1400/3/12 ۰۹:۳۰
گوتفرید ویلهلم لایب نیتس (1716-1646) فیلسوف، ریاضیدان، دانشمند و سیاستمدار آلمانی یكی از موثرترین چهرههای فكری در شكلگیری فلسفه آلمانی است كه به تعبیر مسعود حسینی، میتوان او را از بنیانگذاران ایدئالیسم آلمانی تلقی كرد. آثار زیادی از لایب نیتس به فارسی ترجمه نشده و به دلیل فاصله زمانی زیاد، مخاطبان فارسی زبان فلسفه كمتر سراغ او میروند.
نقشها در آینه اوهام
گوتفرید ویلهلم لایب نیتس (1716-1646) فیلسوف، ریاضیدان، دانشمند و سیاستمدار آلمانی یكی از موثرترین چهرههای فكری در شكلگیری فلسفه آلمانی است كه به تعبیر مسعود حسینی، میتوان او را از بنیانگذاران ایدئالیسم آلمانی تلقی كرد. آثار زیادی از لایب نیتس به فارسی ترجمه نشده و به دلیل فاصله زمانی زیاد، مخاطبان فارسی زبان فلسفه كمتر سراغ او میروند. مسعود حسینی، مترجم و مدرس فلسفه، كتاب نیكولاس جالی با عنوان «لایب نیتس» را به فارسی ترجمه كرده كه نشر ققنوس آن را منتشر كرده است. این كتاب، مقدمهای رهگشا و در عین حال دقیق برای آشنایی با اندیشههای این فیلسوف بزرگ است. به مناسبت چاپ جدید این اثر با او گفتوگویی صورت دادیم كه از نظر میگذرد.
**********
در ابتدا بفرمایید چطور شد سراغ لایب نیتس رفتید؟
در واقع سالی كه برای كنكور كارشناسی ارشد فلسفه میخواندم، اولینبار با این فیلسوف و فیلسوفانی دیگر آشنا شدم، چون باید برای شركت در كنكور مطالعه میكردیم. آنجا من سیری در فلسفه غرب و فلسفه اسلامی داشتم. لایب نیتس از جمله فیلسوفانی بود كه به آنها علاقهمند شدم. فكر میكنم علت اصلیاش شیفتگیام به متافیزیك لایب نیتس و بحثش در مورد منادها یا مونادها بود. مناد به جوهر فرد ترجمه میشود و خصوصیتی كه آموزه متافیزیكی لایب نیتس داشت، این بود كه برمیگشت به اتمیسم باستان و احیای اندیشه باستانی در عصر مدرن و ایجاد تحول در این آموزه. اساسیترین تحول این بود كه این اتمیسم مادیگرایانه باستانی را لایب نیتس به یك اتمیست روحباورانه تبدیل میكند. اصولا ماهیت واقعیت را از نو تعریف میكند و ماهیتی روحانی برایش قائل میشود. این ماهیت روحانی برای من جذابیت زیادی داشت. البته این یك توضیح كلی است. اندیشه لایبنیتس برای هر علاقهمند به فلسفه كه وارد نظام لایبنیتس میشود، جذاب است. آن چیزی كه من را جذب كرد همان اندیشه منادها بود. این كتاب درباره لایب نیتس و تفسیری بر لایب نیتس است. كتاب خیلی خوبی است.
بهطور كلی لایب نیتس چه جایگاهی را در فلسفه دارد؟
لایب نیتس اولین فیلسوف آلمانی است كه در اندیشه مدرن آلمانی ظهور میكند، چون اندیشه آلمانی در حوزه كلامی و الهیات سابقه دیرینهتری دارد، افراد برجستهای مثل نیكولاس كوزایی و مایستر اكهارت پیشتر در قرون وسطی و كسانی دیگر. منتها اندیشه مدرن آلمانی با لایب نیتس شروع میشود. همانطور كه معنی آرخه یونانی آغاز و اصل حاكم است، لایب نیتس هم چنین شأنی دارد. هم شروع فلسفه مدرن آلمانی است و هم اینكه هنوز بعضی از دیدگاههایش بر سایر اندیشههای فیلسوفان آلمانی تا خودِ هایدگر حاكم است. هنگام ترجمه این كتاب به كتابی از هایدگر برخوردم با عنوان چه باشد آنچه خوانندش تفكر ترجمه آقای سیاوش جمادی كه توسط نشر ققنوس چاپ شده، آنجا هایدگر درباره شأن لایب نیتس در میان فیلسوفان آلمانی حرف میزند. پشت سر هم نام میبرد كه چه تاثیری در اندیشه هگل، شلینگ، شوپنهار، نیچه داشته است و اگر بخواهم مشخصتر بگویم،همان منادی كه در ابتدا گفتم. مناد دو خصوصیت دارد؛ شوق و ادراك. هایدگر اشاره میكند این دو ویژگی كه لایب نیتس برای مناد بر میشمرد به شكلها و شیوههای مختلف نزد فیلسوفان بعدی آلمانی تكرار میشود. البته بحث صرف تكرار نیست، بلكه بسط و گسترش آنها از جنبههای مختلف است.
اگر ممكن است بیشتر درباره مهمترین نظریه لایب نیتس توضیح بدهید، همانطور كه خودتان فرمودید در ارتباط با منادها یا منادولوژی كه فكر میكنم در كتاب هم با همین اصطلاح به كار رفته است؟ آیا در نهایت معلوم میكند كه انسان موجودی غیرمادی است یا ارتباطی با این بحث ندارد.
به این ارتباط دارد كه عنصر اساسی عالم چیست؟ یعنی عالم از چه ساخته شده و ماهیتش چیست؟ اگر ما فلسفه هم نخوانده باشیم، میدانیم كه یك عده مادیمذهبند یعنی مادیگرا هستند، یك عده روح باور یا ایدئالیستند. یعنی كلمات ایدئالیسم و ماتریالیسم متضاد همند و در گفتار معمولی مردم گاهی ایدئالیست یا مادیگرا به كار میرود. لایب نیتس در همه حوزهها نظریه دارد اما نظریه اصلی او در حوزه هستیشناسی همین مناد است. ایشان معتقد است كه عالم از ذرات تقسیمناپذیر تشكیل شده كه اسمش را مناد میگذارد كه جوهر فرد هم ترجمه شده است. این منادها خصوصیتشان این است كه از جنس روح، فكر و اندیشهاند. بنابراین نظریه اصلی لایب نیتس در هستیشناسی یكجور ایدئالیسم است. بعد هم در سیر فلسفه آلمانی این ایدئالیسم باقی میماند. در برابر، سنت فلسفه انگلیسی یا قسمتی از سنت فلسفه فرانسوی به مادیگرایی گرایش داشتند و عنصر اساسی عالم را یك امر ملموس حسی میدانستند.
همین هم به نوعی باعث شكلگیری ایدئالیسم آلمانی شده است. میتوانیم بگوییم لایب نیتس جزو بنیانگذاران مكتب ایدئالیسم آلمانی است؟
بله، البته فیلسوفان آلمانی بعد از لایب نیتس تحت تاثیر فیلسوفان قبل از لایب نیتس هم هستند. مثلا كانت یا هگل فقط به لایب نیتس اقتدا نمیكنند. تحت تاثیر ارسطو، افلاطون و فیلسوفان قرون وسطی هم هستند ولی این رگه اندیشه لایب نیتس یعنی ایدئالیسم نزد فیلسوفان آلمانی نهادینه شده است. یعنی او به نوعی بنیانگذار ایدئالیسم در آلمان است. با این قید كه فیلسوفان آلمانی فقط به لایب نیتس اتكا نمیكنند و منابعشان محدود به لایب نیتس نیست. آنها پیوسته به یونان باستان رجوع میكنند. ارسطو و افلاطون، هراكلیتوس، دموكرتوس، پارمنیدس و دیگران هم جزو منابعشان هستند. اما لایبنیتس هم به عنوان اولین فیلسوف مدرن آلمانی برای آلمانیها شأن بالایی دارد.
خود شما هم بیشتر در زمینه ایدئالیسم آلمانی كار كردید. مثلا هگل و فیشته هم جزو فیلسوفان ایدئالیسم آلمانی هستند. علت علاقه شما به ایدئالیسم آلمانی چیست؟
این هم یك سوالی است كه من بعضی وقتها بهش فكر میكنم، چون جوابش آماده و در اختیار خودم نیست. پیش از اینكه خودم بخواهم جواب بدهم بهتر است جواب برخی فیلسوفان ایدئالیست را نقل كنم. آنها بیشتر فكر كردهاند كه چرا یك آدم به ایدئالیسم گرایش پیدا میكند. فیشته خودش ایدئالیست است و درباره اینكه چرا یك آدم ایدئالیست میشود و چرا یك آدم ماتریالیست میشود، بحث میكند. معتقد است یك گرایش بنیادی به سوی یكی از آن دو حوزه در نهاد هر آدمی هست. یكجورهایی انگار تقدیرش است و دست خودش هم نیست تا مثلا انتخاب بكند. این به گرایش بنیادیای كه در وجودش هست مربوط میشود. البته این تعبیر مقداری اسطورهای یا حتی رمانتیك به نظر میرسد. واقعا هم همینطور است. ولی از اینكه بگذریم، یعنی از این تبیین نیمه اسطورهای- نیمه فلسفی كه بگذریم، اهمیت ایدئالیسم برای خود من در نگاه عمیق و گستردهای است كه ایدئالیستها به جهان و انسان دارند. اصولا ایدئالیستها فیلسوفان عمیقتری هستند و واقعیت را تا اعماق بیشتری میبینند. مثلا در قیاس با تجربهگراها، در قیاس با هر دسته از فیلسوفانی كه تا حالا بودهاند. یكی از فیلسوفان امریكایی به نام ریچارد رورتی جمله معروفی درباره هگل دارد كه من فكر میكنم درباره كل ایدئالیستها صدق میكند. این هم نشان میدهد ایدئالیستها چقدر نسبت به سایر فیلسوفان عمیقترند. او میگوید در اندیشه مدرن میشود این تعبیر را به كار برد كه همه فیلسوفها در جادهای میدوند و از هم سبقت میگیرند تا به ذات واقعیت برسند و بتوانند آن را تبیین كنند، ولی در انتهای جاده هگل را میبینند كه ایستاده و بهشان لبخند میزند. هگل فیلسوفی است كه همیشه چند قدم جلوتر از آن چیزی را كه همه میبینند، میبیند. این بینش از كجا حاصل میشود؟ شاید ایدئالیسم و نگاه آن به جهان این بینش را در اختیارش قرار داده است. این یك حرف كلی است كه چطور نگاه ایدئالیستی این امكانات را به ما میدهد. من در پی این هستم كه ببینم همین را برای خودم و اگر بشود برای دیگران روشن كنم، اینكه چطور میشود یك نگاه ایدئالیستی را نهادینه كرد و به وسیله این عمق وجود خودمان و واقعیت را بیشتر دید.
لایب نیتس غیر از اینكه فیلسوف بود ریاضیدان هم بود. او ارتباطی بین فلسفه و ریاضی ایجاد میكند. آیا واقعا بین فلسفه و ریاضیات ارتباطی وجود دارد. یا اینها در امتداد همدیگر هستند؟
بله، اینكه ارتباطی وجود دارد، سابقه طولانی در فلسفه دارد، برمیگردد به افلاطون و حتی پیش از او، نزد فیثاغوریان. آنها دیدگاهی داشتند و حالا جالب است كه به اصلش بپردازیم. فیثاغوریها مكتبی نیمه را زورزانه-نیمه فلسفی بودند. اینها به موسیقی هم علاقه داشتند و چیزی در موسیقی پیدا كردند و آن این بود كه صداهایی كه از تارها بیرون میآید بستگی مستقیم به نسبت فواصلی دارد كه ما در تار ایجاد میكنیم. مثلا تاری را در نظر بگیرید، اگر از وسطش بگیریم و صدایی ایجاد كنیم یك صدا میدهد، اگر دو نقطه دیگر را با دست بگیریم و نقطه دیگری را كوتاهتر بگیریم صدای دیگری میدهد. این برایشان جالب بود كه واقعیت انگار با ریاضیات انطباق دارد، با نسبتهای عددی. حالا اینها خیلی در این ماجرا اغراق كردند و آمدند گفتند كه این محدود به موسیقی نمیشود. این نسبتها را ما در همه عالم میتوانیم ببینیم كه در افلاطون بیشتر محقق شد. تا جایی كه افلاطون ادعا كرد عناصر بنیادی عالم تقریبا همانند چیزی كه لایب نیتس میگوید، دو یا سه جور مثلث است. بنابراین ارتباط زیادی بین نسبتهای عددی و هندسی و فلسفه وجود دارد. فیلسوفان همیشه از ریاضیات الهام گرفتهاند برای اینكه به واقعیت نگاه بكنند، چون اندازههای ملموس ریاضیات كار ما را در مواجهه با واقعیت راحت میكند. این هم سابقه طولانی دارد. البته بعدها فلسفه خیلی سعی كرده از این دیدگاه رها شود. ریاضیات بهرغم امكاناتی كه در اختیار فلسفه قرار داده محدودیتهایی هم ایجاد كرده. میبینیم تا دكارت و لایب نیتس و تا خود كانت هم این اندیشه هست، ولی تقریبا میشود گفت از هگل به بعد این نگاه افول میكند. هگل اولینبار میگوید كه ما نباید ریاضیات را الگوی فلسفه قرار دهیم و بعد در هایدگر كه فیلسوف قرن بیستمی است دیگر عملا ریاضیات منبع الهام فلسفه نیست.
در مقدمه شعری از حافظ آوردید و به نوعی شعر حافظ را مرتبط با لایب نیتس دانستید. این به خاطر علاقه خودتان به ادبیات است یا واقعا حافظ را فیلسوف میدانید؟
من حافظشناس نیستم و نمیدانم كه فیلسوف بوده یا خیر. هنگام ترجمه این كتاب یك نفر این شعر را برایم خواند و دیدم كه چه شعر جالبی است و مضمونش با یكی از مضامین اصلی فلسفه لایب نیتس همخوانی دارد. یكی از مضامین این كتاب آینههای خداوند است و معتقد است كه منادها نقش آینه را ایفا میكنند، آینه برای خدا، گویی كه خدا در این آینهها منعكس میشود. این شعر هم خیلی به آن شبیه است.
عكس روی تو چو بر آینه جام افتاد / عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یك جلوه كه در آینه كرد/ این همه نقش در آینه اوهام افتاد
دقیقا هم همین در فلسفه لایب نیتس هست. یك كمال مطلقی به نام خداوند هست. این كمال مطلق هرگز در این آینهها منعكس نمیشود ولی میتواند به درجاتی منعكس شود. منادها در وجود انسان كاملترین منادها هستند. هر چیزی كه میبینیم از منادها ساخته شده ولی انسانها منادهای درجه بالاتری دارند. بنابراین میتوانند بیشتر از هر موجود دیگری كمال مطلق خداوند را منعكس كنند. مصرع دوم از بیت دوم كه میگوید «در آینه اوهام افتاد» معنایش این است كه ما هیچوقت نمیتوانیم كمال خداوند را آنگونه كه در الهیات توصیف میشود، منعكس كنیم. بنابراین درگیر اوهام میشویم، همیشه میگوییم ما خداوند را منعكس میكنیم اما این یك وهم است. هرچند حرف لایب نیتس دقیقا با سخن حافظ یكی نیست، من آن موقع یك شباهتهایی دیدم و برای من جذاب بود. الان این كار را نمیكنم و به كسی هم توصیه نمیكنم، چون هیچ سودی ندارد كه ما بیاییم چند شباهت بین یك فیلسوف غربی و شاعر ایرانی پیدا كنیم و بعد بیاییم درباره اینها حرف بزنیم. این ما را به جایی نمیرساند. این یكجور تطبیق سطحی اندیشههاست. اما اگر بیاییم واقعا متفكرانه شعرهای حافظ را بخوانیم. خواندن شعر حافظ هم الكی نیست باید سالها درنگ كرد و پای درس استادها نشست و نظام فكری این شاعر را بیرون كشید كه ببینیم چطور فكر میكرده، بعد ببینیم كه آیا لایب نیتس هم اینجوری بوده یا نه و بعد ببینیم آیا میشود از نظام فكری حافظ استفاده كرد. ببینیم به چه دردی میخورد. این خودش پروژه جداگانهای است. ولی من اینجا كار ذوقی كردم، جوان هم بودم، شباهتی دیدم و این قسمت را اضافه كردم ولی خدا را شكر بعدش حرف هایدگر را آوردم.
لایب نیتس چقدر در اعاده حیثیت ارسطو موفق بوده است؟
سوال خوبی است. آن دورهای كه لایب نیتس فلسفهورزی میكرد دوره دكارت و اسپینوزا، دوره بعد از قرون وسطی بود. دوره قرون وسطی دوره سیطره تام و تمام ارسطو در اندیشهها به ویژه فلسفه بود. این فیلسوفهای مدرن آمدند و گفتند كه نه این به درد نمیخورد. فلسفه ارسطو خیلی غیر ریاضیاتی است. فلسفه مدرن نیاز داشت كه ریاضیاتی بشود. مثلا در دكارت. خیلی از این پیشرفتهایی كه اتفاق افتاد به واسطه این بود كه نگاه ریاضیاتی بر عالم حكمفرما شد. در قرون وسطی، هزار سال هیچ تغییری در نوع تفكر به وجود نیامده بود. فكر میكنم شاید حرف درستی نباشد، اما زندگی یك آدم در سال 400 میلادی با زندگی آدمی در سال 1200 میلادی شاید چندان فرقی نمیكرد چه به لحاظ تكنیكی و چه به لحاظ فكری. برای این فیلسوفها تكنیك یعنی تكنولوژی خیلی مهم بود. به هر حال آنها آمدند و گفتند ما باید از المانهای اصلی فلسفه ارسطو عدول كنیم و به سمت تفكر ریاضیاتی برویم. افلاطون خیلی به ریاضیات احترام میگذاشت و آن را پیشنیاز فلسفه میدانست. ارسطو اینطور نبود. ارسطو خیلی به ریاضیات اهمیت نمیداد و نگاهش تحتتاثیر زیستشناسی بود. یعنی الگویش را بیشتر از زیستشناسی میگرفت تا ریاضیات. اما لایب نیتس بهرغم اینكه خودش فیلسوف بزرگی بود، پیوند تنگاتنگی با قرون وسطی داشت، اندیشههای قرون وسطی كه تحتتاثیر ارسطو بود و حتی سعی میكرد برخی آموزههای ارسطو را مثل صورت جوهری و چیزهای دیگر احیا كند، چون معتقد بود حرفهایی كه مثلا دكارت به عنوان بزرگترین فیلسوف عهد لایب نیتس درباره جوهر زده مخصوصا جوهر جسمانی، یعنی عالم ماده، از نظر فلسفی درست نیست و غلط است. در این كتاب هم آمده. ما میبینیم لایب نیتس استدلال میكند كه آقای دكارت شما دارید درباره جوهر اشتباه میكنید. ارسطو بهتر از شما فكر كرده، این هم دلایلش. بنابراین لایبنیتس تلاش میكند جنبههایی از فلسفه ارسطو را احیا بكند و همین رگه هم باز در فلسفه آلمانی ادامه دارد. در هگل و هایدگر معیارهای فلسفه ارسطویی و بازگشت به ارسطو بسیار شدید است.
چطور میشود یك جهان مادی از ذرات غیرمادی تشكیل شود؟
این چیز سادهای نیست. این پرسش را از لایب نیتس هم كردهاند. باید بگویم كه بهرغم توضیحاتی كه نویسنده در كتاب میدهد باز هم نهایتا ما جواب لایب نیتس را نمیفهمیم. جوابهای دیگر داده شده اما لایب نیتس جوابی میدهد كه من خوب نفهمیدم. اگر بخواهم توضیح بدهم، میشود گفت كه آنچه ما میبینیم بنیادشان آن چیزی است كه ما نمیبینیم. آنچه ما نمیبینیم ذاتش دیدنی نیست، اندیشیدنی است، چون دسترسی ما به واقعیت فقط از طریق عقل است و عقل هم مثل چشم مادی نیست كه چیزها را ببیند یا مثل دست لمس كند. از طریق گفتار و استدلال آن حقیقت را لمس میكند. شیوه لمسش از طریق گفتار است، از طریق استدلال یا لوگوس یعنی منطق. البته گفتم كه توضیحش یك مقدار پیچیده است. لایب نیتس اما به یك نوعی اعتقاد دارد كه آنچه میبینیم یكجور فیلم است مثل سینما كه نوری تابیده میشود و واقعیتی مقابل ما شكل میگیرد. آن واقعیتی كه جلوی ما شكل میگیرد چیزی نیست كه ما میبینیم. فقط نور است. یا مثلا میشود مثال خود نور را زد. ما خود نور را نمیبینیم اما نور باعث میشود ما چیزها را ببینیم. یك چیز روحانی هم به همین شكل است. خودش با چشم دیده نمیشود و با دست لمس نمیشود و البته این تبیین فلسفی نیست ولی باید تبیین فلسفیاش را در این كتاب جستوجو كنیم. اما این ایده عجیبی نیست كه امور غیرمادی مبنای امور مادیاند. این از افلاطون تا امروز جریان دارد اما تبیینش یك مقدار پیچیده است. واقعا تبیینهای متفاوتی ارایه میشود در طول تاریخ فلسفه و یك مقدار دشوار است. البته فیلسوفهای جدید، فیلسوفهای قرن بیستم مثل هایدگر دیگر به این شكل بحث نمیكنند. دیگر چنین حرفی نمیزنند كه مبنای واقعیت چنین چیزی غیر مادی است و اصلا بحث ماده و غیر ماده و روح و جسم به عنوان نحوه صحبت كردن نادرستی كنار گذاشته میشود و یك ارتباط عمیقتری با واقعیت برقرار میشود كه فراتر از بحث ماده و روح است، ولی این فیلسوف چیزی كه میگوید این است كه از انباشته شدن منادها در كنار هم چیزی حاصل میشود. یعنی یك چیزی مترتب میشود بر این انباشه شدن منادها و آن را ما به صورت جسم ادراك میكنیم ولی این چیزی كه ادراك میكنیم واقعیت اساسیاش از جنس روح است بهرغم اینكه ما آن را در قالب ماده احساس میكنیم.
آیا فلسفه لایب نیتس نسبتی با فلسفه افلاطون دارد؟
به هر حال افلاطون و لایب نیتس هر دو ایدئالیست هستند. هرچند ایدئالیسمشان هم فرق میكند. یعنی اینكه افلاطون جهان را دو تكه و جدا از هم میكرد. یك جهان مادی، حداقل طبق تفسیر رایج و جهانی فرامادی یا روحانی. ولی لایب نیتس این كار را نمیكند. لایبنیتس میگوید این یك واقعیت است، دو تا نیست. یك واقعیت است و این واقعیت بنیادش مناد است ولی ظاهرش همین اجسامی هستند كه داریم میبینیم. یعنی یك جهان است و دو جهان نیست حداقل در نگاه فلسفی. یعنی تفاوتها و شباهتها خیلی زیاد است. این را میشود بررسی كرد. واقعا هم لایب نیتس خیلی تحت تاثیر افلاطون است. خیلی هم قرابت فكری با هم دارند. بنابراین درست است كه این دو را با هم مقایسه كنیم. ولی اگر بخواهیم دقیق صحبت كنیم بحث میطلبد.
لایب نیتس در زمینه فلسفه سیاسی هم ایدههایی دارد؟
بله اتفاقا خیلی هم فعال بوده. فصل هفتم كتاب «لایب نیتس» هم درباره اخلاق و سیاست است. نظراتی به ویژه در برابر هابز دارد. قبلا هم گفتم. میتوانیم این بحث برقراری پیوند میان كاتولیكها و پروتستانها را بحث سیاسی محسوب كنیم، چون یكجورهایی بحث مربوط به پیوند اروپا و رساندن اروپا به یك واحد مشترك است. در این زمینه رسالههایی دارد.
در پایان اگر ممكن است درباره اهمیت مطالعه تاریخ فلسفه بفرمایید. آیا باید سراغ تاریخ فلسفه رفت یا خود فلسفه. اینها اصلا قابل جدا شدن از همدیگر هستند؟
فكر میكنم واقعا تاریخ فلسفه از خود فلسفه جدا نیست. این هم حرفی است كه ما از هگل یاد گرفتهایم. او میگوید فلسفه همان تاریخ فلسفه است. البته باید ببینیم كدام تاریخ فلسفه. تاریخی كه هگل روایت میكند. تاریخ فلسفه یك چیز مدرن است به دلیل اینكه این ایده كه فلسفه یك سیری دارد و رو به پیشرفت است، ایده مدرنی است. پیش از عصر مدرن و پیش از هگل باور بر این نبود كه فلسفه دارد پیشرفت میكند، چون در مقاطع قبلی اعتقاد بر این بود كه اساس حكمتها اتفاقا مربوط به دوران گذشته است. ما افول كردیم. اما از عصر مدرن به بعد برعكس شده. اینها گفتند نه اتفاقا ما داریم پیشرفت میكنیم، قبلیها عقب مانده بودند. ولی اینكه تاریخ فلسفه از فلسفه جدا نیست یعنی اینكه دانشجوی فلسفه حتما باید تاریخ فلسفه را بخواند. خواندن تاریخ فلسفه این نیست كه برود یك كتاب تاریخ فلسفه را باز كند. این اشتباه را نباید بكند. خواندن تاریخ فلسفه یعنی خواندن متون فیلسوفان در طول تاریخ. هر دانشجوی جدی فلسفه باید همه آثار را بخواند. البته نمیتواند در همه آنها متخصص بشود. ولی باید با هر فیلسوف برجستهای یك آشنایی نسبی حداقلی داشته باشد. بعضی فیلسوفها هستند كه هر دانشجوی فلسفه باید در آنها به درجهای از تخصص برسد. افلاطون، ارسطو، دكارت، كانت و هگل. اینها مهمند. مثلا خود هایدگر گفته كه من به دانشجوهای فلسفه توصیه میكنم همه كارهایشان را زمین بگذارند و بروند بیست سال فقط ارسطو بخوانند. من خودم این اعتقاد را دارم. دو، سه سال پیش این دیدگاه را نداشتم ولی الان مطمئن شدهام كه ارسطو برای همه دانشجویان فلسفه مهم است و باید تبحر پیدا كرد. چون ارسطو یكی از مصداقهای بزرگ فلسفهورزی است. ما به جوابهایش كاری نداریم. به نوع رویكردش كار داریم. چگونه فلسفهورزی را شروع كنیم. اینكه چگونه اصلا نگاه فلسفی داشته باشیم، ارسطو به ما یاد میدهد. بنابراین بعضی از فیلسوفان مهمند و تاریخ فلسفه اصلا یعنی همین. نگریستن به سیر تحول اندیشه فیلسوفان و نگاهشان به بعضی مفاهیم مثل هستی، انسان، روح و غیره.
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید