1393/7/12 ۰۹:۲۱
رئوف عاشوری/ «حسین منزوی»؛ كمتر كسی را میتوان سراغ داشت كه غزل معاصر را ورق زده باشد و این نام را به جا نیاورد، حتی اگر روزگار آنطور كه باید قدر شاعریاش را ندانسته باشد و در محاق نگه داشته باشدش. باری، حكایت از همان وقتی شروع میشود كه غزل میرود قافیه را به انقلاب نیما ببازد و به مثابه تكهیی از تحجر، به زبالهدانی تاریخ بپیوندد. از قضا چنین نمیشود و همهچیز دست به دست هم میدهد تا اتفاق دیگری بیفتد، اتفاقی كه اتفاقا قبل از همه متوجه خود نیماست. غزل به نیمای پدر تكیه میكند و جانش را به در میبرد، بی آنكه بداند بعدها چه سرنوشتی در انتظارش نشسته است! اما، یكی از آن پسرانی كه سهیم نجات غزل بود و شاید بیشترین سهم را هم بشود به نام او زد حسین منزوی نام داشت. شاعری جوان و شهرستانی با قدرت شگفت چینش واژگان در وزنهای جویباری و زبانی تراشخورده كه توانسته بود در سال 1347 و با 22 سال سن غزل معروف شماره چهارش را با مطلع «لبت صریحترین آیه شكوفایی است/ و چشمهایت، شعر سیاه گویایی است» در مجله فردوسی منتشر كند و غوغایی در غزل به راه بیندازد كه بعدها تحت عنوان جریان «غزل نو» شناخته شد. منزوی در اول مهر 1325 در زنجان متولد شد و در شانزدهم اردیبهشت 1383بر اثر بیماری ریه در تهران درگذشت. از مجموعه شعرهای او میتوان به «حنجره زخمی تغزل»، «از كهربا و كافور» و «از شوكران و شكر» اشاره كرد. به بهانه زادروز او گفتوگویی ترتیب دادم با دو تن از نزدیكان منزوی كه با شعر و شخص او زیستهاند، «محمدعلی بهمنی» دوست دیرین و غزلسرای معاصر و همچنین «غلامرضا طریقی» دیگر غزلسرای معاصر كه از دوران كودكی محضر منزوی را درك كرده است. شرح گفتوگو را با هم میخوانیم.
***
«نیمای غزل»، این تعبیر درست یا غلط بارها به منزوی اطلاق شده، انگار او بیش و پیش از هر شاعر غزلسرای دیگری توانسته آرای نیما را درونی غزلش كند و با حفظ ویژگیهای بنیادی ساختار مورد علاقهاش به تجربههای نویی در آن دست بزند. كدام پیشنهادهای نیما در این تحول و كشف ظرفیتهای نو برای او راهگشا بودهاند و چگونه؟
بهمنی: خیلی سوال خوبی است. حقیقت این است كه منزوی توانسته از هر دو بُعد غزل بهره بگیرد، با اینكه نیما را درك كرده اما از ویژگیهای منحصر به فرد غزل در گذشته هم غافل نبوده. در واقع غزل در او وجود داشته و او فقط توانسته چیزی به آن اضافه كند. به تعبیری غزل بعد از نیما قبل از هركس وامدار خود نیماست، چه در غزل منزوی و چه در غزلهای دیگر فرزندان غزل نیمایی، اما تقویت و تكیه آن برمیگردد به خود منزوی و پیش از آن نیز به «منوچهر نیستانی» عزیز. خب وقتی نیما میگوید من رودخانهیی هستم كه هركس میتواند با ظرف خودش از هر كجای آن آب بردارد، منزوی را داریم كه هوشمندی به خرج میدهد و با ظرف خودش به سوی رودخانه نیما میرود و رفع تشنگی میكند و در این بین به دیگران هم میگوید كه این كار شدنی است. البته دوست دارم به نقش نیستانی هم اشاره كنم كه به نوبه خود در این عمل سهیم بود اما با نسبت غزلهایی كمتر در مقایسه با منزوی. اما اینكه اتفاق اصلی در كجا میافتد و فاصله میگیرد، در بافتار غزل. نیما به ما میآموزد كه میشود به شكل دیگری از واژگان كار گرفت. بهتر است برای بررسی دقیقتر قدری عقب برویم و برسیم به غزلی از سایه وقتی كه میگوید «امشب به قصه دل من گوش میكنی» كه خب هیچ نشانهیی هم از شعر نیما در آن نیست. اینجاست كه سایه پل را میزند اگرچه هیچوقت نمیبینیم خود سایه از این پل رد شده باشد چه در این غزل یا غزلهای دیگرش، شاید به سبب ارجی كه برای زبان فاخر خود قایل بوده این اتفاق نمیافتد، اما دیگران متوجه این لهجه نو میشوند و در یك خود آزمایی از همین غزل بهره میبرند. مثلا سیمین غزلی میگوید با همان وزن و قافیه: «بهتر ز بوسه هست اگر نوش میكنی» كه البته حال و هوای غزل پیش از نیما را با خود دارد، اما وقتی فروغ میآید و غزل شگفتانگیز «چون سنگها صدای مرا گوش میكنی» را مینویسد دیگر همه متوجه میشوند كه غزل چه بخواهد و چه نخواهد از نیما تاثیر گرفته است. این وسوسه نصرت و نادرپور و خیلی از شاعرانی كه بعدها از غزل كناره گرفتند را هم به غزل نوشتن وا میدارد. در واقع فروغ با این كارش غیر مستقیم به همه ما گفت كه میشود جور تازهیی غزل نوشت و چیدمان جدیدی از واژه در آن ارایه كرد. یادم هست همان موقع بود كه سایه بزرگوار هم صادقانه اشاره كرد كه فروغ پرونده غزل مرا بست! البته اینها شروع ماجراست، بعدها نیستانی با غزلهاش از راه میرسد و یادم هست منزوی هر وقت كه به تهران میآمد ما در به در دنبال نیستانی میگشتیم كه غزلهامان را برای او بخوانیم و بگذارید صادقانه اعتراف كنم كه در این دیدارها اگر من مثلا یك غزل نیمه كاره یا نهایتا یكی، دو غزل تمام شده داشتم منزوی با 10 تا 20 غزل، دست پر آمده بود. همین است كه الان ما با یك دیوان 800 صفحهیی لبریز از او مواجه هستیم.
بعد از نیما «سایه» را داریم، و نیستانی را كه برای اولین بار این گمانه مهم را ایجاد میكند كه غزل هم میتواند چیزی غیر از آن باشد كه هست. اما اتفاق اصلی با منزوی میافتد و «حنجره زخمی تغزل» او كه از قضا جایزه فروغ را هم میگیرد، این مساله چه بازتابهایی در سوی دیگر شعر داشت با وجود اینكه تئوری مرگ غزل هم سر زبانها افتاده بود؟
بهمنی: ببینید، واقعا این مجموعه یا هر مجموعه دیگری پاسخ آن ادعاها نبود، جواب اینكه باید فاتحه غزل را خواند و این صحبتها... خب به هر حال هر كدام از آن بزرگان، مثلا نمونه مشخصترش شاملو، خودشان ارجی داشتند پیش ما. اصلا خود شاملو یك تكیه مهم و اصیل بود در غزل نیمایی برای نگرش متفاوت، مثل فروغ كه مصب دیگر این جریان شده بود. و واقعا هم نمیشود از شاملو پرسید چرا؟ یا مثلا وقتی كه میگوید اگر قرار باشد غزل بخوانم ترجیح میدهم غزل سایه را بخوانم، نباید از او دلخور شد. چون نمیدانست این غزل نیمایی در آینده چه فرصتهایی را میتواند از شكل دیگر شعر بگیرد یا حتی به آن اضافه هم بكند. چون بعدا دیدیم كه خیلی از دوستانی كه شعر آزاد مینوشتند هر از گاهی پراكنده به غزل هم میپرداختند. مشخص بود كه غزل نیمایی روی آنها تاثیر گذاشته و این شكل شعر در هنر درك زمانه خود موفق بوده است. در پاسخ پرسش تان باید بگویم كه واقعا در آن دوره كسی دنبال جدل و جواب دادن نبود، مثل الان هركس به خودش اجازه نمیداد با انواع توهینها و تهمتها كارش را پیش ببرد، چیزی كه اهمیت داشت تحرك خود شعر بود حالا در شكل شعر نو یا غزل، فرقی نمیكند. اگر هم اعتراضی میشد به غزل، خودش فرصتی مهیا میكرد كه دوستان نشان بدهند واقعا اینطور نیست.
نام حسین منزوی با تغزل گره خورده و این مساله حتی در شعرهای نیمایی و سپیدش هم به چشم میآید، اما درآمیخته با معاصریتی كه خاص خود او شده است. این اصرار او بر رمانس در شعر و خاصه در غزل در تبیین جهان شعر او چه توضیحی میتواند داشته باشد؟
بهمنی: من سخت باور دارم كه هیچ شاعری نمیكوشد یك خصوصیت را ناگهان در خودش تغییر بدهد، مثلا اگر نگاه تغزلی بخشی از هویت و هستی او شده بیاید و بدون هیچ پیش زمینهیی به خاطر پارهیی از تغییرات اجتماعی خودش را عوض كند و مثلا شعر اجتماعی بنویسد، با این ذهنیت كه مثلا دیگر به تغزل منحصر نیست. فكر هم نمیكنم نتیجه جالبی داشته باشد، خیلی تصنعی میشود. منزوی آدمی نبود كه به سادگی خودش را و دیگران را فریب بدهد. به هیچوجه! كار طبیعیاش را انجام میداد، با این وجود هم كارهای اجتماعی كم ندارد حسین منزوی. اما چون تعداد كارهای تغزلیاش به شكل ذاتی بیشتر از بقیه و درونیتر بوده این وجه بیشتر به چشم میآید. معتقدم این دست تغییرات را باید یكسری اتفاقات تاریخی شكل بدهد. نمونهاش سیمین، كه اگر شرایط خاصی پیش نمیآمد هنوز در شكل تغزلی خودش قلم میزد. اما خب یك سری از شرایط انقلابی و جهانی سبب شد كه سیمین به سوی باور درونی خودش هدایت بشود و نتیجهاش شد غزلهای اجتماعی او كه هرچقدر جلوتر آمد كاملتر شد. چون اساسا صرف یك واكنش نبود، به هر حال میشود بنا به یك اتفاق خاص شعری نوشت و سر و صدا هم كرد اما در سیمین این طور نبود. درونی شد در او. حسین منزوی هم. خب الان میبینیم كه دوستانی كه در موسیقی هستند در كنار عاشقانههای او به غزلهای اجتماعیاش هم توجه نشان میدهند.
زبان شعر منزوی اگرچه خیلی صمیمی و روزآمد است اما رگههایی از زبان عتیق را هم در خودش دارد و اتفاقا این دو با همه تعارض ظاهریشان در شعر او به رابطه میرسند. برای نمونه همان غزل معروف شماره چهار با مطلع «لبت صریحترین آیه شكوفایی است». فكر میكنید چرا او این شكل از ساخت زبان را انتخاب كرده است؟ چرا به صرف زبان روز اكتفا نكرده است؟
بهمنی: باید باور كنیم كه حسین منزوی اگر میخواست یك زبان مطلقا معاصر را انتخاب كند، میتوانست. ولی او با شناختی كه من از شخصیتش دارم، به باور خودم هیچ اعتنایی به خوشآمد دیگران و پسند روز نشان نمیداد، همیشه خودش را در برابر تاریخ میگذاشت و به طبیعت درون خودش احترام میگذاشت. بس كه صداقت داشت، دنبال زبانی كه شعار بدهد نمیرفت. مضاف بر این منزوی سخت در شعر گذشته فارسی ریشه دوانده بود، آگاهی دقیق از تاریخ شعر و دلبستگی به میراث متون فارسی هرگز اجازه چنین حركتی را به او نمیداد. پس كار طبیعیاش را انجام داد و هر دو زبان را به هم گره زده و همانطور هم كه شما اشاره كردید چقدر زیبا هم از پس آن برآمده است.
وقتی به مجموعه اشعار او نگاه میكنیم انبوهی از غزل را میبینیم كه خیلیشان هم امضای منزوی را پایشان ندارند و البته خیلیشان هم خوب و یگانهاند در شعر فارسی. یا در خود غزلها هم بعضا هیچ مدیریت و حسابگریای را شاهد نیستیم، میخواهم بگویم انگار وجه بیتابی و شیدایی منزوی به شكل وحشتناكی به وجوه دیگرش چربیده. اما تئوری دیگری هم هست كه میگوید این شكل نوشتن در زیاد نوشتن و سانسور نكردن شكل میگیرد و شكست خوردن در آن امری است اجتنابناپذیر. نظر شما در این باره چیست ؟
بهمنی: بستگی دارد چگونه به خود عمل شاعرانه نگاه كنیم. اینكه آیا باید واقعا نشست و شعر نوشت؟ من فكر نمیكنم. شعر چیزی است كه اتفاق میافتد و منزوی هم شاعری نبوده كه بنشیند و شعر را بسازد. البته میتوانسته بعد از گفتن مكتوبش نكند، تا اینجا حق با شماست. ولی به باور من شاعری كه با خودش و جامعه صادق است شعرش را جراحی یا حذف نمیكند، چون با همه وجودش آن را متولد كرده است. این وضعیت برای شهریار هم به شكل برجستهتری وجود داشته، شما موقع خواندن غزلهاش به بیتهایی بر میخورید كه با خودتان میگویید ای كاش مثلا این را حذف میكرد اما شهریار هیچوقت چنین اجازهیی به خودش یا دیگران نداد، چون به تعبیر من به تك تك بیتهایش به چشم فرزندی نگاه میكرد كه آنها را به دنیا آورده، حتی اگر بعضی از اینها قدری بیمار یا زشت باشند، اما خودش را موظف به نگهداریشان میدانست. مضاف بر این باز میخواهم برگردم به صداقت منزوی، كه درباره او خیلی اهمیت پیدا میكند، او اصلا نمیخواست و نمیتوانست كه چیز دیگری غیر از خودش را بگوید. ما بارها میبینیم كه این شخص در شعرهاش، در حضور مخاطب به خودش حمله میكند و خودش را به نقد میكشد، خب این صداقت یكی از اصلیترین دلایل علاقه و استقبال نسبت به شعر اوست. اما اینكه خود عمل نوشتن و زیاد نوشتن فارغ از نتیجهاش میتواند به اتفاقات تازهیی منجر بشود با شما موافقم و منزوی از این بابت یكی از شاعرانی است كه بسیار نوشته است، از شعرهای آزاد و آیینی بگیرید تا انبوه غزلهاش كه بعضیهاشان هم ممكن است اصلا در مجموعه اشعارش نیامده باشند.
سه موتیف به كرات در غزلهای منزوی تكرار میشوند كه برای خود من خیلی جالب است، یكی خطاب قرار دادن مستقیم «عشق» است و نه صرف اشاره به آن، كه حتی یك بار پا را از حدود فراتر میگذارد و خودش در مقام عشق با مخاطبش وارد دیالوگ میشود، دیگری خلق موقعیتهایی گروتسك و بعضا سوررئال است آن هم در ساختاری مثل غزل، نمونه (زبان به رقص درآورده –چندش آور و سرخ/پر است چنبر كابوسهایم از ماران) و آخرینشان مساله شیفتگی و جنون سر ریز شدهیی است در متن، كه تا مرز خلق نوعی از شهادتخواهی هم پیش میرود. آقای طریقی شما سالهای زیادی را با منزوی گذراندهاید، میخواهم شما به این پرسش پاسخ بدهید.
طریقی: ببینید، به نظر من...اصلا چرا به نظر من؟! میشود با اتكا به قرینهها و نوشتههای خود منزوی و ارجاعاتی كه میدهد دریافت كه عشق و فقط هم خود عشق، دغدغه اوست: «من عاشق خود توامای عشق و هر زمان/ نامی زنانه بر تو نهادم، بهانه را» یا در مقدمه «شوكران و شكر» و «از خاموشیها و فراموشیها» كه باز اشارههایی دارد و همه اینها نشان میدهند كه عشق در ذهنیت او چقدر اهمیت داشته، منزوی همه دنیا را از دریچه عشق نگاه میكرده، اگر نگاه كنید در اجتماعیترین شعرهاش هم عشق است كه تعمیم پیدا میكند، حتی وقتی در مورد وطن یا مردم حرف میزند اصل حرفش عشق است. انگار دنبال بهانهیی میگردد كه عشق را پیدا كند و اولویتش هم با خود مساله عشق است نه آیینه و صورتی كه در آن افتاده، و تازه بعد است كه به این فكر میكند همین مردم هم با او هم سرشت و یگانهاند و جدای از آنها نمیتواند كه باشد. و دیگر اینكه اینهمه حرف از عشق چه دلیلی میتواند داشته باشد جز اینكه منزوی دم به دم دارد از مخاطبش دعوت میكند كه به عشق پناه ببرد، و جایی در «از خاموشیها و فراموشیها» از مخاطبش میخواهد كه اگر لحظهیی این شعرها باعث شدند كه شما بتوانید با خود عشق زندگی بكنید مرا در آن لحظه فراموش نكنید. غیر از آن نمونهیی كه شما اشاره كردید و فكر میكنم باید منظورتان «نام من عشق است آیا میشناسیدم؟» باشد، قبلا هم بارها این كار را كرده بوده، گاهی به جای كارآكتر عشق مینشیند گاهی با او وارد دیالوگ میشود، حتی گاهی در كنار او میایستد و برایش دلسوزی میكند و توصیه میكند كه برگردد و نسل ما را به حال خود رها كند: «گفتم به عشق برگردد/ گفتم به غارهای قدیمی.../ و عاشق زمانه ما را/ با چهره مهوعش/ روی تمام دیوارها/ نقاشی كند». ولی من كه در طول تمام این سالها شعرش را با لذت و دقت خواندهام فكر میكنم هیچ دغدغهیی مهمتر از عشق برای او وجود نداشته، اما این عشق منزوی اصلا عشقی كه فكر كنیم معشوقه خاصی را در نظر دارد یا هر چیز دیگری، نیست. باور كنید! اما موتیف دوم كه گفتید، بله. استاد بهمنی هم بین صحبتهاشان به نكتهیی اشاره كردند كه پاسخ این سوال میتواند به نوعی مكمل آن نكته هم باشد. یكی از مهمترین ویژگیهای شعر منزوی این است كه اگر نگوییم همیشه اما در اغلب مواقع خودش هم در شعرش حضور دارد و منعكس میشود. طبیعی است كه وقتی منزوی میخواهد زندگیاش را دخیل شعر كند باید همه زندگیاش را دخالت بدهد و كیست كه نداند منزوی لحظههایی داشته است كه بیشتر شبیه به كابوس بودند تا رویا، و او چقدر در انعكاس زندگیاش صداقت به خرج داده. اما اگر دقت كنید این اتفاقات فقط در غزلهایی میافتد كه دارد درباره خودش حرف میزند، همانی كه خواندید یا شكل خفیفترش مثلا در غزل «میآمد از برج ویران مردی كه خاكستری بود» كه دیگر خیلی وضعیتش تراژیك میشود، یا در «مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من» و «پلهها در پیش رویم یك به یك دیوار شد» نیز، یا در جایی دیگر وقتی با تمام صراحتش در شعر اشاره میكند به فریبهایی كه در زندگیاش خورده است: و این یك واقعیت است، حالا من اصلا به دلیلش هم كاری ندارم اما حسین منزوی در زندگیاش سرشار از این لحظات نا امید كننده و تلخ بود، به هر حال هر چقدر هم كه نمیخواست به وضعیتش فكر كند و ببیند كه چه اتفاقی برای او افتاده است، اما در صادقانهترین لحظاتش به سراغ آن رفته و نتیجهاش هم این نوع از غزل و موتیفی شده كه شما به آن اشاره كردید و تعبیرتان هم كاملا درست است. اتفاقا اگر خود من را مخیر كنید در انتخاب شعرهای حسین منزوی آنهایی را كه انتخاب خواهم كرد و خیلی به دلم نشستهاند شعرهایی هستند كه همین ویژگی را دارند و این از رك بودن او میآید، ببینید شاعران قبل و بعد از منزوی كم نبودهاند كه تجربه تلخ داشتهاند، حتی از همین قسم تجربهها، اما خب این در شعرشان منعكس نشده است. چون ما اغلب ناخودآگاه از خودمان تصویری را در شعر میآوریم كه دوست داریم آنطور باشیم یا دوست داریم آنطور به نظر برسیم، ولی منزوی این گونه نبود. هرچه بود را در خود شعرهاش هم گفته است خب دیگر، واقعا این سوالها برای چیست؟ ثابت كردن نمیخواهد...اما نكته سوم كه اشاره كردید واقعا جالب است! الان كه دارم فكر میكنم حق با شماست، این هم خیلی مصداق دارد توی شعر منزوی. مثلا جایی میگوید: «كجاییای نسیم نا به هنگام ای جوانمرگی؟». بله خب...انگار این درخواست همیشه با او بوده، شاید به خاطر اینكه در زندگی خودش هم وجود داشته به هر حال. اسماعیل خویی یادداشت زیبایی دارد با عنوان «طفلك حسین جان منزوی»، آنجا نقل میكند كه وقتی منزوی را در جوانی برای اولین بار دیده و او هم از همان زمان عادتش را با خود داشته، در جواب توصیههای از سر صمیمیت خویی چقدر بیپروا به خودش و سرنوشتش نگاه میكند. واقعا نمیدانم، شاید روح این آدم از ابتدا زخمی را با خودش همراه داشته كه با متلاشی شدن آرام میگرفته است و این نابودی را هم بخشی از وظیفه خودش میدانسته، تا جایی كه در سالهای اخیر عمرش بهشدت به مرگ فكر میكرد، این مساله در شعرهای تركیاش خیلی مشهودترند. جالب هم اینجاست كه خیلی با ستایش و احترام به این مفهوم نگاه میكرده، در واقع انگار هیچوجه غمانگیزی برایش نداشته، مثل اینكه مرگ را بخشی از مقصد خودش تعریف كرده باشد و حالا دلشوره دارد كه دیر شده و هنوز به مقصدش نرسیده است. دیگر اینكه خب نگاه منزوی به عشق با شاعران دیگری كه میشناسیم واقعا فرق دارد، شاید فكر میكرده باید خودش را فدای عشق كند و...اما باز وجه عصیانگر او میچربد به وجوه دیگرش. مثلا گاهی اوقات حتی بنا به شرایط روحی به حذف خودش از روند زندگی هم فكر میكرد و اینكه به نحوی تن ندهد به همه این قواعدی كه زندگی به او تحمیل كرده است.
مسالهیی كه راجع به منزوی هنوز هم وجود دارد این است كه آن طور كه باید شناخته شده نیست. انگار آن شعری كه برای اخوان نوشته با مطلع «شاعر تو را زین خیل بیدردان كسی نشناخت» یك جور حسب حال خودش هم هست. فكر میكنید این بیشتر برمیگردد به خود شخصیت منزوی در ارایه و تبلیغ آثارش یا یك نوع بایكوت جمعی بوده؟ خودش هم به این اصطلاح توطئه سكوت اعتقاد داشت؟
طریقی: بله، كاملا اعتقاد داشت. البته بخشی از آن برمیگردد به شخصیت و روحیه خودش، باید این واقعیت را قبول كنیم كه در زمانه ما شاعر به یك روابط عمومی گسترده هم نیاز دارد اگرچه من هم معتقدم كه متن هر طور باشد راه خودش را باز میكند، اما مساله زمان است. یادم میآید سال 73 در اولین دوره مسابقات شعر دانشآموزی كه شركت كرده بودم و شاعران خوبی هم در آن حضور داشتند مثل «محمد سعید میرزایی» و...، وقتی اسم حسین منزوی را میآوردم و میگفتم كه زنجانی است و شعرهاش را برای بچههای دیگر میخواندم، هیچكس او را نمیشناخت. اما بحث دهه 80 چیز دیگری است، منزوی دیگر شناخته شده بود. اما توطئه سكوت را كه گفتید، منزوی خودش هم در مقدمه «شوكران و شكر» با صراحت تمام بر آن اشاره میكند و میگوید كه اگر جلوی چاپ كتابم را بگیرید نسخه به نسخهاش را با دست مینویسم و در كوچه و خیابان پخش میكنم. اما چیزی كه این وسط پوشیده مانده قطب دیگر این بیمهری است. ما بارها به آن بخش از شاعرانی كه نوعا وابسته به دولت بودهاند و به هر شكلی منكر منزوی شدهاند اشاره كردهایم، حتی خودش هم بارها اعتراض كرده كه وقتی قرار است سهمیه كاغذ را بدهند كتاب من هیچ اولویتی ندارد. اما نمیدانم چرا به بخش دیگر ادبیات و در واقع سویه روشنفكری اشاره نكردهاند. نمیدانم دقیقا، شاید برایشان گران تمام میشود یا فكر میكنند كسر شأن دارد. اما واقعیت این است كه گناه جامعه روشنفكری در سكوتش نسبت به منزوی اگر بیشتر از دولتیها نباشد، كمتر هم نبوده است. با همه ارادتم نسبت به آقای سایه و خانم بهبهانی باید بگویم كه همیشه سعی میكردهاند به اتكای بلندگوها و تریبونهایشان كسانی را كه با خودشان هم رای بودهاند و مناسبات سیاسی داشتهاند بزرگتر از حد واقع نشان بدهند. وقتی كه جریانهای دولتی از یك قسمت ادبیات حمایت میكنند و جریان منتقد هم از بخش دیگر، شاعرانی مثل حسین منزوی كه وابسته به هیچ كدام نیستند عملا قربانی ادبیات میشوند. من نمیتوانم از نشریههای دولتی آن زمان گلایه كنم، چرا كه خط و ربط خودشان را دارند و از جایی دستور میگیرند و انتظاری هم ازشان نمیرود...اما میتوانم از سردبیر مجله «آدینه» گله كنم كه شما در همان زمان كه مسوول مجله بودهاید و حسین منزوی هم در اوج دوران شاعریاش بوده چرا او را به تمامی نادیده گرفتهاید و یك بار هم اسمش را در مجله نیاوردهاید؟ در حالی كه لحظهیی از تبلیغ شعر سیمین غافل نبودهاید. میتوانم از «دنیای سخن»، یا از كانون نویسندگان گله كنم كه شما برای درگذشت منزوی از كوچكترین كاری كه میتوانستید بكنید دریغ كردید. خب اینها یعنی چه؟ یعنی شما هم به مناسبات خودتان توجه كردهاید دیگر، شما هم به نحوی در این ماجرا دخیل بودهاید!
روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید