول ساختن شهر طُبْنه بود که خوارج بربر با 12 لشکر او را در آنجا محاصره کردند. از جملۀ فرماندهان آنان ابوقُرّۀ صفری و از سرداران اباضی عبدالرحمن بن رستم، عاصم سدراتی (درجینی، 1 / 29؛ عاصم قبلاً در محاصرۀ قیروان کشته شده بود) و مسعود زنّاتی بودند. عمر که در محاصرۀ سختی افتاده بود، به حیله بین دو جناح اختلاف انداخت و صفریان که 000‘40 تن بودند، از محاصره دست کشیدند. اباضیان نیز چون کاری از پیش نبردند، پراکنده شدند. امّا منازعات اباضیان به زعامت ابوحاتم با حکام محلی ادامه یافت. از‌جمله وقایع این دورانِ کوتاه، تصرف مجدد قیروان به دست ابوحاتم بود. پس منصور آهنگ سرکوب قیام و قلع و قمع اباضیان کرد و 000‘60 سپاهی با فرماندهی یزیدبن حاتم بن قتیبه به مقابلۀ ابوحاتم فرستاد. یزید در 154 ق / 771 م به افریقا رسید. ابوحاتم به کوهستان نفوسه پناه برد و سرانجام در ربیع‌الاول 155 ق / فوریه 772 م در جنگی که درگرفت، ابوحاتم کشته و قوای اباضی منهزم گردید (ابن اثیر، همانجا؛ درجینی، 1 / 39-40؛ معمر، 2(1) / 62-65؛ بارونی، 34).
پس از کشته شدن ابوحاتم حکومت اباضی از لیبی به الجزایر منتقل شد و در آنجا اباضیان با عبدالرحمن بن رستم به خلافت بیعت کردند و شهر تاهرت (تیهرت یا تیارت کنونی در 230 کیلومتری جنوب غربی الجزیره) را بنیاد نهادند که مرکز حکومت رستمیان (ﻫ م) شد (معمر، 2(1)75؛ بارونی، همانجا).
تا دولت رستمی (160-294 ق / 777-907 م) برقرار بود، اباضیان مغرب از قدرت سیاسی برخوردار بودند، اما با سقوط این دولت اقتدار سیاسی اباضیان افریقا از دست رفت، اما نفوسه به‌عنوان مرکز اباضیان لیبی تا زمان اشغال آن به دست ترکان عثمانی استقلال خود را حفظ کرد. البته اینان در نفوسه دولتی و امامتی برقرار نکردند و تنها برای ادارۀ امور خود کسانی را انتخاب می‌کردند. بعضی از این اشخاص عنوان «امام الدفاع» داشتند که وظیفۀ آنان در حقیقت دفاع از جامعۀ اباضی بود (معمر، 2(1) / 145، 154؛ بارونی، 50-51؛ اسمیت، 279؛ زامباور 100-101). اباضیان سدراته (نزدیک اوراگْلۀ کنونی) هم یک قرن بعد از مهاجرت از تاهرت، برای حفظ امنیت خود به العطوف نزدیکتر مزاب و بعد به خودِ مزاب که زندگی در آنجا بسیار مشکل بود، نقل مکان کردند (بریتانیکا، VII / 156, IX / 994). اکنون هم اباضیان افریقا بیش‌تر در همان نقاط ساکنند.

اعتقادات

افتراق اصلی خوارج از مسلمانان دیگر مبتنی‌بر این اعتقاد بوده که مرتکب گناه کبیره کافر است (اشعری، 1 / 157؛ مسعودی، 3 / 138؛ بغدادی، الملل، 58؛ همو، الفرق، 45؛ ابن حزم، 2 / 113؛ شهرستانی، 1 / 198). جدایی اباضیه از خوارج دیگر نیز به‌سبب موضع خاصی بود که در همین مورد اتخاذ کردند. آنان با دیدگاه ویژه‌ای که در این باره پیدا کردند، خود را از افراط و تندروی دیگر خوارج برکنار کشیدند و خط‌مشی میانه و معتدلی در پیش گرفتند. زمینۀ اصلی رشد اندیشه‌های اباضی را باید در همین برداشتِ مخصوص ایشان از کفرِ مرتکب کبیره جستجو کرد.

الف ـ شرک و کفر و نفاق

نزد اباضیه مشرک کسی است که خدا را دروغ پندارد، یا وجهی از وجوه توحید را انکار کند، یا حرفی از قرآن را منکر شود و یا حلال منصوصی را حرام یا حرام منصوصی را حلال کند (جیطالی، 1 / 253، 254) این شخص کافر به کفر شرک (کفر الملة) است؛ و کفر شرک دو نوع است: کفر انکار و کفر مساوات. کفر انکار عبارت است از انکار وجود خدا، پیامبران، ملائک، کتب، معاد، بعث، حساب، بهشت و دوزخ؛ و شرک مساوات یعنی مساوی قرار دادن خالق و مخلوق در ذات و صفات (طعیمه، 119؛ شهرستانی، 1 / 245). پس کفر شرک اصطلاحی است برای مفهومِ «خروج از دین»؛ اما مراد از کفری که به موحد عاصی نسبت داده می‌شود؛ کفر نعمت است. بنابراین احکامی که بر موحدین جاری است بر مسلمانی که مرتکب گناه گردیده نیز جاری است (بارونی، 22، 72-73). در مذهب اباضیه نمی‌توان مرتکبین کبائر را مؤمن خواند، زیرا اطاعت هم ایمان است و هم دین؛ هر‌چه خداوند بر بندگانش فرض کرده نیز جزء ایمان است و از‌این‌روی، اینان موحدند، نه مؤمن (اشعری، 1 / 172، 175؛ شهرستانی، 1 / 245).
اباضیه می‌گویند: کفر نعمت پوشاندن نعمت منعم است با انکار یا با عملی که در مخالفت با منعم، همانند انکار باشد (معمر،1 / 91؛ جرجانی،162)؛ و این در مقابل شکر نعمت است که لازمه‌اش قبول احکام و عمل بدانهاست در موافقت با خواست پروردگار. اباضیه با اتکا بر این معنی، اصطلاح مورد نظر خود را مبتنی‌بر آیات و احادیثی می‌کنند که در آنها از تقابل کفر و شکر سخن گفته شده است، مانند آیه 40 از سورۀ نمل (27) و بسیاری از احادیث نبوی (معمر، 1 / 89). صفریه هم ظاهراً در این عقیده با اباضیه مشترکند (جیطالی، 1 / 290)، چنانکه از زیادبن اصفر ــ که گویا یکی از رهبران صفریه است ــ نقل کرده‌اند که کفر دوگونه است: کفری که نتیجۀ انکار نعمت است و کفری که نتیجۀ انکار نعمت است و کفری که نتیجۀ انکار ربوبیت (شهرستانی، 1 / 251). بعضی از فرق دیگر هم بر چنین عقیده‌ای بوده‌اند و نظریۀ «کفر نعمت» مختص اباضیه نیست.
اباضیه کسی را که به خداوند تعالی و آنچه از جانب او آمده، اعتقاد داشته باشد، ولی مرتکب فعلی شود که در مورد آن وعید داده شده است، کافر نعمت می‌دانند (بغدادی، الفرق، 70). عبداللـه بن یحیی، طالب الحق در خطبۀ معروف خود که پیش‌تر ذکرش رفت، اعلام کرد که هرکس زنا کند، سرقت کند و خمر بنوشد کافر است، و هر که شک کند در اینکه او کافر است خود کافر است (ابوالفرج، 23 / 226). ابومحمد نهدی (از بزرگان طبقۀ سوم اباضیه) نیز در تکمیل آن گوید: مؤمنانی که عقاید و راههای تازه آورند، کافر می‌شوند ــ نه مؤمنند و نه مشرک (درجینی، 2 / 257). اصرار در گناه و خودداری از توبه نیز کفر است (اشعری، 1 / 173)؛ توبه پاک‌کننده کفر است؛ بر مرتکب کبیره باید حدّ جاری گردد و سپس او باید توبه کند، اگر توبه نکند باید کشته شود (اشعری، همانجا؛ بغدادی، همان، 63). به هر حال هر کافر نعمت که از کبیرۀ خود بازنگردد و توبه نکند، جاودانه در آتش خواهد بود (طعیمه، 122).
لیکن گناه کبیره چیست و تفاوت آن با صغیره کدام است؟ به گفتۀ جیطالی هر چه مستوجب نکال در دنیا و عذاب در آخرت شود، کبیره است و غیر آن صغیره (2 / 228). اباضیان مغرب و مشرق دربارۀ گناهان صغیره اختلاف نظر دارند: مغربیان معتقدند که گناهان صغیره نامشخصند و چنانچه مشخص گردند، موجب تشویق آدمی به ارتکاب آنها می‌شود، زیرا به استناد نص قرآن کریم به شرط اجتناب از کبائر خداوند صغائر را می‌بخشاید: اِنْ تَجْتَنِبوا کَبائِرَ ماتُنْهَونَ عَنْهُ نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ ... : اگر از گناهان کبیره که از آنها نهی شده‌اید، دوری کنید، ما از سیئات شما در می‌گذریم ... (نساء / 4 / 31)؛ اما نظر اباضیان شرق این است که گناهان صغیره در خارج موجود و برای آدمیان مشخصند و اعمالی مانند دروغ کوچک، رقص و بازیهای غیرمباح را از مصادیق گناهان صغیره می‌شمارند (طعیمه، 120).
اباضیان معتقدند که اصرار بنده بر گناهان صغیره موجب هلاکت است، زیرا در نظر آنان ارتکاب گناه به قصد استخفاف فرمان الهی اصرار بر گناه تلقی می‌شود، و به اعتقاد آنان اصرار بر گناه در چند مورد تحقق می‌یابد: ایستادن بر گناه، استمرار بر آن، دوری از توبه و عزم بر خودداری از توبه. اما مرتکب صغیره موحد است، نه فاسق، نه گمراه و نه کافر، مگر آنکه بر گناه اصرار ورزد و بر آن باشد که توبه نکند (همانجا).
به عقیدۀ اباضیه، مرتکب کبیره هر‌گاه بر گناه خود مصر باشد، منافقی است کافر (البته به کفر نعمت، نه کفر شرک) و مخلّد در نار است (جیطالی، 1 / 286). پس نفاق با معنای کفر و شرک، مرتبط است. جیطالی در کتاب خود، در فصلی که به معنای کفر و نفاق و شرک اختصاص داده، از کفر و شرک (و حتی کفر نعمت) کمتر سخن گفته و بیش‌تر به موضوع نفاق پرداخته، آن را بسط داده و به خصوص از حسن بصری در این باب روایاتی نقل کرده است (جیطالی، 1 / 289-296). اما نکته‌ای که اباضیه بر آن تأکید دارند، فرق بین شرک و نفاق است. ایشان گویند که در زمان حضرت رسول (ص) منافقین را موحد می‌دانستند (شهرستانی، 1 / 246)، پس نمی‌توان آنان را مشرک دانست. منافق کسی است که به خدا دروغ ببندد که این دو کفر منجر می‌شود، مانند تأویل کتاب خدا به طریقی که به گمراهی بیانجامد، چنانکه در نفی خلق قرآن یا نفی تخلید اهل کبائر در آتش، چنین انحرافی را از حقیقت دین می‌توان مشاهده کرد (جیطالی، 1 / 253). پس منافق مشرک نیست، ولی کافر است (نک‍ : شهرستانی، همانجا). قابل ذکر است که اباضیه (دست‌کم قدمای اباضیه) دربارۀ نفاق، سه یا چهار رأی داشته‌اند: بنابر نظر غالب ــ چنانکه آمد ــ نفاق کفر است، نه شرک. بنابر قول دیگر، نفاق شرک است، زیرا ضد توحید است. گروهی از اباضیه هم اطلاق منافق را فقط در مورد قومی که خداوند آنان را به این صفت خوانده است، جایز دانسته‌اند و گروهی دیگر هم گویا نفاق را برائت از شرک و ایمان شمرده‌اند (اشعری، 1 / 172؛ بغدادی، الفرق، 63) و به این آیه از قرآن استناد کرده‌اند: مُذَبْذَبینَ بَیْنَ ذلِکَ لا اِلیٰ هٰؤُلاءِ وَلا اِلیٰ هؤُلاءِ ... : در این میان مردّدند، نه به اینان می‌گروند، نه به آنان ... (نساء / 4 / 143).
اباضیه مسلمانانِ مخالف خود را کفّار می‌خواندند (اشعری، 1 / 171؛ بغدادی، الفرق، 61؛ اسفراینی، 58). اما چون آنان موحدند، جایگاهشان را دارالتوحید می‌دانستند، بجز اردوگاه سلطان که آن را دارالکفر، دارالبغی یا دارالظلم می‌نامیدند (اشعری، همانجا؛ شهرستانی، 1 / 245). دارالتّقیه نیز نامی دیگر برای آنجاست، چون باید در میان مخالفان با تقیّه روزگار بگذرانند. اباضیه برخلاف خوارج تندرو، شهادت مخالفین مسلمان را بر یاران خود قبول داشتند، ازدواج با آنان و ارث بردن از آنان را جائز می‌دانستند (همانجاها؛ نیز بغدادی، همانجا). در نتیجه ایشان به حرمت استعراض رأی دادند، مگر بر ملوک ظالم و در موقع خروج بر ایشان. خون مسلمین و اموال ایشان و سبی ذریۀ آنان، به‌سبب موحد بودن آنان، حرام است. قتل موحد مگر در مورد زنای محصنه، شرکِ بعد از ایمان و قتل نفس حرام است. ریختن خون مسلمانان مخالف در خفا حرام، ولی آشکارا و در زمان قیام و خروج حلال است، ولی کشتن کسی که در دارالتقیه دعوت به شرک کند یا مشرک باشد، جایز است (جیطالی، 1 / 254؛ بارونی، 3؛ اشعری، 1 / 171-172، 175؛ بغدادی، الفرق، 61-62؛ اسفراینی، 58؛ طعیمه، 142).

ب ـ ایمان و اسلام

حرکت خوارج از سرچشمۀ احساسات و تعصب شدید دینی مایه می‌گرفت، و همین احساسات و انگیزه‌ها در گسترش این فرقه سهم اساسی داشت. برداشتهای نادرست از اسلام و عقاید و اعمال و حرکات تعصب‌آمیز مبتنی‌بر این برداشتها، آنان را به نوعی زندگی توأم با جنگ و ستیز سوق داد که در آن بحث و نظر چندان جایی نمی‌توانست داشته باشد. با اینهمه آنان در تاریخ طولانی حیات خود بنای فکری نسبتاً متینی برای خویش پی ‌افکندند. آنان عمل را حجتی قاطع‌تر از سخن می‌دانند، چنانکه معمر می‌گوید: در تاریخ طولانی علم کلام، اباضیه فرقه‌ای است که کمتر سخن گفته و بیش‌تر عمل کرده است؛ کمتر حدیث روایت کرده و بیش‌تر ایمان نشان داده است (1 / 67).
گفته شد که به عقیدۀ اباضیه هر چه خداوند بر بندگانش فرض کرده، جزء ایمان است. یعنی اگر مسلمان بدانچه خداوند فرض کرده، عمل نکند، ایمانش ناقص است (همو، 1 / 77). همچنین معتقدند که نباید دین خدا را تجزیه کرد و بین قول و عمل جدایی افکند و کسانی را که مصرّ در ارتکاب گناهند و توبه نمی‌کنند، به رحمت خدا امیدوار ساخت (همو، 1 / 80-81). به نظر آنان اسلام در عقیده و قول و عمل متجلی می‌گردد و عقیده جز با قول و عمل کامل نمی‌شود. قول به زبان آوردن کلمۀ شهادت است و عمل ادای جمیع فرایض و اجتناب از همۀ محرمات و توقف در برابر همۀ شبهات (همو، 1 / 77؛ بارونی، 71). مقومات سه‌گانۀ ایمان (یا به گفتۀ خود اباضیه، مقامات ایمان) اینهاست: 1. اعتقاد به قلب، یا به عبارتی دقیق‌تر انطواء قلوب و نفوس بر اعتقاد به یگانگی خداوند؛ 2. اقرار به زبان؛ 3. عمل به ارکان و جوارح، و تحقق آن اعتقاد و اقرار در افعال. ایمان با عمل صحّت می‌پذیرد؛ و عمل برهانی است بر صدق اعتقاد و صدق لسان. کسانی که هر‌یک از سه مقام ایمان را ضایع کنند کافرند، به کفر نعمت، نه به کفر شرک؛ و چنین کسانی «خاسرین»، «مفسدین» و «کاذبین»اند (جیطالی، 1 / 264-265؛ 286؛ طعیمه، 112، 113، 116). اباضیه با اینکه می‌دانند که قرآن بین ایمان و اسلام تفاوت نهاده است: قالَتِ الاَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤمِنوا وَ لٰکِنْ قولوا اَسْلَمْنا ... : اعراب گفتند: ایمان آوردیم، بگو ایمان نیاورده‌اید بلکه بگویید: اسلام آوردیم ... (حجرات / 49 / 14)، باز هم ایمان و اسلام را هم معنی و مترادف می‌شمرند (طعیمه، 109). ایمان اسلام است و اسلام ایمان، و دین هر دو آنهاست. اصل ایمان تصدیق است و اصل اسلام انقیاد و خضوع. هر خصلتی از اسلام، ایمان و دین است، و هر خصلتی از ایمان، اسلام و دین است، و هر خصلتی از دین، ایمان و اسلام است (جیطالی، 1 / 281-285). بنده‌ای مؤمن نمی‌شود مگر آنکه به چهار شهادت ایمان بیاورد: شهادت به وحدانیت خدا، به رسالت پیامبر اکرم (ص) از جانب خدا، به رستاخیز پس از مرگ و به قَدَر. هرگاه بنده‌ای این چهار شهادت را به زبان آورد، ایمان او از نظر مردم کامل است، ولی در اینکه ایمان او پیش خدا نیز کامل است یا نه اختلاف نظر وجود دارد (همو، 1 / 242-243؛ قس: 3 / 552).
معرفت توحید و عقیده به توحید و تصدیق لسانی بر هر کس که به مرحلۀ تکلیف رسیده باشد، واجب است. تصدیق لسانی ادای «کلمة الشهادة» «کلمة التوحید» یا «جملة التوحید» است و با ادای آن، شخص مسلمان شناخته می‌شود، و از تمامی حقوقی که به هر مسلمان تعلق می‌گیرد، برخوردار می‌گردد. تنها زمانی این حقوق که به هر مسلمان تعلق می‌گیرد، برخوردار می‌گردد. تنها زمانی این حقوق از او سلب می‌شود که بعد از ایمان کافر گردد یا مرتکب زنای محصنه یا قتل نفس شود (معمر، 1 / 77؛ طعیمه، 88، 89). مفهوم اصطلاح «جملة التوحید» به گفتۀ محمدبن یوسف اطفیش، از ائمه اباضی، این است که شخص شهادت دهد که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد (ص) فرستادۀ خداست و اعتقاد داشته باشد به اینکه آنچه محمد (ص) از جانب خدا آورده، حق است و ایمان آورد به همۀ فرشتگان و پیامبران و کتبی که خدا بر ایشان فرو فرستاده و به حقانیت مرگ و آتش دوزخ، و نیز ایمان آورد به قضا و قدر. هر که اقرار کند که به همۀ اینها اعتقاد دارد، ایمانش بین او و خدا، و نیز بین او و مردم کامل است (طعیمه، همانجا؛ جیطالی، 1 / 242، 250-251).
در میان اباضیه از کاهش و افزایش ایمان نیز سخن می‌رود. بعضی از آنان می‌گویند که ایمان زیاد یا کم می‌شود و گروهی فقط به افزایش ایمان قائلند و معتقدند که اگر بخشی از ایمان زایل شود، همۀ آن از میان خواهد رفت. از دیدگاه گروه اول ایمان با طاعات زیاد می‌شود و با غفلت و نسیان کاهش می‌یابد، یا با طاعت و علم نیرو می‌گیرد و با معصیت و جهل ضعیف می‌شود (طعیمه، 114-115). جیطالی نیز بر همین عقیده است: طاعت را موجب فزونی ایمان و عصیان را مایه کاستی آن می‌داند (1 / 268). از دیدگاه گروه دوم نقصان در ایمان به نقصان در اعتقاد بازمی‌گردد و نقصان اعتقاد به شک بدل می‌گردد و شک منافی ایمان است. به هر حال کاهش ایمان به یکی از دو کفر، کفر شرک یا کفر نعمت، منجر می‌شود که هر دو ناقض ایمانند (طعیمه، 116-117).

صفحه 1 از8

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: