1400/6/7 ۰۹:۰۹
من در ندوشن که دهکدهای است در صد کیلومتری غرب یزد، به دنیا آمدم. ندوشن جایی است دورافتاده و ناآباد که مردم آن میبایست با عسرت زندگی خود را تأمین کنند.
«من در قعر ضمیر خود احساسی دارم و آن اینکه رسالت ایران به پایان نرسیده است و شکوه و خرّمی او به او بازخواهد گشت. من یقین دارم که ایران میتواند قد راست کند و آنگونه که درخور فرهنگ تمدن و سالخوردگی اوست، نکتههای بسیاری به جهان بیاموزد.» این عبارات، چکیدة تجارب مردی است که ۳ شهریور ۱۳۰۳ زاده شد، در «ندوشن» از توابع میبد در استان یزد. «نَد+ اَوْ+ شَن» را جایگاه فزونی، شکوفایی و سودمندی آب یا محلی که آبش سودمند و اقتصادش شکوفاست، معنی کردهاند. اگر تنها محصول این منطقه کسی همچون دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن باشد، نام کاملا بامسمایی است. آنچه در پی میآید، بخشهایی از گفتگوی مفصلی است که سالها پیش با استاد شده و همچنان خواندنی و آموزنده است. با شادباش تولد استاد و آرزوی تندرستی ایشان.
***
من در ندوشن که دهکدهای است در صد کیلومتری غرب یزد، به دنیا آمدم. ندوشن جایی است دورافتاده و ناآباد که مردم آن میبایست با عسرت زندگی خود را تأمین کنند. خانوادۀ من جزو اعیان ندوشن بود، ولی با سنت دهقانی: بادامهایی که جد پدری من با دست خودش نشانده بود، ما از آن میخوردیم، و هنوز هم شاید بعضیاز آن درختها بر سر پا باشند. یکی از خوشوقتیهای من در زندگی آن است که خانوادۀ من جزو مردم میانهحال این کشور به شمار میرفتند و زندگی ساده و بیآزاری داشتند. جد پدری و جد مادری من با آنکه هر دو عنوان روحانی بر خود داشتند، از زی برزگری خود بیرون نرفتند. اولی «شیخالاسلام» لقب داشت، ولی هرگز به کار روحانیت نپرداخت و دومی که «امامجمعه»اش میگفتند، فقط یک روز در زندگی امامت مسجد جامع ندوشن کرده بود. خوشوقتی دیگرم آن است که خانوادۀ من نه ثروتمند بودند و نه فقیر. فقر و ثروت هر دو این احتمال هست که فاسد بکنند و ما خوشبختانه در معرض این فساد نبودیم. ثروت خانوادگی من به آن اندازه بود که امرار معاش آبرومندانهای به ما ارزانی دارد، سپس خرج تحصیل مرا در تهران و اروپا بدهد، و بقیهاش تبدیل شد به یک خانۀ مسکونی که هماکنون مینشینم و تنها تمکنی است که دارم.
پدر من زود مرد و من تقریباً یتیم بزرگ شدم و همین موجب گشت که خیلی زود ناگزیر شوم روی پای خود بایستم. پس از گذراندن سالهای ابتدایی در ندوشن و یزد و قسمتی از متوسطه در دبیرستان البرز، دانشکدۀ حقوق را در تهران گذراندم. با آنکه بیشتر گرایش به ادبیات داشتم، به جانب حقوق کشانده شدم و این دو علت داشت: یکی آنکه در آن زمان (۱۳۲۵) تحصیل حقوق از لحاظ اجتماعی زندهتر بود. دانشکدۀ حقوقی ساختمان نوی بود در باغ زیبای دانشگاه و خیلی برو بیا داشت؛ دوم آنکه چند تن از دوستان نزدیک من به آن دانشکده رفتند و من نیز ترجیح دادم که با آنها بمانم. از این جهت پشیمان نشدم. سالهای دانشکدۀ حقوق سالهای خوشی بود که گذراندم. امیرآباد منزل داشتیم و آن سالها خیلی پر جوش و خروش بود. گردش و بحث و بزم، و ما لبریز بودیم از امید و شور. همین سالها بود که به انتشار مقاله و شعر و گاهی ترجمههایی دست زدم و با بعضی از برجستگان ادب زمان آشنا شدم، از جمله نیما و هدایت.
ادامۀ تحصیل من در پاریس نیز در همان رشتۀ حقوق بود؛ ولی این ظاهر قضیه بود. بیشتر وقتم به آموختن زبان گذشت و پس از آنکه راه افتادم، به خواندن کتاب و مجله. پنج سالی که در اروپا بودم، وقت کمتری روی درس رسمیام که حقوق بود، گذارده شد و قسمت بیشتر وقتم صرف ادبیات و چیزهایی گشت که با ذوقم سازگار بود: تئاتر و سینما، کنسرت، موزه، سخنرانیها و بعضی درسهای سوربون در زمینۀ هنر و ادب. در این پنج سال نوشتنم خیلی کم بود. رابطهام با مطبوعات قطع شده بود. بیشتر کوششم بر این بود که بخوانم و یاد بگیرم. همۀ آنچه نوشتم، دو سه داستان کوتاه نیمهتمام بود، چند قطعه شعر، و رسالۀ دکتریام. ولی بر سر هم، سالهای اقامت من در فرانسه و انگلیس بارور بود. از زبان فرانسه بهرۀ زیاد بردم. جدیترین دورۀ شاگردی و درسخوانی من دورهای بود که در آلیانس فرانسز پاریس زبان یاد میگرفتم. زبان فرانسه به من کمک کرد که ذهنم با منطق و تحلیل آشنا بشود و قدری نظم فکری پیدا بکنم. تحصیل حقوق نیز همین کمک را به من کرده است.
حقوق ذهن مرا با منطق و استدلال آشنا کرد. بهخصوص درس «حقوق مدنی» آقای دکتر شایگان و مرحوم دکتر عمید از این بابت خیلی ثمربخش بود. شرایع اسلام، که حقوق مدنی نیز از آن استخراج شده، در طی قرنها چالاکترین مغزها را بر سر خود به کار انداخته، و واقعاً آیتی است از کاوش و باریکبینی. حقوق بینالمللی را هم که در پاریس خواندم، چشم مرا به روی دنیا باز کرد. از طریق آن قدری با مسائل جهانی آشنا شدم. از این روست که با آنکه حقوق را در زندگی خیلی کم به کار بستهام، از مقدار عمری که بر سر آن گذاردهام، پشیمان نیستم. حقوق نه تنها مرا از کار ادبیام دور نکرد، بلکه به آن کمک کرد، به کار نوشتن و فکر کردنم. حسن دیگرش این بود که مرا بازداشت از اینکه یک ادیب خالص بشوم، که آن باشم و جز آن چیزی نباشم.
تأثیرپذیری از متفکران
چند تن هستند که بیشتر از دیگران در من اثر نهادهاند. البته این بدان معنا نیست که کسان دیگر نبودهاند. زندگی معنوی و شخصیت هر کس از اجزای پیچدرپیچ و گوناگونی قوام میگیرد، ولی کسانی را که نام میبرم، در نحوۀ زندگی و استخوانبندی فکری من نفوذ اساسی داشتهاند. نخستخارجیها را نام میبرم: اول شکسپیر.
دنیای «شکسپیر» دنیای جوشان و خروشان و جنبانی است. پس از آنکه شکسپیر را خواندم، مثل این بود که گردش و حرکت زمین را احساس میکنم. او نیز مانند تولستوی، مانند مولوی، پهناوری و سترگی سرگیجهآوری دارد. من در نزد شکسپیر به نیروی «کلمه» پی بردم. همانگونه که دنیایی محسوس در برابر ما هست مرکب از کوهها و دریاها و خشکیها و هزاران هزار جنبده، همانگونه میتوان در عالم «کلام» دنیایی آفرید، به همان گنجایش که نه کمتر از آن قدرت حضور داشته باشد. در دنیای شکسپیر همه چیز در جنبش و رویش است، به همراه برق و رگبار و غرش باد و طغیان رودخانه. خزانش نیز مانند بهار است، فرود آمدن نیست، بلکه از شدت فوران از پای افتادن است. زوال در اوج شگفتی روی میکند. روان از تن نمیرود، بلکه دریچه را میشکند و خود را به بیرون میافکند. درس شکسپیر برای من درس «قدرت» بوده است و این که عیار زندگی به جنبش است، مانند درس موج، و همان که اقبال لاهوری میگفت: «گر نروم، نیستم.» شکسپیر شرقیمآب است. شاید علت عمدۀ مقبولیتش هم آن باشد که صددرصد غربی نیست. به حرف و حدیثهای زیادی در او برمیخوریم که برای ما رنگ آشنا دارد. منظورم از منش شرقی، منشی است که در آن، احساس و شور بر تعقل و حسابگری فزونی دارد.
دوم «بودلر». از بودلر دید هنری آموختهام، کشف زیبایی و زشتی. تا پیش از آشنایی با او، دید ساده و کموبیش عامیانهای دربارۀ زیبایی داشتم. بودلر مرا به زیباییهای غیرمتداول رهنمون گشت. آموختم که باید از چه زاویهای به طبیعت و به دنیای خارج نگریست. نوشتههای بودلر، بهخصوص نثرهایش، چون متهای است که از طریق آن میشود به بطن اشیا نفوذ کرد و خاصیت درونی آنها را شناخت؛ از این رو، من به همراه این شاعر به هر جا رفتهام، قدری حالت قشر زیرین داشته است؛ مرموز و دلهرهانگیز، ولی هشیارکننده. چشمی که بر خطوط بودلر بیفتد، دیگر به دشواری میتواند امور را با آرامی و خیال تخت ببیند. دیگر به دشواری میتواند بر اشیا بلغزد. خارخاری در خود احساس میکند که او را بر آن میدارد که بیدارتر ببیند و دل بهبیدار بخوابد.
سوم «تولستوی». من نخستین بار با تولستوی در کتاب «جنگ و صلح» آشنا شدم. وقتی به فهرست آثارش نگاه کردم، اول از همه آنچه مرا به حیرت افکند، مقدار حجم نوشته بود. گمان میکنم که برای شناسایی تولستوی همان خواندن جنگ و صلح کافی باشد. این کتاب بزرگترین رمانی خوانده شده که تاکنون نوشته شده است. تولستوی یکی از آن مغزهای عجیبی است که در تولید محصول خود، چه از لحاظ کیفی و چه از لحاظ کمّی، از حد متداول اندازهگیری بشر درگذشتهاند. با تنها کسی که توانستهام او را مقایسه کنم، «مولوی» است. در نزد هر دو آنها، کلمه مانند سیل جاری میشود، مانند تل شن که باد آن را به جلو میراند. تأثیری که تولستوی در من نهاده، آن است که زندگی را بزرگتر از آنچه میدیدم، ببینم. نوشتههای او و قهرمانهای او برای من مانند دوربینی بودهاند که در پشت آن همه چیز بزرگ میشود، حتی حقارتهای بشری. به قول ماکسیم گورکی که نوشت: «وقتی آدم فکر میکند که کسانی مثل تولستوی در دنیا هستند، دیگر احساس تنهایی نمیکند!» من نیز گاهی که به فکر مرگ میافتم، با خود میگویم: «وقتی کسانی چون تولستوی، مولوی و فردوسی مردهاند، مرگ چه وحشتیدارد؟!» و با این فکر که این کسان هم زندگی کردهاند و رنج و شادی داشتهاند و سرانجام رفتهاند، بار زندگی خود را سبکتر میبینم و از بیم مرگ تسلی مییابم. تولستوی از این بابت نیز برای من بزرگ بوده است که در نزد او، مرزهای فکری برداشته میشود. او در میان شرق و غرب نشسته است. در عین آنکه یک نویسندۀ تمامعیار غربی است، رگههای فکر شرقی در نوشتههایش زیاد است. حتی تشابه فکری میان او و مولوی هست، هرچند که او هرگز در زندگی مولوی را نشناخته باشد.
چهارم «جواهر لعل نهرو». نهرو به من درس جهانبینی و دید اجتماعی آموخت. آشنایی من با افکار او به این صورت شد که وقتی در دانشکدۀ حقوق پاریس خواستم پایاننامهای بگیرم، موضوع آن را «کشور هند و کامن ولث» انتخاب کردم. هند را از این بابت برگزیدم که برایم جاذبهای داشت و شخصیت نهرو به آن وزنۀ جهانی خاصی بخشیده بود. پرداختن به این رساله ایجاب میکرد که همۀ نوشتههای نهرو را بخوانم، زیرا او در واقع معمار اصلی هند نو بود. با این حساب بود که میتوانم گفت همۀ آنچه او تا آن روز گفته و نوشته بود، خواندم. اینها چندهزار صفحه بود که مسیر شخصیت نهرو و تحول پرمشقت هند از خلال آنها مینمود. در واقع این دو از هم جداییناپذیر بودند، هند امروزی و نهرو.
با این حال، تنها موضوع هند و نهرو مطرح نبود. ذهن من شروع کرد به شکفته شدن: دربارۀ مسائل جهان موجود، رابطۀ شرق و غرب قدیم و جدید، فرهنگ و انسان، ماده و معنی، آرمانخواهی (ایدئالیسم) و واقعبینی، ارزش آزادی، ارزش انسان. چیزهایی آموختم که به فکر من ریشههای محکمتری داد. تنوع مطلب، لطف بیان و جاذبۀ شخصیت او طوری بود که میتوانم گفت کمتر سؤالی راجع به جهان موجود برایم طرح میشد که جوابش را در نزد او نیابم. «لطف بیان» را گفتم، منظورم این است که نوشتهها و گفتارهای نهرو، حتی در اظهار مطالب خشک سیاسی، بار شاعرانهای داشت و شخصیت بسیار بارور استثنایی او توانسته بود منطق و شعر را با هم جمع کند.
بیتردید ما به جانب کسی کشیده نمیشویم، مگر آنکه نوعی خویشاوندی روحی بین ما پدید آید و روان من از این بابت مأمنی یافت. نهرو شخصیت دوگانه داشت؛ نیمهشرقی، نیمهغربی بود. او به نظر من بارزترین کسی بود که بشود گفت نیمۀ خوب شرقی را با نیمۀ خوب غربی با خود همراه کرده است و برای من تردید نیست که دنیای مورد آرمان او که پیوندگاه شرق و غرب بود، اگر تحقق مییافت، دنیای بایسته خوشایندی میشد. من با نهرو هرگز روبرو نشدم. تنها یک بار او را دیدم، آنهم از راه دور. در ایندیا هوس (India House) لندن کنفرانس مطبوعاتی داشت: با همان هیأت و حالت خاص که او را از دیگران ممتاز میکرد. در سرداری شتریرنگ هندی، کلاه سفید هندی و آن غنچه گل سرخ نیمشکفته که همیشه بر سینه داشت و نشانۀ دوستی زیبایی و لطافت طبیعت بود، با آن مخلوط آرامش و ناآرامی که همه در او میشناختند، و با آن شخصیت فراگیرنده که کسانی میتوانستند با او دشمن باشند، ولی احدی به خود اجازه نمیداد نسبت به او احساس احترام نکند.
و اما ایرانیها
اکنون بیایم بر سر ایرانیها: نخست «فردوسی». گمان میکنم سال سوم یا چهارم ابتدایی بودم که در کتاب فارسی ما دو سه شعر از فردوسی بود و من نخستین بار با کلام پهلوانی او آشنا شدم. این داستانها عبارت بود از «رزم رستم و اشکبوس» و داستان «آمدن کیخسرو به ایران به همراه گیو». طرحهایی با آنها همراه بود: رستم که زانو زده بود و تیر میافکند و اشکبوس که سینهاش شکافته شده و در حال افتادن بود، اسبش در کنارش افتاده. و نیز گیو با کلاه نمدی و کیخسرو که جوانکی بود و فرنگیس، زن زیبایی، هر سه سوار بر است. حقیقت این است که آن زمان شعر فردوسی را خیلی دوست نداشتم. درشت و ناهموار و دور از ذهن مینمود. پس از آن، چند سال بعد، سال اول متوسطه بودم که مدیر مدرسه به مناسبتی یک کتاب شاهنامه را که در کتابخانۀ مدرسه بود، به من امانت داد تا چند شعر از آن انتخاب کنم. کتاب بسیار قطور بود، با قطع بزرگ (حدس میزنم چاپ علاءالدوله) و یادم است که چون آن را ترک دوچرخه بسته بودم که به خانه ببرم، مردم با تعجب به من نگاه میکردند که جوانک کمجثهای کتابی به این بزرگی را به دنبال خود بکشد!
اندکی بعد خودم یک دوره شاهنامۀ بروخیم خریدم. سال دوم متوسطه را تمام کرده بودم و تابستان که تعطیل بود، آن را میخواندم. بیشتر از همه «داستان زال و رودابه» را دوست داشتم و آن را به نثر درآوردم. همان زمان در عالم نوجوانی خود مجله خطیای درست کردم به نام «نامۀ فردوسی» و چند مقاله در آن جا دادم که از جمله همین نثرشدۀ زال و رودابه بود. آشنایی من از این پس با شاهنامه ادامه یافت. در شاهنامه آنچه مرا همواره به شگفتی وامیداشته، آن بوده است که گویی تماشاگر صحنۀ وقایعی هستم که در دنیای برتری میگذرند و آواها چون پژواکی از راه دور به گوش میرسند و پهلوانها نیز انسانهای برتری هستند. در عین آنکه شبیه به انسانهای دیگرند، با همۀ نزدیکی، نوعی جوّ ابهتانگیز آنها را احاطه کرده است که دستنیافتنی و مهیب جلوهشان میدهد. برای من بزرگترین خصیصۀ شاهنامه، آن بوده است که کتاب برکشنده است. وقتی آن را میخوانم یا میشنوم، گویی پاهایم بالاتر از فراز خاک قرار میگیرد. همه چیز از زندگیای شبیه به زندگی ما حکایت دارد و در عین حال، جز آن است. حالتی از آن دست میدهد که در هیچ نوشتۀ دیگر فارسی نیافتهام. بعضی از جاهای آن را نمیتوانم بخوانم، بیآنکه اشک در چشمم جمع شود. عصبها به آخرین حد کشش خود میرسند، گویی همۀ وجود برافروخته شده و مجموع سلولهای بدن به نهایت انبساط و شکفتگی رسیدهاند.
دوم «مولوی». در دهکدۀ ما از فردوسیو مولوی خبری نبود. تنها کتاب شعری که در چند خانه بود، گمان میکنم حافظ بود، و شاید دو سه سعدی. ما سعدی و حافظ را در خانه داشتیم، ولی پیش از آنکه دائی من که سالها در قم مقیم بود، به ده بازگردد و مثنویی با خود بیاورد، جز نام، چیزی از مولوی نشنیده بودم. دائی من کتاب حجمداری با خود آورد (مثنوی چاپ علاءالدوله) که برای ما تازگی داشت و آن را گاه به گاه با صدای بلند میخواند و همه جا از داستانها و شعرهایش حرف میزد و به این سبب، افکاری پیدا کرده بود که به نظر مردم عجیب و غریب میآمد. کسانی که در مجلس او مینشستند، از اعیان و خانهای ده، از حرفهایش خوششان میآمد؛ ولی گاه میشد که تعجب کنند یا آنها را خیلی جدی نگیرند، زیرا برخلاف عقاید متعارف بود. از همان زمان با مثنوی آشنا شدم. آنگاه که آن را با صدای بلند میخواند و سر تکان میداد، گوش میدادم، بیآنکه چیز چندانی دستگیرم شود، ولی او آنقدر با احترام و ارادت از «ملای روم» حرف میزد که کنجکاوی همه را برمیانگیخت. میگفت هیچ حقیقتی نیست که در این کتاب نیامده باشد. گاهی همان مثنوی را برمیداشتم و میخواندم، ولی از حد فهم من خارج بود. آشنایی جدیتر من با مثنوی و بعد غزلیات، از پانزده سال پیش به این سو بوده است. نخست کتاب مرحوم فروزانفر را خواندم (زندگی مولوی) که اگر مهمترین کتاب او نباشد، شیرینترین کتاب اوست. و بعد خود مثنوی را خواندم و بعد غزلیات.
من شاگرد مرحوم فروزانفر نبودم، ولی در مجالس خصوصی متعدد او را دیده بودم. پیوسته ابیات مثنوی و بهخصوص غزلیات از زبانش میریخت. با آن حافظه قوی، یک غزل کامل را سراپا با شیفتگی خاص میخواند. روزی به خود من گفت (کمی آهسته، مثل اینکه میترسید دیگران بشنوند، هرچند دو به دو بودیم): «غزلیات حافظ در برابر غزلیات مولوی هیچ است!» ولی البته من این حرف را باور نکردم و هرگز نمیکنم. فروزانفر بعد از مقربان دست اول مولانا، ـ چون حسامالدین چلبی که کاتب مثنوی بود ـ بزرگترین مولویشناس تاریخ ایران است و بیش از هر کس دیگر به شناسایی او و فکر او خدمت کرده است. روح و شور و حافظه نیرومند و لطف بیان او در جلب شوق دیگران به جانب آثار مولانا بسیار مؤثر قرار گرفته است و خود من نیز از این بابت قدری مدیون وی هستم و حقشناس٫ وقتی فروزانفر غزل مولوی را میخواند، مسلسل و تند، کلمهها مثل مروارید غلتان از دهانش میریخت و احساس میکردید که سخنی بالاتر از این سخن در زبان فارسی وجود ندارد. در آن لحظه خاص، چه بسا به او حق میدادید که بگوید که غزل مولوی از غزل حافظ بالاتر است؛ چه، سیّالیت و سرشاری و برکتی در سخن بود که تصنع و ظرافت حافظ در برابرش پریدهرنگ مینمود.
از خواندن «مثنوی» نظیر همان احساس به من دست میدهد که از خواندن «شاهنامه». این دو کتاب با همه تفاوت موضوع، با هم خویشاوندیی دارند و جای دیگر هم گفتهام که مثنوی مولانا حماسه دوران اسلامی ایران است. معماری هر دو به هم شبیه است، زیرا هر دو کتاب از یک سبک خودرو و جوشان به بیرون روان شدهاند. مثنوی نیز برای من چون شاهنامه همان خاصیت «برشونده» دارد، مانند آنکه جاذبه زمین کم شده و جرم زمین سبکتر شده و شما بهآسانی از آن رها میشوید. گفتم که هنگام خواندن شکسپیر، مثل این است که گردش زمین را زیر پای خود احساس میکنید. هنگام خواندن غزلیات مولانا این احساس به شما دست میدهد که گویی زمین در زیر پای شما به رقص آمده، حرکت موزونی دارد که مادر همه رقصهاست.
مثنوی چنان وسعت دیدی ایجاد میکند که همه امور، حتی امور بسیار جدی، به نظر کوچک و حلشدنی میآیند. اهمیت موضوع بسته میشود به دید و تلقی و معیار شما. معیار مولوی معیار کائناتی است، نه تنها اتحاد جامعه بزرگ انسانی در سراسر کره خاک، بلکه مزج و حل همه جاندارها و بیجانها درهم (که به ظاهر بیجان هستند و نه در باطن) و حتی جنگ موسی و فرعون، جنگ بیرنگی میشود، و چون حجاب و رنگ از پیش چشم کنار رود، دیگر امتیازی در میان دو تن بر جای نمیماند. یکی از بزرگترین مسائل بشر این بوده که میخواسته است وزنه جسم خود را کمتر احساس کند، اگر نگوییم بزرگترین مسئله. این تقسیمبندی جسم و روح، همان تقسیمبندی «آزادی و پایبندی» است. احساس میکرده که جسم پایبند است و روح رها. یا جسم کور و کدر است و روح، آگاه. پس کوشش بر این بوده که بر عیار آزادی و آگاهی خود بیفزاید و از سهم جسم که ناآگاهی و اسارت است، بکاهد. مولوی وقتی در روز چراغ به دست میگیرد، در جستجوی چنین انسانی است که روحش به حد اعلای پهناوری و جسمش به حد اعلای باریکی رسیده باشد و چنین کسی پهلوان آزادی و آگاهی است.
ما در دید امروزی خود میتوانیم با بسیاری از نظریات مولانا در امور فرعی مخالف باشیم و آن را قابل تطبیق با اوضاع و احوال جهان موجود ندانیم، اما در عمق و در معنی، قدرت روح و استواری ادارک او بر چیرگی خود باقی است. او انسان فرهنگی ایران را شایسته مقام خاصی کرد که اگر او نمیبود، هرگز به این ارتفاع دست نمییافت. زندگی را بر پایه والایی نهاد و به آن معنی بخشید. ایرانیانی که در طی این چند صد سال مثنوی خواندهاند، سینههایشان فراختر شده است، قویتر دم زدهاند، هوای آزاد بیشتری را در ریههای خود جای دادهاند، و مسامات وجودشان از جوهر زندگی انباشتهتر شده است، و من نیز با خواندن مثنوی چنین ساعتهایی را در زندگی داشتهام. ما در این زمانه شاگردهای هرچند کماستعدادی باشیم، هنوز این امید هست که او لااقل بتواند به ما بیاموزد که آنچه را که باید حقیر ببینیم، بزرگ نبینیم.
دیگری حافظ است. آشنایی من با حافظ از همان کودکی آغاز شد. دیوان حافظ چاپ سنگیای توی خانه داشتیم. آن را میخواندم، ولی طبیعی است که چیزی سر درنمیآوردم. کلمات می و میخانه و پیر مغان و خرابات و مغبچه و بت و صنم و غیره و غیره به نظرم عجیب میآمد؛ حالتی ایجاد میکرد که خوشایند، ولی درنیافتنی بود. رمزی در شعرها بود که گویی به زبان مردمی غیر از ما مردم خاکی سروده شده و نمیدانستم که این عالم کجاست و این مردم چه کساناند. گمان میکنم که این احساس من شبیه به احساس بسیاری از کسانی است که به عالم معنای حافظ راه ندارند. تنها موسیقی کلام و لطف الفاظ او آنها را میرباید. چون کسی که به حرمخانهای پای مینهند، با زینتها و آینهها و نقشها و رنگهایش، بیآنکه بداند کجاست؟ لیکن این پندار برایش پیدا میشود که بتوان در آن به دنیای غیبیای پناه برد و حل مشکل خواست و تسلی و تشفی یافت. این جوّ عبادتگاه برای من با بوی شمع و کندر و بوی تن انسانها همراه بود و نور لرزان و سایه و روشن و ورد و دعایی که معنایش نامفهوم بود، و صدای بال فرشتگان، و چشمهای سیاه حوریان که از گوشه چادر بیرون میزد، و راه باریکی که به آسمان میپیوست، از طریق وزنههای سقف که با مرمر نازک شفاف روشن شود.
پس از آنکه حافظ قزوینی انتشار یافت، توانستم که آن را با دید جدیتر ببینم. تصحیح انتقادی کتاب تشویق میکرد که با دقت بیشتری در دیوان نگریسته شود. من نیز اندکاندک چشمم بازتر میشد. دو جلد کتاب مرحوم دکتر غنی باب تازهای در حافظشناسی گشود. من در فرصتهای مختلف با حافظ سر و کار یافتهام، همواره با همان اعجاب روبرو بودهام که گویی نخستین بار است که این شعرها را میبینم. حافظ ولو بزرگترین گوینده زبان فارسی نباشد، به آسانی میتوانیم بگوییم کسی است که به کمال سخنوری دست یافته است؛ زیرا تصور نمیتوان کرد که هنر انسانی بتواند فراتر از جایی که او رفته است، برود. این احساس برایم هست، گرچه این علم نیست، که در هیچ زبانی در دنیا کتاب دیگری نیست که با این مقدار حجم آنهمه معنی در آن جمع شده باشد، و قضیه عجیبتر مینماید وقتی ببینیم که مقداری از این معانی هم مکرر است! این امر دو علت دارد: یکی آنکه حافظ با تردستی شعبدهباز، یک هاروت بابلی، معانی متعدد را در یک مفهوم به تلألؤ میآورد. دوم آنکه وی عصاره و چکیده تاریخ و فرهنگ ایران را تا زمان خود در این غزلها جای داده است؛ مانند یک توده گل که برای گلاب گرفتن میجوشانند و چند قطره روغن بر تارک آن جمع میشود که همان عطر ناب و چکیده و جوهر همه گلهاست؛ بنابراین وقتی من از خود میپرسم که از حافظ چه آموختهام، میبینم که بیش از هر چیز تاریخ ایران را آموختهام؛ تاریخ گویا، مانند جامی که به دست گیرید و «احوال ملک دارا» را در آن بخوانند.
دومین چیزی که تنها در نزد او یافتهام و بس، «نهانیترین گوهر سخن» است. هر کلمه مانند منقار ققنوس، صداهای گوناگون هوشربا از آن بلند میشود. در داستانها آمده که مردم قدیم یونان از سرود و سخن چشمداشت معجزه میداشتند؛ یعنی معتقد بودند که با آن بیمار را میتوان علاج کرد یا آب چشمه را جاری ساخت یا باران را در خشکسالی از آسمان فرود آورد. سخن حافظ و تأثیری که داشته، یادآور چنین خاصیت مرموزی است. از فالهایی که در کشور خود ما از آن میگیرند بگذریم، در تاجیکستان که بودم شنیدم رسم بوده است که دیوان حافظ را بالای سر نوزاد بگذارند، برای تبرک، برای دور کردن چشم بد و بلا!
چیز سومی که حافظ به منآموخت، نگرش چندزاویهای است. در نظر او، دنیا یک پهنه صاف نیست که چشمانداز اشتباهناپذیری داشته باشد، بلکه گنبد گردندهای است که هر رویش و هر تَرکش منظره تازهای را عرضه میکند. اما درس بزرگ حافظ در «روشنبینی» اوست:
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
این درد تمام عمر با او همراه است و همینموجب میگردد که به هیچ «علم الیقین» دست نیابد:
نه حافظ را حضور درس مجلس
نه دانشمند را علمالیقینی!
به مرحلهای از تاریخ ایران رسیده است که دیگر همه آزمایششوندگان آزموده شدهاند و هیچ یک از علمها جوابگو نیست و تنها دلخوشیی که باقی میماند، آن است که به هر قیمت شده «روشنبین» بمانیم؛ بنابراین وقتی از خود میپرسم که: جان کلام و جهانبینیحافظ چیست، تنها جوابی که به نظرم میآید، این است: فریب نخوردن و فریب ندادن…
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید