استاد سخن، سعدی / روانشاد دکتر سید خلیل خطیب رهبر - بخش سوم و پایانی

1393/12/3 ۰۹:۴۸

استاد سخن، سعدی / روانشاد دکتر سید خلیل خطیب رهبر - بخش سوم و پایانی

ـ درآوردن آرایشهای لفظی و معنوی اعتدال را رعایت می‌کرد، بدان گونه که خواننده و شنونده در شعر سعدی نخست شیفتة مضمون دلپذیر و شیوایی و رسایی کلام می‌شود، آنگاه نظرش به صنایع بدیعی که با ظرافت خاص و با قتضای معنی به کار رفته و سخن را آراسته‌تر کرده است، معطوف می‌گردد:

 

6 ـ درآوردن آرایشهای لفظی و معنوی اعتدال را رعایت می‌کرد، بدان گونه که خواننده و شنونده در شعر سعدی نخست شیفتة مضمون دلپذیر و شیوایی و رسایی کلام می‌شود، آنگاه نظرش به صنایع بدیعی که با ظرافت خاص و با قتضای معنی به کار رفته و سخن را آراسته‌تر کرده است، معطوف می‌گردد:

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

حد زیبایی ندارد، خاصه بربلای تو

برای نمونه به ذکر چند بیت در صنعت جناس

می‌پردازیم:

تا روان دارم، روان دارم حدیثش برزبان

سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن

*

هرخم از جعد پریشان تو زندان دلی است

تا نگویی که اسیران کمند تو کمند

*

تو بت چرا به معلم روی که بتگرچین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت؟

*

گر من از خار بترسم، نبرم دامن گل

کام در کام نهنگ است، بیاید طلبید

*

از رشک آفتاب جمالت برآسمان

هر ماه ‌ماه دیدم چون ابروان توست

*

وقتی کمند زلفت، دیگر کمان ابرو

این می‌کشد به زورم، آن می‌کشد به زاری

*

مُهر‌ مِهر از درون ما نرود

ای برادر که نقش بر حجر است

*

به هیچ صورتی اندر نباشد این‌همه معنی

به‌هیچ سورتی اندر نباشد این‌همه آیت

*

توخواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن

که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروائی

*

بر آستان وصالت نهادیه سر سعدی

بر آستین خیالت نبوده دسترسی

غزل تمام مطلع نیز سروده است:

ای‌که به‌حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

گر همه دشمنی کنی، از همه دوستان بهی

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی

شیر که پایبند شد، تن بدهد به‌روبهی

در یک غزل نیز در تمام مصراعها به‌تفنن «چشم» را التزام کرده است:

ای چشم تو دلفریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منی و غایب از چشم

زان چشم همی‌کنم به‌هر سو

۷ ـ سعدی در همه عمر عاشقی شوریده و سوخته‌جان بود که با بیدلان جهان همزبانی و همدلی نشان داده است؛ وی زبان گویای مشتاقان و شیفتگان محبت است و با نوشداروی سخن دلپذیر خود بر خستگی خاطر آنان مرهم نهاده و احوال گونه‌گون عشاق را با خامة توانا و سحرانگیز بر دفتر ایام جاودانه نقش بسته است:

آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق

سوزی که در دل‌است، در اشعار بنگرید

*

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

گز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

*

زنده شود هرکه پیش دوست بمیرد

مرده دل‌‌‌ست آن‌که هیچ دوست نگیرد

*

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن

*

شوق‌ست در جدائی وجورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

*

صفت عاشق صادق به‌درستی آن‌ست

که گرش سر برود، از سر پیمان نرود

*

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

*

روزگاری‌ست که سودازدة روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سرکوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من ست

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

*

خوش‌ست درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

*

گرمن فدای جان تو گردم دریغ نیست

بسیار سر که در سر مهر و وفا رود

*

سعدیا، شور عشق می‌گوید

سخنانت نه طبع شیرین گوی

۸ ـ شیوة سهل ممتنع که پیش از روزگار سعدی به‌ویژه در سخن فرخی و فردوسی سابقه دارد، در کلام سعدی بیش از شیوان سخنان دیگر نمایان‌است. این گویندة توانا با زبردستی تمام دیبایی نگارین در کارگاه ذوق و اندیشه می‌‌بافد که تارو پود آن الفاظ منسجم و ساده و روان و نقش و نگار دلفریب آن آفریدة طبع لطیف و قدرت ابداع سعدی در تصویر جمال هستی است.

سعدیا،‌ خوشتر از حدیث تو نیست

تحفة روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاین همه شور در جهان انداخت

*

چشمت خوش‌‌ست و بر اثر خواب خوشترست

طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی

کز خندة شکوفه سیراب خوشترست

*

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کاب شیرین چو بخندی، برود از شکرت

*

بخت جوان دارد آن‌که با تو قرین‌ست

پیر نگردد که در بهشت برین‌ست

*

سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

آخر ای بدعهد سنگین دل، چرا برداشتی؟

*

دیده را فایده آن‌‌ است که دلبر بیند

ور نبیند، چه بود فایده بینائی را؟

*

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

*

نه دسترسی به ‌‌یار دارم

نه طاقت انتظار دارم

*

دیدی که وفا به‌ جا نیاوردی

رفتی و خلاف دوستی کردی

خود کردن و جرم دوستان دیدن

رسمی‌ست که در جهان تو آوردی

*

رفتی و نمی‌شوی فراموش

می‌آیی و می‌روم من از هوش

*

ز خلق‌گوی لطافت تو برده ای امروز

به‌خوبرویی و سعدی به‌خوب گفتاری

۹ ـ سعدی عشق و عرفان را در قالب غزل به‌هم می‌آمیزد و با کیمیابی ذوق لطیف ترکیبی پدید می‌آورد که مقبول خاص و عام می‌افتد و این قبول خاطر موجب جهانگیر شدن شهرت سعدی هم در زمان حیات وی می‌شود و بی‌گمان این بلندآوازگی همچنان پاینده می‌ماند.

هر کس به‌زمان خویشتن بود

من سعـــدی آخرالزمــانم

به‌جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم کمه همه عالم از اوست

*

ساقیا می‌ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

با خرابات آشناییم، از خرد بیگانه‌ایم

*

پیش از آب و گل من، دردل من مهرتو بود

با خود آوردم از آنجا، نه به‌خود بربستم

*

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظرست

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگرست

*

نظرخدای بینان طلب هوا نباشد

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

*

باور مکن که صورت او عقل من ببرد

عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست

*

برگ درختان سبز پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتری‌ست معرفت کردگار

*

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را

*

عاشق آن‌است که به خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

*

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل

گوئیا در چمن لاله و ریحان بودم

*

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ترک رضای خویش کند در رضای یار

*

خوشتر از ایام عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

*

سعدی ارعشق نیازد، چه کند ملک وجود؟

حیف باشد که همه عمر به باطل برود

۱۰ ـ غزل سرایی سعدی سبک عراقی را که مبنی‌بر جمال لفظ و کمال معنی و رعایت تناسب میان این دور کن کلام است، به اوج عظمت رساند و از قید ابهام و صنعت‌پردازی‌های متکلفانه رهایی بخشید. سعدی در سبک عراقی نوآوری‌ها کرده و از تقلید و تکرار ملال انگیز مضامین رخ برتافته و معانی بکر آفریده و چنان استادانه به رشته نظم کشیده است که سخن شناس صاحب بصیرت شیؤه سعدی را به‌آسانی از طرز سخن پردازی دیگران باز تواند شناخت.

سلسه موی دوست حلقة دام بلاست

هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست

*

شب فراق که داند که تا سحر چندست؟

مگر کسی که به زندان عشق در بندست

*

از هرچه می‌رود، سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

*

آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم، صورت بی‌‌جان بودم

*

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفائی

عهد نا بستن از آن به که ببندی و نپائی

*

من چرا دل به ‌تو دادم که دلم می‌شکنی؟

یا چه کردم که نگه باز به‌من می‌ نکنی؟

*

ندانمت به ‌حقیقت که در جهان به‌که مانی

جهان و هرچه درو هست، صورتند و تو جانی

اگر تو برشکنی، دوستان سلام کنند

که جور قاعده باشد که برغلام کنند

*

با کاروان مصری چندین شکر نباشد

در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

*

کس این کند که ز یار و دیار برگردد؟

کند، هرآینه چون روزگار برگردد

*

حدیث عشق به طومار درنمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

و ردیفهای دراز مانند «ای دوست دست گیر» کمتر در غزل آورده است:

دل برگرفتی از برم، ای دوست دست گیر

کز دست می‌رود سرم، ای دوست دست گیر

*

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

برخاک ره نشسته به امید روی دوست

*

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من

*

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

روی خلاص نیست به جهد از کمند او

سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

*

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

*

من آن مرغ سخندانم که درخاکم رود صورت

هنوزآواز می‌آید به معنی از گلستانم

۱۱ـ غزل به اعجاز طبع سعدی بر سایر انواع کلام منظوم به ویژه قصیده برتری یافت و نه تنها ترجمان حال عاشقان شد، بلکه بابت کار سعدی در عرصة بیان وعظ و حکمت و ارشاد نیز به کار گرفته آمد:

گرگوش دل به گفته سعدی کندکسی

اول رضای حق طلبد پس رضای خویش

*

شرف نفس به جود است و کرامت به سجود

هر که این هر دو ندارد، عدمش به که وجود

ای که در نعمت و نازی به جهان غرّه مباش

که محال است درین مرحله امکان خلود

*

توانگرا، در رحمت به روی درویشان

مبند وگر تو ببندی، خدای بگشاید

*

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

*

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

*

دُنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند

یا وجود وعدمش را غم بیهوده خورند

*

خرما نتوان خورد از این خارکه کشتیم

دیبا نتوان کرد از این پشم که رشتیم

*

گناه کردن پنهان بهْ از عبادت فاش

اگر خدای پرستی، هوا پرست مباش

*

با دیگران بگوی که ظالم به چهْ فتاد

تاچاه دیگران نکَنند از برای خویش

*

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را؟

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکی‌است

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

**

صاحبا، عمر عزیز است ، غنیمت دانش

گوی خیری که توانی، ببر از میدانش

هر که دانه نفشانَد به زمستان در خاک

ناامیدی بود از دخل به تابستانش

۱۲ـ آوردن تخلص در پایان غزل که در حقیقت امضای گوینده به شمار می‌آید، از روزگار سعدی و هم به همت وی متداول شده است. سعدی تخلص را در مقطع غزل می‌آورد؛ ولی گاه در بیت پیش از مقطع به ذکر تخلص می‌پردازد:

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید:

سعدیا، بر تو چه رنج است که بگداخته‌ای؟

بیم مات است در این بازی بیهوده مرا

چه کنم؟ دست، تو بردی که دغل باخته‌ای

گاهی در سه بیت مانده به پایان غزل تخلص دیده می‌شود:

گویی بدن ضعیف سعدی

نقشی است گرفته از میانت

گر واسطه سخن نبودی

در وهم نیامدی دهانت

شیرین‌تر از این سخن نباشد

الّا دهن شکرفشانت

چند غزل نیز دارد که بی‌تخلص است؛ از آن جمله غزلی به مطلع:

تو خون خلق بریزی و روی در تابی

ندانمت چه مکافات این گنه یابی!

و غزلی به مطلع:

عمرم به آخر آمد، عشقم هنوز باقی

وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی

و غزلی به مطلع:

اینجا شکری هست که چندین مگسانند

یا بُلعجبی کاین همه صاحب هوسانند

۱۳ـ سعدی با احاطه بر اوزان عروضی فارسی و عربی برای سرودن غزل حسن انتخابی شایسته کرده و مطبوعترین وزنهای عروضی را که با ذوق فارسی زبانان ساز گاری دارد برگزیده است و به نظر می‌رسد که بیشتر غزلهای خود را در بحر «رَمَل» و «محبتث» و «هزج» و «مضارع» و «منسرح» به ترتیب سروده و بحر «خفیف» و «رجز» و «سریع» و «بسیط»… را کمتر از بحرهای مذکور در ساختن غزل به کار برده است.

قوافی غزلهای سعدی از کلمات روان و ساده فارسی یا عربی مستعمل و مأنوس است و ردیفها بیشتر یک فعل یا یک جملة کوتاه یا یک اسم و یا یک ضمیر می‌باشد:

به بوی آنکه شبی در حرم بیاسایند

هزار بادیه سهل است، اگر بپیمایند

۱۴ـ سعدی در ضمن غزلهای دل انگیز هر جا سیاق سخن اقتضا داشته، به ایراد مثلی پرداخته و بر زیبایی کلام افزوده است و از این راه بسیاری از مثلها را زنده نگاه داشته؛ علاوه بر این مقداری از سخنان سعدی به حکم زیبایی لفظ و لطف معنی، حکم مثل سائر دارد و پارسی‌گویان گیتی برای تأیید گفتار خود بدانها تمثل می‌جویند:

مردم همه دانند که در نامه سعدی

مشکی است که در طلبة عطار نباشد

*

به سر و گفت: کسی میوه‌ای نمی‌آری

جواب داد که: آزادگان تهیدست اند

*

مرا به علت بیگانگی ز خویش مران

که دوستان وفادار بهتر از خویشند

*

پس از دشواری، آسانی است ناچار

ولیکن آدمی را صبر باید

*

صفت عاشق صادق به درستی آن است

که گوش سر برود، از سر پیمان نرود

*

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش، ای پسر کافت بود تأخیر را

*

سعدیا، حب وطن گرچه حدیثی ست صحیح

نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم

*

نظر با نیکوکاران رسمی ست معهود

نه این بدعت من آوردم به عالم

*

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

عاقل آن است که اندیشه کند پایان را

*

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرو ازدهی، شاهینی ست

*

گربگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرّ ضمیر

*

گربشنوی نصیحت و گر نشنوی، به صدق

گفتیم و بر رسول نباشد به جزبلاغ

در پایان شایسته است که به بخشی از اظهار نظر استاد دانشمند جناب آقای دکتر ذبیح‌الله صفا درباره سعدی برای اکمال بحث اشارتی شود: «به خوبی می توان دریافت که بعد از شاعران بزرگ قرن چهارم و آغاز قرن پنجم و علی‌الخصوص کسانی مانند رودکی و دقیقی و فرخی و فردوسی که شعرشان به زیور فصاحت و درخشندگی معانی آراسته است، به تدریج تعقید و ابهام از طرفی و تکرار معانی از طرف دیگر و بدتر از همه الفاظ مغلق و دشوار وگاه دور از ذوق سلیم شعر فارسی را در تارهای خود فرو پیچید و از لطف و زیبایی و دل انگیزی و دلربایی خاصی که داشت، دور کرد و در این گیرودار شاعری توانا که حائز همه شرایط باشد، لازم بود تا این همه قیدهای ملال انگیز را درهم نوردد و شعر پارسی را به همان درجه از کمال و زیبایی وجلا و روشنایی و لطف و دلربایی برساند که فردوسی رسانیده بود.

چنین شاعر توانا سعدی شیرازی بود که هم تحصیلات متمادی و هم جهانگردی ها و تجربت اندوزی‌ها و هم ذوق خداداد بی‌نظیرش وی را در آرایش و پیرایش شعر و نثر پارسی کامیاب ساخته بود، و او درهمان حال به شیوه استادان در درجه اول زبان پارسی در قرن چهارم و پنجم، یعنی سادگی و صراحت زبان در بیان معانی بلند لطیف برگشت و آن روش را برکرسی نشاند…» (تاریخ ادبیات در ایران، ج۳، ص۶۱۲)برای حسن ختام نقل غزل معروف سعدی که نمودار سبک بدیع و مظهر اندیشه والا و پیام آور عشق و محبت و رهنمای سالکان طریقت وغایت مقصود و اصلان کوی حقیقت است، شایسته می‌نماید:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر، ای دوست، دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست

نه فلک راست مسلّم، نه ملک را حاصل

آنچه در سرّ سُویدای بنی آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است

به ارادت ببرم درد که درمانم از اوست

زخم خونینم اگر به نشود، به باشد

خنُک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟

ساقیا، باده بده شادی آن کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی برما یکسان ست

که برین در همه را پشت عبادت خم از اوست

سعدیا، گر بکند سیل فنا خانه دل

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

دیوان غزلیات استاد سخن سعدی شیرازی

(انتشارات مهتاب)

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: