فرّخی، شاعر آزادی / محمدرضا شفیعی کدکنی

1402/7/25 ۱۰:۰۹

فرّخی، شاعر آزادی /  محمدرضا شفیعی کدکنی

۲۵ مهر سالروز درگذشت محمد فرخی یزدی (۱۲۶۸ ـ ۱۳۱۸) شاعر و روزنامه‌نگار است. به نوشته حسین مکی، فرخی در آلمان بود که در ملاقاتی با تیمورتاش، فریب وعده او را خورد و به کشور بازگشت و بلافاصله تحت نظر قرار گرفت. اندکی بعد به زندان شهربانی افتاد و به جرم اسائه ادب به مقام سلطنت، به سی ماه زندان محکوم شد و به زندان قصر منتقل گردید و در همان جا درگذشت.

نخستین شاعر مشروطیت که من با او به گونه‌ای تصادفی، در خردسالی و نوجوانی آشنا شدم، فرخی یزدی بود. قضیه از این قرار بود که من هرگز به مدرسه  نرفته بودم؛ در خانه و مکتب و بعد هم مدرسه طلبگی درس خوانده بودم و طبعاً با  کتاب‌های درسی ابتدایی و دبیرستان  که همبازی‌های من با آنها سروکار داشتند، هرگز سروکار نداشتم. یک روز کتاب پسر همسایه‌مان که همسن و  سال و همبازی من بود، در منزل ما جا ماند و من بر حسب تصادف شروع کردم به ورق زدن آن کتاب که گمانم کتاب اول یا دوم دبیرستان بود و در میان شعرها و آثاری که در آن آمده بود، قطعه‌ای بود از یک ترکیب بند فرخی سیستانی درباره بهار. خواندن این قطعه شعر مرا، در آن سن و سال، شدیداً تحت تأثیر قرار داد. الان که به علل روحی این تأثیر می‌اندیشم، دلیل روشنی برای آن همه تأثیر در آن روزگار نمی‌یابم؛ این قدر می‌دانم که سخت شیفته آن شعر شده بودم. روز بعدش تصمیم گرفتم به هر قیمتی هست، بروم و دیوان این شاعر را پیدا کنم. هر چه عیدی داشتم، همه را برداشتم و به تمامی کتابفروشی‌های شهرمان، به ویژه آنها که دور حرم بودند و با مرحوم پدرم دوست و آشنا و بیش و کم مرا هم می‌شناختند، مراجعه کردم؛ هیچ کدام دیوان فرخی سیستانی نداشتند تا رفتم به کتابفروشی باستان، از جوانی که در آنجا به مشتریان پاسخ می‌داد، جویا شدم. نگاهی به من که بچه 12 ـ 13 ساله‌ای بودم، انداخت و گفت: «پسرجان!‌ دیوان فرخی‌سیستانی می‌خواهی چه کنی؟»گفتم:«می‌خواهم بخوانم.»گفت: «این شاعر مداح سلاطین ظالم قدیم بود و قیمت دیوانش هم گران است؛ اما من یک دیوان فرخی دیگری به تو می‌دهم که در راه آزادی مردم ایران کشته شده و شعرش را برای وطنش گفته است و قیمت دیوانش هم سه تومان است». رفت و دیوان فرخی یزدی را آورد گذاشت جلو من. عالم بچگی بود و من هم تحت تأثیر حرفهای آن جوان که حالا می‌فهمم دارای گرایش‌های چپ و رادیکال آن سالهای حوالی کودتای انگلیسی‌ها علیه مصدق بود، قرار گرفتم. کتاب را برداشتم از در کتابفروشی تا منزل‌مان همین طور که می‌رفتم و مقدمه حسین مکی را می‌خواندم، لحظه به لحظه مسحور زندگی و شعرهای فرخی یزدی می‌شدم و به‌خانه که رسیدم، مقدمه و مقداری از شعرها را خوانده بودم و به‌خصوص اولین غزل دیوان را:
گلرنگ شد در و دشت از اشکباری ما 
چون غیر خون نبارد ابر بهاری ما
این آشنایی تصادفی با شعر فرخی یزدی روی بسیاری از مسائل ذهني من، در آن عالم بچگی شدیداً اثر گذاشت. هنوز هم می‌توانم بگویم که تأثیر فرخی یزدی را بر بسیاری از شعرهای خودم غیرمستقیم نمی‌توانم انکار کنم. شاید به‌ظاهر کوچکترین ارتباطی میان هیچ شعر من و هیچ بیتی از او نباشد، ولی غیرمستقیم می‌توانم با اطمینان بگویم که سخت از او تأثیر پذیرفتم. 

غزل سیاسی
فرخی یزدی هميشه در نظر من احترامی خاص دارد و در جمع شاعران مشروطیت او را از صدرنشینان می‌دانم. غزل سیاسی را شاید بهتر از همه معاصرانش گفته باشد. به‌لحاظ زبان  شعر در غزل او سلامتی دیده می‌شود که عارف و عشقی و دیگران ندارند.البته غزلهای سیاسی بهار از استحکام خوبی برخوردار است، ولی در قیاس با غزل سیاسی فرخی قدری به‌لحن قصیده نزدیکتر است؛ اما فرخی از ابزارهای غزل برای القای مقاصد سیاسی خودش،چه در حوزه تبلیغ سوسیالیسم و چه در مبارزه با فاشیسم و دیکتاتوری رضاشاه، حقاً توفیق بزرگی داشت.
در میان شاعران مشروطیت فن غالب فرخی «غزل» است. عارف بیشتر به ‌تصنیف‌های خود شهرت یافته و بهار به ‌قصایدش و عشقی به‌هجوها و طنزهایش ایرج به مثنوباتش و سید اشرف به لحن عامیانه مستزادها و ترکیب‌بندهایش ولی فرخی و شاید هم لاهوتی ظاهراً سرایندگان بهترین غزلهای سیاسی هستند. می‌توان گفت که شاخص‌ترین غزل سیاسی دوران مشروطیت از آن فرخی یزدی است. فرخی دو نوع غزل دارد، بلکه می‌توان گفت سه نوع: 
نوع اول غزلهایی است که با تمام اجزا و عناصر غزل عصرش ساخته شده است، همان تم‌ها و موتیوهای رایج در غزل سبک عراقی وگاه با ملایمات نازکی از حدود معتدل سبک هندی. 
نوع دیگر غزلهای صرفاً سیاسی آشکار است مثل «آن زمان که بنهادم سر به‌پای آزادی» که خود ردیف شعر سیاسی بودن آن را تبلیغ می‌کند. 
نوع سوم غز‌لهایی است با اجزایی از عناصر غزل سنتی و با تصرفاتی که در آنها بیشتر زبان کنایه حاکم است و تعریضاتی دارد به‌اوضاع و احوال سیاسی عصر و بیش از هرچیز حاوی اعتراضاتی است به‌نظام حاکم و دیکتاتوری رضاشاه.
به‌نظرم هنر اصلی فرخی در همین جا نهفته است زبان غزل سنتی در خدمت گوشه و کنایه‌هایی در اعتراض به‌اوضاع زمانه. مثل همان غزل بسیار زیبا و معروف او که در زندان قصر سروده است: «سوگواران را مجال بازدید و دید نیست» يا غزل «شب چو در بستم و مست از می نابش کردم».
شاید حمل بر اغراق شاعرانه شود اگر بگویم بعد از حافظ، هیچ کس غزل سیاسی را به‌خوبی فرخی یزدی نگفته است؛ ولی اگر قدری به سوابق کار و نمونه‌های موجود رجوع شود، این حکم چندان هم اغراق آمیز نیست. زبان غزل فرخی از زبان تمام اقرانش (عارف، عشقی، حتی لاهوتی) به اسلوب غزل سنتی نزدیکتر است و از ضعفهای فراوانی که در شعر عارف و عشقی دیده می‌شود، برکنار. در سراسر دیوان فرخی شاید چند مورد محدود هم «ترک اولی» در مسائل دستوری زبان دیده نشود در صورتی که در کمتر غزلی از غزلهای عارف و عشقی هست که غلطی فاحش، به‌لحاظ نحوی صرفی يا عروضی دیده نشود؛ همچنین گاه اگر ضعفی يا شبهه ضعفی در شعر فرخی دیده شود، چنان با مهارت و لطافت اتفاق افتاده که جز با چشم مسلح قابل رؤیت نیست. از جمله مواردی که می‌توان بدان اشارت کرد،  همان مطلع غزل بسیار معروف اوست: 
شب چو دربستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
که در مصراع دوم، «جادوی مجاورت» و موسیقی وزن و قافیه که ستارالعیوب شگفت آوری است، مانع از آن می شود که خواننده متوجه شود «نحو زبان» قدری مخدوش است؛ در این حدود هفتاد سالی که از عمر این غزل می گذرد، ظاهراً تاکنون کسی متوجه این نکته نشده است که بر طبق قواعد زبان و عرف فارسی معاصر نیز، شاعر باید می گفت: «ماه اگر حلقه به در می کوفت، جوابش می کردم». برای آنکه از طیف مغناطیسی وزن و قافیه خارج شویم و ضعف دستوری مصراع دوم را دریابیم، بهتر است همان ساختارهای نحوی را به معادل های آنها بدل کنیم و بگوییم «ماه اگر آمد، بیرونش کردم» که در اینجا خواننده متوجه می شود باید گفته می شد «ماه اگر می آمد، بیرونش می کردم» نه «ماه اگر آمد، بیرونش کردم». دلیل این نقص این است که نه در فارسی قدیم (صورت تاریخی زبان) و نه در فارسی معاصر(صورت موجود زبان)، هیچ کس این صورت را که فرخی به کار برده است، به کار نمی برد؛ اما در سراسر دیوان او، از این نوع غلطها شاید به دشواری بتوان یافت:
گر نمی آمد چنین روزی، کجا دانند خلق 
در میان همگنان، بی مثل و مانندیم ما 
که برای توجه به ضعف دستوری مصراع اول باید آن را تبدیل به ساختار نحوی مشابه آن کرد و گفت «اگر حسن نمی آمد، حسین کی داند که...» در آن صورت متوجه می شویم باید گفته شود « گر نمی آمد چنین روزی کجا می دانستند» یا «کجا دانستندی» یا می گفت: « گر نیاید این چنین روزی، کجا دانند خلق».
غزلهای صرفا عاشقانه و کاملا سنتی فرخی، هر چه باشد، در دریف غزلهای خوب آن دوره تاریخی است(از قبیل: ما مست و خراب از می صهبای الستیم) و غزلهای سیاسی آشکار و صریح او نیز که گزارش وقایع تاریخی عصر است و صورت منظوم حوادث را دارد، در حد اشاره به تاریخ عصر، می تواند مورد ارزیابی قرار گیرد؛ اما غزل سیاسی کنایی او که گاه تمام ابیات و گاه ابیاتی از یک غزل، دارای چنین اسلوبی است، حقاً در تاریخ شعر فارسی خواهد ماند. 
فرخی اگر وقایع شهریور 1320 و سقوط دیکتاتوری رضا شاه را می دید، بی گمان در شعرش تحولی بزرگ روی می داد و شاهکارهای درخشانی به وجود می آورد، زیرا فضای سیاسی بعد از شهریور، خلاقیت شعری او را بارور می کرد؛ اما او دو سال قبل از آن واقعه، در زندان قصر در سال 1318 به گونه بی رحمانه و ناجوانمردانه ای که شیوه آن نظام بود، با تزریق آمپول هوا، توسط پزشک زندان، به شهادت رسید. 
اهمیت تدوین مجدد دیوان فرخی یزدی و پیدا کردن شأن نزول یک یک شعرهای او، با مراجعه به روزنامه های عصر، و بیش از همه روزنامه طوفان، امری است که یادآوری آن را در اینجا ضروری می دانم و پیشنهاد می کنم که یک رساله دکتری در رشته ادبیات فارسی درباره تدوین علمی دیوان او و تحقیق در مقام شاعری وی توسط یکی از دانشجویان باهمت و باحوصله نوشته شود. در چنین تحقیقی، مراجعه به تمام اسناد عصر و پرونده های شهربانی آن دوره و کتاب های خاطرات ضرورت دارد. 

قلمرو شاعری فرخی
برگردیم به قلمرو شاعری فرخی و اسلوب غزل سرایی او: مهمترین موضوع این غزلها، نکوهش سرمایه داری و تشویق زحمتکشان به ایجاد حزب و اتحاد است و این که:
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت! به کف کی اختیار آید تو را؟
پا فشاری کن، حقوق زندگان آور به دست 
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را 
و نقد سرمایه داری:
شد سیه روز جهان از لکۀ سرمایه داری 
باید از خون شست یکسر باختر تا خاوران را 
انتقام کارگر ای کاش آتش برفروزد
تا بسوزد سر به سر این توده تن پروران را 
و به راستی که در این  گونه سخن گفتن، فرخی بر همه اقرانش سرآمد است:
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت 
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت 
حق دهقان را اگر ملاک مالک گشته است 
از کفَش بی آفت تأخیر می باید گرفت 
بهر مشتی سیر، تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر می باید گرفت 
در غزل سیاسی فرخی تمام مسائل روشنفکری عصر، انعکاس دارد، از قبیل نقش روشنفکران و اهمیت آرای عمومی:
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم 
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت 
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم 
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت 
تا رابطه میان رشد و آبادانی و مسأله دمکراسی:
جز به آزادی ملت نبوَد آبادی 
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت 
و طبق معمول اندیشۀ روشنفکران عصر، «شرق» را بهشت موعود دیدن و «غرب» را منشأ تباهی بشریت. ببینید با همان ابزار غزل سنتی و در ضمن ابیاتی که معیار جمالی آن را همان معیارهای غزل کلاسیک فارسی از قبیل موتیو«مژه و چشم» و «شب و روز» و «ماه و خورشید» و تقابل رنگهای سپید و کبود و زرد و سرخ تشکیل می دهد، چه می گوید:
تاخت مژگان تو بر ملک دل از چشم سیاه
چون سوی شرق به فرمان قضا لشکر سرخ 
شب ما روز نگردد ز مه باختری 
تا چو خورشید به خاور نزنیم اختر سرخ 
فرخی، روی سپید آنکه برِ چرخ کبود
با رخ زرد ز سیلی بودش زیور سرخ
که حقا تمام حرفهای مورد نظرش را به زبان غزل سنتی فارسی ادا کرده است و با تداعی های نو در عرصه تمها و موتیوهای غزل سنتی فارسی، خواننده خویش را به سوسیالیسم و برافکندن نظام سلطنت، بدین گونه دعوت می کند: 
با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را 
چون کوه کنی هر روز با تیشه نباید کرد 
فرخی بسیاری از امکانات هنری غزل فارسی را در خدمت معانی سیاسی موردنظر خویش درآورده و در این زمینه کارش چشمگیر است:
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند 
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست 
او به عنوان یک سوسیالیست وطن پرست برجسته عصر، ضمن اینکه نگران ایران و مصائب ایران است، از اینکه در جهان پیرامونش چه می گذرد، هرگز غفلت نمی ورزد و در ضمن ابیات غزلی که به ظاهر کاملاً عاشقانه است، از شهدای انقلاب سوسیالیستی چین یاد می کند:
زهری که ز سرمایه به کف داشت توانگر 
در کام فقیران به دم بازپسین ریخت 
هر قطره شود بحری و آید به تلاطم 
این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت 
فرخی بسیاری از مفاهیم جامعه‌شناسیک مارکسیستی را در غزل خویش به زبان روشنفکران عصر بیان کرده است؛ مثلاً «منفعت صنفی» به جای «منافع طبقاتی»:
با منفعت صنفی خود فرخی، امروز 
خود درصدد کشمکش فقر و غنا نیست 
یا «جنگ صنفی» به جای «نبرد طبقاتی» و «کشمکش فقر و غنا»:
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود 
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود 
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای 
این دو صف را کاملاَ از هم جدا باید نمود 
این اصطلاحات در آن روز، با داشتن سوابق سنتی در زبان فارسی، از طریق شعر او و امثال او، مفهوم سوسیالیستی عصر را به خود گرفته‌اند. شاید اگر با همین شیوه، این‌گونه مفاهیم وارد فرهنگ سیاسی ما می‌شد، در میان عامۀ اهل فکر و دردمندان جامعه تأثیری عمیق‌تر به جای می‌نهاد. غزلهای سیاسی فرخی که بخش اعظم شعر او را تشکیل می‌دهد، لبریز است از مفاهیم وابسته به حوزۀ دمکراسی و سوسیالیسم و او حقاً، در شرایط عصر خویش، این گونه مفاهیم را به زبان غزل بهتر از هرکسی عرضه کرده است.
امروز نظریه‌های شعری، تلقی ما را از مفهوم شعر دگرگون کرده است و بعضی از ناقدان ادب تا بدان جا رفته‌اند که اگر شعر کوچکترین ربطی با عقاید سیاسی و اجتماعی و اخلاقی و فلسفی و دینی پیدا کند، می‌گویند «شعر نیست، نظم است»؛ بی‌گمان این‌گونه نظریه‌ها هم عمر درازی نخواهد کرد، همچنان که تلقی فرخی و معاصران او از مفهوم شعر، عمر درازی نکرد؛ اما در آن سوی همۀ این حرفها، هر خوانندۀ فارسی زبانی که نسبت به ایران و آزادی ایران و انسانیت و رنجهای بشر در طول تاریخ از خود حساسیتی داشته باشد، وقتی زندگی و شعر فرخی یزدی را مطالعه کند، از همدلی با او، ناگزیر خواهد بود و هنر چیزی جز همین «برانگیختگی همدلی‌ها» نیست، با این تبصره که این همدلی‌ها، امری است دارای شدت و ضعف و به تعبیر حکمای قدیم خودمان: «ذات مراتب تشکیک».

شجاع‌ترین شاعر عصر
اگر فرخی یزدی را شجاع‌ترین شاعر عصر خویش بنامیم، چندان از جادۀ انصاف به دور نیفتاده‌ایم؛ شاعری که در اوج دیکتاتوری رضاخان می‌گوید:
بود اگر جامعه بیدار درین دار خراب 
جای سردار سپه جز به سرِ دار نبود 
فرخی موانع راه اجرای سوسیالیسم را در ایران و جهان به خوبی می‌شناخته و گویی «اکنونِ سوسیالیسم» را نیز در آینۀ شعر خویش دیده است وقتی که گفته است:
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما 
آجل شود اگرچه به عاجل نمی‌شود 
حق گر خورَد شکست ز یک دسته بی‌شرف 
حق است و حق به مغلطه باطل نمی‌شود 
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار 
با این رویه حل مسائل نمی‌شود 
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های و هوی 
از این طریق طی مراحل نمی‌شود 
یک ملک بی‌عقیده و یک شهر چاپلوس 
یا رب، بلا برای چه نازل نمی‌شود؟ 
یکی از تمایزهای فرخی از اقرانش، یعنی امثال عشقی و عارف و لاهوتی، در این است که با همه دلبستگی به سوسیالیسم، هرگز نسبت به دین و عقاید دینی جامعه ـ که در جوانی سخت بدان وابسته بود و در شعرهای دورۀ اول شاعری‌اش انعکاس دارد ـ هتاکی ندارد. فرخی ظاهراً هیچ‌گاه رابطۀ خود را با عقاید دینی قطع نکرد و از آنهایی نبود که تنها مانع راه تحقق سوسیالیسم را اندیشه‌های الهیاتی بشر می‌دانند و از آن سوسیالیست‌های «روسوفیل» هم نبود:
ما زادۀ کیقباد و کیکاووسیم 
جان باختگانِ وطن سیروسیم 
در تحت لوای شیر و خورشید، ای لُرد
آزاد ز بند انگلیس و روسیم 
از غزلهای فرخی که بگذریم، مهمترین بخش شعرهای او را رباعی‌ تشکیل می‌دهد. بخش عظیمی از این رباعی‌ها را فرخی برای درج در روزنامۀ طوفان و به مناسبت حوادث روز سروده است و امروز با گذشت زمان و به فراموشی سپرده شدن آن حوادث، آن شعرها نیز کارایی خود را از دست داده‌اند، مثل هر شعری از این‌گونه؛ اما در میان آن رباعی‌ها هنوز رباعی‌های خواندنی و دلاویزی می‌توان یافت که همیشه می‌تواند ذوق فارسی زبانان را حلاوت بخشد؛ زیرا با هیچ واقعۀ خاصی گره خوردگی ندارد، خواه وصف طبیعت باشد مانند:
امسال بهار جشن میخواران است 
اطراف چمن نشیمن یاران است
از دولت ابر و باد و باران بهار 
گلزار شکوفه ریز و گلباران است 
خواه اندیشه‌های رایج در شعر سنتی فارسی، نظیر این رباعی:
در کعبه خطاکار خطابم کردند 
از بتکده، رندانه، جوابم کردند 
آباد شود کوی خرابات مغان 
کانجا به یکی جرعه، خرابم کردند
خواه شکایت از زمانه، نظیر:
هر کس که چو گل درین چمن یک‌رنگ است 
با خار، به پیش باغبان، همسنگ است 
دلتنگی غنچه در چمن تنها نیست 
بر هر که نظر کنی، چو من دلتنگ است 
دعوت به تعالی و رشد ملی، اندیشه‌ای که در عصر او، مورد توجه اهل ادب و هنرمندان بود و بعدها به کلی از حوزۀ تفکر ایشان زدوده شد و نوعی ادبیات تسلیم را تحمیل کرد:
دنیای ضعیف‌کش که از حق دور است 
حق را به قوی می‌دهد و معذور است 
بیهوده سخن ز حق و باطل چه کنی؟
رو زور به‌دست آر که حق با زور است 
و این اندیشه را در شعرهای ایرج، «هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد»، و در شعر بهار، «لازم اگر شد، متعدی شویم»، و دیگران هم می‌توان دید و یکی از شاعران نسل بعد از ایشان گفته است:
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی 
که در نظام طبیعت، ضعیف پامال است1
فرخی اگرچه به اندازۀ بهار گرایش‌های ملی ندارد، اما حس ایران‌دوستی و حتی ایران‌پرستی او چشمگیر است و با همۀ تمایلی که به سوسیالیسم ـ که بعضی جهان وطنی بودن را از لوازم آن می‌دانسته‌اند ـ دارد، همواره نگران ایران است و تصور می‌کنم اختلاف او با جناح فکری بهار در این بیت از یک رباعی او خلاصه شده است:
تو در طلب حکومت مقتدری 
ما طالب اقتدار ملت هستیم 
پی نوشت:
1. این شعر از گلشن آزادی، شاعر خراسانی است.

برگرفته از کتاب "با چراغ و آینه"

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: