امیدی ورای ناامیدی

1400/1/25 ۱۰:۰۳

امیدی ورای ناامیدی

در زمانه كثرت صداها كه هر كس امكان آن را دارد از طریق گوشی تلفنش كلمات و جملاتی را در عرصه عمومی مطرح كند، آیا «شعر» امكان پیدا می‌كند و مهم‌تر اینكه آیا حتی اگر افراد مدعی شوند، آنچه می‌گویند و منتشر می‌كنند، «شعر» است، آیا این امر اهمیت و اثری دارد و می‌توان به آن امید بست؟ آیا امكان عاملیت و خودآیینی در حیطه زبان هست؟ آیا از دل هیاهوی صداهای در هم، معنایی خلق می‌شود؟

 

گفتاری از مراد فرهادپور درباره شعر

محسن آزموده: در زمانه كثرت صداها كه هر كس امكان آن را دارد از طریق گوشی تلفنش كلمات و جملاتی را در عرصه عمومی مطرح كند، آیا «شعر» امكان پیدا می‌كند و مهم‌تر اینكه آیا حتی اگر افراد مدعی شوند، آنچه می‌گویند و منتشر می‌كنند، «شعر» است، آیا این امر اهمیت و اثری دارد و می‌توان به آن امید بست؟ آیا امكان عاملیت و خودآیینی در حیطه زبان هست؟ آیا از دل هیاهوی صداهای در هم، معنایی خلق می‌شود؟ مراد فرهادپور، در گفتار پیش رو كه در انجمن علمی دانشجویی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی ارایه شده، می‌كوشد نشان بدهد كه اتفاقا باید به همین زوال مزمن دل بست. به باور او شعر فارسی هنوز نشانه‌هایی از خود بروز می‌دهد، بالقوگی‌هایی كه امكان عاملیت و سوژگی را در خود نهفته دارد، اگرچه همچون رخداد شعر نو یا شعر نیمایی، نمی‌توان آن را پیشگویی كرد یا به نحوی منطقی به انتظار نشست.

دو ژست شعر

حیات فكری درونی امری انتخاب كردنی نیست و آدم براساس شرایط وارد یك فضای فكری می‌شود. در تجربه شخصی من و هم‌نسلان من دو مجرا برای ورود به فضای فكری وجود داشت؛ یكی ادبیات و دیگری سیاست. ادبیات هم با توجه به شرایط خاص سیاسی ایران در دوره معاصر، به شعر و سپس رمان و داستان و قصه كوتاه ترجمه می‌شد. یعنی افراد بر‌اساس این دو یعنی شعر و سیاست كتابخوان می‌شدند. گاهی هم میان این دو همپوشانی به وجود می‌آمد كه قدرت جذابیت این حیات معنوی یا كتابخوانی یا فعالیت فرهنگی افزایش می‌یافت. این‌گونه صحبت كردن راجع به شعر، آدم را یاد برنامه‌های رسمی دولتی راجع به كتابخوانی و افزایش سرانه مطالعه و ژست‌های رسمی می‌اندازد. از قضا در دوران اصلاحات به بعد این‌گونه ژست‌های فرهنگی رسمی بارز شد.

اما روی دیگر این ژست شعر به عنوان دروازه ورود فرهنگ و دعوی مطالعه داشتن یا روشنفكر بودن یا هنرمند بودن، ژست متقابل فردی و هنرمندانه و اگزیستانسیالیستی آن است كه در نوعی احساس مظلومیت و كینه‌توزی فردی و تقدیس فضای درونی ریشه دارد. ما این رویكرد را در سنت شعری قبل از مدرن خودمان در قالب انواع عرفان و تصوف می‌بینیم. در دوره جدید هم می‌بینیم كه وقتی شعر از نقطه قدرت همپوشانی سیاست و ادبیات كه در دهه‌های 1340 و 1350 داشت و از نیروهای سازنده انقلاب پنجاه و هفت بود، نزول كرد، دو قطب سیاست و شعر از یكدیگر جدا شدند. در نتیجه این ژست شعر به عنوان یك امر فردی و درونی، وجه متقابل شعر به عنوان آن فضای فكری رسمی شد. آن ژست درون‌گرایانه شعر را همچنین می‌توان در درون‌گرایی باطنی در واكنش به حمله مغول در تاریخ ایران ردیابی و نمود آن را تا به امروز مشاهده كرد، یعنی واكنشی به واقعیت وحشتناك بیرونی. حتی در دهه‌های 1340 و 1350 این درون‌گرایی را مثلا در اشعار سپهری شاهدیم.

شعر غنایی و بازگشت به نهایت ها

 البته آنچه گفته شد، صرفا بر اساس تجربه‌ای همگانی نبود، بلكه خود من در سال‌های آغازین دهه 1360 در واكنش به شرایط سیاسی و اجتماعی و فردی، به شعر ناب پناه بردم و شعر برایم به جایی برای تخلیه ذهنی و روانی بدل شد. اما همین تجربه رفتن به سوی شعر ناب، به ضد خودش بدل شد، زیرا به میانجی زیباشناسی آدورنویی و مقاله معروفش «شعر غنایی و جامعه»، عملا دریافتم كه اتفاقا شعر ناب، به ویژه شعر غنایی می‌تواند عرصه‌ای برای بروز تنش‌ها و تناقضات سیاسی و اجتماعی جامعه بورژوایی باشد، نه به واسطه محتوا و شعار و پیام ایدئولوژیك، بلكه اتفاقا به واسطه منطق درونی دیالكتیك، یعنی به انتها رساندن یك تجربه و ادامه دادن آن نفی درونی، برجسته كردن تضاد درون خود شعر. یعنی اینكه اصلا چرا باید شعر گفت و آیا باید گفت یا خیر؟ رفتن به سمت یك نهایت (اكستریم) یا نقطه مرزی و پایانی، مازادی كه مرزها را می‌شكند. ادامه دادن نفی، نفیی كه خودش حاصلی ندارد، جز نفی بیشتر. این رویكرد آن منطق درونی اثر هنری و شعر را بهتر از هر پیام دیگری، نشان می‌دهد و تناقضات دیالكتیكی اجتماعی در یك دوره تاریخی را آشكار می‌سازد، بدون اینكه ربط مستقیم و پوزیتیوی میان آنها برقرار كند. به تعبیر آدورنو، خودآیین بودن اثر، به این معناست كه اثر هنری اجازه نمی‌دهد كه به یك پیام اخلاقی فروكاسته شود و در عین حال تن نمی‌دهد كه صرفا یك فاكت اجتماعی یا یك امر فرهنگی باشد كه دولت یا حاكمیت برایش برنامه‌ریزی كند و مردم با آن ژست بگیرند یا جزئی از اخلاقیات و فرهنگ جامعه فرضی بشود.

درونماندگاری  صلب اثر هنری

درونماندگاری صلب اثر هنری، همچنین منطق كالایی را می‌شكند و اصولا از اینكه در خدمت هرگونه مصرفی در بیاید، سر باز می‌زند. این استقلال اثر، بیشتر از هر چیزی، سلطه امر اجتماعی را آشكار می‌كند و زیر سوال می‌برد. استقلال خود اثر هنری حتی بیشتر از ژست استقلال هنرمند و حالت تك‌افتادگی و جدایی و شورشی‌گری و انقلابی‌گری هنرمند است. خود اثر به بهترین وجه در برابر تن دادن به منطق حاكم بر اجتماع، خواه منطق حزب نازی در آلمان هیتلری، خواه منطق بازار و مصرف در لاس‌وگاس، مقاومت می‌كند و از حل شدن در قانونی كه در آن هیچ چیزی مستثنا نیست، سر باز می‌زند، یعنی این حركت پول و سرمایه كه همه‌چیز را به زوائدی از خودش بدل می‌كند. استقلال اثر هنری و درونماندگاری‌اش، بیش از هر چیز این سلطه را زیر سوال می‌برد. شعر غنایی به بهترین وجه، می‌تواند این درونماندگاری و در خود فرورفتن را نشان بدهد. برای من سلان و تراكل، نمونه‌های بارز این امر هستند. البته این خصلت خودش چنان‌كه خواهیم دید، ارتباط شعر را با سوژگی و سوژه شدن و تجربه مدرنیته و رخداد تاریخی، از آغاز در دل خودش دارد. بنابراین از دل درونماندگاری شعر ناب می‌توان به جایی بازگشت كه شعر بدون اینكه هیچ درگیری ایدئولوژیك داشته باشد یا در خدمت چیزی بیرون از خودش باشد، كاملا با منطق مبارزه اجتماعی از نو پیوند بخورد.

 البته این درون‌گرایی شعر به عنوان یك حیطه درونی، امری است كه در دوران امروز، زیر فشار قرنطینه‌های گوناگون، بیشتر و بیشتر نمود پیدا می‌كند. شرایط خاص ایران و تجربه شعر به عنوان شكل دیگری از بیگانگی و غیرخودی بودن باعث شده كه بتوان گفت كه با این پاندمی جهانی، شعر نزد ما یك انزوای سه لایه را تجربه می‌كند و زیر فشار این انزواست كه دنیای درون، جذابیت پیدا می‌كند. منتها تلاش من از طریق اشاره به بحث آدورنو این است كه نشان بدهم چگونه حتی جذاب شدن شعر به عنوان یك دروازه‌ای به درون برای فرار از واقعیت بیرون، می‌تواند به عكس خودش منجر شود و اگر ادامه پیدا كند، دوباره شعر را به عرصه‌ای برای نوعی حیات فكری واقعا مستقل بدل كند.

شعر از نگاه پدیدارشناختی

البته به شعر از زاویه پدیدارشناسی هم می‌توان پرداخت، یعنی به این پرسش كه چرا درباره شعر بحث می‌كنیم؟ قابلیت‌هایی كه در شعر هست، چگونه است و به چه انتظاراتی در ما دامن می‌زند؟ یعنی می‌توان به میانجی نوعی پدیدارشناسی تطبیقی بحث شعر را پیش برد. در این زمینه، آنچه می‌بینیم این است كه در تقابل با سینما یا نقاشی یا مجسمه‌سازی، در شعر فرم و محتوا، تكنیك و ماتریال، موضوع و حس با هم گره خورده و یكی است. شعر چیزی نیست جز خلاقیت در دل امری از قبل خلق شده و معنوی یعنی زبان. بر این اساس، اگر بگوییم «در-جهان-بودن» و «در-زبان-بودن» یكی است و زبان امری است كه جهان نمادین ما را می‌سازد و بازنمایی می‌كند، آنگاه شعر، سهل‌الوصول‌ترین شكل هنری است، حتی سواد هم لازم نیست. به همین میزان، حتی خلق آن تنها به مداد و كاغذ احتیاج دارد و شاید به همان هم نیازی نباشد. یاد تجربه ماندلشتام می‌افتم كه در كتاب گویا و جذاب خاطرات همسرش «امید علیه امید»-كه بهتر از رمان‌های سولژنستین، فضای استالینیستی حاكم را به تصویر می‌كشد- از شعری سخن به میان می‌آید راجع به استالین كه ماندلشتام حتی آن را ننوشت و فقط یك‌بار آن را از حفظ خوانده بود، اما همان هم باعث شد كه یكی از شنوندگان قضیه را به نیروهای امنیتی مسكو لو دهد و این یكی از دلایل دستگیری ماندلشتام و كشته شدن او در اردوگاه‌های كار اجباری است. بنابراین شعر، در رهایی از هر گونه میانجی، می‌تواند تا این حد پیش برود.

همچنین به لحاظ پدیدارشناسی شاهدیم كه شعر رابطه‌اش را با امر مادی گم نمی‌كند و به هر حال لازم است كه در قالب شماری نشانه‌ها روی كاغذ، یا در قالب اصواتی در فضا منتشر شود. یعنی شعر یك بعد مادی دارد كه به آن اجازه می‌دهد به معنویت ناب بدل شود. یعنی شعر این بعد مادی را به گونه‌ای شكاف و نفی بدل می‌كند. این وجهی از شعر است كه آن را مستقل و جدا از سایر هنرها می‌كند. البته من نمی‌خواهم این امر را مطلق كنم. در جامعه ما وضعیت چنان قاراشمیش است كه در نقدهای نظری هم عمده قضیه بر سوءتفاهم استوار است. در حالی كه سخن من بدان معنا نیست كه هر تجربه شعری به جز شعر نو، یا هر چیزی بیرون از شعر، كاملا مردود و زیر سوال است. شعر به مثابه شكاف درون زبان، با تعریف انسان به عنوان حیوان سخنگو ارتباط دارد. برخی معتقدند كه نقطه شروع زبان، شعر است و آنچه به عنوان ابزار ارتباطی می‌دانیم، نتیجه تحول بعدی زبان است. شعر در، «در هم آمیختگی» حس و معنا و صدا به عنوان نقطه شروع سوژگی بشر یا نقطه شروع زبان حضور داشته است. پدیدارشناسی شعر، این وجوه را برجسته می‌كند و در این معنا نشان می‌دهد كه چگونه شعر، در مقایسه با سایر هنرها، می‌تواند واجد یك ویژگی معنوی و فكری شود.

شعر به مثابه رخداد

 اگر به تجربه تاریخی خودمان رجوع كنیم، می‌بینیم كه در دوران بعد از انقلاب، به جز سینما، سایر رشته‌ها، دچار رخوت شدند كه نتیجه شرایط بود. شعر هم آن قدرت تاریخی قبلی خودش را از دست داد. اما نكته مهم در اینجا، نقش شعر در قالب رخداد است كه آن را به لحاظ تجربه تاریخی ما، از سایر هنرها متمایز می‌كند. پرسش من این است كه به چه چیز می‌توان امید بست، در شرایطی كه همه‌چیز از دست رفته، سیاست در دوگانگی مدیریت و دسپوتیسم بی‌معنا شده و فرهنگ زیر فشار تورم اقتصادی به یك آرایه بی‌معنی برای پولدارها بدل شده، در این اغتشاش چندگانه‌ای كه تمام جهان را فراگرفته و برای ما ابعاد پیچیده‌تری هم دارد، همه‌چیز فرسوده و از درون پوسیده است و اتفاقا زبان كه جایگاه تجربه و بودن ما است، زیر مسخره‌بازی‌های اینترنتی خرد و بی‌معنا شده و به بیهودگی ناب بدل شده است. در چنین شرایطی كه نظریه و فلسفه هم بی‌معنا شده‌اند، به چه چیز می‌توان امید بست؟ قابلیت شعر برای اینكه اتفاقا در اوج بحران بتواند یك فضای جدیدی باز كند، مورد علاقه من است، به عنوان عرصه‌ای كه هنوز در آن امیدی ورای ناامیدی وجود دارد. این نكته را زمانی می‌توان فهمید كه شعر را به عنوان نوعی رخداد هنری به معنای بدیویی بخوانیم. این جایی است كه شعر با ظهور و تولد سوژه یا سوژگی پیوند می‌خورد.

رخداد، یك نوع گسست است، یك جور شكاف و انفجار پیش‌بینی‌ناپذیر و بی‌سابقه در وضعیتی از پیش موجود است. نكته اصلی همین نوبودن و بی‌سابقه بودن و جدید بودن آن است و به ناگهان و بدون دلیل و علت خاصی ظاهر می‌شود. بعد از این انفجار و گسست و نفی اولیه است كه منطقی راه می‌افتد. این گسست به صورت بالقوه امكاناتی را فراهم می‌كند كه افرادی می‌توانند این امكانات را دنبال كنند و تحقق بخشند. ما نام این افراد را سوژه‌های آن رخداد می‌خوانیم. این سوژه‌ها با دنبال كردن آن گسست و انقلاب، وضعیت جدیدی را فراهم می‌آورند. این امر در سیاست، همان انقلاب سیاسی است كه یك نوع گسستی است كه از طریق وفاداری به منطقش واقعیت جدیدی را می‌سازد. این واقعیت جدید، كلی و همگانی است، یعنی هر كسی می‌تواند سوژه این رخداد شود. بدیو از چهار حوزه سخن می‌گوید: سیاست، هنر، علم و عشق. عشق مثال خوبی برای نشان دادن پیش‌بینی‌ناپذیر بودن است. در علم می‌توان از رخداد اینشتین نام برد. رخدادها معمولا با نام‌های فردی به عنوان انفجارها و نفی‌هایی در یك وضعیت واقعا موجود گره می‌خورند كه بعد از آن دیگران، منطقش را ادامه می‌دهند. همچنان كه نسبیت اینشتین وضعیت فیزیك نیوتنی را منفجر می‌كند و بعد از آن دیگران با دنبال كردن نسبیت و نظریه كوانتوم و... سوژه‌های دنبال كردن رخداد در حیطه علم هستند.

رخداد شعر نو

در حیطه هنر در ایران، شعر نو یا شعر نیمایی را می‌توان رخداد خواند كه نام «شعر نو» در آن، این نوبودگی را برجسته می‌سازد. این انفجار و گسست با نام نیما گره می‌خورد و دیگران سوژه‌های این رخداد می‌شوند و پیامدهای آن را دنبال می‌كنند. یكی از پیامدهای آن صدادار شدن بخش‌هایی از جامعه است كه تا پیش از آن صدا نداشتند. مثلا شعر فروغ را از یك نظر می‌توان پیامد این رخداد خواند، بدون آنكه قصد تقلیل او به این امر داشته باشم. یا گره خوردن رخداد هنری با رخداد سیاسی كه آن را در شاملو شاهد هستیم. تاكید بر رخدادبودگی شعر نو، به معنای نفی هر چیزی غیر از آن نیست. من با تجربه‌های شعری بعد از دهه شصت آشنایی چندانی ندارم، اما می‌توانم بگویم كه اگر آن رخدادبودگی در ذاتش وجود داشت، خواه ناخواه خودش را به من تحمیل می‌كرد. به هر حال نیما هم در دوره خودش به اندازه شعرای الان منزوی و بی‌تاثیر بود و از دید سنتی‌ها آدم پرتی تلقی می‌شد كه بلد نیست شعر هم بگوید. اما دقیقا گسستی ایجاد كرد و مهم‌تر از آن این گسست وضعیت را تغییر داد و امكان تبدیل شدن به سوژه‌های شعری را برای شاملو و فروغ و اخوان و... فراهم كرد. ما این را در تجارب بعدی شاهد نیستیم. از این نظر، بر اهمیت و استثنایی شعر نوی نیمایی، پای می‌فشارم و هنوز هم از آن دفاع می‌كنم، دقیقا به عنوان یك گسست در وضعیت.

ارتباط رخداد و سوژگی

نكته مهم تشخیص ارتباط میان رخداد و سوژگی است، بین یك شكاف و گسست با آن سازندگی و تلاشی كه بعد از آن رخ می‌دهد. این دو قطب اساسی اصل تفكر به تعبیر آدورنو در دیالكتیك روشنگری است، جایی كه می‌گوید مبنای انضمامی تفكر و افق كلی‌اش از یكدیگر جدایی‌ناپذیرند. یعنی از یكسو تفكر همواره در یك وضعیت خاص اجتماعی، تاریخی، زبانی و هنری ریشه دارد و از سوی دیگر دقیقا به علت خاصیت دیالكتیكی نفی‌كننده‌اش و به علت گسستی كه در آن وضعیت انضمامی ایجاد می‌كند، امكان یك افق كلی را پیش روی ما می‌گذارد. این نكته مهمی است كه در بحث‌های مربوط به مدرنیته و سنت و... بارها مطرح شده است و به‌كرات با این سوال مواجه شده‌ام كه تاكید بر نفی و نقد چه معنایی دارد و اینكه شما می‌گویید نتیجه نقد، نقد بیشتر است، به چه معناست و اینكه مدرنیته در مقابل سنت به عنوان یك ماهیت یا فرم جدید، باید یك بنیاد داشته باشد. از قضا بر همین اساس به ما می‌گویند چرا آدورنو و ژیژك می‌خوانید؟ ما باید روسو و دیدرو بخوانیم، زیرا تاریخ ما تكرار همان تاریخ اروپایی است. در حالی كه می‌توان به راحتی نشان داد كه این كار، تلاش برای جست‌وجوی یك بنیاد یا شالوده محكمی برای مدرنیته است، در حالی كه مدرنیته چیزی جز تغییر و نوآوری و رفتن به پارادایم یك تاریخی نیست و به عنوان امكان خلق امر نو است. اینكه فرض كنیم مدرنیته یا روشنگری، بنیانی دارد و قرار است خود آن بنیان بیرون از نقد قرار بگیرد، یك جزم جدید است. اتفاقا آدورنو در دیالكتیك روشنگری همین را نفی می‌كند. به عقیده او به این دلیل روشنگری به ظلمات بدل می‌شود كه برای خودش بنیادی به نام علم فرض می‌كند كه بیرون از نقد است و در نتیجه همان حالت جزمی و اسطوره‌ای را تكرار می‌كند. یعنی چیزی را به عنوان بنیان بیرون از نقد می‌گذارد. این كاری است كه همه سنت‌ها می‌كنند و در مقابل آن باید از نقد به مثابه نقد و از نفی به مثابه نفی دفاع كرد، یعنی از شكافی كه در دل هر وضعیتی پدید می‌آید و حاصلی ندارد، جز بحرانی كردن وضعیت و رو آوردن تناقضات آن و دو پاره كردن آن وضعیت و شكاندن ادعای مطلق بودن یا تو پر بودن و از قضا باز كردن آن وضعیت به روی یك امر كلی و یك حقیقت سراسری كه تفاوت‌های محلی و قومی و مذهبی و نسلی و جنسیتی و... نمی‌شناسد و به یك ماهیت خاص ربط ندارد، بلكه شكافی در دل هر ماهیت خاص است. شعر نو به عنوان یك رخداد، دقیقا یادآور همین ایجاد گسست و نفی و به دنبال آن سوژه مدرن شدن است كه از دل این رخداد ‌زاده می‌شود. پل والری می‌گوید شعر تنشی است میان معنا (sense) و صدا (sound). یعنی می‌گوید شعر نوسانی میان این دو است، ما معنایی را در قالب صدایی شنیدیم و برای تكرار آن معنا، همان صدا را تكرار می‌كنیم. آن معنا را به جمله‌ای غیر از آن نمی‌توان ترجمه كرد. این رفت و آمد میان فرم و محتوا یا معنا و صدا، تنش میان این دو، زاینده شعر است. این تكرار، به ما نشان می‌دهد كه چگونه شعر خودش می‌تواند شكافی در وضعیت زبانی باشد. تكرار در اینجا نه به معنای منفی فرویدی، به عنوان تكرار اسطوره‌ای امری است كه همواره بوده و هست و مدام تجدید و تولید می‌شود، بلكه تكرار در قالب احیای فرصت‌های از دست رفته است، تكرار به همان معنای تكرار انقلاب، در هجدهم برومر ماركس است. اینكه ما عملا با نوسان میان صدا و معنا، شكاف درون زبان را باز نگه می‌داریم و باز نگه داشتن آن شكاف است كه اجازه سوژگی می‌دهد.

و بالقوگی ناب تجربه شعری

برای من راجع به شعر صحبت كردن، یك‌جور انتظاری است به این معنا كه اگر‌چه همه دیگر حوزه‌ها به یك معنا سوژه‌زدایی شده‌اند و در آنها از امر نو خبری نیست و در همه آنها از گونه‌ای جزمیت سنتی یا پست مدرن بحث می‌شود، اما شعر، هنوز نشانه‌هایی از خودش بروز می‌دهد. این اصلا به معنای پیشگویی نیست. اتفاقا رخداد بودن شعر نوی نیمایی اصلا قابل توضیح نیست. هیچ‌كس نمی‌تواند برای آن دلیلی بیاورد. البته بر‌اساس همان تاریخ و همان پدیدارشناسی می‌توانیم اشاراتی بكنیم، مثل اینكه در ایران اصلا نقاشی و مجسمه‌سازی نبود، شعر سنتی وجود داشت و شعر در تاریخ و فرهنگ ما اهمیتی اساسی داشت و‌... اما هیچ‌كدام از این توضیحات به تنهایی نمی‌تواند توضیح یا تبیین علمی برای بروز آن نفی و گسست باشد كه ما نام آن را شعر نو می‌خوانیم. بنابراین مساله فقط انتظار و بالقوگی ناب درون تجربه شعری است كه اهمیت دارد. من این بالقوگی را در پیوند با سوژه شدن می‌بینم و تشخیص اینكه مدرن بودن، یعنی شكافی را با خود حفظ كردن و این شكاف در درون خود، به خود اجازه می‌دهد كه به سمت دیگری‌هایی كه ممكن است با آنها روبه‌رو شود، باز شود و به سمت یك افق كلی و همگانی حركت كند.

 ارتباط شعر با رخداد و سوژه شدن و به دنبال آن تجربه مدرن بودن، بحثی است كه شعر را برای من جذاب می‌كرد و می‌كند. به نحوی در برخی نشانه‌های امروزی هم شاهد تلنگرهایی از سوی این بالقوگی درون شعر بودم. شعر به عنوان عرصه‌ای است كه كمتر از هر جای دیگری از آن انتظار داریم و بیش از هر جایی فكر می‌كنیم بی‌ربط و بی‌مناسبت شده است و دقیقا به علت همین ویژگی‌ها یعنی بی‌مناسبت شدن و تن دادن به یك دوران طولانی از زوال و پوسیدگی و بی‌معنایی و رویارویی با پرسش «چرا باید شعری وجود داشته باشد؟» است كه به شعر توجه می‌كنم، زیرا فكر می‌كنم شاید اینها بتوانند بالقوگی را در شعر حفظ كنند و گسترش بدهند. من براساس تاملات فرهنگی و پدیدارشناختی خودم، می‌خواستم بر رابطه شعر با سوژگی تاكید كنم و آن را شكلی از مقاومت و سوژه باقی ماندن می‌دانم، یعنی شعر را عرصه ادامه تنش و نبرد می‌دانم.

منبع: روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: