دکتر منوچهر ستوده در نگاه ایرج افشار / عنایت الله مجیدی

1400/1/21 ۱۳:۰۵

دکتر منوچهر ستوده در نگاه ایرج افشار / عنایت الله مجیدی

آنچه در پی می آید، برگزیده ای است از چند نامۀ ایرج افشار که هنگام سفرِ خارج از کشور، به دکتر منوچهر ستوده، دوست دیرین خود نوشته است. از این سطور نیک می توان دریافت که او نه تنها سفرهای چند ماهه، بلکه در سفرهای کوتاه چند روزه نیز، در حسرت وطن و دوست کوه و دشت خویش، بی تاب بوده و برای بازگشت، روز شماری می کرده است. امید که نشر این نوشته ها، یادِ دو دانشمند ایران دوست و ایران شناس را در خاطر دلبستگان فرهنگ و تمدن این مرز و بوم خرم کند.

 

دبا: آنچه در پی می آید، برگزیده ای است از چند نامۀ ایرج افشار که هنگام سفرِ خارج از کشور، به دکتر منوچهر ستوده، دوست دیرین خود نوشته است. از این سطور نیک می توان دریافت که او نه تنها سفرهای چند ماهه، بلکه در سفرهای کوتاه چند روزه نیز، در حسرت وطن و دوست کوه و دشت خویش، بی تاب بوده و برای بازگشت، روز شماری می کرده است. امید که نشر این نوشته ها، یادِ دو دانشمند ایران دوست و  ایران شناس را در خاطر دلبستگان فرهنگ و تمدن این مرز و بوم خرم کند.

برن 30 شهریور 1336

ستوده جانم   ولی از دیدن عکسهایی که آن شخص [سوین هدین] در پنجاه سال پیش از ایران برداشته است لذتی بردم، تو گویی که از نجد و از یاران نجد سخن می دارد. بدان و باور کن که بوی شن کویر و پشکل شتر و لطف سخن وامانده ترین دهاتی ها و کویریهای خودمان را از هزار فرسنگ راه  حس کردم. نمی دانم خداوند خمیرۀ مرا با چه سرشته است که این فرنگ به این خوبی و قشنگی و بخصوص این سویس به این طنازی و دل آرایی و آراستگی و آسایش و فراوانی و خوبی و دلگشایی و پرهنری؟ اش به دل من نمی چسبد. هر چه در عمق خیال و اندیشۀ خود بیشتر فرو می روم بیشتر احساس می کنم که هواخواه آن دوستم. هر چه بیشتر سخن و روحیۀ این ... های فرنگی را فهم می کنم، بیشتر به عمو حسینعلی و حاجی بابا و صادق ملارجب و مش شعبان و گل بابا( که در راه دیلمان کلاه سرمان گذاشت) اعتقاد و اخلاص پیدا می کنم. من نمی دانم سعدی چرا آن شعر را گفت و در دهان اخلاف بی تمییز خود انداخت که : سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح / نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم. شاید پیری و گذشتن سن، آدمی را اینطور عوض خواهد کرد ولی من تصور نمی کنم که هرگز چنین اندیشه هایی در ضمیرم پیدا بشود. بگو انشاالله! این سطور را که علی الغفله به نوشتن شروع کردم به مناسبت تأثیری است که کتاب سوین هدین در من گذاشت. باز  یاد آن بیابانهای بی آب و علف کردم. خودم را تنهای تنها می بینم. کسی نیست که راز دل و حرف خودم را به او بفهمانم. آن خان اقتدار می گفت که چه خوب میشد که برزیل می رفت و در کمر کوهی یا در دل جنگلی لانه و آشیانه ای می گرفت. و فارغ از غم می زیست. ولی به او بگو که او هم با دل تنوع پذیر و هر دم خیالی که دارد در هیچ جای عالم بند نخواهد شد و می ترسم که آخر در تهران هم قرار نگیرد و باز به همان دشتِ باکر بگریزد. خوب ببین و یادت بیاید که وقتی اقتداری از دشت باکر صحبت میکرد چه حال خوشی به او دست می داد و چگونه وطنش او را به خویش می خواند. این حدیث حبّ وطن است....

هاروارد حدود بیستم مهر ماه 1342

منوچهرخان عزیزم   اما رفیق، دلم در تهران است و پیش خانه و دوست.

نزدیک دهم آذر 1342

تصدق منوچهر عزیزم   آنچه از وصف دریای باحال شمال و هوای بهشتی کوشکک نوشته بودی مرا با آن تعبیرات قشنگ بدانجا صوب کشانیدی و آتش شوق را در دلم روشن تر ساختی.

یکشنبه ظ 19 بهمن 1342

منوچهر عزیزم   ولی کاش عجله نداشتی و میتوانستی این گردش وسیاحت (در زاهدان) را برای پائیز بگذاری که ارادتمند با پای طلب و دست ارادت در خدمتت می آمد.

یازدهم ژانویه 1964

تصدقت شوم  مدتی است که دستخط شریف نرسیده است، نمی دانم خواهی گفت که صدایم از جای گرم در می آید، اما تشنگیِ مخلص برای زیارت تعلیقه جات دوستان مثل تشنگی همان کسی است که در ریگزار گرم، قطرۀ باران بر او ببارد. بستگی و پیوستگی، جان آدمی را همواره در فرقت و دوری در التهاب نگاه می دارد! نمی دانم برای عید چه نقشه ای داری، باز لب دریا و موج آب و جنگل زیبا یا نقشۀ سفردراز و مردافکنی را در پیش داری ؟

اطریش- ادینبرگ 22 تیر ماه 1355

منوچهر عزیزم   به یاد آن دوست عزیز و به یاد سفری که به همدلی ات در این صفحات بودم.... شاید من فرصت مطالعاتی را به جای آلمان؟ به بیابانهای طبس بَدل کنم و برای نوشتن کتاب تازه.

30 دی 1357 از آلامو

ستوده عزیز جان   در خدمت حافظ فرمانفرمائیان در قلعۀ آلامو که شباهتی به الموت ندارد، نه لفظاً نه معناً نه صورةً قلمی شد.

برن 28 اسفند 1361

منوچهر عزیزم   مطلب را در دو کلمه بنویسم که غرض تبریک گویی است. خوشا بحالت که در دامنۀ البرزی، مخلص در هوای ریگزارهای جندق بی تابم. قربانت.

-----------

منوچهر عزیزم    برای تو لازم نیست که در باب این عکس شرح و بیانی بنویسم خودت اهل حالی و هم همدردیم و خوب می فهمی که چرا این کارت را خریده ام و از روی دریاچۀ لمان در برابر قلل مون بلان برای تو می نویسم، در انتظار برگشتن تا «اولا» و «سیاسرک» و «کرچون» و «گوگولی» رفتن. یادی هم از دورافتادۀ خودمان در گردشگاهها بکنید. ذکر و فکرم شب و روز همین است.

آمستردام یکشنبه 6 شهریور

منوچهر عزیزم    در راه ترانه های تاجیکی(عامیانه) را که روسها طبع کرده اند می خواندم. یک دو بیتی بسیار باحال که می تواند وصف حال دوستانِ یک جان و یک دل باشد در آن خواندم. دریغ آمدم که برای تو ننویسم: دریا که کلان شود شنایش که کند؟ /دو دل که یکی شود جدایش که کند؟ /دو دل که یکی شود جدایی مشکل/ جانی که به لب رسد دوایش که کند؟. انشاالله. هر چه زودتر باز می گردم و در خدمت سرکار و حضرت خان ترتیب یکی دو سه گردش دسته جمعی را می دهیم باید صحرا و بیابان ها را در نوردید.

برن14بهمن 1363

قربان دوست دلبند عزیز ستودۀ خودمان می روم   یکماه است که در این غربت کده هستم... دلم برای طهران تنگ شده و تمام جوارحم هوای اون صفحات را می کند. دمی نیست که از یاد آن کویر پهناور و آن درۀ لورای تنگ فارغ باشم.

9 دی

تصدق منوچهر ستوده      همین امروز مکتوب دلنشین و پر از اخبارترا زیارت کردم و حسرت خوردم که چرا در طهران نیستم تا در معیت تو و با خان بر بالای شیرپلا و گدارسو در ویر جهنم درۀ دیگر  ایران که معناً بهتر از این صفحات است پرسه بزنیم  و داد از کِهتر و مِهتر بستانیم. خوشا به احوالت که می توانی بروی و استفاده کنی. امیدوارم چنانکه گفته اند عمر سفر من کوتاه باشد.

سن مورتیز-سوئیس 28 بهمن 1363

ستوده جان   من روزهای آخر اقامتم را می گذرانم و بی تابم که ایام به پایان برسد.... و سرانجام خود را به همان خاک بومی برسانم که تمام خرابه های بیابانهای یزد و کویرهای جندق برایم زیباترست. برگردم که در هم صحبتی دوستی چون تو آن صحاری و ... را یک بار دیگر به پای شوق در نوردیم.

 هامبورگ 14 دسامبر

منوچهر عزیزم را قربان بروم ... امیدوارم ماشین(در راه فرانکفورت به تهران) عیب نکند و بی درنگ و یک آهنگ به سوی  ایران که دیار عزیزی است بیایم. همانجاست که برای ما نعیم است، آنجا که آرام خیال و یار و مآل من آنجاست. صد بار گفته ام و باز می گویم که فرنگ  خوب است و زیباست اما نه برای غریب ... از همین اکنون فکر ایام عید باش. گمان می کنم باید به بلوچستان برویم تا بیرجند و طبس ... بگذار مثل ایرانیان حقیقی این نامه را تمام کنم تا فکر نکنی که من از کوههای ایران و دهکده های فلاکت بار مملکت خودمان دور شده ام. ته دلم ایرانی هستم.

21 ژانویه

قربان ستوده عزیزم    امسال زمستان با اوصافی که می خوانم و می نویسید و در جراید نوشته اند، باید بسیار دیدنی و گردش کردنی باشد. و اسباب تأسف خواهد بود چنانکه خان بی حالی نشان بدهد و ازگردش کوه و صحرا غفلت کنید. در عوض بهارش مفرح است. و  البته باید برنامۀ خوب مفصل دلیرانه ای برای اواسط اردیبهشت تهیه دید که به زعامت آن حضرت کوهها را در نوردیم و از چشمه های بلند آب بنوشیم و بر زمانه بخندیم.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: