گفت وگو با دكتر ابوطالب میرعابدینی - حمیدرضا محمدی و پژمان موسوی

1393/7/6 ۰۹:۱۳

گفت وگو با دكتر ابوطالب میرعابدینی - حمیدرضا محمدی و پژمان موسوی

«در بحر مواج شعر و ادب فارسی، هنوز قصه‌های ناشناخته‌ای هستند كه غواصانی عاشق می‌خواهد تا دل به دریا بزنند، این مروارید‌های یتیم را درآورند و بر گردن عروس هنر جهان بیاویزند كه آینه تمام‌نمای زندگی مردمی هستند كه سالها بر صحیفه روزگار نوشته‌اند. نوشته‌اند و مانده‌اند.» (دكتر ابوطالب میرعابدینی، مجله ادبیات داستانی، شماره 33، تیر 1374)

 

«در بحر مواج شعر و ادب فارسی، هنوز قصه‌های ناشناخته‌ای هستند كه غواصانی عاشق می‌خواهد تا دل به دریا بزنند، این مروارید‌های یتیم را درآورند و بر گردن عروس هنر جهان بیاویزند كه آینه تمام‌نمای زندگی مردمی هستند كه سالها بر صحیفه روزگار نوشته‌اند. نوشته‌اند و مانده‌اند.» (دكتر ابوطالب میرعابدینی، مجله ادبیات داستانی، شماره 33، تیر 1374)

 

استاد دکتر ابوطالب میرعابدینی، كوله‌باری از تجربه را بر دوش می‌كشد. عمری را صرف خدمت به مردم كرده و امروز كه در آستانه هشتاد و سه سالگی است، هنوز هم به پژوهش و تحقیق مشغول است. عنفوان جوانی‌اش را به مبارزه با رژیم پهلوی گذرانده و سیر مهمترین حوادث تاریخی ایران از شهریور 1320 تا مرداد 1332 را از نظر گذرانده است و همه آنها را درست و دقیق به خاطر می‌آورد. او به مدت هجده سال در مشهد و اداره فرهنگ نیشابور، مدرسه ساختن و باسواد كردن فرزندان ایران را در دستوركار خود قرار داد. آنگاه به دانشگاه رفت و از طریق ادبیات، به تربیت نسل جوان پرداخت. شاگردی بزرگانی چون ملك‌الشعرای بهار، علامه دهخدا و بدیع‌الزمان فروزانفر و معلمی استادانی چون علی شریعتی، پرویز رجبی و علی رواقی چیز كمی نیست. علاوه بر آنكه با بسیاری از نام‌آوران ایران از جلال آل‌احمد و غلامحسین یوسفی گرفته تا مهندس بازرگان دم‌خور بوده است. اما او اهل خودنمایی نبوده و نیست. چه در دوران مبارزه، چه در دوران خدمت‌رسانی و چه در دوران تدریس. اگرچه فعالیتهای او بی‌سر و صدا صورت می‌گرفت، اما محكم و مؤثر بود و در هر جایی وارد می‌شد، منشأ آثار فراوان می‌شد. آنچه در ذیل می‌آید، گفتگویی با اوست كه در دو روز گرم تابستانی صورت پذیرفت.

***

با اینكه بسیاری از اهالی ادبیات شما را می‌شناسند، اما چون برخی مخاطبان ما با شما آشنایی ندارند، از زندگی‌تان برایمان بگویید و اینكه در چه محیطی پرورش یافتید.

من در سال 1308 در شمیران (تجریش) به دنیا آمدم. زندگی ساده‌ای داشتیم. پدرم كشاورز بود. در ابتدا با پای پیاده به مكتبی در نزدیكی امامزاده قاسم می‌رفتم و سپس به دبستان نیكی‌علا كه حسین علا احداث كرده بود، رفتم. كلاس هم مانند مكتب‌خانه بود و از شش كلاس شش‌نفره تشكیل شده بود. تا كلاس پنجم را در آنجا گذراندم و بعد به مدرسه شاهپور تجریش رفتم. در آن زمان تا كلاس یازدهم عمومی بود و سپس در كلاس دوازده، منشعب می‌شدیم كه من چون شعر و ادبیات را دوست داشتم، از بین سه‌ رشته طبیعی، ادبی و ریاضی، ادبی را انتخاب نمودم؛ خودم هم شعر می‌گفتم.

 

آیا فضای خانوادگی به گونه‌ای بود كه با ادبیات مأنوس شوید و در جهت‌گیری آینده شما مؤثر باشد، مانند جلسات شبانه شعرخوانی و...

هرچند كه اطلاعات مختصر و ابتدایی داشتند و تا كلاس نهم سواد داشتند، اما در آن سطح كه اشاره كردید، خیر. علاقه‌ام چندان ریشه در خانواده نداشت، بلكه بیشتر به خاطر ذهن جستجوگر خودم بود.

 

مسیر ‌از خانه تا مدرسه را چگونه طی می‌كردید؟

با اتوبوس از تجریش به تهران می‌آمدم كه گاهی تا دو ساعت به طول می‌انجامید. اتفاقاً در همین محلی كه امروز به سیدخندان شهرت دارد، پیرمردی بود كه به ماشینهایی كه جوش می‌آوردند، سطل آب می‌داد كه ما بعدها فهمیدیم ایشان همان «سیدخندان» است. این منطقه «چاله‌هرز» نام داشت كه آب در آن جمع می‌شد و حتی در ایام تابستان بچه‌ها در آنجا شنا می‌كردند. آخر تهران دروازه شمیران بود كه ما هم با یك قران خود را به آنجا می‌رساندیم.

 

دروازه‌های قدیم همچنان پابرجا بود؟

دروازه‌ها پابرجا نبود، اما پایه‌هایشان همچنان وجود داشت.

 

‌از تحصیل در دارالفنون بگویید.

در مدرسه دارالفنون دكتر لطف‌الله مفخم مدیر بود. او موسیقی می‌دانست و به واسطه شاگردی ابوالحسن‌خان صبا، ویلن را خوب می‌نواخت. من مهمترین تأثیر را از ایشان گرفتم، به گونه‌ای كه حتی به طرف نواختن سه‌تار گرایش پیدا كردم و نت‌نویسی كردم. او دریا‌شناس قهاری هم بود. بعد به دبیرستان علمیه رفتم و سپس در كنكور شركت كردم و برای تحصیل در رشته ادبیات به دانشسرای عالی رفتم.

 

‌شما دوازده‌ساله بودید كه شهریور 1320 اتفاق می‌افتد. از دوران اشغال ایران به دست متفقین چه در ذهن دارید؟

این دوران از بدترین روزهای زندگی من بود. قحطی نان بود. اگر هم نانی پیدا می‌شد، نانهای سیلو بود كه همه‌شان سیاه و بد بود. برای غذا تنها به سیب‌زمینی اكتفا می‌كردیم. از آن سو لهستانی‌ها را هم خوب به خاطر دارم كه می‌گفتند حامل بیماریهایی هستند كه در آن زمان به مردم منتقل می‌كردند. یك ‌بار هم رضاشاه را از نزدیك دیدم كه سوار بر اتومبیل سیاه‌رنگش در حال عبور از خیابان بود.

 

‌رابطه‌تان با تحولات دینی روزگار چگونه بود؟

مدتی بود كه با دوستانی آشنا شده بودیم كه افكار تازه‌ای داشتند كه مهمترینش سؤالاتی بود كه برای ما ایجاد شده بود. جمع ما پنج‌نفره بود كه از آن میان، من و آقای سرتیپ داوودی و آقای همره مانده‌ایم. در آن دوره به لحاظ سیاسی اعتقادی درگیریهای فراوانی وجود داشت. ما به نیروی سوم (به رهبری خلیل ملكی) پیوستیم كه جلال آل‌احمد هم گاهی آنجا می‌آمد. نیروی سوم تشكیلات مهمی بود كه به چپ تمایل داشت. در همین ایام بود كه انشعاب بین ملكی و مظفر بقایی‌كرمانی، مسیر را عوض كرد و من هم از آنجا دچار تردید شدم؛ چرا كه در سازمان معلمان به دنبال كار صنفی و سیاسی بودیم.

 

در دانشسرا هم به دنبال جریانات سیاسی بودید؟

بله، در آنجا با توده‌ای‌ها درگیری داشتیم. به‌خصوص در 30 تیر 1331 كه استادان را حبس كردند، با توده‌ای‌ها دعوای مفصلی كردیم كه البته قدرت آنها خیلی بیشتر از ما بود. علاوه بر آن پلیس هم به كمكشان آمده بود. از آنجا بود كه ما هم تحولاتی پیدا كردیم. اگرچه در آن دوره در دانشسرای عالی چهار دانشجو بیشتر نبودیم، اما دوران خیلی خوبی بود. افزون بر درس كه اصولا شبها خبری از آن نبود، به امور سیاسی می‌رسیدیم و به عنوان مثال بعضی اشعارمان را در روزنامه شاهد كه متعلق به نیروی سوم بود منتشر می‌كردیم.

 

‌پس از پایان دوره تحصیل در دانشسرا چه كردید؟

تدریس را شروع كردم. من شاگرد اول شده بودم و هر كه شاگرد اول می‌شد، حق داشت كه مكان تدریسش را خود انتخاب كند. عده‌ای از دوستان پیشنهاد كردند كه به آبادان بروم؛ چراكه فعالیت توده‌ای‌ها در آنجا فوق‌العاده افزایش یافته بود و از من خواستند كه چون خوب حرف می‌زدم، به آنجا بروم؛ اما پدرم مخالفت كرد و مادرم هم گفت كه من دوست دارم تو به مشهد بروی. من هم اطاعت كردم و راهی مشهد شدم.

 

‌دوره دكتری را در مشهد گذراندید؟

در تهران وارد دوره دكتری شدم و در این دوران با مرحوم غلامحسین یوسفی بودم.

 

‌در آنجا هم به فعالیتهای سیاسی می‌پرداختید؟

بله، در آنجا و در سال 1330 بود كه با حضور مهندس بازرگان، آقای طاهرزاده و آقای گنابادی هسته اصلی جبهه ملی را ریختیم؛ اما یك سال بعد مسیر زندگی‌ام عوض شد؛ چرا كه دكتر فیاض ـ رئیس دانشگاه مشهد ـ به من گفت یك نسخه خطی از ترجمه تفسیر طبری از مقبره شیخ صفی‌الدین اردبیلی یافت شده است و حالا در كتابخانه آستان قدس نگهداری می‌شود. آن را گرفتم، تصحیح كردم و به چاپ رساندم. سپس داستان سلیمان و بلقیس را به كمك دكتر محمد معین انتخاب، تصحیح و در مشهد چاپ كردم. شعر هم می‌گفتم و دیوانی به نام وفا انتشار دادم و چون با موسیقی آشنا بودم، در نشریه آفتاب شرق هم می‌نوشتم كه مدیرش، رئیس رادیو هم بود و از من خواست كه برنامه فارسی شیرین را بگردانم كه اتفاقاً سه سال از چهار سال اجرای برنامه، پرشنونده‌ترین برنامه رادیو بود. در آنجا شعر نو را هم بیشتر معرفی كردم و از كسانی چون فریدون توللی دعوت می‌كردم؛ اما خیلی‌ها از من بدشان آمد، چون شعر نو می‌گفتم. البته در این برنامه هم شعر نو گفته می‌شد، هم شعر سنتی. موسیقی هم داشتیم و پایه برنامه گلهای رنگارنگ در همین جا گذاشته شد.

 

پس شما در تهران به تحصیل و اجرای برنامه می‌پرداختید و در مشهد به تدریس.

بله، اما بسیار اذیت می‌شدم. شب از مشهد سوار اتوبوس خاور می‌شدم و صبح مقابل شمس‌العماره پیاده می‌شدم. خود را به سرعت به كلاس مرحوم بدیع‌الزمان فروزانفر می‌رساندم. روزی به او گفتم: «حضرت استاد، من برای حضور منظم در جلسات كلاس مشكل دارم. لطفا كمكم كنید.» او هم مغرورانه پاسخ داد كه: «من اصلا شما را سر كلاس ندیده‌ام!» اگر هم اعتراض می‌كردی، می‌گفت دیگر اصلا سر كلاس نیا. خیلی قُد و بداخلاق بود و در ذهن من خاطره خوبی از ایشان ثبت نشده است. پس از كلاس به دیدار خانواده می‌رفتم تا شب دوباره راهی مشهد شوم. در آنجا در دبیرستانها درس می‌دادم. یكی از نكات جالب، حضور دكتر محمدرضا شفیعی‌كدكنی و دكترعلی رواقی در دبیرستان شاهرضا به عنوان شاگرد بود. امیرپرویز پویان هم زمانی در مشهد محصل من بود. در این دوره با خانم مهیندخت صدیقیان كه دخترخاله ملك‌الشعرای بهار بود، ازدواج كردم.

 

‌به نظر می‌رسد یكی از مهمترین دوران زندگانی شما ریاست اداره فرهنگ نیشابور باشد.

پس از آنكه به ریاست اداره فرهنگ نیشابور منصوب شدم، دیدم كه این جامعه نیاز به خدمت فرهنگی دارد. بعضی از كلاسهای درس روی زمین برگزار می‌شد. فقر به اندازه‌ای بود كه خیلی از بچه‌ها برای ناهار جز نان خالی نداشتند. این مسائل را كه دیدم، باسواد كردن بچه‌ها را در دستوركار قرار دادم و شروع به ساختن مدرسه كردم. برای این كار هم از ثروتمندان پول می‌گرفتم. بر این اساس در طول هشت سال، 120 باب مدرسه ساختیم كه زمین بسیاری از آنها وقفی بود. این كارها بعد از اصلاحات ارضی و تشكیل سپاه دانش بود.

بعد از اینها روزی به «مركز پیكار با بیسوادی» نامه‌ نوشتم و از پولهایی كه گرفته بودم و خدماتی كه كرده بودم، گزارشی دادم. با اینكه برایم ‌هزار تومان جایزه تعیین كردند، رئیس كل فرهنگ پاسخی محرمانه داد مبنی بر اینكه: «ما از شما تشكر می‌كنیم؛ اما دیگر به این فعالیتها نپردازید!» وقتی به تهران برگشتم، نزد آقای دكتر پرویز ناتل‌خانلری رفتم كه آن زمان وزیر فرهنگ بود و از این موضوع ابراز ناراحتی كردم. جواب داد كه وقتی نامه تو را خواندم، اشرف پهلوی كه ریاست عالیه پیكار با بیسوادی را بر عهده داشت، یقه‌ام را گرفت كه: «اگر همه مردم را با این سرعت باسواد كنی، آیا بعداً می‌توانی كنترلشان كنی؟» این را كه گفت، بیشتر خشمگین شدم؛ اما هیچ نگفتم و رفتم.

مشكل دیگری كه در این ایام با آن روبرو شدم، این بود كه می‌دیدم وقتی اول ماه می‌شود، هیچ كدام از فرهنگیان برای گرفتن حقوقشان مراجعه نمی‌كنند و عده‌ای غریبه با یك رسید در دست می‌آیند كه بر پایه آن، باید مبلغ را به آنان می‌دادم. وقتی سبب را جویا شدم، گفتند كه: «اینها به دلیل بدهیهایی كه دارند، حقوقشان را پیش‌فروش می‌كنند!» من هم كه این را ظلم در حق مردم می‌دانستم، اعلام كردم: «از این پس هر كس باید خودش برای دریافت حقوق بیاید و رسید مورد قبول نیست.» با كمك اداره فرهنگ مشهد به تأسیس فروشگاه فرهنگ در نیشابور مبادرت ورزیدم. به این ترتیب دیگر آنان مجبور نبودند كه برای تأمین مایحتاج‌شان به چنین كارهایی دست بزنند و عملا شخصیت پیدا كردند. خدمت دیگری كه در این زمان انجام دادم، مبارزه با مصرف مخدر در دبیرستانها بود كه آن زمان در حال شیوع بود.

 

‌حضورتان در اداره فرهنگ نیشابور چند سال به طول انجامید؟

18 سال، كه آن هم به تقاضای خودم برای بازنشستگی بود. امروز خوشحالم كه هرگاه به آنجا می‌روم، مورد تفقد و احترام مردم خوب آنجا واقع می‌شوم.

 

‌پس از دریافت دكتری در كجا مشغول به كار شدید؟

در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) به تدریس مشغول شدم. ضمناً در رشته روان‌شناسی هم از دانشسرای عالی فارغ‌التحصیل شدم و به این ترتیب زندگی علمی‌ام مسیر دیگری به خود گرفت. ترجمه تفسیر طبری را كه قبلا به آن اشاره شد، برای دانشگاه فردوسی مشهد منتشر كردم. مجموعه‌ای از آثار نثر را هم به نام «تراوش قلم» به بوته نشر سپردم. در دانشكده دماوند هم به عنوان استاد تاریخ ادبیات شروع به فعالیت كردم. از اقبال خوشی كه داشتم، در آنجا با مرحوم دكتر عنایت‌الله رضا كه تاریخ درس می‌داد، همكار بودم. این ارتباط تا پیروزی انقلاب ادامه داشت. پس از انقلاب، مرحوم علامه طباطبایی از ایشان خواست تا كتابی در باره میزان تطابق قوانین اقتصادی اسلام و سوسیالیسم بنویسد. در سال 1361 و پس از تشكیل دانشگاه آزاد، آقای دكتر محقق از من خواست كه برنامه‌های ادبیات دانشگاه آزاد را بنویسم. از آن تاریخ همكاری من با آنها آغاز شد كه تا همین چند هفته پیش ادامه داشت.

 

‌شما دو سال را در چین گذراندید. این سفر با چه هدفی صورت پذیرفت؟

همیشه در ذهنم بود كه به چین بروم و دلایل پیشرفتشان را از نزدیك ببینم. تا اینكه در فاصله 1367 تا 1369 به چین رفتم. البته همسرم هم مأموریت یافت تا «فرهنگ چینی به فارسی» را تدوین كند و زبان فارسی را در آنجا گسترش دهد. حاصل این سفر، دو كتاب «درهای باز چین» و «چین و جهان سوم» است.

 

چگونه با دكتر شریعتی آشنا شدید؟

استاد محمدتقی شریعتی در مشهد، كوچه تلفنخانه جلسات تفسیر قرآن داشت. ایشان عمامه‌اش را برداشته بود و گاهی كه به ایشان می‌گفتند دوباره عمامه‌ات را بگذار، پاسخ می‌داد: «این جوانان كراواتی مرا این‌گونه دوست دارند. نمی‌خواهم مرا از دست بدهند.» به این ترتیب بود كه من با پسرش علی شریعتی آشنا شدم و دوستی محكمی با هم پیدا كردیم.

علی برای ورود به دانشكده ادبیات، در كلاسهای شبانه مستوفی شركت می‌كرد و در آنجا شاگرد من بود. از آنجا كه به لحاظ اعتقادی نیز با یكدیگر هم‌عقیده بودیم، این پیوند محكم‌تر شد. اتفاقاً آشنایی با مرحوم فخرالدین حجازی هم در همین جلسات رقم خورد. روزی هم علی به منزل ما آمد و گفت كه می‌خواهد ازدواج كند؛ سپس از همسرم خواست كه برایش به خواستگاری برود. ما هم كه از قدیم با خانواده شریعت‌رضوی آشنایی داشتیم و من پدرشان را می‌شناختم، به خواستگاری ایشان رفتیم و این وصلت مبارك سرگرفت. خانم شریعت‌رضوی بانوی نجیب و معتقدی بود كه با علی تناسب بسیار داشت.

 

‌اخیراً یکی از مقامات بلندپایه رژیم پهلوی در گفتگویی مرحوم دكتر را دارای ارتباطاتی با ساواك دانسته است!

دكتر شریعتی روشنگری‌هایی كرد كه قابل چشم‌پوشی نیست؛ ساواك هم بسیار مرموزانه و زیركانه عمل می‌كرد؛ اما من قاطعانه می‌گویم كه او ارتباطی با ساواك نداشت.

 

شما با محمد نخشب و حزب خداپرستان سوسیالیست هم ارتباطاتی داشتید.

بله، در حدود سالهای 1324 تا 1326 زمانی به مرحوم نخشب نزدیك شدیم كه سؤالاتمان پیرامون اسلام و سوسیالیسم افزایش یافته بود كه بیشتر هم زیربنایی بود و نیاز داشتیم برای آنها پاسخ مناسبی بیابیم. بر این اساس اقدام به برپایی جلساتی خصوصی با حضور آیت‌الله ملكی، آقای مهندس خلیلی و چند نفر دیگر از دوستان در تجریش كردیم كه عموماً با محوریت نهج‌البلاغه برگزار می‌شد. از آنجا كه در آن زمان هم عطش برخورد عقاید و تضارب آرا وجود داشت، به دنبال راهی بودیم كه ببینیم كدام‌یك بهتر و برتر است.

 

چرا نخشب آن‌طور كه باید شناخته نشد؟

زیرا در یك جریان تاریخی باید ضرورتی وجود داشته باشد. با اینكه نخشب رهبر جنبش بود، اما برخی از بچه‌ها خیلی بیشتر از او می‌دانستند؛ ولی به دلایلی خود را كنار كشیدند.

 

‌شما با دهخدا و بهار كه هر دو از آزادیخواهان بودند، مراوده داشتید. در این باره برایمان بگویید.

در دوره دانشسرای عالی افتخار شاگردی علامه دهخدا را داشتم. شیوه مبارزه ایشان در دوره مشروطه هم آن‌گونه كه خود تعریف كرد، جالب توجه است. ظاهراً پس از آنكه به استانبول عزیمت می‌كند، شروع به نوشتن شبنامه‌هایی می‌كند؛ اما از آنجا كه در آن زمان تنها 20‌درصد مردم سواد داشتند، باید متن آنها را به گونه‌ای می‌نوشت كه قابل فهم برای همه باشد. بعد هم كه شبنامه‌ها را در پالان خران می‌گذاشتند، به تهران می‌رساندند تا در سرچشمه تهران پخش شود. ما در كلاسهای دانشسرای عالی كه در بهارستان بود، با او بحث هم می‌كردیم؛ چراكه در آن دوره چپها بسیار قوی بودند و بسیاری از وزرا و حتی پلیس‌ها هم گرایشهایی به چپ داشتند. هرچند كه به جز این دو، حزب سونكا یا سیاه‌پوشان هم وجود داشت كه نازی و خیلی خشن بودند و عموماً از طرف دربار تقویت می‌شدند. خاطره‌ای از این دوران بگویم: شبی كه قرار بود قوام‌السلطنه برای مذاكره نزد شاه برود، 10ـ 15 گروه سه‌نفره تشكیل دادیم و قرار شد ماشین قوام را كه می‌خواهد وارد خیابان سعدآباد شود، با آجر بزنیم. او در همان شب استعفا كرد.

 

‌پایه تشكیل سازمان معلمین ایران هم در همین زمان گذاشته شد؟

بله، سازمان معلمین انشعابی از حزب توده بود كه جلال آل‌احمد و عده‌ای از دوستان بر پا كردند. جلال محصور در نیروی سوم ـ به رهبری خلیل ملكی ـ بود. از زمانی هم كه بقایی از او منشعب شد و حزب زحمتكشان را پایه گذاشت، این انشعاب پررنگ‌تر شد. من و جلال به نوعی پایه سازمان معلمین را گذاشتیم و آن را بسیار هم فعال كردیم. در همین ایام اعتصابی راه انداختیم كه درخشش ـ وزیر وقت فرهنگ ـ مجبور به صدور دستور افزایش حقوق معلمان شد.

 

‌اخیراً بحثی درگرفته كه شعر بهار متعلق به زمان خودش بوده و دیگر امروز خواننده‌ای در بین نسل جوان ندارد.

این را نمی‌پذیرم و اتفاقاً من كه در دانشگاه حضور داشتم، می‌دانم چه علاقه‌ای در میان جوانان به اشعار او وجود دارد. این علاقه و تأثیر شعر او چیزی نیست كه كتمان‌شدنی باشد.

 

حتماً می‌دانید كه برخی بر سره‌گویی تأكید می‌كنند و برخی می‌كوشند با لغات و اصطلاحات فارسی كهن سخن بگویند. این گرایش را چگونه می‌بینید؟

اصلا لغت «سَره» یعنی چه؟ مگر می‌توانیم آن‌طور كه می‌گویند، سره سخن بگوییم؟ مواردی چون اوضاع خانوادگی، فرهنگ، محیط جغرافیایی و حتی مذهبی در نوع صحبت كردن ما مؤثر است و هر كدام از اینها دارای ویژگیهای زبانی خاصی است. پس نمی‌توان در زبان، سره یعنی پیراسته بود. برای مثال شما از یك شهرستان و در مقام یك دانشجو راهی تهران می‌شوید. در اینجا طرز سخن گفتن‌تان در كلاس درس، در خوابگاه، در محیط شهری مبدأ و مقصد با یكدیگر متفاوت است.

از سوی دیگر هر كدام از طبقات اجتماعی جامعه، زبان و اصطلاحات خاص خودشان را دارند و به این سان نمی‌توان پاكی زبان را نگه داشت. به عقیده من وجود یك فرهنگستان قوی می‌تواند در درست صحبت كردن و درست نوشتن مؤثر باشد؛ از آن رو كه بتواند اصطلاحاتی را رواج دهد كه مورد قبول عموم مردم قرار گیرد.

 

‌فرهنگستان اكنون هم چنین كاری می‌كند؛ اما چرا مقبول عموم مردم قرار نمی‌گیرد؟

دو علت می‌تواند داشته باشد: یكی اینكه دیر به فكر ایجاد واژه می‌افتند؛ یعنی وقتی مثلا سالها از رواج واژه كامپیوتر گذشته بود، تازه به این فكر افتادیم كه واژه رایانه را به عنوان جایگزین اعلام كنیم. ممكن هم است كه آنقدر واژه معرفی‌شده نامتعارف باشد كه دیگر كسی رغبتی به استفاده از آن را نداشته باشد.

 

آیا شما اساساً با ساخت واژه جایگزین موافق هستید؟

قطعاً موافقم، چراكه باید ارتباط زبانی حفظ شود و یكی از راهها همین است؛ اما این كار تنها با وجود فرهنگستانی قوی میسر خواهد شد. هنگامی كه شما با ملتهای دیگر آشنا می‌شوید، دیگر نمی‌توانید جلو ورود لغات مربوط به آنها را بگیرید و این اجتناب‌ناپذیر می‌نماید. علت این موضوع هم گسترش فرهنگها و ناآشنا بودن مردم با آن فرهنگ جدید است. وقتی جوامع به سوی صنعتی شدن پیش رفتند و اجناس تولیدی‌شان را صادر كردند، سبب شد واژگان جدیدی وارد زبان مردم دیگر مناطق شود و راه گریزی هم از آن نبوده و نیست. بر این اساس اینها را نمی‌توان عوض كرد.

هرچند این را هم نباید فراموش كرد كه مردم به لحاظ فرهنگی به منطق فرهنگی خود وابسته‌اند و هنوز هم به دلیل عصبیت‌های فرهنگی كه دارند، به اصطلاحات خود پایبند هستند. این قضیه بیشتر در شهرهای كوچك و روستاها كه صمیمیت بیشتری وجود دارد صادق است. اما در شهرهای بزرگ و صنعتی، واژگان به سمت سخت و خشن شدن پیش می‌روند.

 

علاوه بر فرهنگستان قوی، آیا تغییر فرهنگ راه ‌حل مناسب‌تری نیست؟

در هر صورت باید اصرار شما بر آسان‌خوانی باشد، نه سره‌نویسی؛ مثلا نویسندگان می‌توانند لغات مردمی را وارد متون كنند. وجود تبلیغات و نشریات هم غیرقابل اجتناب است. در اشعار سعدی و حافظ هم، گاه ابیات غیرقابل فهم دیده می‌شود. اما فردوسی چنین نیست؛ چرا كه شعر را برای همه مردم گفته است. دهخدا در دفاع از كتاب «چرند و پرند»ش می‌گفت كه باید برای مردم با زبان خودشان سخن گفت. در نتیجه باید در همین حین كه به زبان مردم سخن می‌گویید، بكوشید كه سطح فرهنگشان را هم بالا ببرید.

 

‌اما آیا به زبان مردم سخن گفتن منجر به تنزل ادبی نمی‌شود؟ برخی می‌گویند شاعر یا نویسنده، خود را باید به سطح فهم مردم نزدیك كند و عده‌ای هم می‌گویند مردم باید خود را بالا بكشند تا متوجه اشعار و نوشته‌ها شوند.

هیچ كدام. شاعر باید فرزند زمانه خود باشد و افق زمانه‌اش را ببیند. زبان معیار، مدام در حال تغییر است؛ اما زبان رایج در بین مردم این‌گونه نیست. در نتیجه باید به گونه‌ای شعر سرود و سخن گفت كه مردم بالا كشیده شوند.

 

مستحضرید كه آمار مطالعه در جامعه بسیار كم است. علت این موضوع را چه می‌دانید و برای بهبود این روند چه راهی پیشنهاد می‌كنید؟

به نظر من تا وقتی وسایل ارتباط جمعی متعددی وجود دارد و مردم را سرگرم می‌كند، نمی‌توان امیدی به بهبود این روند داشت. الان رسانه‌هایی هستند كه جای خود را در میان مردم باز كرده‌اند و در برخی موارد هم كاركرد كتاب را بر عهده گرفته‌اند. گرچه چیزی جای كتاب را نمی‌گیرد، اما وقتی شما در زمانه‌ای زندگی می‌كنید كه همه چیز ساندویچی شده است، دید محدودی پیدا می‌كنید. وقتی فقط شب امتحان درس را می‌خوانید تا نمره‌ای بگیرید، روند مطالعه‌تان هم بهتر از این نمی‌شود. این اشكال به تربیت نادرست اجتماعی برمی‌گردد، باید كه جامعه بیدار شود.

 

‌شما چه راهی پیشنهاد می‌كنید؟

اگر بخواهم مشخصاً راه‌حلهایی را برای این قضیه بیان كنم، به سه عامل اشاره می‌كنم: نخست باید شرایط اقتصادی فراهم باشد، دوم محتوای كتابها به روز باشد و سوم هم آنكه مسئولیت این عرصه به افراد صاحب‌نظر سپرده شود.

 

‌افق آینده ایران و جامعه ایرانی را چگونه می‌بینید؟

من دنیا را عارفانه می‌بینم. من زندگی را با تلخی و بدبختی شروع كردم؛ اما از آنجا كه زندگی‌ام را مدیون ایران و ایرانیان بوده‌ام، همیشه در فكر اصلاح جامعه بوده‌ام. با اینكه به آینده فرزندان امروز ایران امید بسیاری دارم و آینده روشنی را برایشان متصور هستم، اما معتقدم كه برای پیروزی باید تصمیم گرفت و احساس مسئولیت كرد؛ چرا كه زندگی با زنده‌ها شكل می‌گیرد و اگر اطرافت را مرده‌ها گرفته باشند، به هیچ جایی نمی‌رسی. بنابراین باید حوصله كرد؛ زیرا گذر زمانه، فرزندان خود را می‌سازد و می‌پرورد.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: