1404/3/19 ۰۸:۲۸
آنگه که از کوچۀ رندانِ کوی خرابات می گذری و در کنج خلوت، در خانۀ خمار را به صدا در می آوری رند قلندری را می بینی که بر آستان در رخ می نمایاند ، پیراست نه پیر منحنی که پیر گلرنگ است و سر خوش از بادۀ عشق .
آنگه که از کوچۀ رندانِ کوی خرابات می گذری و در کنج خلوت، در خانۀ خمار را به صدا در می آوری رند قلندری را می بینی که بر آستان در رخ می نمایاند ، پیراست نه پیر منحنی که پیر گلرنگ است و سر خوش از بادۀ عشق . خرقه رهن می کرده و پیرهن چاک و دست افشان و پای کوبان راهروی کوی عشق است. نو سفر که نه مرد ره است در این ره چه سختی ها به جان پرورده تا به مراد رسیده ، جهان دیده ای روشندل و پیری دلسوخته است ، بر چهره اش نشسته گرد سال ها . آنگه که محتسب به تزویر در میخانه ها را بست و زاهدان ریایی زهد خود را فروختند و مستمندان، گردآلود فقر شدند، حافظ بود که بانگ برآورد :
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
ریاکاران «توطئه ای» طرح کرده که دستاویزی می گردد برای «تبعید » خواجه به شهر یزد، دوری از گلگشت مصلّی و آب رکناباد یزد را برایش زندان سکندری می سازد که هر آن آرزوی رفتن از این منزل ویران دارد و این چنین غریبانه قصّه می پردازد :
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم
و
نماز شام غریبان چو گریه آغازم به مویه های غریبانه قصّه پردازم
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و ز پی جانان بروم
امّا خواجه در این سفر از ساکنان شهر یزد (نه شاه یحیی حاکم یزد) به نیکی یاد نکرده و می گوید :
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
امّا به تعبیر یک جمع از اهل نظر، تنها پارسایان ( پارسیان = زرتشتیان ) با این غریب حادثه رفتاری در خور داشته اند تا آنجا که از این طایفه مدد می جوید :
تازیان را غم احوال گرانباران نیست پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
و سرانجام چنین ندا در می دهد :
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
حافظ در بازار گرمی ریا و سالوس که هر متاعی جز متاع هنر و فضل و مردم داری خریدار دارد، هرگز خرقه را در بحر گناه نیالود، در پیش پای صاحبان مال و جاه سر تسلیم فرود نیاورد و چنین صلا در داد :
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزادست
وی رندی ملامتگر است که سراچۀ خاک را رباط دو دری می داند که می باید از آن گذشت و برای چند روز عیش و عشرت نباید جان گرامی را خوار داشت . حافظ درویش ره نشینی است که پشت پا به دنیا و هر آنچه در آن هست زده، چنگ در ریسمان کرامت زده، ره بی نیازی را بر خود هموار کرده، یکرنگ و یکدل شده ، ره و رسم وفاداری آموخته ، اگه از اوضاع و درد آشنای مردم است و بدین روی آئینه زمانه خود است . حافظ، جام جمی است که با نگاه کردن در آن می توان به رازهای نهانی ، غم افتادگان و رنج درمندان و گرفتاری مردم زمانه اش پی برد .
شاعر ساحری است که هرکس به فهم خود سر از سر حکمتش در می آورد . اهل معرفت وی را رند قلندر ، اهل درد وی را دردمند ، اهل راز او راز دار ، اهل طریقت وی را پیر طریقت ، اهل وفا وی را وفاداری صاحب کرامت و اهل کلام وی را سخندانی باصفا می خوانند . آن رند شاهد باز و خرابات نشین ره میخانه آن زمان که هر نهال کاشته ، نهال دشمنی بود فرمود :
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آید نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
حافظ دلسوخته آن زمان که هفتادمین بهار عمر را خزان می کرد، ازین محنت آباد خاکی رخت بربست و به سرای جاویدان پرواز نمود و نام نیکش در همیشۀ دوران پایدار ماند .
منبع: روزنامۀ اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید