1400/1/29 ۰۹:۴۲
سخن در باب یکی از لطیفترین و در عین حال غامضترین روایتهای عرفان اسلامی است؛ حکایت شیخ صنعان در منطقالطیر عطار. این قصه در مرز بسیار دقیق نسبت میان «شریعت» و «طریقت» منزل دارد و نمیدانیم عطار با ذکر این حکایت در بیان غلبۀ طریقت بر شریعت است (با افعال شریعتگریز شیخ در متن عشق جنونوارش) یا غلبۀ شریعت بر طریقت (با بازگشت نصوحوار شیخ به دامان رسول شریعت) یا در پی بیان ظریفهای دقیق است که شریعت پیش از درک طریقت، بنیان مرصوص و مستحکم ندارد، لیک پس از آن، هم شریعت به «حقیقت» بر جان مینشیند و هم طریقت، نسبتی با حقیقت مییابد.
سخن در باب یکی از لطیفترین و در عین حال غامضترین روایتهای عرفان اسلامی است؛ حکایت شیخ صنعان در منطقالطیر عطار. این قصه در مرز بسیار دقیق نسبت میان «شریعت» و «طریقت» منزل دارد و نمیدانیم عطار با ذکر این حکایت در بیان غلبۀ طریقت بر شریعت است (با افعال شریعتگریز شیخ در متن عشق جنونوارش) یا غلبۀ شریعت بر طریقت (با بازگشت نصوحوار شیخ به دامان رسول شریعت) یا در پی بیان ظریفهای دقیق است که شریعت پیش از درک طریقت، بنیان مرصوص و مستحکم ندارد، لیک پس از آن، هم شریعت به «حقیقت» بر جان مینشیند و هم طریقت، نسبتی با حقیقت مییابد. این گفتار با پیجویی جایگاه حکایت شیخ صنعان در متن هجرت مرغان، به دنبال پاسخ به نکتۀ فوق است.
***
عطار داستان شگفت شیخ صنعان را در کدامین بخش از ابواب منطقالطیر مورد توجه قرار داده و چرا؟ تعیین جایگاه این قصه، عامل مهمی در کشف باطن قصه و کشف مراد شیخ بزرگ نیشابور است و اگر این کشف روی ندهد همچنان در درک لُب و مغز این قصه ناتوانیم، زیرا نمیدانیم حقیقتا این حکایت تجلیل و تکریم بیحد وحصر حضرت عشق است یا نفی و سرکوب آن؟ شیخ صنعان به حقیقت عاشقی کرد یا در دام ابلیس گرفتار آمد؟ بهرغم تمامی مباحث و روشنگریها و شرح و حاشیهها بر این حکایت، به نظر میرسد نیت عطار همچنان در پس پرده ابهام و ایهام قرار دارد. این گفتار سعی دارد نیت دقیق عطار را با ابتناء به تعیین دقیق مکانت قصه در کلیت متن منطقالطیر به دست آورد. به نظر میرسد این روش در ادراک نیت حقیقی مؤلف، به ثواب نزدیکتر و در درک باطن قصه، مفیدتر باشد. در این طریق ضروری است ماجرا را از آغاز منطقالطیر مورد توجه قرار دهیم. مرغان جهان، مجتمع میشوند و بر وجود و ضرورت حضور شاهی که آنان را سرور باشد و مملکت وجودشان را نظم و ترتیب بخشد، اتفاق میکنند. هُدهد که پیک غیب است (ملهم از نقش هدهد در قرآن) و صاحب اسرار و همنشین رسولان، با آنکه عالم را بسیار گردیده و قاصد رسولان بوده و با سلیمان(ع) و امثال او اطراف و اکناف عالم را درنوردیده و لاجرم پادشاه مرغان را به معرفت شناخته اما به انفراد، توان بار یافتن به بارگاه حضرت او را نیافته. از مرغان میخواهد همراهش شوند تا به لقای حضرت دوست بار یابند. پس نخست صفات سیمرغ یا سلطان طیور را باز میگوید و در این بیان، از احادیث و روایات بهره میبرد؛ همچون: «أن لله تبارک و تعالى سبعین ألف حجاب من نور و ظُلمۀ لو کُشفت لأحرقت سُبُحاتُ وجهه ما دُونه» در این بیت:
صدهزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهرهای
کو تواند یافت از وی بهرهای
شرح هدهد از مقام بیمثال سیمرغ به روایت عطار بسیار جذاب و دلکش است:
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی، مشتی خیال
لکن هدهد شرط بار یافتن به بارگاه این حضرت بیمثل و مثال را مردی و مردانگی میداند:
مرد میباید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
این سیمرغ سدرهنشین که بنا به روایت فوقالذکر همان پروردگار عالمیان است با حکایتی از اساطیر بلند ایرانی و با روایت حکیم نامداری چون ابوالقاسم فردوسی، تا حدودی تنزل مییابد شاید عطار در پی آن است سیمرغ بلندمرتبه حکایتش را نزدیک ساخته و ادراک او بر جان مخاطب را سهلتر سازد. شاید نیز در پی استعلای سیمرغ اساطیر است.
این حکایت حضور سیمرغ در چین است (به یاد آوردن داستان آوردن درخت گز از چین برای رستم تا به وسیلۀ آن اسفندیار را از پا درآورد) و افتادن پری از او در نگارستان چین که سبب ظهور دو ویژگی بارز در آن اقلیم شد. اول؛ مکانت علم و حکمت یافت، چنانکه پیامبر اکرم(ص) با بیان «اطلبوا العلم ولو بالصین» آنجا را منزل علم خواند و دوم؛ اشاره به قدرت چینیان در نقاشی و نگارگری. به زعم عطار، چین این دو صفت بارز را از بال گستردن سیمرغ بر چین و گذر از آن اقلیم و افتادن پری از پرهای او بر این سرزمین دارد.
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبوا العلم و لو بالصین ازینست
استفاده از کلمۀ نگارستان که اشارهای تلویحی و هوشمندانه به جایگاه عظیم نقاشی و نگارگری در چین است. هدهد چنان از صفات و عظمت سیمرغ سخن میگوید که شوق عظیم زیارت بر جان مرغان مینشیند؛ اما چون سفر آغاز میشود، عذر و بهانهها نیز رخ مینمایاند.
اول بهانهجوی عذرطلب، «بلبل» است. بلبل، عاشق روی گل است و روایتگر شور عشاق و علت زاری نی و زبورخوان دلباختگان و غوغاگر گلستان و محو مطلق در گل و لاجرم غافل از وجود خویش:
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش، محو مطلقم
پس بنا به عشقبازی با گل، توان بار یافتن به بارگاه حضرت سیمرغ را ندارد:
طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بوَد عشق گلی
هدهد این بهانه را چنین پاسخ میدهد که گل گرچه صاحب جمال است، اما «حُسن او در هفته میگیرد زوال» و البته این زوال در عشق حقیقی راه ندارد. گویی میخواهد به بلبل بفهماند عشق به گل، عشق به صورت است نه ذات، مجاز است نه حقیقت، زوالپذیر است نه مانا. پس حکایتی میآورد از دختر شهریار.
پادشاهی، دختری بسیار زیبا و صاحب جمال داشت. از قضا درویشی ناظر روی زیبای این دختر شد و دل و دین به یکباره باخت. دختر چون عشق آن بینوا را دید، متحیر از سادهلوحی او که عاشق دختری چنان گشته، خندهکنان از کنارش گذشت. لیک درویش این خندۀ شیطنتآمیز را لبیک عشق خود خواند و بیقرار و شیدا در اظهار عشق کوشید. دختر در نهان درویش را به سوی خود خواند و گفت: «چگونه جمع چون توئی با من ممکن است؟ همراهان من قصد کشتنت را دارند؛ جان خویش بردار و برو.» درویش گفت صدهزاران جان همچون منی نثار روی جاودان تو باد. من جان فدای عشق میکنم اما سؤالی دارم اگر مرا این چنین از خود میرانی پس چرا آن روز به رویم خندیدی؟
گفت: چون میدیدمت ای بیهنر
بر تو میخندیدم آن ای بیخبر
بر سر و روی تو خندیدن رواست
لیک در روی تو خندیدن خطاست
این بگفت و رفت از پیشش چو دود
هر چه بود اصلا همه آن هیچ بود
کنایه از اینکه عشق بلبل به گل، گذرا و بر هیچ در هیچ است. هدهد به بلبل گفت به گل دل نبندد؛ زیرا گل عاشقیاش را به سخریه میگیرد.
خنده گل گرچه در کارَت کشد
روز و شب در ناله زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
بر تو میخندد نه در تو، شرم دار
بهانهگیر بعدی، «طوطی» است که سبزپوشیاش را از خضر میداند و خویش را بهرهمند از آب حیات او؛ لاجرم:
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بوَد از چشمه خضرم یک آب
هدهد او را نیز به تندی سرزنش میکند که:
ای ز دولت بینشان، مرد این راه نهای؛ زیرا دوستی جان را بر جانفشانی در راه جانان ترجیح دادهای. نقد هدهد نه بر طوطی که حتی بر حضرت خضر است! خضر با دیوانهای مواجه میشود و از او میپرسد: مایلی در طی طریقت، یار و همراه من باشی؟ دیوانه پاسخ میدهد: خیر؛ زیرا تو در طلب آب حیات بودی و از آن نوشیدی تا جانت را نگه داری، لیک من هر روز دهها جان میفشانم در طریق حضرت دوست.
«طاووس» زرنگار، مرغ بهانهگیر بعدی است. وی خود را جبرئیل مرغان و نقشبسته به دست نقاش غیب میخواند. رانده شدهای از بهشت که مار بدسرشت عامل اخراجش شد. اینک نیز جز بازگشت به بهشت نیت دیگری ندارد. طاووس قصد بهشت را دارد نه سیمرغ. هدهد در ازای قرب حضرت سلطان، طلب منزل کردن را حتی اگر بهشت باشد، مکر نفس میشمارد و طاووس را به باریافتن به بارگاه حضرت حق میخواند نه نعیم او:
حضرت حق هست دریای عظیم
قطره خُرد است جنات النعیم
آن که توان راه یافتن به دریا را دارد، چرا به شبنمی دل خوش کند؟ هدهد طاووس را به طلب کل میخواند تا سودای حقیر جزءطلبی را از جانش بشوید:
گر تو هستی مرد کل، کلی ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین
چنانکه شاگردی از استاد پرسید: «چرا آدم از بهشت بیرون شد؟» استاد پاسخ داد آدم چون در فردوس فرود آمد، هاتفی ندا برداشت آن که در هر دو جهان، جز ما گزیند و جز به ما دل بندد، هر آنچه برگزیده، به مُهر زوالش میستانیم.
جای باشد پیش جانان صدهزار
جان بیجانان کجا آید به کار؟
«مرغابی» (بط) مرغ دیگر است، مرغی پاک وجود، دائمالغسل یا هر لحظه در حال تطهیر، زاهد مرغان؛ اما بهانهجو که بیآب هرگز توان زیستن ندارد. هدهد او را نیز به نقدی آتشین تنبه میدهد که دل به آبی خوش داشتهای، چنان که آبروی خود بردهای، آب از برای ناشستهرویان است و تو چنینی که دائم طلب آب میکنی. حکایت خیالین بودن عالم، ظریفهای لطیف در شرح آبجوئی صورتپرستانه مرغابی است. مردی از دیوانهای میپرسد فلسفۀ وجود عالم با آنکه خیال اندر خیال است، چیست؟ دیوانه که در اوج عاقلی است، میگوید: عالم چون قطره آبی است که هم هست، هم نیست. چون به قطره بنگری، شفاف و پرنگار، ولی سست و ناپایدار است. حتی سختترین شئ عالم همچو آهن نیز چون بر بنیاد آب قرار دارد، سست است و ناماندگار. محتمل عطار در این موضع، نظر به آیۀ شریفۀ «من الماء کل شی حی» قرآن دارد بدون آنکه بدان تصریح کند:
هیچ چیزی نیست ز آهن سختتر
هم بنا بر آب دارد، در نگر
عطار مرغان خود را از بیان تفصیلی بهانههای دیگر معذور میدارد، لیک تأکید میکند سیمرغطلبی و حرکت در قرب به او، مرد میخواهد و جانفشانانی جان بر کف. مرغان از هدهد میخواهند از سیمرغ بگوید و آنها را با جانشان آشنا سازد، نسبتشان با سیمرغ را تبیین کند، شاید که رغبت و شوق در باریافتن به بارگاه بیمثال او یابند. مرغان در پی ادراک فلسفۀ جانفشانی خویشاند و چنین عرصهای، اوج بلند ماجراست. هدهد باید چنان سخن گوید که همه دست از جان شسته، طی طریق آغازند.
داستان شیخ صنعان از این منظر قابل تحلیل است. گرچه عطار پس از بیان حکایت شیخ، حکایاتی کوتاه دارد، اما کاملا روشن است که برای اوج ماجرای حرکت مرغان، داستان شیخ صنعان را حجت روشن کلام خویش قرار داده است؛ زیرا هدهد میداند نخستین کلام، آنهم در جمع مرغانی که طالب چرایی حرکت به سوی سیمرغاند، در اصل آخرین کلام خواهد بود. مرغان گرچه بهانه میآورند، اما در نهاد زلال خویش، خود را محتاج وجود و حضور سلطانی مطلق میدانند که پادشاهشان باشد و حیاتشان را نور و سُرور بخشد. این است که در برزخ میان این فقر و نیاز از یک سو و رنج و شداد از دیگر سو، به دنبال انگیزهای هستند که آنان را از سکون به حرکت و از قعود به قیام راند و تمامی توشه و توان راه بس سخت و صعب طریقشان باشد.
نوع هدایت هدهد، بسیار تعیینکننده است. اگر نتواند مرغان را انگیزه دهد و جانشان را به نور این پیمودن منور سازد، اگر از برکت و رحمت وجود سیمرغ آگاهشان نسازد و شهد حظوظ بیمثال او را در جانشان نریزد، مطلقا امکان و امیدی برای ره سپردن به قاف سیمرغ نیست. پس هدهد از «عشق» میگوید؛ همان جوهر بس گرانبهای جاری در بطن و متن داستان شیخ صنعان، اما نه صرفا بیان شیرینیها و لذت وصالی که در عشق منزل دارد، بل از فتنهانگیزیهای بس حیرانکننده و حیرتفزایش. استناد و اتکای به داستان شیخ صنعان، اشاره به قدرت عشق در ایصال به یار نیست، بلکه در عین تأمل و توجه به آن، تذکاری عظیم در فتنهانگیزی عشق است که اگر به دست مرادی آگاه، واقف به اسرار و عارف به رموز دل، سپرده نشود، به ضد خویش بدل میگردد.
نظر بر این است عطار با بیان داستان شیخ صنعان، هم از عشق به عنوان تنها طریق وصل به یار سخن میگوید، هم از فتنهانگیزیهایی که در جان عشق پنهان است. بر این اساس، رویکرد عطار به عشق، چون داستان لیلی و مجنون یا ویس و رامین نیست که یکسره عاشقی کردن است، بلکه تبیین ماهیت عشق است و اقتضائات بس غریب و شگفت و غیرقابل انتظار آن:
چو عاشق میشدم، گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد!
ابتدای بیان هدهد تبیین مقام بیمثال عشق است.
هر که را در عشق چشمی باز شد
پایکوبان آمد و جانباز شد
پس هدهد از جایگاه سیمرغ میگوید که تمام هستی، ظل اوست و وجود به واسطه این ظلیت، پدیدار و نمودار است. نکات بسیار بلندی که عطار در باب سیمرغ و نسبت او با وجود از یک سو و عشق از دیگر سو بیان میدارد، قلهای از قلل مرتفع عرفان نظری ماست. هم اشاره به هستی معقول و اینکه جهان سایهای از آن هستی معقول است:
هر چه اینجا سایه پیدا شود
اول آن چیز آشکار آنجا شود
و هم تأکید بر این معنا که حقایق آن عالم آشکار نخواهد شد مگر آنکه دیده آدمی دیدهای سیمرغ بین شود.
دیده سیمرغبین گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
پس ضرورتا باید از چشم سیمرغ به عالم نگریست و عاشق و طالب جمالش گشت؛ اما مگر رؤیت و عشق به جمال او ممکن است؟ چون این امر شدنی نیست، او خود از عالم، آیینهای ساخت و دل عاشق را اصل این آیینه قرار دارد.
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست از آیینه دل در دل نگر
تا ببینی روی او در دل، مگر
حکایت پادشاهی صاحب جمال که دقیقا مبتنی بر مضمون همان روایت «أن لله تبارک و تعالى سبعین ألف حجاب من نور و ظُلمه؛ لو کُشفت، لأحرقت سُبُحاتُ وجهه ما دونه» پرداخت شده و البته در برانگیختگی مرغان بسیار مؤثر است و داستان اسکندر و ایاز و نیز ذکر هفتمنزل، در حقیقت آغاز کردن معرفت به طریقت، با اتکای به حکایت شیخ صنعان است؛ بنابراین حکایت شیخ صنعان، طلیعه ره سپردن در طریق هفتمنزل است. آنچه عطار از ابتدای منطقالطیر تا بدینجا بیان می کند، همه مقدمه است. روشن ساختن ورودیۀ ماجراست و اصل ماجرا نیست.
داستان منطقالطیر در اصل با شیخ صنعان آغاز میشود؛ قصهای که در آغاز همه دشواریها، سختیها و تناقضات مطرح در جمع میان شریعت، طریقت و حقیقت را با خود دارد. بنابراین به نظر میرسد عطار بسیار هوشمندانه و دقیق عمل کرده است. در همان ابتدا زیرکانه سخن از امکان تناقض شریعت و طریقت گفته و سعی در تبیین نسبت شریعت با طریقت نموده، لیک با گام سپردن به سوی عشق که همه رسواییها را مطلقا برای شیخ به بار میآورد، مجدد به شریعت باز میگردد تا روشن سازد شریعت قبل از عشق، نوعی بیخبری و عمل صرف است، اما شریعت بعد از عشق در آغوش رسول گرامی(ص) غنودن است.
تبیین دقیق نکته فوق از پاسخ هدهد به مرغانی که اندکی پیش از آغاز حکایت شیخ صنعان، از او می خواهند چگونگی ره سپردن به بارگاه سیمرغ را بیان کند، آشکار می شود. این ابیات یکی از درخشانترین موضوع عشق در عرفان اسلامی است:
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
کانک عاشق شد، نه اندیشد ز جان
چون به ترک جان بگوید عاشقی
خواه زاهد باش، خواهی فاسقی
چون دل تو دشمن جان آمدهست
جان برافشان، ره به پایان آمدهست
سد ره جان است، جان ایثار کن
پس برافکن دیده و دیدار کن
گر تو را گویند از ایمان برآی
ور خطاب آید تو را کز جان برآی،
تو که باشی؟ این و آن را برفشان
ترک ایمان گیر و جان را برفشان
منکری گوید که این بس منکر است
عشق گو از کفر و ایمان برتر است
عشق را با کفر و با ایمان چه کار؟
عاشقان را لحظهای با جان چه کار؟
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند، او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصه مشکل بباید عشق را
ساقیا، خون جگر در جام کن
گر نداری درد، از ما وام کن
عشق را دردی بباید پردهسوز
گاه جان را پردهدر، گه پردهدوز
ذرهای عشق از همه آفاق بهْ
ذرهای درد از همه عشاق به
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بیدردی تمام
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخَورد نیست
هر که را در عشق محکم شد قدم
درگذشت از کفر و از اسلام هم
عشق سوی فقر در بگشایدت
فقر سوی کفر ره بنمایدت
چون تو را این کفر وین ایمان نماند
این تن تو گم شد و این جان نماند
بعد از آن مردی شوی این کار را
مرد باید این چنین اسرار را
پای درنه همچو مردان و مترس
درگذار از کفر و ایمان و مترس
چند ترسی؟ دست از طفلی بدار
بازشو چون شیرمردان پیش کار
گر تو را صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون در این راه اوفتد
و بعد از این زیباترین و عمیقترین شرح سوز و درد عشق و عاشقی، عطار داستان شیخ صنعان را آغاز میکند:
شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم، بیش بود…
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید