1401/1/23 ۰۸:۰۰
فلسفه از رهگذار تفكر به زیبایی، هنر و اخلاق میكوشد معنای زندگی سعادتمند را دریابد و نوری بر حیات شادكام بتاباند. مسعود حسینی، دانشآموخته و پژوهشگر فلسفه از مترجمان پركاری است كه تاكنون آثار فراوانی را از حوزه فلسفه قارهای به ویژه سنت ایدهآلیسم آلمانی به فارسی ترجمه كرده است
زیبایی وعده شادكامی است
زهره حسینزادگان: فلسفه از رهگذار تفكر به زیبایی، هنر و اخلاق میكوشد معنای زندگی سعادتمند را دریابد و نوری بر حیات شادكام بتاباند. مسعود حسینی، دانشآموخته و پژوهشگر فلسفه از مترجمان پركاری است كه تاكنون آثار فراوانی را از حوزه فلسفه قارهای به ویژه سنت ایدهآلیسم آلمانی به فارسی ترجمه كرده است، نوشتههای فیلسوفانی چون كانت، شیلر، فیشته، شلینگ و هگل و آثاری درباره نیچه، شلایرماخر و هایدگر. از او به تازگی كتاب جایگاه «زیبایی در عالم هنر: وعده شادكامی و بس» نوشته الكساندر نهاماس به فارسی ترجمه شده كه نشر ققنوس آن را منتشر كرده است. نهاماس متولد 1946، فیلسوف امریكایی یونانی است كه در زمینه فلسفه زیباییشناسی یونانی و اندیشههای متفكران اروپایی مثل نیچه، فوكو و نظریه ادبیات پژوهش میكند. حسینی پیشتر نیز از نهاماس كتاب نیچه: زندگی به منزله ادبیات را ترجمه كرده است. با او به مناسبت انتشار این كتاب گفتوگویی صورت دادیم كه از نظر میگذرد.
******
چطور شد كه نهاماس فیلسوف امریكایی یونانیتبار توجه شما را جلب كرد و كتابهای «نیچه زندگی به مثابه ادبیات» و «جایگاه زیبایی در عالم هنر » را از او ترجمه كردید؟
چند مرحله داشت. اول اینكه به نیچه علاقه داشتم. كتابهایش را آن زمان میخواندم. بعد كتاب در هزارتوی نیچه را در گروه فلسفه دانشگاه تهران دیدم. عنوان این كتاب مرا جذب كرد و حجمش هم كم بود بنابراین ترجمهاش كردم. در این كتاب الن وایت، نویسندهدر هزارتوی نیچه با نهاماس و مطالبی كه در كتاب نیچه: زندگی به مثابه ادبیات مطرح كرده وارد گفتوگو میشود. موقعی كه داشتم كار میكردم دیدم چقدر این كتاب جالب است و متوجه شدم اصولا نهاماس به سطح بالاتری از تفسیر دست یافته. گذشته از اینكه جذابیتهای دیگری هم داشت. مثلا تز اصلی نهاماس این است كه نیچه زندگی را به مثابه متن میبیند. یعنی انسانی كه زندگی میكند، عمل میكند، سخن میگوید و هر كاری میكند، این گویی خلق یك متن ادبی است. به همین دلیل عنوان فرعی كتابش زندگی به منزله ادبیات است.
چرا نیچه این دیدگاه را دارد؟
به این دلیل كه آموزهای به نام چشماندازگرایی یا پرسپكتیویسم دارد. قائل بودن به این آموزه اجازه نمیدهد فیلسوف مستقیما گزارههایی فلسفی را به مثابه گزارههای درست مطرح كند. چون نیچه معتقد است هیچ گزارهای فارغ از چشمانداز بیان نمیشود. همین كه از چشمانداز خاصی بیان میشود به این معناست كه آن گزاره كلیت و ضرورت مطلق ندارد. فیلسوفی كه خودش به این دیدگاه قائل است چطور میتواند حرف بزند. وقتی شما میگویی كه نمیشود حرف مطلق زد و از طرف دیگر دلت میخواهد حرف بزنی، باید چه كنی. نهاماس میگوید میآیی یك كار غیرمستقیم میكنی. آن چیزی را كه فكر میكنی درست است زندگی میكنی. خود شخصیتت و نهادت، خود اعمالت میشود مصداق چیزی كه فكر میكنی درست است. به جای اینكه بیایی این را با گزارههای فلسفی بیان كنی كه این نحوه زندگی درست است و نگاه درست به حیات این است، میآیی آن را زندگی میكنی. نهاماس میگوید این كار را هم نیچه كرده و هم سقراط. زندگی و آموزه سقراط یك چیز است. خودش نمونه و مصداقی از آموزه خودش است. اما پیشنهاد اولیه ترجمه كتاب جایگاه زیبایی در عالم هنر از یكی دیگر از كسانی بود كه علاقهمند به این كتاب بود و قرار بود جای دیگری منتشر بشود كه نشد. او چون میدانست من درباره نهاماس كار كردهام این كتاب را به من پیشنهاد داد. خیلی خوشحالم چون واقعا چیزهای جالبی به آدم یاد میدهد. چند ایده دارد كه من را خیلی جلب كرد.
زیبایی یكی از مفاهیمی است كه تلاش شده تعریفی برایش ارایه بشود. در فصل اول هم نهاماس به اندیشه متفكرانی چون افلوطین و شوپنهاور و كانت ارجاع میدهد از باب اینكه بتواند زیبایی و مفهومش را توضیح دهد. در نهایت نهاماس به مفهومی از زیبایی میرسد. او چه دیدگاهی به زیبایی داشته؟
نگرش نهاماس این نیست كه زیبایی را در نهایت تعریف كند. كارش در این كتاب لااقل تعریف مفهوم زیبایی نیست و مستقیما خودش سراغ پژوهش در حوزه زیبایی نمیرود مثل كاری كه كانت میكند. منظور و هدفش از رفتن سراغ مفهوم زیبایی چه زیبایی طبیعت و چه زیبایی هنر این است كه اتفاقا این مفهوم را از دایره تنگ آكادمیك و نظریاش بیرون بكشد و بیاورد در زندگی روزمره. تاثیراتی كه در زندگی روزمرهمان دارد. البته این كار را با رجوع به بحثهای نظری انجام میدهد. سراغ آن مفاهیم میرود ولی میخواهد آنها را به زندگی روزمره بیاورد. تعریف ارایه نمیدهد. از یك فیلسوف شروع میكند، حرفهایش را میگوید و با او همراهی میكند. شروع به نقد میكند و بعد میپردازد به یكی دیگر و تا جایی با او همراهی میكند. هركدام از این فیلسوفها یك حرف درست و یك حرف نادرست زدهاند. هیچكدام حرف كاملی نزدهاند تا بگویی بحث تمام شد. كلا فلسفه اینطور است. هیچكس بحث را تمام نمیكند. تا حدی جلو میرود. اتفاقا خود زندگی نشان میدهد كه بحثهای نظری كافی نیستند. بنابراین نهاماس میگوید این بحثهای نظری چگونه در زندگی روزمره بیاید و چطور فلسفه غرب و زیبایی در زندگی ما تاثیر دارد.
از كدام فیلسوف شروع میكند؟
از افلوطین شروع میكند. ولی به افلاطون هم رجوع میكند. فصل اولش فكر میكنم افلوطین است كه فیلسوف قرن دوم یا سوم میلادی است كه البته نوافلاطونی محسوب میشود. یك نگرش نسبتا متفاوتی نسبت به افلاطون دارد. بعد شوپنهاور و كانت. كانت را بیشتر باز میكند. نهاماس میخواهد بگوید زیبایی به مباحثی كه در فلسفه بیان شده منحصر نیست. خیلی وقتها مصادیقی از زیبایی در زندگی عادی ما خودنمایی میكند كه شاید برای آنها نشود نظریهای ارایه كرد. در نهایت آنها زیباییاند. زیباییهایی كه شاید كوچك باشند اما این چیزی از زیبا بودنشان كم نمیكند. ما برای زیباییشناسی نظریهای نداریم. از یك چیزی خوشمان میآید اما صریح نمیدانیم چیست. نهاماس این را در مثال دوستی باز میكند و میپروراند. كتاب دیگری دارد به نام فلسفه دوستی. میگوید دوستانمان را در نظر بگیریم و بگوییم چرا خوشمان میآید. البته این بحث درباره زیبایی نیست اما به آن مربوط است. ویژگیهای مختلف را برمیشمارد و میگوید همه اینها درست. اما ممكن است فلانی همه این ویژگیها را داشته باشد اما تو از او خوشت نیاید. در نهایت حرف خیلی جالبی میزند كه مربوط میشود به عنوان كتاب: وعده شادكامی. میگوید زیبایی فقط وعده شادكامیاست نه خود شادكامی. ما همیشه فكر میكنیم زیبایی چیزی است كه در همان لحظه كه مشاهدهاش میكنیم ما را شادكام و خوشحال میكند، ولی نهاماس میگوید نه. مثال دوستی میگوید چیزی كه ما را جذب دوستانمان میكند چیزی است كه هنوز پدیدار نشده. چیزی است كه ما امیدواریم در آینده پیش بیاید. میگوید ما دوستانمان را به خاطر چیزهایی كه هنوز از آنها ندیدهایم اما وعده دیدن آنها را در آینده میبینیم دوست داریم. حضور دوستان ما و بودنشان وعده چیزهای جذابی به ما میدهد، چشماندازی از آینده و ما صریح نمیدانیم این چشمانداز فردا چه شگفتیهایی برای ما دارد. اینها كاملا ناخودآگاه است. دوستانی هستند كه به ما نوید این را میدهند كه اگر او در زندگیام حضور داشته باشد زندگی من بهتر خواهد شد. همین مفهوم را بیایید در مورد زیبایی هنر ببینید. شاید زیبایی نظریهبردار نیست یا زیبایی را نمیشود در قالب نظریه بیان كرد. چون اتفاقا زیبایی آن چیزی است كه به ما وعده چیزهای بیپایان میدهد. مثلا وعده میدهد ما در آینده میتوانیم چیزهای بیشتری در تابلوی نقاشی ببینیم. اثر هنری آن چیزی نیست كه ما را در لحظه شادكام میكند، بلكه آن چیزی است كه به ما وعده شادكامی در آینده میدهد و ما همچنین میرویم به سراغش و ازش انتظار داریم. این ایده بیسابقه نیست. ایده نهاماس است، اما به این معنی نیست كه نهاماس اولینبار این ایده را بیان كرده. شاید برمیگردد به افلاطون، ولی بیان روشنتر و سیستماتیكتر و صریحترش در شلینگ است. شلینگ در نظام ایدئالیسم استعلایی توضیح میدهد كه اثر هنری قابلیت تفسیر نامتناهی دارد. شما هرقدر هم تفسیر كنید كه كدام وجه از اثر هنری است كه مرا جذب میكند، كفایت نمیكند. اثر هنری از منظر شلینگ مظهر امر مطلق است. امر مطلق یعنی امر نامتناهی و امر نامتناهی اتفاقا آن چیزی است كه ما دنبالش هستیم. امر متناهی خستهمان میكند. یك جا تمام میشود. وقتی ما در حال مشاهده اثر هنری هستیم، هم در لحظه ارضا میشویم و هم به ما وعده نامتناهی میدهد. زندگیمان را میتوانیم بر حول آن سامان دهیم. نهاماس این را به زبان سادهتری برای ما بیان میكند. این وعده چیز كمی نیست. زیبایی چیزی است كه چشمانداز ایجاد میكند و فقط در لحظه ما را خوشحال نمیكند.
در رابطه با زیبایی و هنر صحبت كردید. نسبت این دو تا باهم چیست. آیا هنر ابزاری است برای ایجاد زیبایی. یا هدف هنر ایجاد زیبایی است. كلا چه نسبتی با هم دارند؟
زیبایی و هنر گاهی بر هم منطبق میشوند، یعنی زیبایی هنری و زیبایی طبیعت. گاهی یك تعریف ازشان داده میشود. گاهی در تاریخ فلسفه از هم متمایز میشوند. گاهی یكی تابع آن دیگری میشود. در عصر مدرن اعتقاد بر این بوده كه هر چیز هنری زیبا نیست. كانت میگوید زیبایی اصولا در طبیعت است، زیبایی هنر تابع زیبایی طبیعت است. چرا؟ چون اصولا زیبایی هنر را هنرمند ایجاد میكند، ولی چه چیزی اجازه میدهد هنرمند زیبایی را ایجاد كند؟ طبیعت. از طریق نبوغی كه طبیعت در هنرمند به ودیعه میگذارد. یعنی هنرمند ابزار دست طبیعت است. از نظر كانت ایدهآل زیبایی پیكره انسان است. برعكس، هگل میگوید طبیعت چه كاره است كه معیار باشد. چون هگل كلیدواژه اندیشهاش آزادی است، همهچیز را تحت این مقوله تفسیر میكند. برای او زیباییای كه هنرمند تولید میكند بسیار فراتر از هر آنچیزی است كه میتواند در طبیعت باشد. از نظر هگل طبیعت هم مرحلهای است از وجود آزادی. یعنی آزادی در یك مرحله طبیعت است اما این مرحله از وجود آزادی مرحله پرورشنیافتهای است. مرحله وجود آگاهانه انسان و سوبژكتیویته، مرحله برتری است. حالا سوبژكتیویته هنرمند كه اثر هنری خلق میكند طبعا ارزش هنریاش بالاتر است كه این هم برمیگردد به تلقی غایتمندانه هگل مبنی بر اینكه اصولا هرجا سوبژكتیویته آگاهانه دست به عمل میزند آنچه حاصل میشود زیباتر است و بیشتر مظهر امر مطلق است. بنابراین نسبت این دو را نمیشود كاملا مشخص كرد و به مساله فیصله داد. این رفت و برگشت همیشه وجود دارد، بین زیبایی طبیعت و زیبایی هنر.
در فلسفه باستانی هدف هنر ایجاد امر زیبا بوده، حال آنكه كانت امر زیبا را از امر زیباییشناسانه جدا میكند. به نظر میرسد به چیزی فراتر از زیبایی میرود. یعنی هنر چیزی فراتر از زیبایی را میخواهد ایجاد كند. چیزی فراتر از زیبایی میتواند فضیلت یا ارزشهای اخلاقی باشد؟
بحث بسیار پردامنه است و من فقط میتوانم به چند مورد اشاره كنم. افلاطون میگوید زیبایی در جهان محسوس بالاترین كشش و جذابیت را برای انسان دارد. هیچچیز به اندازه چیزها و انسانهای زیبا آدمها را جذب نمیكند. افلاطون معتقد به مُثُل یا ایدههاست. آنچه در جهان محسوس هست روگرفت یا نسخه جسمانی آنهاست. هیچ مثال و ایدهای به اندازه زیبایی در جهان محسوس درخشندگی ندارد. افلاطون از این استفاده میكند و میگوید حالا كه مردم انقدر به این كشش دارند بیاییم تفسیری از زیبایی ارایه بدهیم كه انسانها را در آن سطح جسمانی نگه ندارد و مسیری بشود برای مراحل دیگر. دیالكتیك افلاطونی و نردبانی كه انسان را هدایت میكند به سمت شناخت، مرتبه دانش و عمل، مرتبه اول جهان همین جهان حس است. زیباییهای حسی. ماجرای معروفی كه در كتاب ضیافت بیان میكند كه ابتدا عاشق چیزهای جسمانی میشویم. میخواهد مراتب زیبایی را بیان كند. زیبایی جسمانی خوب است اما زیبایی روحانی، از آن برتر است. زیبایی قوانین یعنی یك امر كلیتر و جمعیتر، از آنهم برتر است. زیبایی یك جامعه خیلی فراتر از زیبایی یك شخص است، خیلی فراتر از زیبایی یك شخص است. اگر یك جامعه خوب كار كند و هر چیزی سر جای خودش باشد، این خیلی زیباتر است تا اینكه مثلا ما چند آدم زیبا ببینیم و دلمشغول آنها باشیم. جهان خیلی زیباتر است. اگر شما عاشق این زیبایی هستید، بدانید كه این نمونهای است از آن زیبایی عظیمتر و بنابراین این را مسیری قرار میدهد برای هدایت جوانها به سمت زیباییهای معنویتر مثل قوانین.
پس افلاطون زیبایی را یك امر فضیلتمدار میداند؟
خود زیبایی فضیلتمدار نیست. خود زیبایی در ابتدا جلوه كاملا جسمانی دارد. ولی میتواند وسیلهای بشود برای رسیدن به فضیلت. میتواند انسان را از مراتب پایین وجود انسانی ببرد به مراتب بالاتر. این پتانسیل را زیبایی دارد.
این كشش را آن میلی كه زیبایی در فرد ایجاد كرده، ایجاد میكند؟
از یك طرف زیباییهای جسمانی و از یك طرف اِروس. اروس الهه عشق و فرزند دو الهه است. روزی به خاطر الهه زیبایی، آفرودیته، جشنی بر پا بوده. در این روز نطفه اروس بسته میشود. اروس خودش جزو خدایان است. پدر و مادرش را افلاطون توصیف میكند. پدرش یا مادرش مظهر فقر و نداری بوده و آن یكی مظهر خواستن. اروس از هر سه این عناصر ویژگیهایی را به ارث برده. هم روزی كه در آن زیبایی را جشن میگرفتند و هم پدر و مادرش سه ویژگی بهش دادند. اینكه همیشه ندار و فقیر است و این نداشتن، نداشتنِ زیبایی بوده. اما زیبایی را میخواهد. بنابراین اروس طالب زیبایی است اما زیبایی ندارد. منطقش هم همین است. یعنی اگر اروس خودش زیبا بود طبعا نمیتوانست خواهان زیبایی باشد. یعنی همان چیزی كه بهش میگویند تحصیل حاصل محال است بنابراین اروس یك موجود فقیر است از نظر زیبایی اما بهشدت طالب زیبایی است. بعد میگوید این وضعیت فیلسوف است. فیلسوف هم به خاطر همین اسمش فیلسوف است. یعنی مشتاق دانش. چون او خواستِ دانش را دارد اما فاقد آن است. البته این را میشود به وضعیت متناهی انسان مربوط دانست. انسان موجودی است مدام در حال خواستن. حالا خواستن زیبایی یا خواستن عشق. اینها را ندارد و فقیر است. به همین دلیل چون موجودی متناهی است اینطوری است. یعنی موجودی است كه همهچیز را در خودش ندارد. این میلی را كه فرمودید، افلاطون اینطور با بیان اسطورهای تبیین میكند. بنابراین از نظر افلاطون اینكه ما عاشق زیبایی هستیم به خاطر این است كه نداریمش. بهشدت خواهان آنیم. در وجود ما سرشته شده. هیچ موجودی نیست كه زیبایی را نخواهد و زشتی را بخواهد.
از دیدگاه نهاماس نسبت بین این زیبایی، هنر و ارزشهای اخلاقی چیست؟
كانت میگوید آدم وقتی متولد میشود خام است. موجودی میلورز است كه لایه فرهنگ روی او نیست. اروسِ محض است و فقط دنبال ارضای میلش است. حالا اگر به این موجود زیبایی را عرضه كنید او یك مرحله پیشرفت میكند و علاقهمند میشود به یك چیزی كه درش كشش ایجاد میكند، اما این در عین حال چیزی خوردنی نیست. جنبه نازل و پایین میل نیست. زیبایی چیزی تماشاكردنی است. یك مرحله بالاتر از این است كه به این آدم یاد بدهی زیبایی این چیزی كه داری نظاره میكنی فارغ از آنكه تو مالك آن چیز باشی یا نباشی. مثلا شما یك نقاشی میبینی. ممكن است یك كلكسیونر عاشق نقاشی باشد و بیاید بخرد و جمع كند. و از داشتن آنها لذت ببرد. البته این نافی این نیست كه از زیبایی هنری لذت میبرد. لذت میبرد ولی از داشتنشان هم لذت میبرد. كانت میگوید كه این یعنی توانستیم بر اروس فارغ بیاییم. بر آن حس تملكی كه اروس دارد. دیگر نمیخواهد مالك باشد و فقط از نظاره آن لذت میبرد. و دست نمیاندازد كه این و آن را مال خود كند. آدمیكه توانسته به این مرحله برسد، بتواند با آرامش عقب بایستد، اثر هنری را نگاه كند و از آن لذت ببرد بدون اینكه حس تملك آن چیز را داشته باشد، آماده است كه به او بگوییم اخلاق چیز مهمی است. این زمینه را فراهم میكند برای آدم تا اخلاقی عمل كند. وقتی شما از میلتان رها شوید. البته اینها حرفهای دقیقی نیست، این حرفهای كانت است و به آن ایراداتی هم وارد است. اما او میگوید وقتی شما یك اثر هنری را نگاه میكنید و از خودتان و میلتان فارغ میشوید دیگر دنبال این نیستید كه آن چیز مال شما باشد. اینكه اثر هنری مال شما باشد دیگر برایتان مهم نیست. حداقل لحظهای كه تماشا میكنید از خودتان فارغ میشوید. طبعا محو چیز دیگری میشوید. این دیگری میتواند یك انسان باشد یا یك اثر هنری. وقتی شما میتوانید از خودتان فراتر بروید و محو دیگری بشوید این یعنی اخلاق. اخلاق اساسش یعنی پذیرفتن دیگری یا مجال بروز و ظهور دادن به دیگری از آن جهت كه دیگری است، یعنی متفاوت با ماست و او را در همان مقام شناختن، بازشناختن یا به رسمیت شناختن. بگذاریم همانگونه كه هست باشد. این اساس اخلاق است. لویناس همان را میگوید. برای لویناس این است كه دیگری چیزی از آن من نیست، فقط نباید خودم را درش پیدا كنم. دیگری با من متفاوت است. او را به رسمیت بشناسیم. بنابراین نگاه فارغ از علقه كه در نظاره امر زیبا اتفاق میافتد چیزی شبیه به پرورش است، شبیه به همان چیزی كه افلاطون میگوید انسان از غار تنهایی و انزوای خودش خارج میشود و زیبایی را میبیند. زمینه را فراهم میكند برای اینكه فضیلتمند شود و بتواند به دیگری توجه كند، بتواند پرورش پیدا كند و آماده شود برای فلسفه.
جالب است كه همان نگاهی كه افلاطون به زیبایی دارد و میگوید زیبایی میتواند زمینهساز پرورش فلسفه باشد، در كانت هم هست.
منتها در كانت دچار یكسری اعوجاج است. كانت بهرغم اینكه میخواهد زیبایی را با اخلاق پیوند بزند، بحث زیبایی را از اخلاق جدا میكند. نهایت كار میرسد به اینجا كه یك هنرمند میتواند خیلی چیزها را بشناسد اما دركی از اخلاق نداشته باشد. فیلسوفهای بعدی، شیلر و فیشته، دقیقا این را تشخیص میدهند. فیشته میگوید اصلا امكان ندارد كسی زیباییشناس نباشد، یعنی از آن حس هنرمندانه هنرمند بیبهره باشد، ولی با این حال بتواند فلسفهورزی كند. حس زیباییشناسانه شرط فلسفهورزی است. نه اینكه فیلسوف باید هنرمند باشد. لازم نیست اثر هنری خلق كند. اما فیلسوف هم باید از حس زیباییشناسانهای كه هنرمند دارد بهرهمند باشد. این را باز برمیگردانم به افلاطون. افلاطون میگوید سه ایده از هم جداییناپذیرند و در هم تنیده شدهاند. خیر، زیبا و حقیقی. كانت هم اینها را در سه كتاب بررسی میكند. نقد اول حقیقی، نقد دوم خیر و نقد سوم زیبا را بررسی میكند. اینها را از هم منفك میكند. هگل بزرگترین تلاش را برای یگانه كردن اینها انجام میدهد. زیبا، حقیقی و خیر در هگل یگانه میشوند. نهامای هم دنبال این یگانه كردن است. میگوید بحث نظریتان در مورد زیبایی از بطن زندگی جدا شده. اینها را خطاب به نظریهپردازان میگوید. اصلا شرط حیات این است كه این سه تا با هم باشند و با هم پرورش پیدا كنند.
تمام بحث به نوعی به قضاوت میرسد، قضاوت كردن درباره امری كه زیبا هست یا نیست.
بحث نهاماس این است كه اصولا نقدنویسی یا ریویونویسی در مورد آثار هنری چقدر قابل اعتنا است. چقدر حرفهای نقدنویسها قابل اعتناست. چقدر دارای كلیت و ضرورتند. چقدر میشود بهشان اعتنا كرد یا بهشان اهمیت داد. اصلا میشود از نقد حرف زد یا نمیشود. لازم است كه پیش از مشاهده آثار هنری به نقدها توجه كنیم؟ اینكه نقد ما را نزدیك میكند به آثار هنری یا دور میكند. بحثش حول این موضوعات است.
در نهایت این نگاه به نقد و تفسیر آثار هنری به چه چیزی منجر میشود؟
نهاماس در عنوان كتابش اشاره میكند كه نقد یا بحث نظری درباره زیبایی نمیتواند در یك نقط به پایان برسد و ما را راضی كند. چون جنبههایی از زیبایی كه ما را به سمت خودش میكشد جنبههایی است كه نمیدانیم چیست. نقدها خوبند. ممكن است شما را متوجه جنبههایی از آثار كنند كه شما ندیدهاید. ولی در عین حال ممكن است جنبههای خوبی را هم كور كنند. هنر موضوعی نیست كه بشود دربارهاش دقیق صحبت كرد و دقیق حكم صادر كرد. همیشه جدا كردن سلیقه و میل و رسیدن به آن فارغ از علقه سخت است و شاید امكانپذیر نباشد برای انسان. نقد شمشیری دو لبه است. ممكن است جنبههایی را برای شما روشن كند و جنبههایی را هم كور كند. اسیر فرم شدن یا اسیر نظریه شدن مانع مواجهه غنیتر ما با آثار هنری است. این حرف بیراه هم نیست. در حوزه حقیقت گادامر همین حرف را میزند. میگوید حقیقت این نیست كه همیشه با یكسری روشها به آن بشود رسید. اینها هم درست است اما نباید رسیدن به حقیقت را به روشمندی منحصر كنیم، ایدهآلی كه از دكارت شروع شد. دكارت گفت اشكال كار ما این بود كه ما روش نداشتیم، اگر روشمند باشیم به هدف میرسیم. گادامر میگوید درست است، خیلی جاها ممكن است با روش به حقیقت برسیم اما این نباید منجر شود به ذبح حقایق دیگری كه ما بدون به كار بردن روش بهشان میرسیم و اتفاقا روشبردار هم نیستند.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید